شوپنهاور و فلسفه جهان

از نظر شوپنهاور جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم برخلاف نظر اغلب فیلسوف‌هایی که راجع به آن صحبت می‌کنند، جهان خوبی نیست. شوپنهاور به لایب‌نیتس طعنه می‌‌زند که گفت این جهان بهترین جهان‌های ممکن است. اتفاقا شوپنهاور می‌گوید این جهان بدترین جهان‌های ممکن است. اما باید حواس‌مان باشد که شوپنهاور در این سطح باقی نمی‌ماند. او معتقد است وظیفه اصلی فلسفه این است که در برابر این رنج مهیب و مخوفی که انسان و کل موجودات با آن مواجه هستند، نوعی تسلی معرفی کند.

آرتور شوپنهاور(1860-1788) فیلسوف و نویسنده آلمانی یکی از بزرگ‌ترین اندیشمندان تاریخ بشر است که بر برخی از مهم‌ترین فلاسفه پس از خود و مهم‌تر از همه فردریش نیچه تاثیراتی ژرف و گسترده گذاشته. شوپنهاور متفکری ژرف‌نگر و نویسنده‌ای پرکار است که به نحوی متناقض، اگرچه به بدبینی مشهور است، اما درواقع توصیه‌هایی برای زندگی سعادتمند  به  انسان‌ها ارایه می‌کند و اتفاقا فلسفه را صرفا توصیف و تشریح امر واقع نمی‌داند بلکه درصدد تغییر زندگی انضمامی و عینی مخاطبانش هم هست. شوپنهاور غیر از آثار پیچیده و سترگ فلسفی چون جهان به مثابه اراده و برابر نهاد(با ترجمه محسن اکبری) که با عنوان جهان همچون اراده و تصور نیز توسط رضا ولی‌یاری ترجمه شده و ریشه چهارگان اصل دلیل کافی، دو مساله بنیادین اخلاق و در باب طبیعت انسان(هر 3 با ترجمه رضا ولی‌یاری) شمار زیادی هم کتاب و نوشته و مقاله درباره حکمت زندگی و مسائل زندگی روزمره نگاشته است. شناخت اندیشه‌های این فیلسوف عجیب و غریب نه فقط برای اهل فلسفه جذاب است بلکه بیشتر از آن به کار همه کسانی می‌آید که تفکر را در ربط و نسبت وثیق با مسائل زندگی روزمره‌شان می‌بینند. به‌تازگی کتاب خواندنی و مفید جولیان یانگ فیلسوف امریکایی معاصر با ترجمه حسن امیری‌آرا درباره فلسفه شوپنهاور به فارسی ترجمه شده و نشر ققنوس آن را منتشر کرده است. به این مناسبت با مترجم این کتاب که خود فارغ‌التحصیل دکترای فلسفه است، گفت‌وگو کردیم. دکتر امیری‌آرا تاکنون آثار زیادی در حوزه فلسفه ترجمه و تالیف کرده که از آن میان می‌توان به این عناوین اشاره کرد:گفت‌وگو درباره متافیزیک زمان(نوشته برادلی داودن، نشر کرگدن)، گفت‌وگویی درباره نسبی‌انگاری، مطلق‌انگاری و ورای آن(نوشته مایکل کراوس، نشرکرگدن)، فلسفه تراژدی از افلاطون تا ژیژک(نوشته جولیان یانگ، نشر ققنوس) و … 

 

ابتدا بفرمایید چطور شد که سراغ شوپنهاور رفتید؟

ماجرای جالبی داشت. من آن موقع دانشجوی کارشناسی ارشد فلسفه بودم. درسی داشتیم که در آن شوپنهاور تدریس شد و من به آن علاقه‌مند شدم اما فکر می‌کردم هنوز آرای شوپنهاور را متوجه نشده‌ام. دوست داشتم بیشتر به آن بپردازم. آثاری راجع به او خواندم و کتاب جولیان یانگ را خیلی اتفاقی در مجموعه‌ای پیدا کردم به نام Philosophers که انتشارات راتلج منتشر می‌کند. خواندم و خیلی لذت بردم. حس کردم که باید ترجمه‌اش کنم و این کار را کردم.

در ابتدای کتاب نوشته شده که این کتاب به خصوص برای کسانی است که برای اولین بار سراغ شوپنهاور می‌روند. این کتاب واقعا انقدر ساده شوپنهاور را توضیح داده؟ یعنی اگر کسی تا به حال هم از افکار شوپنهاور چیزی نخوانده و نمی‌داند با خواندن این کتاب می‌تواند با افکار او آشنا شود؟

فکر می‌کنم باید دید آن مجموعه‌ای که کتاب در آن منتشر شده چه وضعیتی دارد. مجموعه Routledge Philosophers مجموعه‌ای است که در واقع معرفی فیلسوفان برجسته به دست مفسران بسیار برجسته است. تا حدی تلاش می‌کند مخاطب عام را جلب کند. ولی الزاما مقصود اصلی‌اش مخاطب عام نیست. فلسفه خیلی تخصصی شده و فیلسوفان زیادی در دنیا هستند که شاید با آرای شوپنهاورآشنایی نداشته باشند.آنها می‌توانند از این کتاب استفاده کنند ولی همان‌طورکه یانگ گفته کتاب‌های Routledge Philosophers به‌ نوعی خاصیت درسی دارند. فرد به حد کافی از معلومات می‌تواند وارد کتاب شده و متوجه شود و حتما لازم نیست که فلسفه بلد باشد.

شوپنهاور را به عنوان یک فیلسوف بدبین می‌شناسند. در خود کتاب آمده که شوپنهاور معنی زندگی را رنج و در نهایت ملالت می‌داند. شما به این ایده‌ای که درباره شوپنهاور وجود دارد، اعتقاد دارید؟ یانگ هم به این مساله اشاره کرده است؟

شوپنهاور جزو اولین فلاسفه بزرگی بود که با صداقت این موضوع را اعلام کرد و راجع به آن بسیار نوشت. از نظر او جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم برخلاف نظر اغلب فیلسوف‌هایی که راجع به آن صحبت می‌کنند، جهان خوبی نیست. شوپنهاور به لایب‌نیتس طعنه می‌‌زند که گفت این جهان بهترین جهان‌های ممکن است. اتفاقا شوپنهاور می‌گوید این جهان بدترین جهان‌های ممکن است. اما باید حواس‌مان باشد که شوپنهاور در این سطح باقی نمی‌ماند. خاصیت فلسفه شوپنهاور به گونه‌ای است که در این سطح باقی نمی‌ماند. به تعبیری که یانگ درکتابش درباره کتاب اصلی شوپنهاور به نام جهان به مثابه اراده و تصور آورده این است که این کتاب شبیه یک دره است. وقتی فردی شروع به کتاب خواندن می‌کند، آرام آرام شروع به پایین رفتن می‌کند و به مغاک می‌رسد. درتاریک‌ترین محیط وارد می‌شود ولی از آن طرف هم آرام‌آرام بالا می‌آید.کتاب 4 فصل دارد. فصل اول و دوم انسان را با یک تصویر مخوف از زندگی و جهان مواجه می‌کند. البته با آن متافیزیکی که خودش دارد و اگر فرصتی شد درباره‌اش صحبت می‌کنیم. در فصول بعدی انسان را آرام‌آرام با کورسوهایی از امید و رستگاری مواجه می‌کند. حواس‌مان باشد که در آن سطح بدبینی محض باقی نمی‌ماند.

در حقیقت یک سری عوامل را به عنوان راه‌های نجات می‌شناسد. یعنی فلسفه را تسلی انسان‌ها می‌داند.

این را وظیفه فلسفه می‌داند. معتقد است وظیفه اصلی فلسفه این است که در برابر این رنج مهیب و مخوفی که انسان و کل موجودات با آن مواجه هستند، نوعی تسلی معرفی کند؛کاری که تقریبا فیلسوفان انجام نمی‌دادند. البته در انتها از فلسفه دور می‌شود و وارد عرفان و زهد و این‌طور مسائل می‌شود و از آن مفهوم‌پردازی فلسفی فاصله می‌گیرد. برای اینکه معتقد است شاید آن جنبه نهایی که اسمش را رستگاری می‌گذارد خیلی قابل مفهوم‌پردازی و به زبان آوردن در زبان و قالب‌های فلسفی نباشد.

در مورد این فرمودید که به نوعی از فلسفه غربی دور و به فلسفه شرق نزدیک می‌شود. شاید بشود گفت اولین فیلسوف غربی است که به ‌طور مشخص به بودیسم و فلسفه شرقی می‌پردازد. این به این علت نیست که فلسفه غرب به تنهایی نمی‌تواند نیاز انسان‌ها را برطرف کند؟

شوپنهاور از دوره جوانی که در کافه مادرش با شخصی آشنا می‌شود که اپانیشادها را به او معرفی می‌کند خیلی شیفته افکار شرقی می‌شود ولی نکته این است که کانت را در پس‌زمینه ذهنی‌اش دارد. در چارچوب فکری شوپنهاور همیشه کانت با قرائتی که خودش از او دارد، حاضر است. تلقی شوپنهاور ازکانت این است که در یک انقلاب کوپرنیکی و معرفت‌شناختی به انسان آموخته در فرآیند کسب معرفت از جهان، اینکه دنیا را چطور می‌شناسیم و معرفت از جهان داریم، در این فرآیند ما به عنوان سوژه شناسایی فعال هستیم یعنی در خود فرآیند نقش ایفا می‌کنیم. در واقع ذهن‌مان شبیه آینه نیست که هر چیزی که در بیرون وجود داشته باشد همان‌طورکه هست در آن بازنمایی شود. و این یک ایدآلیسم را در خودش پرورش می‌دهد به آن معنا که جهان آن‌گونه که بر ما پدیدار می‌شود فرق دارد با جهان آن‌گونه که هست. یا به اصطلاح کانت شی فی‌نفسه جداست از جهان نمود و جهان پدیداری. این تمایز بین جهان واقعی و جهان پدیداری در تفکر شوپنهاور خیلی بازتاب پیدا کرد. شاید بشود گفت تعابیری استعاری هم به آن می‌دهد، به این معنا که فکر می‌کند این جهان پدیداری خواب و رویاست و یک جهان واقعی نیست. و واقعی بودنش بر ما آشکار نیست. یک جور انگار حجابی بین ما و جهان است. بین واقعیت و درک ما از واقعیت و آن حجاب هم اتفاقا خود ما هستیم. به تعبیری، تو خود حجاب خودی. یک تلقی در تفکر شرقی وجود دارد در مورد این مساله که جهان رویاست و واقعی نیست و واقعیت چیز دیگری است و ما خودمان حجاب خودمان هستیم. مفهوم حجاب در فلسفه شوپنهاور خیلی طنین داشته و می‌شود گفت که عموما شوپنهاور را می‌شود از آن دسته از فیلسوفانی قرار داد که معتقد به یک تفکر دگرجهانی هستند. این جهان را نمی‌پذیرند. این جهانی که ما درش زندگی می‌کنیم جهانی نیست که بپذیرندش، فکر می‌کنند باید یک جای دیگری باشد. خیلی شبیه است به تفکرات دینی اتفاقا. در تفکرات شرقی هم با تفسیری که شوپنهاور از آن دارد یک چنین تلقی‌هایی وجود دارد.کانت خیلی کمک می‌کرد به شوپنهاور که فکر کند دنیای واقعیت و آنجای دیگر جایی است بی‌زمان و بی‌مکان. چون آن فعالیت شناختی که من به شما گفتم ما داریم ایفا می‌کنیم، یک بخش مهمی‌اش این است که ذهن ما یا قوه فاهمه ما به تعبیری زمان و مکان را اعمال می‌کند بر پدیده‌هایی که ما درک می‌کنیم بنابراین شوپنهاور فکر می‌کند شی فی‌نفسه بی‌مکان و زمان است و چون بی‌مکان و زمان است در آن تمایز وجود ندارد. چون تمایز بین دو چیز به این دلیل است که در فضا و زمان متکثرند. از نظر او اساس تمایز بین هر چیزی همین است. بنابراین اگر این تمایز بین اشیا به خاطر زمان و فضاست و زمان و فضا چیزی است که ما داریم بر واقعیت اعمال می‌کنیم بنابراین آن واقعیت بی‌مکان و زمان است. و به همین دلیل یک چیز است چون درش هیچ تمایزی نیست و چون درش تمایز نیست، رنجی هم درش نیست. در واقع شوپنهاور یک متافیزیک برای رنجی که گفتیم قائل است و آن را اساسا نسبت می‌دهد به اراده که ما هنوز درباره‌اش صحبت نکردیم.

پس بیاییم درباره اراده صحبت کنیم. شوپنهاور وظیفه اصلی برای خودش را تعریف جهان و چیستی جهان می‌داند و به قول خودش جهان را به مثابه اراده‌ها تعریف می‌کند. اراده یا این بازنمود چیست. این همان اختیار است یا یک چیز کاملا متفاوت؟

بی‌‌ربط نیست ولی همان هم نیست. شوپنهاور دو دوره فکری دارد؛ یک دوره جوانی‌اش است که سال 1819یا 1818 کتابش را منتشر کرد و آن دوره سوالش این بود که این شیء فی‌نفسه کانت چیست. سوال اصلی این بود که واقعیت چیست. این چیزی که در پس پدیدارها وجود دارد چیست. یعنی یک سوال کاملا متافیزیکی و فکر می‌کرد این را در اراده پیدا کرده و برای آن گام‌هایی فلسفی دارد. شخص در جهان در یک کنش و اندرکنش علی قرار دارد. و شبیه black box می‌ماند که اگر محرکی با آن وارد کنند، اثری از خودش به جا می‌گذارد. نمی‌دانیم در این میان چه اتفاقی می‌افتد ولی ما یک راه سری داریم و آن خود ما هستیم. ما می‌دانیم که منشأ اعمال ما چیست و آن اراده است. آن چیزی که ما در خودمان می‌یابیم، اراده است و حالا در یک گام فلسفی دیگر سعی می‌کند نشان دهد مشت نمونه خروار است. اگر درونِ آن black box ما اراده است بنابراین همه اشیا و موجودات دیگر و جهان هم همین‌طور است بنابراین یک اراده کلی در جهان حاکم است. نکته‌ای که درباره اراده وجود دارد که می‌شود ربطش داد به رنج و شر این است که اراده یعنی اینکه من چیزی را می‌خواهم که ندارم بنابراین به قول ویتگنشتاین یک تمایزی است بین خواست من و جهان. جهان تضمین نمی‌کند امیال من حتما تامین شود. این تمایز بین اراده من و واقعیت جهان هست که منشا رنج است و حتی اگر امیال شما برآورده شود شما دچار ملالت می‌شوید. شوپنهاور یک تعبیر جالبی دارد. می‌گوید زندگی آونگی است بین رنج و ملالت. دلیل وجود رنج، وجود تمایز است. این رنج از نظر شوپنهاور به این خاطر است که جهان، جهان پدیداری در فضا و زمان متکثر است. جهان فی‌نفسه جهانی نیست که چیزها در آن متمایز باشند و در نهایت رنج را ایجاد کنند. در نسخه دومی که شوپنهاور از کتابش منتشر می‌کند در 1844 اگر اشتباه نکنم، آنجا یک مقدار از این ایده‌اش فاصله می‌گیرد که اراده همان شی فی‌نفسه است چون اگر اراده همان شی فی‌نفسه باشد، رنج و شر است و هیچ راه بیرونی وجود ندارد. البته مشکل فلسفی هم دارد چون شی فی‌نفسه قابل شناخت نیست بنابراین روی می‌آورد به اینکه در همان جهان پدیداری است که ما آن اراده را پیدا می‌کنیم و جهان غیرپدیداری امر دیگری است که شوپنهاور به آن می‌پردازد.

شوپنهاور اولین چیزی که می‌خواند علوم طبیعی است اما در نهایت به اینجا می‌رسد که در جایی از کتاب هم آمده اگر علوم طبیعی در نهایت تبدیل به فلسفه بشوند، می‌شود استدلال کرد. نظر شما چیست. واقعا چنین مفهومی دارد و بر این اصل پایدار می‌ماند؟

بله. یکی از ویژگی‌هایی که شوپنهاور را نسبت به فیلسوف‌های دیگر متمایز می‌کرد، علاقه‌اش به علم بود. البته علم را کامل نمی‌داند ولی معتقد است اگر شما بخواهید فلسفه‌ورزی کنید، به این معنا که راجع به جهان حرف بزنید، راجع به اینکه واقعیت جهان چیست از نظر شوپنهاور اینکه شما بدون اینکه شناختی از دستاوردهای علمی بشر داشته باشید خیلی متوجه مسائل درست نمی‌شوید. ولی علم کامل نیست به این معنی است که اصطلاحاتی در علم استفاده می‌شود برای تبیین جهان که این ترم‌ها و اصطلاحات را علم نمی‌تواند بهش پاسخ دهد که اینها چه هستند. مثلا چیزی که راجع به آن صحبت می‌کند، نیرو یا علیت است بنابراین متافیزیک یا فلسفه باید این علم را در شناخت عالم تکمیل کند.

فرمودید به فرهنگ شرقی رو می‌آورد. مکاتب شرقی و بودیسم و زهد که بحث اخلاق مطرح می‌شود. اولا سوالم این است که دیدگاه متافیزیکی شوپنهاور چطور اخلاق را توضیح می‌دهد و یک سوال عمومی‌تری که وجود دارد. خود شوپنهاور یک فیلسوف ضداخلاقی محسوب می‌شود چطور درباره اخلاق نظریه می‌دهد؟

من درباره زندگی شخصی شوپنهاور چیز خاصی نمی‌دانم. این طرف و آن طرف خواندم که آدم بدخلقی بوده و خانمی را از بالای پله‌ها به پایین پرت کرده است،کودکی خوبی هم نداشته. پدرش خودکشی کرده و مادرش هم خیلی به او اهمیت نمی‌داده و در کل وضعیت ناگواری در زندگی داشته. خودش هم از نظر ژنتیکی بدخلق بوده. اما آن قابی که شما واردش شدید، تصویری از عالم که عالم رنج است و بدترین جهان‌های ممکن است وقتی از دره بالا می‌آیید چند تا مسیر وجود دارد، مسیر اول هنر است و بحث شوپنهاور راجع به هنر و حالت استتیک. بعد بحث اخلاق هست که شوپنهاور درباره نوع‌دوستی در آن صحبت می‌کند و عشق. عشق هم به معنای عشق بدون توجه به خود. عشقی که محض است و در نهایت هم به زهد و در قدم آخر به عرفان می‌رسد. اخلاق جایگاهش اینجاست. در اخلاق بحث نوع دوستی را مطرح می‌کند. باز هم بر متافیزیک سوار است. همان بحث زمان و مکان. از نظر شوپنهاور انسانی که به فضیلت می‌رسد یا قدیس کسی است که متوجه می‌شود این جهان یک وهم و رویاست یک کابوس است به تعبیر بهتر. متوجه می‌شود این تمایزهایی که در عالم پدیداری وجود دارد،تمایزات درستی نیست. یعنی این واقعیت نیست. واقعیت یک چیز واحد است. این یک وحدت حسی از نوع دوستی را در قدیس پرورش می‌دهد چون فکر می‌کند با جهان یکی است، تعبیری است در ادبیات شرق که شوپنهار از آن استفاده می‌کند. می‌گوید «این تویی!». این به معنای این است که من و شما و دیگران و همه انسان‌ها یک چیز بیشتر نیستیم. تمایزی وجود ندارد. این، آن فضیلت انسان قدیس است که به این نتیجه می‌رسد و در عشق به هم‌نوع خودش بروز پیدا ‌کند.

سوالی برای من مطرح است. این چیزی که فرمودید قدیس یا یک شخصی که از نظر شوپنهاور به این درجه از نوع‌دوستی می‌رسد حتما باید در زمان تغییر کند یا این ذاتی است؟ چون یکی از نظرات شوپنهاور این است که خصلت انسان تغییرناپذیر است. اینطوری یعنی فردی به دنیا می‌آید که خیر مطلق است درحالی که اعتقادش بر این است که دنیا شر مطلق است. من اینجا مقداری تمایز می‌بینم.

سوال خیلی خوبی است. سوالی است که جولیان یانگ بارها و بارها به آن برمی‌گردد. نشان می‌دهد تضادهایی در افکار این فیلسوف هست. یک مقدار سخت است یک‌سری تصاویری که این فیلسوف کنار هم می‌گذارد را کنار هم بگذارد ولی پاسخ‌هایی می‌شود پیدا کرد. مثلا اینکه فرمودید کاراکتر انسان و خصلت انسان تغییر نمی‌کند. درک شوپنهاور از کاراکتر یا خصلت این است که وقتی محرک وجود دارد، شی یا فرد به واسطه آن خصلت در شرایطی که محرک وجود دارد، رفتاری از خودش نشان می‌دهد. هر چیزی همین‌طور است. سنگ و چوب و غیره. محرک‌ها را شاید بشود تغییر داد. یا آن محرک‌ها را اساسا حذف کرد.

یعنی انسان فقط در واکنش‌هایش می‌تواند تغییر کند. در خصلتش تغییری ایجاد نمی‌شود.

به این معنا که اگر شما خصلت را تعریف کنید، من اگر در این شرایط قرار بگیرم این رفتار را از خودم نشان می‌دهم اما وقتی شرایط تغییر می‌کند یا حذف می‌شود، رفتار دیگر بروز می‎‌یابد.

درباره هنر می‌فرمودید که گریزگاه‌هایی می‌داند که البته برای فرار از این رنج موقتی و کوتاه است؟ در این رابطه جولیان یانگ از قول شوپنهاور چه می‌گوید؟

اولین مسیری که می‌خواهد از آن دره بیرون بیاید این است. این را هم باز سوار بر همان متافیزیک رویا و تمایز بین واقعیت و پدیدار می‌داند. شوپنهاور چیزی به عنوان آگاهی روزمره یا آگاهی هر روزه را تعریف می‌کند؛ چیزی که همه ما به‌طور طبیعی داریم. سه ویژگی برای این آگاهی قائل است. اول اینکه به ‌شدت خودمحور است. یعنی خودش را مرکز جهان می‌داند. موقعیت هر چیزی با ارجاع به آن یعنی آگاهی من تعریف می‌شود. دوم اینکه همه ‌چیز را در نسبت با ارضای اراده‌اش می‌بیند. مثلا تعبیری دارد که کسی از روی پل رود راین رد می‌شود، این پل هیچ چیزی برایش نیست جز یک پاره خطی که از یک خطی رد شده و با آن می‌تواند از این سوی رودخانه به آن سو برود. یک آدمی که دارد شطرنج بازی می‌کند، کاری به این ندارد که این مهره‌ها چقدر ظریف و زیبا هستند فقط دارد بازی‌اش را انجام می‌دهد و سومین جنبه آگاهی روزمره این است که شوربخت است. چون دنبال این است که اراده و امیالش ارضا شود و خب این هم با رنج نسبت دارد. تمایزی که بین خواست من و جهان وجود داردکه امیال من همیشه تامین نمی‌شوند. اما اگر تامین هم بشوند باز ملالت وجود دارد. در چیزی که به آن آگاهی استتیک می‌گوید، در یک لحظه مثلا در مواجهه شما با یک اثر هنری، سه جنبه آگاهی محو می‌شود. این احساس بسیار سرخوشی ایجاد می‌کند چون رنجی وجود ندارد و دلیلش این است که شما دیگر ابژه‌ها و اشیا را به جز موسیقی چون موسیقی ابژه‌ای ندارد به مثابه ابزاری برای امیال خود نمی‎بینید. خودمحور نیستید چون خودتان را در آن لحظه آگاهی استتیک فراموش می‌کنید بنابراین شوربخت هم نیستید. چون شما در مواجهه یک اثر هنری نمی‌خواهید اراده‌ای را در خودتان ارضا کنید. بنابراین انگار شبیه جرقه یک لحظه شما در این غلیان روزمره زندگی جایی می‌ایستید و میخکوب می‌شوید در برابر چیزی که اثر هنری است. بنابراین نظریه شوپنهاور در هنر یک جنبه هنجاری دارد. یعنی هنر باید چنین خاصیتی داشته باشد. هر اثری که افراد می‌گویند، هنر نیست. آن چیزی که این خاصیت را دارد هنر است.

درباره آگاهی صحبت کردیم. شوپنهاور رستگاری را هم نوعی آگاهی می‌داند. آگاهی از رویا بودن این دنیا و واقعی نبودن جهان. این را چطور می‌توانید توصیف کنید؟

وقتی من آثار شوپنهاور را می‌خواندم این بخش خیلی دشواری بود. ولی خب اگر کمی با او همدلی کنید شاید کمی آن را درک کنید. یادتان بیاید که شوپنهاور می‌گوید انسان نوع‌دوست متوجه می‌شود ما همه یکی هستیم و به دیگری عشق می‌ورزید و این از دید شوپنهاور فضیلت بزرگی بود. اما در نهایت و ناگهان شخص متوجه می‌شود که همین هم بیهوده است. یعنی بیهودگی محض زندگی و چیزی که درونش ما هستیم را درمی‌یابد. وقتی این بیهودگی محض را درمی‌یابد حالتی از آگاهی در او به وجود می‌آید. مساله شاید شناختی است. باید تمام این زندگی را اصولا انکار کرد. بالاترین حالتی که می‌توان به دست آورد این است که کل این اراده را انکار کنیم، این بازی‌ای که در آن هستیم حتی عشق ورزیدن به دیگران را. این انکار جای خیلی خاصی است که به تعبیر شوپنهاور آن حجاب مایا و آن حجاب بین ما و واقعیت محض آرام آرام کنار می‌رود و زاهد و عارف در نهایت به این واقعیت می‌رسد که هیچ ‌چیز واقعی نیست. به یک هیچ خاصی می‌رسد. به یک هیچی که به معنای هیچ مطلق و نیهیلیستی نیست. به معنای این‌ است که هیچ «چیزی» وجود ندارد.

درباره این کتاب شوپنهاور نوشته شده که این بهترین کتاب در رابطه با آثار شوپنهاور است. به نوعی تفسیری منحصر به فرد و یکتا از شوپنهاور را ارایه می‌دهد. چه ویژگی خاصی این نویسنده دارد که شما دو کتاب از آن ترجمه کردید؟

جولیان یانگ، استاد فلسفه دانشگاه ویک‌فورست است و شخصیت خاصی دارد. او در مکتب فلسفه تحلیلی بزرگ شده ولی یک جایی از زندگی‌اش به فلسفه قاره‌ای علاقه‌مند می‌شود. نکته‌ای که جولیان یانگ دارد این است که سبک تحلیلی را حفظ کرده و بسیار واضح و مستدل می‌نویسد. سعی می‌کند استدلالات را مفصل‌بندی و روشن کند. مقدمه و موخره استدلال را می‌نویسد و همزمان نقد می‌کند. این ویژگی یانگ که با آن فیلسوفان آلمانی و آثارشان را تفسیر می‌کند باعث شده در جهان معروف ‌شود.کتاب‌های معتبری دارد. راجع به واگنر و هایدگر کتاب دارد و کتاب بسیار معروف و مفصلی هم راجع به زندگینامه فلسفی نیچه دارد. خیلی‌هایش در ایران ترجمه و چاپ شده‌اند. نکته دیگری که جولیان یانگ در آثارش دارد این است که خیلی مستند بحث می‌کند و هر جا تفسیری ارایه می‌دهد بلافاصله به متن اصلی ارجاع می‌دهد.

گفتگو از زهره حسین‌زادگان

منبع: اعتماد

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.