قهرمان نستوه، در چهره از پا نشسته‌ای مغلوب؛ تحلیلی درباره صلح امام حسن مجتبی(ع)

عظیم محمودآبادی: اگر یک بار پیامبر (ص) توانست با صلح در حدیبیه، مشرکین قریش و از آن جمله ابوسفیان را از سر راه اسلام بردارد، بار دیگر فرزند ایشان امام حسن مجتبی (ع) بود که توانست با صلح در ساباط، نقاب اسلامی را از جاهلیت مشرکانه فرزندان ابوسفیان کنار بزند.

«معاویه به سمت کوفه به راه افتاد تا به نخیله (که در نزدیکی کوفه است) رسید و چون آن روز جمعه بود نماز جمعه را هنگام ظهر با مردم خواند و خطبه‌ای برای آنان ایراد کرد و در خطبه‌اش چنین گفت: همانا به خدا من با شما جنگ نکردم که شما نماز بخوانید یا روزه بگیرید، و نه برای اینکه حجّ به جا آورید و یا زکات بدهید؛ زیرا اینها را به جا خواهید آورد؛ ولی من با شما جنگ کردم تا بر شما فرمانروا شده و حکومت کنم، و با اینکه شما آن را ناخوش داشتید خداوند آن را به من داد. آگاه باشید که من حسن [علیه‌السلام] را به چیزهایی آرزومند کرده و وعده‌هایی به او دادم؛ ولی همه آنها را زیر پای خود می‌نهم و به هیچ یک از آنها وفا نخواهم کرد». (شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 14)

اگر روز دهم محرم سال 61 هجری را نقطه عطف زندگی و امامت امام حسین (ع) بدانیم، روز پانزدهم جمادی‌الاول سال 41 هجری را بنابر صحیح‌ترین روایت‌ها (شیخ راضی آل‌یاسین، صلح‌الحسن، ص 38) – هرچند برخی دیگر بیست‌وپنجم ربیع‌الاول را گفته‌اند – باید روز عطف تاریخ زندگی و امامت حضرت مجتبی (ع) دانست.

چراکه در هر دوی این فرازهای بی‌نظیر تاریخ اسلام، اوج فداکاری و نهایت از خودگذشتگیِ رهبریِ مذهب اهل بیت پیامبر (ص) مشهود است؛ یکی در دهمین روز از سال 61 و دیگری بیست سال پیش از آن در نیمه جمادی‌الاولی سال 41 هجری؛ یکی در نینوا (کربلا) و دیگری در ساباط (مدائن)، یکی با آوردن جانِ خود و عزیزانش به قربانگاه و دیگری با قربانی کردن حیثیت سیاسی و و منزلت اجتماعی‌اش. یکی برای درمان بی‌ارادگی امت و دیگری برای علاج آفت تردیدی که مثل موریانه به جانِ امت اسلام حتی پیروانِ مکتب اهل بیت افتاده بود. آری در برابر امام حسین (ع)، عبیدالله‌بن زیاد و یزید بن معاویه‌ای قرار داشتند که فسق‌شان آشکار بود و در بی‌دینی‌شان شک و شبهه‌ای وجود نداشت اما در برابر امام مجتبی (ع) مغیره بن‌شعبه و معاویه بن‌ابوسفیان قرار داشتند که از ایشان با عنوان «صحابی رسول خدا» یاد می‌شد! معاویه هرچند با جبر و اکراه در داستان فتح مکه – البته آن هم با تأخیر نسبت به سایر مشرکین قریش که تا آن زمان اسلام نیاورده بودند – مجبور به تسلیم شد اما پس از رحلت پیامبر (ص)– به واسطه خواهرش (امّ حبیبه) که یکی از همسران پیامبر بود- به «خال‌المومنین» متصف و حتی نامش را در زمره کاتبان وحی جای دادند حال آنکه وی صرفاً یکی از نویسندگان نامه‌های پیامبر بود و نه کاتب قرآن! چنانکه عباس محمود العقاد محقق و نویسنده اهل سنت مصر می‌نویسد: «معاویه برخلاف آنچه کارگزارانِ دولتش شایع کرده بودند، هرگز از نویسندگان وحی نبود، بلکه فقط نامه‌های پیغمبر (ص) در امور عمومی و مسائل مربوط به زکات و صدقات جمع‌آوری شده، توسط او نوشته می‌شد و از هیچ شخص مورد اعتمادی شنیده نشده که او بخشی از آیات قرآن کریم را نوشته است». (العقاد، ابوالشهداء، ص 102)

ضمن اینکه همین مرتبه کاتب شدن وی هم بنا به خواهش و درخواست پدرش از پیامبر (ص) بود تا بدین وسیله از نفرتی بکاهد که از ابوسفیان و فرزندانش در جامعه مسلمین به سبب سابقه منحوس‌شان وجود داشت: «ابوسفیان از این وضع به ستوه آمد و دوست داشت بیم و نفرتی که مسلمانان از او دارند از بین برود؛ از این‌رو از رسول خدا (ص) درخواست کرد که معاویه را نویسنده خویش قرار دهد و او را چون دیگر مسلمانان به جهاد با کفار فرا بخواند»(همان، 43).

باری برخلاف یزید، معاویه و اعوان و انصارش، فسقشان آشکار نبود و در ظاهر اهل جمعه و جماعت بودند. لذا اثبات حقانیت ایستادگی در برابر یزید برای امتی که عقل‌شان به چشم‌شان بود، حتماً به دشواری و پیچیدگی ایستادگی در برابر معاویه نبود. در واقع با ظاهری که فرزند ابوسفیان از خود به نمایش گذاشته بود، هر نوع درگیری مسلحانه با وی به جنگ قدرت یا نزاع درون قبیلگی بنی‌هاشم و بنی‌امیه تعبیر می‌شد. لذا در صورت درگیری امام حسن (ع) با معاویه خون ایشان و معدود اصحاب مخلص‌شان که در واقع همه سرمایه تشیع در آن دورانِ سخت بودند هدر می‌رفت آن هم بدون اینکه نتیجه روشنی در پی داشته باشد. لذا هر نوع رویارویی نظامی می‌توانست فجایعی به مراتب سهمگین‌تر از کربلا را رقم بزند بدون اینکه کم‌ترین بهره‌ای از برکات آنچه در عاشورا فراهم آمد، عاید میراث اصیل پیامبر (ص) و صراط مستقیم خاندان وحی شود.

مسئله شک و بیماری امت

اما شکی که به آن اشاره شد ریشه در دوران حکومت امیرالمؤمنین (ع) داشت. زمانی که درگیری‌ها بین حضرت امیر با معاویه آغاز شد رفته رفته، تردیدی در دل سپاه کوفه رخنه کرد؛ تردیدی که از جنگ‌های پیاپی و ناامنی‌های مکرری ناشی شده بود که از جانب شام زندگی‌شان را مختل می‌کرد و طاقت‌شان را طاق کرده و جان‌شان را به لب رسانده بود. این تردید هرچند پایه و اساسی نداشت اما می‌توانست تمام جبهه کوفه را متزلزل کند و آنها را از ایستادگی در برابر سپاه شام بازدارد. مرحوم شهید محمدباقر صدر درون‌مایه و محتوای اصلی این شک را در میان اهل عراق ناظر به اهداف امیرالمؤمنین (ع) در تقابل با معاویه می‌داند. بنابر تحلیل وی این تردید به جان اهل عراق و سپاه حضرت امیر (ع) افتاد که نکند پیکار صفین، جلوه‌ای تازه از نبردی میان دو نفر، دو خانواده، دو عشیره – فرزندان هاشم و فرزندان امیه – باشد که از سال‌ها قبل از بعثت نیز با یکدیگر در تخاصم بودند و حالا که سه، چهار دهه از رحلت پیامبر (ص) گذشته است همان کینه‌های قومی – عشیرگی سرباز کرده و فرزند ابوطالب و فرزند ابوسفیان را در برابر هم قرار داده و مسلمین را به جان یکدیگر انداخته باشد. (شهید صدر، امامان اهل‌بیت مرزبانان حریم اسلام، صص 392 و 393)

حال آنکه مبنای مبارزه حضرت امیر (ع) و معاویه، اساساً از جنس درگیری‌های دوران جاهلیت نبود بلکه در تداوم همان نبردهایی قرار داشت که به واسطه بعثت رسول اکرم (ص) و ظهور دین حق ایجاد شد. لذا جنگ میان امیرالمؤمنین (ع) با معاویه جلوه‌ای دیگر از رویارویی اسلام و جاهلیت بود که با گذشت نزدیک به سه دهه از رحلت پیامبر (ص) سربرآورده بود.

رشد شاخه‌ای از جاهلیت در درون امت اسلام

به بیان دیگر همان جاهلیتی که تا سال هشتم هجری هرچه در توان داشت به کار بست تا ندای رسالت را خفه کند و ریشه اسلام را بخشکاند حالا در فاصله نه چندان طولانی شاهد چیرگی اسلام بر کاخ کسرا و قیصر بود و این همان واقعیتی بود که سران قریش در برابر آن شدیداً احساس خطر می‌کردند. لذا آنها مجبور شدند موضع خود را در برابر قدرت فزاینده اسلام تعدیل کنند و هرچند در بادی امر تا توانستند به انکار اساس اسلام و رسالت پرداختند اما پس از آن همه جهد بی‌توفیق و سعیِ بی‌حاصل، تغییر رویه دادند و این بار تمام همت و نیروی خود را تنها در جهت انکار بخشی از اسلام – و نه همه آن – به کار گرفتند؛ اما آن قسمت از اسلام که جاهلیت به‌روز شده در برابرش صف‌آرایی می‌کرد، همان بخشی بود که با واقعیت منافع سیاسی و اجتماعی‌اش ناسازگار بود.

بنابراین امامت حضرت امیر (ع) – نه تنها در ابعاد کیهانی و آسمانی – بلکه در واقعیات زمینی و تاریخی نیز در ادامه رسالت پیامبر (ص) قرار داشت. هرچند که نبی مکرم اسلام (ص)، کمر جاهلیت قریش را شکست و سیادت قبیلگی‌شان را از بین برد اما بقایای آن سنت سیئه در سال‌های پس از رحلت رسول و با فرصت طلبی از شرایط به وجود آمده در دوران خلفای ثلاث توانست خود را بازتولید و میراث منحوسش را البته با رنگ و لعابی به ظاهر اسلامی بازسازی و حتی بر مبنای آن در بخش‌هایی از بلاد اسلامی به نام رسالت و نبوت حکومت کند!

صِفّین در اِمتداد بَدر

اما با درایت امیرالمؤمنین (ع) دست معاویه – دست‌کم برای مدتی رو شد- و حضرت توانست نشان دهد که «صفّین» در امتداد «بَدر» است و مبنای درگیری کوفه و شام، همانا رسالت رسول‌الله و تضاد ذاتی اسلام و جاهلیت است. بر اساس تحلیل شهید صدر در ادامه حکومت حضرت امیر (ع) با طولانی شدن جنگ‌ها، خسته شدن سپاه حضرت و فتنه‌های پی‌درپی معاویه، کم‌کم نسبت به انگیزه و علت اصلی تخاصم علوی و اموی تردیدهایی در میان اهل عراق به وجود آمد که در سطور بالا به آن اشاره شد. تردید در هدف نزاع، تحلیلی است که شهید صدر ارائه کرده است. اینکه اهل عراق از اختلافات میان امام علی (ع) و معاویه به نزاع عشیرگی تعبیر می‌کردند نظر شهید صدر است. اما راقم این سطور معتقد است علاوه بر تردید فوق، به نظر می‌رسد تردید دیگری هم وجود داشت و آن مساله ناکارآمدی دولت علوی بود. در واقع با فتنه‌های معاویه از سویی و مستهلک شدن نیرو و توانِ دولت امام در جنگ‌های جَمَل، صِفّین و نَهروان از سوی دیگر، برای اهل عراق و حتی کسانی که محبت خاندان عترت علیهم‌السلام را داشتند این ذهنیت به وجود آمد که شاید علی (ع) با تمام فضایل دینی و معنوی که دارد اما برای اداره حکومت گزینه مناسبی نیست و دولت او کارایی لازم را ندارد!

تحلیل فوق از آن جهت اهمیت دارد که از همان بَدو تأسیس کوفه در عهد خلیفه دوم، گرایشات قبیلگی – عشیرگی پررنگی وجود داشته که تا کنون نیز ادامه یافته و حتی در روزگار حاضر نیز می‌توان آثار این مساله را در صف‌بندی‌های سیاسی امروز جامعه عراق به وضوح مشاهده کرد. لذا بعید به نظر می‌رسد تنها تردید اصلی اهل عراق – که خود بر مبنای گرایشات عشیره عمل می‌کرده‌اند – ناظر به عشیرگی بودن منازعات امیرالمؤمنین و معاویه باشد. دست‌کم شائبه ناکارآمدی دولت علوی در اداره جامعه، تأمین امنیت و حفظ آن از غارات – حمله‌های مکرر، ایجاد ناامنی اجتماعی و غارت‌هایی که مزدوران معاویه در مناطق تحت حکومت حضرت امیر (ع) رقم می‌زدند – تردیدی جدی بود که به جان ساکنان سرزمین‌هایی افتاد که تحت زعامت سیاسی امیرالمؤمنین قرار داشتند.

نامه معاویه به امام حسن (ع)

چنانکه معاویه نیز در نامه خود به امام مجتبی (ع) – پس از شهادت حضرت امیر- ایشان را به ناتوانی از حراست از مرزهای اسلام و مقابله با دشمنان متهم و تاکید می‌کند که اگر می‌دانستم از من به اداره حکومت سزاوارتری آن را تقدیم تو می‌کردم: «اگر دانستمی که از من بدین کار سزاوارتر و بهتر قیام توانی نمود، با تو هیچ مضایقت نمی‌کردمی و خلافت بر تو مقرر داشتمی، اما یقین می‌دانم که تو بدین کار چنانکه باید و شاید قیام نتوانی نمود و دشمنان را که بر کناره‌اند و چشم در خلافت دوخته چنانکه من دفع توانم کرد، تو نتوانی کرد. اگر این کار به تو مسلّم گردانم، مُهمّات مسلمانان معطّل و مهمل ماند و خلل‌ها بدان راه یابد». (ابن‌اعثم کوفی، الفتوح، ص 760)

خلأ سیاسیِ به وجود آمده پس از شهادت امیرالمؤمنین (ع)

اساساً شاید بتوان گفت در سایه سنگین همین تردیدها بود که شهادت امیرالمؤمنین (ع) رقم خورد و حالا امام مجتبی (ع) در مقام رهبری جامعه، وارث همین وضعیت پر از شک و شبهه قرار دارد. چنانکه از شواهد و گزارش‌های تاریخ بر می‌آید امام علی (ع) در لحظه‌ای ناگهانی و بدون اینکه فرصتی بیابد تا برای زمینه‌چینی و آماده‌سازی جامعه پس از خود اقدام کند، ترور شد و از دنیا رفت؛ این ترور پیش از هر چیز آغاز یک خلاء سیاسی برای مسلمانانی بود که با رهبری امام و زندگی ذیل حکومتی را تجربه می‌کردند که ریشه در رسالت رسول‌الله (ص) داشت.

لذا این خلاء سیاسی از مهم‌ترین تفاوت‌های دوران امیرالمؤمنین (ع) با دوره امامت حضرت مجتبی (ع) است. این خلاء سیاسی در شایطی اهمیت بیشتری یافت که به هرحال حکومت معاویه پس از ماجرای «حکمیت» تا حدودی مشروعیت هم یافت و این دقیقاً همان چیزی بود که او در نامه خود به امام حسن (ع) به آن استناد کرد: «می‌دانی که پدر تو بعد از محاربت بسیار و مُکاوِحاتِ بی‌شمار که در صفین میان ما و او رفت، بر آن قرار شد که میان من و او دو نفر حَکَم باشند و بدانچه حُکم کنند از جانِبین بدان رضا افتد. حَکمَین بعد از تأمل تمام او را از خلافت بیرون آورده‌اند حال چگونه خلافت به تو توان داد؟ چون او را در آن هیچ حقّ نمانده، تو امروز چگونه حق او از جهت خویش طلب توانی کرد؟ این سخن که می‌گویی و این دعوی که می‌داری، تو را حقّی نیست در این کار بهتر از این بیندیش که اگر این کار به دست تو افتد، بدان قیام نتوانی نمود. پس اولی آن است که از این امر، دست کوتاه کنی. والسلام»(همان).

تأثیر ماجرای حکمیت در دوران امام مجتبی (ع)

بنابراین مساله حکمیت که در زمان امیرالمؤمنین واقع شد در وضعیت پس از شهادت ایشان و دوران امام مجتبی (ع)، نقش تعیین کننده‌ای داشت و چنانکه اشاره شد، معاویه توانست با استناد به آن، برای خود در جهان اسلام مشروعیتی ایجاد کند. این مساله از آن جهت مهم است که معاویه هیچ گاه از اعتبار حکومت هیچ یک از خلفای ماقبل از خود برخوردار نبود. به این معنی که در ماجرای سقیفه هرچه بود به هر حال اهل مدینه با ابوبکر بیعت کردند و نهایتاً سقیفه به ساز و کاری تبدیل شد که نزد امت، مشروعیت سیاسی‌اش تضمین یافت. عمر هم اگرچه با وصایت ابوبکر به خلافت رسید اما توانست به سرعت جمهور اهل مدینه را با خود همراه کند و خلافت وی همان مشروعیت سیاسی را نزد مردم یافت که در مورد ابوبکر یافته بود. در مورد خلافت عثمان هم که در واقع وی، خروجی شورای شش نفره عمر بود، دست‌کم در آغاز کار نتیجه شورا پذیرفته شد و مشروعیت سیاسی حکومت وی نزد مردم کم‌وبیش در امتدادِ اعتبار سقیفه تعریف و تلقی می‌شد.

حتی تشکیل حکومت امیرالمؤمنین (ع) را هم باید در تداوم سقیفه ارزیابی کرد. چراکه بیعت با حضرت در روز هجدهم ذی‌الحجه سال 35 هجری – قتل عثمان – بر مبنای وصایت رسول خدا (ص) و تعیین الهی و تصریح نصّ – یا أَیهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیک مِنْ رَبِّک (مائده/67)- نبود بلکه تقریباً همان ساز و کار سقیفه در به حکومت رسیدن امام (ع) دخیل شد؛ با این تفاوت که البته بیعت با ایشان طیف‌های به مراتب وسیع‌تری از مردم را در گرفت.

البته تفاوت دیگری هم وجود داشت که شهید صدر آن را این گونه توضیح می‌دهد: «آن جمهور مردمی که تیرش بار اول و دوم و سوم به خطا رفت، در بار چهارم تیرش به هدف نشست. بنابراین آن تجربه بر پایه مفهومیِ جمهوری بنیان گرفت نه بر پایه نظریه عصمت و تعیین الهی». (شهید صدر، امامان اهل‌بیت مرزبانان حریم اسلام، ص 396)

بنابراین حتی با معیار سقیفه، حکومت امیرالومنین (ع) واجدِ بالاترین استانداردهایی بود که معاویه از کم‌ترینِ آن برخوردار نبود. لذا غائله «حکمیت» توانست او را در کسوت حاکمی قرار دهد که نزد عامه امت دارای نوعی از مشروعیت سیاسی محسوب می‌شود.

حالا در این شرایط اگر امام مجتبی (ع) می‌خواست دست به قیام بزند از سوی جمهور امت، اقدامی مشروع قلمداد نمی‌شد. چراکه در افواه این تلقی وجود داشت که علی (ع) و معاویه پذیرفتند که برای حل نزاع خویش، دو نفر را حَکَم قرار دهند و به رأی ایشان گردن نَهَند. هرچند در کم‌وکیف حکمیت و نتیجه آن اما و اگرهای زیادی وجود داشت و دست‌کم سپاه امام با محوریت خوارج فهمیدند که فریب خورده‌اند و … اما معاویه بهره‌ای که می‌خواست را از آن برد چراک برداشت عموم جامعه مسلمین این بود که نتیجه حَکَمیت، خلع علی (ع) از خلافت و به حکومت رسیدن معاویه است که از این رهگذر فتنه و آشوبی که مدت‌ها در میان امت به شکل جنگ‌های خونین ادامه داشت خاتمه یابد.

تفاوت وضعیت امام مجتبی (ع) با امیرالمؤمنین (ع)

لذا امام مجتبی (ع) نه می‌توانست مثل پدر خود امیرالمؤمنین (ع) – که اعتبار بیعت جمهور امت در مدینه را داشت – در برابر معاویه بایستد و صفّینی دیگر را رقم زند و نه می‌توانست مثل برادر خویش امام حسین (ع) با استناد به عهد شکنی معاویه طبق مفادّ صلح‌نامه – مبنی بر عدم معرفی جانشین برای خود – قیام عاشورا را بیافریند.

چراکه در واقع معاویه خیلی پیش از اینها با طراحی غائله حکمیت و همراهی خائنان سپاه امام و شماری از ابلهانِ آنها، امکان هر نوع رویارویی امام مجتبی (ع) با حکومت اموی را سلب کرده بود.

بنابراین تنها در صورتی قیام امام حسن (ع) می‌توانست معقول باشد که با پیروزی نظامی خاتمه یابد. وگرنه وضعیت در دوران ایشان به گونه‌ای نبود که شهادت خود و یاران‌شان بتواند از کم‌ترین تأثیر آنچه در عاشورا رقم خورد برخوردار شود. چراکه درصورت شکست سپاه امام تلقی عمومی این بود که حسن (ع) برخلاف نتیجه حکمیتی که پدرش آن را پذیرفته بود عمل کرد و شکست خورد!

لذا با توجه به اینکه امام فاقد سپاه آماده‌ای بود که برای جهاد حاضر باشد و از آن بالاتر در میان همان اندک سپاهیانی که داشت، برخی از نامداران‌شان، راه خیانت پیش گرفتند و برق سکه‌های شام توانست دل‌شان را بلرزاند و پای‌شان را بلغزاند، تصمیم به جهاد نمی‌توانست کم‌ترین دستاوردی داشته باشد. اگر امام و شیعیان واقعی‌شان کشته می‌شدند، کار معاویه بر اساس حکمیت، همچنان مشروع قلمداد می‌شد و احتمال پیروزی نظامی هم برای سپاه امام در آن وضعیت اساساً متصور نبود. چراکه شمار سپاه ایشان در مقایسه با شام به مراتب کم‌تر بود و آنهایی هم که بودند در واقع نبودند! چنانکه می‌توان در یک صورتبندی کلی خیانت به امام در سپاه ایشان را به سه مرحله تقسیم کرد که هر کدام از این مراحل ضربه‌ای کاری به جبهه امام وارد کرد؛

  • نخستین مرحله از سوی شخصی از اهل مرّه (یا کنده) روی داد که فرمانده سپاهی چهار هزار نفری بود؛ وقتی پیک معاویه به وی رسید برق سکه‌های وی، چشمش را گرفت و با گزیده‌ای از یاران خویش به سوی سپاه شام گریخت. (شهید صدر، امامان اهل‌بیت مرزبانان حریم اسلام، ص 405)
  • امام سپس سپاهی دیگر از قبیله مراد را با چهار هزار نفر روانه کارزار می‌کند اما فرمانده این سپاه نیز در میانه راه به همراه جمعی از خیانت‌کاران به معاویه می‌پیوندد. (همان)
  • سومین خیانت اما از آن دو مورد قبل سنگین‌تر و ضربه مهلک‌تری بود. این بار پسر عمویِ خودِ امام – عبیدالله بن عباس بن عبدالمطلب – بنابر نقل مشهور به معاویه می‌پیوندد: «نامه قیس‌بن سعد رضی‌الله‌عنه که حضرت او را به همراهی لشگر عبیدالله‌بن عباس (بن عبدالمطلب) که برای جلوگیری معاویه فرستاده بود رسید – و حضرت عبیدالله‌بن عباس را فرستاده بود که سر راه را بر معاویه گرفته و او را از آمدن به عراق بازگرداند و امیر لشگرش کرده بود و فرموده بود اگر پیش‌آمدی برای تو رخ داد امیر لشگر قیس‌بن سعد باشد – و قیس در آن نامه به اطلاع آن حضرت رسانده بود که اینان (به همراهی عبیدالله‌بن عباس) در دهی به نام حبونیّه در مقابل مسکن [نام محلی است] برابر لشگر معاویه فرود آمدند، و معاویه کسی را به نزد عبیدالله‌بن عباس فرستاد و او را به پیوستن به خود ترغیب کرد، و بر عهده گرفت هزار هزار درهم پول به او بدهد که نیمی از آن را نقداً به او بپردازد و نیم دیگر را پس از اینکه به کوفه درآمد به او بدهد. پس عبیدالله‌بن عباس شبانه به همراه نزدیکان خود به لشگر معاویه پیوست، و چون آن شب به پایان رسید امیرِ خود را نیافتند و قیس‌بن سعد با ایشان نماز را خواند و به کارهای ایشان رسیدگی کرد». (شیخ مفید، الارشاد، جلد دوم، صص 11 و 12)

البته برخی تحلیل‌های اخیر در مورد خیانت عامدانه و آگاهانه عبیدالله تردید کرده‌اند و معتقدند وی ابتدا فریب خورد و بعد هم مرتکب خطایی غیر ارادی شد و سودای خیانت نداشت و … که بررسی آن مجال دیگری می‌طلبد. اما هرچه بود به هرحال عقب‌شینی عبیدالله به تمرد از فرمان امام تعبیر شد و اثر سوء خود را بر جبهه امام مجتبی (ع) تحمیل کرد.

خیانت سپاهیان و بازتولید بیماری شک

این خیانت‌ها در کنار ضربه‌هایی که به جبهه امام وارد کرد، یک تأثیر دیگر هم داشت و آن تشدید و تعمیق همان بیماری تردید و تشکیک بود. در واقع هر یک از این خیانت‌ها خود تبدیل به عاملی برای بازتولید بیماری شک شده بود. شکی که منشاء آن پیش‌تر توضیح داده شد؛ چنانکه نوشته‌اند شمار گریختگان از اقامتگاه سپاه امام حسن (ع) به هشت هزار تن از دوازده هزار نفر لشکریان ایشان رسید.

ستون پنجم‌های معاویه در سپاه امام (ع)

بنابراین از آن دوازده هزار تن فقط چهار هزار نفر بر جای ماندند که به استواری آنها نیز اطمینانی نبود. چنانکه در میان سپاه امام کسان دیگری نیز حضور داشتند که گرچه هنوز به معاویه نپیوسته بودند اما نقش ستون پنجم وی را بازی می‌کردند. در واقع آنها گویی هنوز فرصت پیدا نکرده بودند وگرنه مترصد آن بودند که در لحظه‌ای مناسب از نزدیک ضربه‌ای به امام وارد و دستمزد خود را از حاکم اموی طلب کنند.

چنانکه نوشته‌اند معاویه در همان لحظات بحرانی که کِشتیِ امام با خیانتِ خیانت پیشگان، به گل نشسته بود سه تن از یارانش – مغیره‌بن شعبه، عبدالله بن عامر کُرَیز و عبدالرحمن بن ام‌الحکم – را به سمت لشگر امام فرستاد؛ مغیره بن‌شعبه نیز با نامه‌ای از معاویه به نزدِ خودِ امام آمد؛ نامه‌ای که معاویه در آن، امام را به صلح دعوت کرده و مهمتر از آن نوشته‌هایی بود که به نامه وی پیوست شده بود. این نوشته‌ها در واقع نامه‌هایی از سران قبایل در لشکریان امام بود که در آن خطاب به معاویه نوشته بودند هر زمان لشکر شام از راه برسد، حاضرند امام حسن (ع) را تسلیم وی کنند: «آن جناب [امام حسن (ع)] در آنجا [خانه سعدبن مسعود ثقفی در مدائن] سرگرم مداوای زخم خویش بودند [زخمی که توسط خنجر مسموم یکی از خوارج نفوذی در سپاه امام به ران ایشان وارد شده بود]، گروهی از سران قبایل کوفه (که همراه آن حضرت آمده بودند) پنهانی به معاویه نامه نوشتند که: ما سر به فرمان و گوش به دستور تو هستیم، و او را به آمدن به سوی خود برانگیخته و بر عهده گرفتند که آنگاه که معاویه به لشگر امام حسن علیه‌السلام نزدیک شد آن حضرت را (گرفته) تسلیم معاویه کنند یا غافلگیرش کرده و آن جناب را بکشند. (شیخ مفید، الارشاد، جلد دوم، ص 11)

علاوه بر همه اینها فرستاده معاویه فرصت نداد که امام خود نهایتاً به جمع‌بندی برسد و تصمیمش مبنی بر صلح یا جنگ را به سپاهیانش اعلام کند. بلکه مغیره به شعبه وقتی از خیمه امام بیرون آمد گفت خداوند فرجی برای این امت حاصل کرد: «خدا به [وسیله] پسر پیامبرِ خدا خون‌ها را حفظ کرد و فتنه را آرام ساخت و او پیشنهاد صلح را پذیرفت». (احمدبن اسحاق یعقوبی، تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 142)

در واقع فرستاده معاویه با این سخن، امام (ع) را در عمل انجام شده قرار داد و این خبر جعلی به سرعت به دیگر گردان‌های سپاه امام هم رسید و گوش به گوش چرخید که امام حسن (ع) با معاویه صلح کرده است و با این روش در واقع فرصت هر نوع مانوری از امام و فرماندهان ایشان سلب شد و لشگر کوفه به طور کامل از هم پاشید.

بنابراین در این وضعیت دو راه بیشتر در مقابل امام حسن (ع) نمانده بود؛ یکی قیام مسلحانه و دیگری پذیرفتن «صُلح».

بنابر آنچه گفته شد در این شرایط قیام، تنها در صورتی می‌توانست نتیجه‌بخش باشد که با پیروزی قاطع امام حسن (ع) و از بین رفتن قدرت حاکم بر شام توام باشد. وگرنه درصورتی که مبارزه مسلحانه شکل می‌گرفت و سپاه کوفه در آن مغلوب می‌شد و امام و تمام یاران‌شان (از جمله برادرشان امام حسین) به شهادت می‌رسیدند، این حرکت در میان جمهور مسلمین جز تلقی به قدرت طلبی امام حسن (ع) و بلندپروازی ایشان نمی‌شد که در این راه العیاذبالله جان خود و نزدیکان‌شان را از دست داده‌اند!

چنانکه اشاره شد حکومت معاویه به نوعی بعد از حکمیت از نظر توده مسلمین مشروعیت یافته و سپاه کوفه هم از زمان حضرت امیر (ع) انگیزه خود را برای مقاومت از دست داده بود. لذا در این وضعیت بهترین انتخاب صلحی بود که می‌توانست دست شومِ شام را برای امت و به ویژه اهل کوفه‌ای که مبتلا به عارضه شک شده بود، رو کند.

البته توجه به یک نکته اینجا ضروری است و آن مفهوم «صُلح» است. از این اصطلاح به هیچ وجه نباید معنای امروزی آن را فهمید. مفهوم «صُلح» در صدر اسلام – چه در صلح حُدَیبیّه و چه در صلح امام حسن (ع) – مطلقاً معنای «آشتی» نمی‌داده بلکه صرفاً نوعی آتش‌بس شمرده می‌شده است و بس!

این آتش‌بس و مفاد صلح‌نامه‌ای که با درایت امام مجتبی (ع) تنظیم شد – از جمله اینکه معاویه حق ندارد برای بعد از مرگ‌اش جانشینی تعیین کند – پایه‌های مشروعیتی که او برای خود به واسطه حکمیت جعل کرده بود را سست کرد و با خلیفه قرار دادن یزید، در واقع به دست خویش آن را به طور کامل از بین برد.

ریشه سقوط امویان در صلح امام حسن (ع)

در واقع صلح امام حسن (ع) را باید ضدحمله‌ای دانست که برای از بین بردن آثار غائله «حکمیت» به کار بسته شد. مشروعیتی که معاویه برای دولت اموی از طریق «حکمیت» – در زمان حکومت امیرالمؤمنین (ع) – ایجاد کرد حتی با پیروزی نظامی امام حسن (ع) از طریق قیام مسلحانه از بین رفتنی نبود. در واقع نمی‌شد فتنه‌ای که شام با طراحی دیپلماتیک خود سال‌ها پیش رقم زده بود را با شمشیر آخته از بین برد. بلکه هر جنگی، ابزار و ادوات خود را می‌طلبد. مشروعیتی که برای آل‌ابوسفیان بر مبنای «حکمیت» در جامعه منحرف شده اسلامی ایجاد شد، نمی‌توانست با جهاد مسلحانه آل‌محمد (ص) از بین برود. این فتنه، جواب و جهاد خود را می‌طلبید؛ جوابی که نتیجه آن را باید در دو مرحله بسیار بزرگ ارزیابی کرد؛ مرحله نخست بیست سال بعد در قیام عاشورا و مرحله دوم که به تبع مرحله نخست روی داد، سقوط امویان در سال 132 هجری بود.

آری راز سقوط سلسله منحوس اموی را باید در شهامت امام مجتبی (ع) در ساباط و شهادت امام حسین (ع) در کربلا دانست. صلحی که بستر قیامی مشروع را در نزد جمهور مسلمین فراهم کرد؛ قیامی که دیگر به دعواهای قبیلگی یا جنگ قدرت تعبیر نشد. این کار سترگ را اما امام حسن (ع) نه در میدان جنگ بلکه در بستر بیماری رَقَم زد. در شرایطی که معاویه با نقشه‌ای پیچیده توانست خود را برای حکومت به مسلمین تحمیل کند و مهم‌ترین مانع قدرت خویش را چنان در انزوا قرار دهد که یارای مقاومت نداشته باشد، امام حسن (ع) در چهره از پانشسته‌ای مغلوب اما تبدیل به قهرمانی نستوه می‌شود؛ قهرمانی که نتیجه کارِ کارستان‌اش را باید در عاشورا و از آن مهم‌تر در سقوط امویان در سال 132 هجری دید.

بنابراین اگر یک بار پیامبر (ص) توانست با صلح در حدیبیه، مشرکین قریش و از آن جمله ابوسفیان را از سر راه اسلام بردارد، بار دیگر فرزند ایشان امام حسن مجتبی (ع) بود که توانست با صلح در ساباط، نقاب اسلامی را از جاهلیت مشرکانه فرزندان ابوسفیان کنار بزند و چنانکه حدیبیه مقدمه فتح مکه بود، ساباط نیز مقدمه فتح‌الفتوح عاشورا شد؛ عاشورایی که مسیر تاریخ اسلام را برای همیشه تغییر داد.

 

فهرست منابع؛

الارشاد، شیخ مفید، ترجمه و شرح سیدهاشم رسولی محلاتی، چاپ سیزدهم، جلد دوم.

الفتوح، ابن‌اعثم کوفی، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ پنجم؛ 1392.

صلح امام حسن علیه‌السلام، شیخ راضی آل‌یاسین، ترجمه آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای، انتشارات انقلاب اسلامی، چاپ سوم؛ 1397.

امامان اهل‌بیت مرزبانان حریم اسلام، شهید آیت‌لله محمدباقر صدر، انتشارات دارالصدر، چاپ اول؛ 1394.

ابوالشهداء، عباس محمودالعقّاد، ترجمه غلامحسین انصاری، انتشارات شرکت چاپ و نشر بین‌الملل، چاپ اول؛ 1395.

تاریخ یعقوبی، احمدبن اسحاق یعقوبی (ابن واضح یعقوبی)، ترجمه محمدابراهیم آیتی، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوزادهم؛1395، جلد دوم.

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.