مقدمه‌ای بر فلسفه مُشاع

ابوالفضل شراهی: در مجامع علمی، به صورت کلی از دو فلسفه شرق و غرب یاد می‌کنند؛ حال آنکه مکاتب فلسفی مطرح در شرق و غرب، با سایر علوم همخوانی و سازگاری ندارد.

سرچشمه و منشأ فلسفه شرق، ذهنیاتی است که مابه‌ازای خارجی ندارد. برای نمونه، یکی از موضوعات مطرح شده در این فلسفه، «حرکت جوهری» است؛ حال آنکه جوهر و عرض از مفاهیم ذهنی است و واقعیت خارجی ندارد. در فلسفه شرق از «ماهیت» سخن گفته‌اند و ماهیت را «ما هو؟» و «چیستی» معنا کرده‌اند؛ حال آنکه چیستی در ذهن است و آنچه در خارج موجود است، «کیستی» است. فلسفه شرق به جای آنکه از عالم خارج و واقعیت‌های خارجی بحث کند تا بتواند در خدمت تعالی بشر باشد، به سراغ ذهنیات رفته و موضوعات را جدای از واقعیت مورد بررسی و تحلیل ذهنی قرار داده است. باید به جای سخن گفتن از چستی انسان از کیستی او و نظام احسن خلقت و اسماء الهی و ذات اقدس حق سخن گفت؛ چرا که در خارج با مَظهر لاتعین، ظهور و مخلوق سر و کار داریم؛ ولی آنچه در ذهن هست، حکایت انسان است.

تصور ذهنی برآمده از واقعیت خارجی است؛ اما باید از همان واقعیت خارجی بحث کرد، نه آنکه آن را به وجود ذهنی تبدیل نمود و از آن وجود ذهنی بحث نماییم. با بردن واقعیت انسان به ذهن، چه گرهی باز می‌گردد؟ لذا باید نسبت به حضرت حق، اسماء و صفات ایشان، انسان، ملائکه، جن و بی‌شمار مخلوق دیگر خداوند متعال به شناخت رسید؛ به عبارت دیگر باید به دنبال معرفت یا همان کیستی رفت و باید به جای ماهیت، وجود را دنبال کرد و وجود را نیز باید در عالم خارج دنبال نمود.

در فلسفه شرق گاهی از موضوعاتی سخن گفته شده که اصلاً وجود خارجی ندارد؛ مانند «شریک الباری». خداوند متعال شریک ندارد و بت، خدا نیست. کفر و شرک در ذهن است و اصلاً وجود خارجی ندارد. مشرک و کافر وجود خارجی دارد؛ و کافران و مشرکان نیز دنبال اموری هستند که وجود خارجی ندارند.

فلسفه غرب نیز با اشکالات متعددی روبروست. بسیاری از کسانی که در غرب، به فیلسوف شهرت دارند، دانشمندان سایر رشته‌های علمی بوده‌اند که از دریچه معلومات خویش، به موضوعات فلسفی پرداخته‌اند. علوم برای این افراد تازگی خود را از دست داده و لذا وارد وادی فلسفه شده‌اند.

نقدی که تاکنون مطرح شد، پیش‌تر نیز توسط برخی از بزرگان مطرح شده است. به بیان نویسنده، فلسفه باید با علوم مطابق کامل داشته باشد و یکی از مهمترین لوازم تحقق این تطابق، داشتن «مربی» است؛ به عبارت دیگر کسی که می‌خواهد فیلسوف شود به مربی نیاز دارد. در عرفان، لزوم داشتن مربی امری پذیرفته شده است اما در فلسفه همچنان این لزوم احساس نشده است. همانگونه که در عرفان مربی، سالک را از توهم به ظرف تفکر و از ظرف تفکر به تعقل و از تعقل به رویت سوق می‌دهد، در فلسفه نیز مربی گام به گام دانش‌پژوه را از تجربه و هیجانات نفسی و توهمات ذهنی عبور می‌دهد.

مربی کسی است که نسبت به فلسفه و عرفان آگاهی کامل داشته باشد  و این سمت، تنها در شأن اولیاء الهی و تربیت یافتگان آنان است. شناخت اولیاء الهی و تربیت یافتگانشان به سمت مربی در وادی عرفان امری پذیرفته شده است اما در فلسفه چنین موضوعی با صراحت مورد تاکید قرار نگرفته است.

از تدقیق در بیان وحیانی اولیاء الهی می‌توان، نظریه «فلسفه مُشاع» را مطرح نمود و مطابقت آن با علوم را مورد کاوش قرار داد. تمام عالم هستی منهای ظرف کنه ذات که «غنی عن العالمین» است، ظرف مشاع است. فقط حضرت ایشان، ذات دارد؛ حتی مَظهر لاتعین استقلال ندارد. ما باید از مَظهر لاتعین و غیره که ساختار مشاعی دارند بحث نماییم.

مجموعه‌ای از علل و عوامل بی‌شمار کنار هم قرار می‌گیرند تا وجود یک مخلوق بروز پیدا کند. در تولد یک انسان همه «ما خلق» دخیل است. هر انسان، دارای اقتضائات تباری و اقتضائات پیرامونی است.

فلسفه مشاع به دنبال «احراز» موضوعات برای دانش‌پژوه است؛ چرا که یقین را باید در ظرف رویت دنبال نمود و ظرف احراز با ظرف یقین متفاوت است.

پس در عرفان، مربی سالک را به رویت می‌رساند ولی در فلسفه، مربی شاگرد را به احراز می‌رساند و برای او محرز می‌گردد که خدایی هست، ملائکه و جن و سایر موجودات هستند. پرسش اینجاست که این ظرف احراز چطور حاصل می‌شود؟ تک تک موجودات اقتضائات خاص دارند که همان اقتضائات تباری است. بعد از اینها اقتضائات ماخلق یعنی شرور و خیرات ماخلق مطرح است.

این فلسفه با فلسفه مشاء و اشراق متفاوت است. ساختار فلسفه مشاء یا اشراق، اگر در راستای علوم تجربی و یا عرفانی ریخته شود، پیرایه‌ها و نواقص آن مشخص می‌گردد؛ چرا که وجود خارجی ندارند. حال آنکه هیچ کسی نمی‌تواند بگوید این گل و این بوته فقط خودش است. همه عالم هستی در خلقت این بوته نقش دارند.

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.