وسوسه جانشینی خدا|محمدعلی عسگری

 محمد سعید العشماوی، قاضی مشهور و فقید مصری کتابی دارد به نام « خلافت اسلامی » که در آن به تعبیری روی دیگر خلافت اسلامی را به مخاطبان خود نشان می دهد. رویی که آشکار می سازد خلافت اسلامی – به استثنای بعضی موارد مانند خلفای راشدین و عمر بن عبدالعزیز- در طول تاریخ مسلمانان چیزی جز حکومت هایی استبدادی با روکشی از اسلام و دیانت نبوده است.

محمد سعید العشماوی، قاضی مشهور و فقید مصری کتابی دارد به نام « خلافت اسلامی » که در آن به تعبیری روی دیگر خلافت اسلامی را به مخاطبان خود نشان می دهد. رویی که آشکار می سازد خلافت اسلامی – به استثنای بعضی موارد مانند خلفای راشدین و عمر بن عبدالعزیز- در طول تاریخ مسلمانان چیزی جز حکومت هایی استبدادی با روکشی از اسلام و دیانت نبوده است. یکی از بحث های جالب او در این کتاب که البته تازگی ندارد و دیگران هم گفته اند اشاره به این نکته است که در ابتدا « خلافت رسول الله»  بود یعنی جانشینی پیامبر خدا و بعد به «خلافت الله» یا جانشینی خدا تبدیل شد. ابتدا ابوبکر خود را خلیفه رسول الله نامید. اما از دوره عثمان به بعد مساله « خلیفه رسول الله » به « خلیفه الله » تبدیل شد و بعدها بخصوص در دو دوره خلفای أموی و عباسی کاملا جا افتاد.

به تعبیر عشماوی « امویان سلطنت می کردند نه خلافت»، اما با ورود به دوره عباسیان بود که مساله « خلافت الله » به معنای روشن « جانشینی خدا » در تاریخ اسلامی رایج گردید و برای قرن ها حاکمان عباسی خود را خلیفه الله نامیدند. بعدها شیعیان فاطمی که موفق شدند حکومت گسترده ای را در شمال آفریقا تشکیل و دایره آن را تا مکه و مدینه نیز توسعه دهند، به تقلید از عباسیان خود را « خلیفه الله » نامیدند . هم زمان امویانی که به اندلس رفته و قرن ها اسلام را بر بخشی از اروپا حاکم کردند با وجودی که در ابتدا داعیه خلافت نداشتند اما در دوره عبدالرحمان سوم و در پی یک رقابت سیاسی با فاطمیان، خود را خلیفه الله نامیدند و این لقب حتی بر عامریان که بعدها جانشین امویان در این منطقه شدند نیز گذاشته شد. با سقوط خلافت بغداد در سال 656هـ مملوکان مصر به این فکر افتادند که برای تقویت بنیان های قدرت خود خلافت را از بغداد به قاهره منتقل کنند و به این وسیله 17 خلیفه دیگر در مصر بر سر کار آمد که هرچند قدرتی نداشتند اما این عنوان را با خود حمل می کردند. بعدها با ظهور سلاطین عثمانی آنها نیز به این فکر افتادند که برای کسب مشروعیت دینی و سیاسی خود را جانشین خدا معرفی کنند و به همین ترتیب سلطان سلیم خود را خلیفه الله نامید.

این تجربه درازمدت تاریخی ( قرن هفتم تا بیستم میلادی ) یعنی به مدت سیزده قرن ذهنیت مسلمانان را کاملا شکل داد به نحوی که مساله « جانشینی خدا » برای آنها نه تنها به امری عادی بلکه به امری اساسی و یکی از ابعاد ریشه دار دین شان تبدیل شد. به گونه ای که بعدها با سقوط خلافت های قدیم اسلامی، بارها مسلمانان سعی کردند آن را بازسازی و احیاء کنند. کما اینکه امروزه نیز برخی گروه های سلفی مانند طالبان، داعش، القاعده، حزب التحریر و بقیه در پی تاسیس طابق النعل بالنعل همان خلافت اسلامی در سرزمین های تحت تصرف خود هستند.

جالب توجه اینکه وسوسه خلافت اللهی یا جانشینی خدا تنها محدود و منحصر به چند گروه جهادی یا بنیادگرا نمی شود. حتی می توان گفت غالب دولت ها و حکومت هایی که طی یک قرن گذشته در کشورهای اسلامی – به استثنای بعضی – شکل گرفت، استمرار و ادامه همان خلافت با نام ها و عنوان های جدید بود و متاسفانه این روند همچنان ادامه دارد. یکی از وجوه بارز تداوم این میراث تاریخی شکل گیری حکومت های تمامیت خواه یا بروز و ظهور رییس جمهوری های مادام العمر بود که  با تکیه بر ایده ئولوژی های چپ یا راست در مصر، سوریه، عراق ، تونس و لیبی پدید آمد . همچنین ظهور انواع سلاطین و پادشاهان قبایلی مادام العمر که در اردن، مراکش، عربستان، کویت و غیره حاکم شدند. حتی در سال 2013 که برخی کشورهای عربی شاهد موجی موسوم به « بهار عربی » شد و در ابتدا موفق گشت تعدادی از این قدرت های مادام العمر را در تونس ، مصر، یمن و لیبی سرنگون کند، به زودی ورق را برگرداندند تا دوباره بساط دیکتاتوری های مادام العمر را پهن کنند. در این میان حتی ترکیه جدید که بنیانش بر سکولاریسم و دولت های عرفی بود در نهایت با پیروزی اسلام گرایان، این کشور نیز مانند بقیه کشورهای خاورمیانه به ورطه اردوغانیسم افتاد که اگر در ظاهر ادعای خلافت اسلامی نمی کند در باطن همان الگو را مشق می کند. در ایران نیز چنانکه همگان می دانند تا بود « شاه سایه خدا » بود و با پیروزی انقلاب اسلامی ایران نیز که اوضاع دگرگون شد طرح تازه ای در قامت « ولایت مطلقه فقیه » مطرح شد که ادعای « جانشینی امام زمان » را به میان می کشد.

رهبران کاریزما

کارکرد رییس جمهور های مادام العمر بخصوص در حوزه سیاست و تدبیر امور کشور، تفاوت چندانی با خلافت های گذشته نداشت. آنها نیز قدرت را در چنگ خود قبضه کرده و به تفکیک قوا، برگزاری انتخاب های آزاد،  فعالیت احزاب و گردش مسالمت آمیز قدرت باوری نداشتند و به راحتی جامعه مدنی را قلع و قمع کرده و از رعیت « اطاعت محض و مطلق» می خواستند. آنها با وضع قوانین دلبخواهی تحت عنوان قوانین « فوق العاده » و با در اختیار گرفتن فرماندهی تمام نیروهای مسلح و رسانه ها ثروت های کشور را بلعیده و درهمان حال هرگونه مخالفتی را به شدت سرکوب می کردند. همواره در جوهر این گونه دولت ها نیز یک باور غلط و فریبنده تحت عناوین « رهبر کاریزما » یا « دیکتاتوری مصلح » و غیره وجود داشت تا به آنان اجازه دهد به صورت مادام العمر بر مقام خود باقی مانده و جلوی هرگونه پیشرفت و تکامل جوامع تحت امر خود را مسدود کنند. در سایه حضور چنین رهبرانی رعایا گزیری جز اطاعت و فرمانبری نداشتند و هرگونه اعتراض و عصیانی نسبت به آنها از پیش محکوم بوده و به صورتی کاملا شرعی و قانونی به نابودی فرد معترض منجر می گردید. این رهبران کاریزما هرچند نامی از جانشینی خدا نمی بردند اما در عمل همان شیوه و سنت را به اجرا می گذاشتند. سنتی که ریشه در قرن های گذشته تاریخ مردمان سرزمین های اسلامی داشت و خلیفه به دلیل جانشینی خداوند از چنان تقدس و احترامی برخوردار بود که کسی را جرات اعتراض نمی ماند. خلیفه همیشه مقامی والا داشت و بدور از هرگونه مسئولیت پذیری و پاسخگویی کارها را به صلاحدید شخص خود بین کارگزارانش تقسیم می کرد.

به این ترتیب وسوسه جانشینی خدا، به وسوسه ای دیرپا و بدخیم تبدیل شد که امروزه باید از آن به عنوان یک پاندمی خطرناک یاد کرد که چون طاعون و کرونا به جان مقامات دولت ها، روسای جمهور، رهبران و پادشاهان و حتی رهبران احزاب و گروه های سیاسی اعم از اسلام گرا یا غیره  می افتد و ناگهان آنها را از یک فرد عادی و معمولی به ابرقدرتی بی مثل و مانند تبدیل می کند که گویی شکوهی ازلی و ابدی در پوستین شان افتاده است. آنگاه مشاهده می شود که با فاصله ای اندک چنین رهبران فرهیخته ای خود را عاری از هرگونه ضعف و خطا دانسته و دارای قدرتی مافوق بشری می شوند و از دیگران فقط « اطاعت مطلق » طلب کرده و به هیچ معادله ای پایین تر از آن نیز رضایت نمی دهند. به ندرت یکی از آنها حاضر می گردد مانند ماندلا به صورت داوطلبانه از کرسی قدرت به زیر آید یا اعتراف کند که در فلان تصمیم دچار خطا شده بود. یک نمونه به روز آن راشد الغنوشی رهبر حزب « النهضه » تونس است که بعد از سالها رهبری این حزب با وجود انتقادهای فراوانی که از او شد و حتی یارانش او را عامل بحران کنونی این کشور معرفی کردند، حاضر به کناره گیری نیست. تا جایی که بیش از یک صد نفر از اعضای بلند پایه این حزب استعفا دادند اما هرگز راشد الغنوشی حاضر به کناره گیری نشد. در واقع چنین رهبرانی حضور خود در کانون های قدرت را با بقای کل آن مجموعه اعم از حزب یا گروه و یا کشور در هم می آمیزند به نحوی که اگر روزی قرار به برکناری آنها باشد کل آن نهاد یا کشور دچار فروپاشی و تلاشی گردد.

گرچه از یک قرن پیش تا کنون روحانیون و روشنفکران فراوانی در کشورهای اسلامی کوشیده اند تا ذهنیت مسلمانان را پالوده و با ارایه تفسیرها و برداشت های جدید راه های سوء استفاده از دین بخصوص در قلمرو سیاست را مسدود سازند، اما به نظر می رسد تا زمانی که آن مالیخولیای « جانشینی خدا» دست از سر رهبران این کشورها برندارد مسلمانان نخواهند توانست به جای نظام های خلافتی گونه با رهبران مادام العمر و کاریزمایی ،  نظام های عرفی و عادی برسرکار آورند. به تعبیری شاید بتوان گفت ساختارهای خلافت گونه دولت ها در طول قرن های گذشته و تداوم آنها حتی در دوران پس از خلافت وضعیت ذهنی و عینی عمیقی را به وجود آورده است که اجازه نمی دهد مسلمانان از یک زیست اجتماعی و سیاسی سالم و به دور از توهمات فرا واقعی برخوردار شوند. تصور اینکه طی چهارده قرن گذشته مسلمانان هر صبح که از خواب برمی خاستند خود را در برابر یک خلیفه یا یک رهبر فرهیخته می دیدند تصور سنگین و غیر قابل انکاری است که بعید به نظر می رسد به این آسانی بشود آن را از ذهن ها پاک کرد. بین این ذهنیت با ذهنیتی که صدر اعظم کشورش را مانند یک شهروند عادی می بیند که برای مثال زنبیلی به دست گرفته و برای خرید به سوپرمارکت محله می رود فاصله های کیهانی وجود دارد.

شاید تصور شود مساله « جانشینی خدا »صرفا در حوزه امور سیاسی و دینی مطرح بوده و سرنوشت جوامع ، گروه ها و احزاب را به اراده و خواست مشروع یا نامشروع افراد گره می زند. اما متاسفانه باید گفت وسوسه جانشینی خدا محدود به این حوزه ها نبوده و در سایر حوزه های فرهنگی نیز قابل مشاهده است. کما اینکه در بین محافل عرفانی و صوفیانه، ما به کرات با عناوینی چون « قطب»، « خلیفه »، « أبر انسان »، « عارف کامل » « انسان کامل» و مشابه این ها برخورد می کنیم که تا وقتی به صورت یک مفهوم انتزاعی باشد آسیبی نمی رساند اما وقتی در قامت یک فرد، پیشوا و رهبر یک گروه یا فرقه تجسم پیدا می کند همان مصایب و مشکلات را به بار می آورد. به نظر می رسد ترمینولوژی « خلافت اسلامی » موضوعی مهم تر از این ها باشد چنانکه رد پای آن را حتی در زندگی روزمره مسلمانان و ازجمله بعضی مشاغل نیز می توان دنبال کرد.

شگفت اینکه در قرآن اساسا ترکیبی به صورت « خلیفه الله » یا جانشینی خداوند وجود ندارد و در دو موردی که به صراحت از واژه « خلیفه » استفاده شده است یکی مربوط به حضرت داوود(ع) می شود و دیگری حضرت آدم أبوالبشر. مورد اول به تعبیر مفسران یک مورد استثنایی است چون حضرت داوود در هر صورت پیامبری بود که به او وحی می شد و درارتباط مستقیم با جهان غیب قرار داشت. حتی اگر بپذیریم که او یک « پیامبر- پادشاه » بود هرگز قابل مقایسه با افراد عادی بشری و یا رهبران سیاسی نیست. از سوی دیگر می دانیم که حتی همین تعبیر خلافت اللهی در مورد سایر پیامبران و از جمله خود حضرت ختمی مرتبت استفاده نشده است. اما مورد دوم که اهمیت بیشتری دارد و به صورت های دیگر نیز در قرآن تکرار شده مساله انسان به عنوان خلیفه الله است. موضوعی که همه مفسران بر آن اتفاق نظر دارند  و حتی آن را منحصر به یک شخص [ حضرت آدم ] نمی دانند بلکه می گویند این جانشینی همه انسان ها را اعم از هر رنگ و نژادی در بر می گیرد. بنابراین « هر انسانی» که دارای آگاهی و قدرت آفرینندگی باشد می تواند خلیفه خداوند باشد و هیچ دلیلی ندارد که این ویژگی در انحصار یک رهبر کاریزما یا یک خلیفه موروثی قرار گیرد. بخشیدن حقی که متعلق به همه انسان هاست به یک انسان نه تنها برخلاف تمام موازین شرعی و عقلی و عرفی است که به تعبیری با ناموس خلقت نیز در تناقض می افتد.

ابراهیم الکَونی نویسنده لیبیایی رمانی دارد تحت عنوان « ورم »، که به قلم نگارنده به فارسی ترجمه شده است. او دراین کتاب فردی را به تصویر می کشد که با دریافت یک هدیه یا خلعت آسمانی که در اصل یک پوستین جادویی است از هیچ به همه چیز می رسد. رفته رفته این پوستین با پوست بدن او یکی می شود و او را به قدرتی بلامنازع تبدیل می کند به گونه ای که با فراغ بال در مال و جان مردمان دخل و تصرف می کند. درنهایت خداوند سفیری را می فرستد تا آن هدیه را از او پس بگیرند اما چه کسی حاضر می شود داوطلبانه از قدرت کناره گیری کند؟ چه کسی حاضر می شود پس از آنکه بر جای خدا نشسته بود از آن جایگاه فرود آید؟ در آخر نویسنده پیام داستان خود را به این صورت خلاصه می کند: « فرستاده گفت : این خلعت یک گناه بزرگ بود و من باید آن را از دوش تو بر دارم. شما کسانی هستید که نمی دانید جابه جا کردن قدرت خدا با قدرت مخلوق بدبختی به نام انسان، نه فقط یک گناه چنانکه شما درباره اش پر حرفی می کنید، بلکه یک خیانت است! آری . خیانتی زشت  که ناموس خلقت را انکار می کند!»

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.