انسان به مثابه عروسکِ خیمه‌ شب‌ بازی | مصطفی سلیمانی

انسان موجودی است که «عالم» دارد. درختان، سنگ‌ها، حیوانات، و همه و همه، فقط به نحوی در این عالم حضور دارند، اما انسان، برخلافِ این موجودات، می‌تواند به عالم معنا ببخشد و در عین حال، در عالمِ خودش نیز واجدِ معنا شود.

انسان به مثابه عروسکِ خیمه‌شب‌بازی

 

عالم، یک کل است و فروکاستنِ این مجموعه متکثر به «انسان»، یک اشتباهِ پررنگ است، اما از طرفی نیز، نمی‌توان انسان را موجودی هم‌چون سایر موجوداتِ عالم دانست. حضورِ انسان در عالم، نه فقط یک حضور فیزیکی و جسمانی، بلکه رابطه‌ای پیچیده و عمیق است. انسان عنصرِ اندیشه‌ورزی است که اگر نباشد، عالم معنایی نخواهد داشت.

انسان می‌تواند خودش را بر حسب وجودش بفهمد. می‌تواند بیرون از خودش بایستد و درباره هستیِ خودش تصمیم بگیرد. ادراک و مسئولیتی دارد که موجب می‌شود از دایره موجوداتِ دیگر بیرون باشد. به واسطه تفکر، می‌تواند ماهیتِ خودش را بسازد و ارتباطِ وجود را با ماهیتِ خودش پیدا کند. با قدرتِ تفکر، عرصه هستی را ادراک می‌کند. و در عین این‌که در مرکزیت هستی نیست، به گونه‌ای حضور دارد که تمام هستی، او را امینِ خودشان می‌دانند.

انسان ورای تعاریفی است که او را «حیوانِ ناطق» می‌خوانند. ناطق بودن، تنها یک وجه از وجوه تمایز انسان با موجوداتِ دیگر است. انسان در عینِ این‌که خدای موجودات نیست، اما «شبان» و «حافظِ» موجوداتِ است. با این‌همه، همین انسان، می‌تواند تا آن‌جا نسبت به ماهیت و حقیقتِ وجودیِ خودش نابینا باقی بماند که خودش را به مثابه یک شیء، و حتی پایین‌تر از آن ادراک کند.

یادداشت حاضر درصدد است که با پژوهش در رابطه وجودیِ انسان با عالم، به «انسان» در عرصه مدرن بپردازد، و در این موضوع کنکاش کند که چرا انسان از خودش کرامت‌زدایی می‌کند، خودش را تا قد و قامتِ یک اُبژه پایین می‌آورد و با خودش به عنوان یک سوژه و به مثابه یک شیء رفتار می‌کند.

 

انسان و تنزل ارزش‌ها

انسان خواهان رفاه است. به آسایش، بهبود و شادکامی خودش می‌اندیشد. مایل است در تنعم و شادکامی باشد و برای بهزیستیِ خودش تلاش می‌کند. اما در این مسیر، گاه به «کالاوارگی» روی می‌آورد؛ یعنی اشیاء را نه به عنوانِ ابزارهایی برای رفاه و آسایش، بلکه به مثابه ارزش‌هایی جدی برای خودش در نظر می‌گیرد.

در این نگاه، اشیاء از جایگاهِ ابزاریِ خود برمی‌خیزند و در مقام سروریِ انسان می‌نشینند. انسانی که شخصیتِ خودش را وابسته به کالاهایی که در اختیار دارد می‌داند، به برده کالاهای خودش بدل می‌شود. چنین انسانی، به تدریج و در یک روندِ پنهان، ابزارها و کالاهای مورد استفاده خودش را بتِ خودش خواهد دانست و به ابزارهایی که باید در خدمتش باشند، ارزش و جانِ مستقل خواهد بخشید.

برای انسانی که تمامِ همّ و غم‌اش، میزانِ دسترسی‌ای است که به کالاها دارد، روابط و مناسباتِ انسانی، چیزی جز عرصه نمایش کالاها و ابزارها نیست. ایدئولوژی‌های سرمایه‌داری و تفکرات استثماری، در تلاشند که انسان را تجمل‌گرا بار بیاورند. مایلند انسان‌ها تحریک‌پذیر، هیجانی و برونگرا باشند و روابطِ متظاهرانه و پر زرق‌وبرق برقرار کنند. انسانِ تجمل‌گرا، در سودای دلربایی‌ست.

تلاش می‌کند با جذابیت‌های ظاهری اغواگری کند و خودش را در کانون توجه بیاورد، اما به همین نسبت نیز، در سطح باقی می‌ماند. ایدئولوژی‌های سرمایه‌داری، ارزش‌ها را به اندازه کالاها تنزّل می‌دهند و کاری می‌کنند که انسان خودش را با چیزی هم‌عرض بداند که قرار بوده در خدمتش باشد. بسیاری از رسانه‌ها، نظام‌ها و حتی ترویج‌کنندگان اندیشه و فرهنگ نیز، دانسته یا ندانسته درصدد ترویج زندگیِ تجملاتی‌اند و شخصیت انسان را به یک کالاواره تقلیل می‌دهند.

در چنین شرایطی است که انسان‌ها، برای برقراری روابطِ صمیمانه و پرشور خودشان را به آب و آتش می‌زنند، اما به سرعت از آن‌چه به دست آورده‌اند ابراز خستگی می‌کنند و دست می‌کشند.

 انسان و خرید ارزش اجتماعی

انسان، خواهانِ پذیرفته‌شدن هویت‌اش از جانبِ دیگران است. مایل است به معیارهایی مزیّن باشد که مورد قبول دیگرانند و تلاش می‌کند خودش را در همه‌حال موجه ببیند.

از همین‌رو، به دنبالِ روش‌ها و کیفیت‌هایی برای جلب ارزشمندی است. این روش‌ها در بسیاری از موارد، آسان‌ترین روش‌ها و سطحی‌ترین برنامه‌ها هستند. برای کسی که اعتماد به نفسِ کافی ندارد و برای آراسته شدن به فضایل اخلاقی رغبتی نشان نمی‌دهد، «خریدِ ارزشِ اجتماعی» راهکار ساده‌تری است. در جامعه‌ای که ارزش‌های انسانی و اخلاقی خریدار ندارند، کالاواره شدنِ هویت، یک امر طبیعی است.

فردی که نمی‌تواند احساس حقارتِ خودش را از دریچه فضایل اخلاقی درمان کند، خودش را به وسایل و کالاهای گران‌قیمت می‌آویزد، بلکه بتواند با یک هویتِ فردیِ متفاوت به چشم‌ها بیاید. در چنین شرایطی، وضعیتِ اقتصادی حرف اول را می‌زند و شیوه‌های نوینِ زندگی منش‌ها را مدیریت می‌کنند. وقتی اخلاق به حاشیه می‌رود، انسان با کالاهایی که در اختیار دارد، ارزش‌گذاری می‌شود.

پدید آمدنِ این موقعیت در خانواده، سبب می‌شود که وضعیتِ اقتصادی، ورای همه‌چیز قرار بگیرد. شرکت کردن در مسابقه برتری، رهاوردِ چنین دیدگاهی است. اعتماد به نفسِ پایین، باعث می‌شود که تمام همت فرد، صرف خرید کالاهای تجملاتی شود. بروز اختلاف و فروپاشی روابط، نتیجه تعیینِ این ملاک‌های بی‌ارزش و پرداختن به چنین مسائلِ گزافه‌‌ای است.

 

انسان و بی‌اعتنایی به ظرفیت خود

ظرفیتِ متفاوتِ انسان برای حضور در هستی، دو بُعد، و به عبارتی، دو حقیقت از او ارائه می‌دهد. در یک بُعد،  انسان به تبعِ توجه به وجوهِ تمایزِ خود، خودش را آن‌چنان که باید درمی‌یابد، و در نتیجه، تحسینِ هستی را برمی‌انگیزد. چنین انسانی، به مرتبه شبانیِ هستی دست می‌یابد. اما در بُعدِ دیگر، با روی گرداندن از تفکر و عقلانیت، اجازه سقوط مرتبه خودش را صادر می‌کند.

انسان با بی‌اعتنایی به ظرفیت‌های خود، در حقیقت خودش را تا مقام چهارپایان پایین می‌آورد و با پشتِ پا زدن به قوه تحلیل و تفکرش، به مقامِ کالاوارگی و بلکه پایین‌تر از آن هبوط می‌کند. انسانی که از قدرتِ اختیارِ خودش چشم می‌پوشد، به عنوانِ یک موجودِ بی‌اراده، تا مرتبه اشیاء پایین می‌آید، و با تعطیل کردن قوای فکری و ادراکی‌اش، خودش را در وادیِ غفلت‌ورزیِ مستمر و جهل‌پیشگی رها می‌کند.

چنین انسانی، مصداق کسی است که از حد و حدودِ اشیاء نیز پایین‌تر رفته است؛ چه این‌که حتی اشیائی از جمله سنگ نیز، می‌توانند محلِ تغییر قرار بگیرند و مثلاً به جایگاهی برای جوشش آب تبدیل شوند، اما انسانی که تمام راه‌های نفوذیِ خودش را بسته است، در یک خفقان و تحجّرِ پرانجمادتر گرفتار می‌شود. تعطیلیِ قوای عقلانی و فکری در انسان، به معنای انسانیت‌زدایی از او، و آدم‌واره شدنش است.

انسانی که «اختیار» خودش را وامی‌گذارد، در حقیقت، برده دیگری است. و برده، به دلیلِ این‌که ابزاری برای خدمتِ به دیگران است، نمی‌تواند وجوهِ تمایز خودش را به عنوان یک انسان به نمایش بگذارد یا به کار بگیرد. ایمان‌های فرمایشی یا اعتقاداتِ اجباری نیز، به دلیلِ فاصله داشتن از حقیقتِ انسانی و تهی بودن از عقلانیت است که بی‌‌ارزش تلقی می‌شوند.

انسان و انسانیت‌زدایی

انسان‌ها خواه ناخواه تحتِ نظارت حکومت‌ها هستند. حکومت‌ها با توجه به میزانِ استبدادی بودن‌شان، مردمانِ خودشان را به سمت‌و‌سوی شیءواره شدن و آدم‌وارگی سوق می‌دهند. در شرایطی که جامعه فاشیستی است و نظامِ انحصاریِ سرمایه‌داری بر مردم سایه انداخته است، حکمرانان برای رسیدن به مطامع خود، تمایل دارند انسان‌ها را تا حد شیء پایین بیاورند.

در حقیقت، انسانیت‌زدایی، رویه مطلوبِ بسیاری از حکومت‌هاست. سردمدارانِ مستبد، با حذفِ قدرت انتخاب‌گریِ انسان‌ها، هویت‌شان را خدشه‌دار می‌کنند؛ آزادی‌شان را به یغما می‌برند و دست‌شان را از امور کوتاه می‌کنند. حکمرانان با تصمیم‌گیری به جای افراد جامعه‌شان، قدرتِ گزینش را از آنان سلب می‌کنند، و با آنان درست به مثابه یک شیء برخورد می‌کنند.

انسانِ بی‌اراده‌ای که تحتِ غلبه قدرت است، آن‌چنان از ذات، سرشت و هویتِ خودش فاصله می‌گیرد که به تدریج، کیستی و چیستیِ خودش را نیز از یاد می‌برد. رفتار کردن مطابقِ میل و خواسته حکومت‌ها، روشِ زیستِ طبیعیِ چنین انسانی خواهد بود.

سیاست‌ها و روش‌های حکومت‌های فاشیسم، خشن و خشک است و بر مبنای زور و تعدی اجرا می‌شود. مردم در این حکومت‌ها، بر حکمران تکیه می‌کنند و به جای اعتماد به عقل و منطقِ شخصی‌شان، به پرستشِ او روی می‌آورند.

انسانی که تحتِ نظارتِ حکومتِ استبدادی به یک شیء بدل می‌شود، حقوقِ مربوط به خودش را انکار می‌کند و در مقابل، تا جای ممکن، پیشوای خودش را تقدیس می‌کند. در این تفکر، برخورداری از حقوق برابر، به معنای بوالهوسی و خودپرستی است؛ صلح مورد تنفر است و جنگ، امرِ لازمی برای حفظ اقتدار پیشواست.

چنین مردمانی به مسخِ خودشان راضی‌اند و مشتاقانه، اراده خودشان را در برابر اراده حکومت قربانی می‌کنند. حکومت‌های دیکتاتور، با خودکامگی و تک‌سالاری، به جای میلیون‌ها انسان تصمیم‌گیری می‌کنند و مثل عروسک‌گردانِ یک نمایشِ خیمه‌شب‌بازی، تمامی حرکت‌ها و تصمیمات ریز و درشتِ آدم‌واره‌های خودشان را مدیریت می‌کنند. منحصر به فرد بودن را از آنان می‌گیرند و تلاش می‌کنند هیچ شاخصه‌ و وجه ممیزی میان افراد باقی نگذارند.

در شرایطی که افراد یک جامعه، نتوانند ادراک و استقلالِ منحصر به خودشان را داشته باشند، با یک جایگاهِ ضعیف از «منِ» خودشان روبه‌رو می‌شوند. در نتیجه، در تمامی احوالاتِ خود، به تأیید و حمایت اطرافیان محتاج می‌شوند و شیوه رفتاری‌شان، تنها بر پایه سیستمِ هیجانی‌شان اداره خواهد شد.

 

 انسان و خروج از خلاقیت

هر انسانی، یک مجموعه‌ از ضعف‌ها و قدرت‌های منحصر به فرد است. در واقع هر فرد، در کنار ظرفیت‌هایی که برای مسخ شدن دارد، بهره‌ها و امکاناتِ زیادی نیز در شالوده خلقتش انباشته است. جوامعِ صنعتی و مدرن، با ارائه الگوهای یکسان به جامعه، سعی در محدود کردن و یکسان‌سازیِ این ضعف‌ها و قدرت‌ها دارند.

سیستم‌های سرمایه‌داری، تلاش می‌کنند با تعریفِ نیازهای یکسان برای اعضای جامعه، آن‌ها را در یک چهارچوب روانی یکسان محصور کنند و در نتیجه، خلاقیت را از آنان سلب کنند. تکنولوژی در قالب رسانه ظاهر می‌شود و فرهنگ، سیاست و اقتصاد را در هم می‌آمیزد. و در نهایت، فرد را در یک سیستمِ یک‌دست وارد می‌کند که فاقدِ هرگونه قدرتِ خلاقه و نوآوری است. وقتی تمامِ سطوحِ یک جامعه هم‌تراز شوند، همه شئونِ زندگیِ اعضا به یکدیگر شبیه می‌شوند و جامعه، به طور خودکار و ناخودآگاه، هر جهش و خلاقیتی را پس می‌زند.

در چنین جوامعی، انسان‌ها تک‌ساحتی می‌شوند و نقد به تدریج از جامعه رخت برمی‌بندد. و در آخر، وقتی قدرتِ نقد از افرادِ یک جامعه سلب می‌شود، تفکراتِ رهایی‌بخش نیز از جامعه حذف می‌شوند. اعضای مسخ‌شده یک اجتماع، درصدد مخالفت و دشمنی با هیچ‌چیز برنمی‌آیند و رغبتی برای بیرون رفتن از قوانین و موقعیت‌های موجود ندارند.

اگر به افراد یک جامعه، نیازهای مشخص و یکسانی القا شود، نیازهای حقیقی‌ پنهان می‌مانند و درخواست‌های کاذب سربرمی‌آورند. تلاش برای گسترشِ رفاه و تقلا برای بهبود وضع مادی، از شایع‌ترین القائاتِ جوامعِ صنعتی مدرن و پیشرفته است.

افرادی که در چنین موقعیت‌هایی مسخ شده‌اند، توانایی تشخیصِ مصالح و مفاسدِ خودشان را نیز از دست می‌دهند و به ایدئولوژی‌هایی پایبند می‌مانند که انتخابِ خودشان نیستند و به نوعی تحمیل شده‌اند. تک‌بعدی شدن انسان و تأیید‌طلب شدنِ سیستمِ عاطفیِ او، برایندِ تکنولوژی و رفاهِ کاذبِ جوامع نوین است. رسانه‌ها و ابزارهای ارتباط‌جمعی، از مهم‌ترین ابزارهای جوامع و حکومت‌ها برای تسلط بر مردم هستند.

جوامع نوین، با سیاست‌زدایی و حذف اخلاق از مردم، اوقاتِ اعضای خودشان را با سرگرمی‌های بیهوده پر می‌کنند و با از میان بردنِ مجال اندیشه، خلاقیت و قدرت تحلیل‌شان را نابود می‌کنند. نتیجه چنین رویکردی، حذفِ ناملموسِ آزادی از جامعه است. تساهلی که در این جوامع وجود دارد، یک ویترینِ دروغین برای القای آزادی است.

در شرایطی که غالبِ اعضای جامعه در یک خط فکری تراز شده باشند، آزادیِ بیان عملاً به کار نمی‌آید. وقتی ایدئولوژی‌های حکمرانان بر جامعه سیطره انداخته باشد، اعضای جامعه، هم‌چون سربازانِ بی‌مزد و مواجبِ حکومت، ناخودآگاه در برابر عقیده مخالف جبهه می‌گیرند و آزادی، نقد و رهایی را سرکوب می‌کنند. انسانِ تک‌ساحتیِ جوامعِ مدرن، نمی‌تواند خلاقیت‌های هم‌خَلقانِ خودش را تاب بیاورد و درست به مثابه یک ماشین، هر چیز مخالفی را زیر خواهد گرفت.

ارتباطات در جوامعِ یک‌دست شده، یک امرِ سطحی و کاذب است و آن‌چه که افراد را به یکدیگر متصل می‌کند، نه خلاقیت و فردیتِ افراد، بلکه القائاتِ جوامع و حکومت‌هاست.

 

همچنین بخوانید: فقاهتِ سنتی با رایحه صداقت

 انسان و تبلور مدرنیته

انسان در مسیر خوشبختیِ خود، به ابزاری به اسم پول نیازمند است. جوامعِ مدرن به دلیل غلبه عقلانیت ابزاری، غایت‌اندیش شده‌اند و پول به عنوان غایت، تبلور و تجسمِ مدرنیته و دنیای سرمایه‌داری است. درک اتمسفر و فضای دنیای مدرن بدون شناختِ پول امکان‌پذیر نیست، و به همین نسبت، انسان مدرن نیز خودش را دائماً در حصار پول می‌بیند و پول‌اندیش‌ شده است.

انسان در دنیای مدرن، همه‌چیز را با پول ارزش‌گذاری می‌کند. مبنای مبادلاتِ بشر پول است؛ اعتبارِ تمامیِ اعتبارات انسان را می‌‌توان پول دانست؛ و پول، چیزی است که تفاوتِ میان انسان‌ها را از میان ‌می‌برد و با یکدیگر هم‌ترازشان می‌کند. وقتی جوامع، ارزشِ انسان‌ها را با پول می‌سنجند، انسان در سودای ارزشمند شدن، به پول می‌اندیشد. در واقع، پول با ابزاری کردنِ همه‌چیز، حتی انسان را نیز به اُبژه تبدیل می‌کند.

انسانِ عصر مدرنیته، همه‌چیز را بر مبنای سود و زیان می‌سنجد و تلاش‌های او برای تصاحبِ پول، نه در راستای یک زیستِ سعادتمند، بلکه برای پیشی گرفتن از دیگران است. تنش، افسردگی و اضطراب، خودبزرگ‌بینی، خشم و حسادت، کم‌ترین آسیب‌های روانی مسابقه برتری میان انسان‌هاست. در تجمل‌گرایی، روابطِ انسان با دیگران، تنها در راستای مبارزه و برای کسبِ سودِ بیشتر است.

روابطی که بر مبنای محاسبه بنا می‌شوند، از معنا تهی‌اند و دوسویه یا اصیل نخواهند شد. در واقع، انسانِ عصرِ مدرن، خودش را به فضیلت‌های بیرونی آویخته است تا از تلاش برای کسبِ فضیلت‌های درونی رهایی پیدا کند. روابط ابزاری و تعاملِ شیء‌گونه با انسان‌های دیگر، زمینه‌ساز تنهایی است. و پول با تقلیل کیفیت به کمیت، انسان، روابط و دنیای او را تا حد و اندازه یک کالا پایین می‌آورد.

 

انسان و جنبه جسمانی وجود

انسان یک موجود دو ساحتی است که در تمام عمر، دغدغه شناختِ حقیقتِ خودش را دارد. هر انسانی با ادراکِ جایگاهش در جهان هستی، می‌تواند معنای زندگیِ خودش را نیز دریابد، گستره وجودی خودش را فهم کند و چرایی خلقت خودش را هم متوجه شود.

ارزش و جایگاه انسان در یک نگاهِ افراطی و حس‌گرایانه، تا جایگاه یک «ماشینِ پیچیده» پایین می‌آید، اما در یک نگاهِ جهان‌شمول‌تر، انسان چیزی فراتر از تمام پدیده‌هاست و در حقیقت، موجودی معمایی، ناشناخته و ابهام‌آمیز است که به راحتی شناخته نمی‌شود. انسان‌ها بر این باورند که علاوه بر ساحتِ جسمانی و مادی، از ساحتِ دیگری به نام نفس یا روح نیز برخوردارند، و در این میان، تمامیتِ خودشان را به روحِ فناناپذیرشان مرتبط می‌دانند.

با این تفسیر، تمرکز بر جنبه جسمانیِ وجود، نتیجه‌ای جز شیء‌واره کردن انسان در پی ندارد. تکامل آدمی از طریق تأملِ او در جنبه روحانیِ خود، و با تلاش برای رشدِ این بُعد اتفاق می‌افتد. از این رو، به هر اندازه که انسان، در راستای شناختِ بُعدِ فناناپذیرِ خودش قدم برمی‌دارد، معنای زندگیِ خودش را نیز بهتر خواهد شناخت و از کالاواره شدن در امان خواهد ماند.

 

نتیجه‌گیری

شیءواره شدنِ انسان، به معنای از خود بیگانه‌شدنِ اوست. بسیاری از آدمیان، عروسکِ خیمه‌شب‌بازیِ سرمایه‌داران و حکمرانانند و در پیِ برآوردنِ نیازهایِ کاذبی می‌دوند که به آنان القا شده‌ است.

انسان‌هایی که به مرتبه شیء‌وارگی تنزل پیدا کرده‌اند، برده، کارگر و ابزارند و با همین رویکرد، از تکامل بازمی‌مانند. انسانِ پسامدرن، فردیت و هویتِ خودش را واگذاشته است. خودش را یک شیءِ فاقد مرجعیت می‌بیند و در این شیء‌شدگی، به نظاره بلااستفاده ماندن خودش می‌نشیند.

انسانِ شیء‌شده، فاقدِ معنا، و ناتوان از شناختِ خویش است، و این بی‌معنایی را با خودش به تمام ارتباطش نیز می‌کشاند.

مطالب مرتبط
منتشرشده: ۱
  1. مجید نژادی

    با سلام و سپاس از مقاله زیبا و منطقی و مفید نویسنده محترم

    با قبول تمام نکات ذکرشده در این مقاله نکاتی که در امتداد این موضوع بنظر بنده میرسه اینه که نسبت دادن شی واره شدن انسان به نظام سرمایه داری و مدرنیته ، اگر به معنای مختص نمودن باشه ، بنظر بنده خالی از اشکال نیست ، چرا که بحث از خود بیگانگی و مهندسی کردن افکار و عقاید و وابسته کردن مردم به اشیا و یا افکار و اعتقادات یا خرافاتی بدتر از اشیا ، تخصص همه حکومتها در کل تاریخ بوده ، آنچنانکه قرآن از نحوه حکومت فرعون ها تصویر میکنه که به عبودیت کسیدن انسانها با اعتقادات غلط و ادعای خدایی داشتن فراعنه ، تا نحوه حکومت بنی امیه و بنی عباس در دنیای اسلام قدیم که ایران هم جزو آن بوده و تا حاکمیت قیصرها با همکاری و همراهی کلیسا در قرون وسطای اروپا و تا حکومت ضدسرمایه داری شوروی سابق و چین کمونیست دوران مائو و ایران دوره پهلوی و تا روسیه و چین فعلی و کره شمالی ضد آمریکایی و عربستان کلیددار حرمین و طالبان ضد مدرنیته.
    با توجه به خاصیت قدرت و حکومت بنظر میاد بهتره برای همیشه بشر از آرزوی دلسوزی حکومتها برای انسان و بویژه توجه داشتن به تعالی او ، ناامید بشه و دل به این سراب موهوم نبنده ، در هیچ حکومتی زمینه ای برای تعالی انسان بدست آنها فراهم نشده و اگر هم در دوره ای چنین نتیجه ای برای تعدادی از آدمها بوجود آمده ، بدون اراده حکومتها و زاییده شرایط جبری جامعه در آن مقطع تاریخی بوده است.
    داستان حکومتها در بهترین و ایده آل ترین حالت اینه که ، مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان ، و امروز مصداق این نوع از حکومتها که به خیرش درتعالی انسانها امید نیست ولی می تواند شر نرساند ، حکومت های جمهوری سکولار یا بیطرف نسبت به انواع مذاهب و ایدئولوژی هاست.
    متاسفانه حتی در تجربه بزرگ تاریخی انقلاب اسلامی هم این آرزوی دیرینه بشر به گل نشست ، بنده مطالعه کافی در تاریخ بشر ندارم اما در حد اطلاعاتم فکر میکنم حکومت جمهوری اسلامی در طول تاریخ مدون ، شاید تنها حکومتی باشد که به قول افلاطون حکومت اهل دانش و حکمت بود ، در انواع حکومتها در مقاطعی حکما دو رو بر حاکمان حضور داشته و مورد احترام و صاحب ارج و قرب بوده اند و ارشاداتی هم میکردند و به آنها عمل هم میشد ، اما خودشان جزو هیئت حاکمه نبوده اند ، در حالیکه وقتی انقلاب اسلامی در ایران ما بوقوع پیوست ، مدیران و رهبران درجه یک آن همه جزو علما و حکما و فیلسوفان بودند ، از خود امام خمینی گرفته تا شخصیتهایی مثل مرحوم طالقانی و شهید مطهری و شهید بهشتی و رهبر فعلی انقلاب و مرحوم هاشمی و منتظری و بازرگان و سحابی و امثال اینها ، همه اهل دانش و حکمت و نویسنده و اهل قلم و خطابه و اهل زهد و بی اعتنا به دنیا و مشتاق تعالی انسانها ، چنانکه یکی از وعده های نخستین امام بعد از پیروزی انقلاب به تعالی رساندن انسانها بود که حتما همه شنیده اند ، اما امروز حاصل کار چنین حکومت متشکل از علما و حکما هم ، در بخش تعالی انسانها از شدت وضوح نیاز به بررسی و ارزیابی ندارد و آنهایی هم که به نعالی رسیده اند بر خلاف جریان رودخانه حرکت کرده اند وگرنه این سیل عظیم دنیاپرستی و تبدیل به شی شدن آنها را هم با خود برده بود.
    اتفاقا بنظر بنده عموم مردم در غرب ، بویژه در اروپا و بالاخص در اروپای شمالی در خصوص تجمل پرستی و استفاده حریصانه و جنون آمیز از اشیا ، از اغلب کشورهای اسلامی بمراتب وضعیت مساعدتری دارند ، آنجا دیگر کسی برای اتوموبیل و لباس و جواهرات و چهره و خونه و وسایل خونه ، به کسی پز نمیده ، اما نیاز به گفتن ندارد که از این بابت در خود کشور ما چه اوضاعی حاکم است !!
    نتیجه اینکه در این خصوص از حکومتها هیچ انتظاری نمیشود داشت الا فقط شر نرساندن ، تا اینکه هر انسانی که خود طالب تعالی و کمال است بدون موانع جدی بتواند خود را لنگ لنگان به مقصد رساند ، بعبارتی دیگر میشود نماز را به جماعت برگزار کرد ، اما هرگز تعالی انسانها به جماعت برگزار نشده و نخواهدشد ، مگر امید به حکومت معصوم داشته باشیم که ابعاد آن برای ما هرچند تا حدود زیادی مبهم است ولی امید بستن به تعالی جمعی تحت حکومت معصوم میتواند امیدی واقع گرایانه تلقی شود.

درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.