درباره معنای زندگی

جان كاتنیگهام

بیشتر پژوهش‌های جان کاتینگهام (John Cottingham) (متولد ۱۹۴۳) فیلسوف اهل انگلستان و استاد ممتازِ بازنشسته دانشگاه ردینگ، پیرامون اوایل دوران فلسفه جدید، فلسفه دین و فلسفه اخلاق است. وی تاکنون بیش از ده کتاب و بیش از هشتاد مقاله در نشریات یا کتاب‌ها به صورت فردی یا با همکاری دیگران تألیف، ترجمه و یا ویرایش کرده است.
روح‌الله محمودی گفت‌وگوی نایجل واربرتن با وی را از کتاب “Philosophy Bites” برای دین آنلاین ترجمه کرده است:

نایجل واربرتن: می‌خواهم درباره موضوعی از شما بپرسم که برای بسیاری از ما کاملا جدی است، یعنی معنای زندگی. به نظر شما وقتی از معنای زندگی حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم؟
جان کاتینگهام: خب، راستش این است که من نمی‌توانم پاسخی سرراست و یک‌جمله‌ای به شما بدهم، اما این موضوع برای من بسیار جالب توجه بوده‌است، بخشی به این دلیل که وقتی در دوره‌ لیسانس درس می‌خواندم، به ما می‌گفتند که فلسفه کاری به کار این قبیل پرسش‌ها ندارد. خوبی فلسفه در این روزها این است که به نسبت با دورانی که من دانشجو بودم بسیار گسترده‌‌ تر و غنی‌تر شده‌ است، و کار و بار پرسش‌های کلان سنتی بار دیگر رونق گرفته‌است. در این اواخر مطالب بسیاری در باب معنای زندگی منتشر شده ‌است. البته پاسخ به این پرسش چیز پیچیده‌ای است. مهم‌ترین مساله در خصوص وجود انسان شکنندگی و ضعف آن است. پروژه‌ هایی که ما به آنها دست می‌یازیم به طور مداوم در خطر آن اند که ناکام شوند، زیرا زندگی، بنا به عادت، آکنده از حوادث پیش‌بینی‌ناپذیر و ناخوشایند است.
ن.و: منظورتان مرگ است؟ مرگ شکنندگی و ضعف آشکاری است که همه ‌جا رد و نشانی از آن دیده می‌شود، و ما سرانجام روزی خواهیم مرد.
ج.ک: دقیقا. برجسته ‌ترین مثالِ شکنندگیِ انسان مرگ است. اما افزون بر آن می‌توان به بیماری اشاره کرد، و نیز کهنسالی و نیز ناتوانی. فلاسفه اغلب به نحوی نوشته ‌اند که گویا انسان‌ها کنش‌گران کلان و خودمختار و خودبسنده ‌ای اند که همیشه اختیار و مسوولیت زندگی‌هاشان را، تمام و کمال، در دست دارند، و سپس کار فلسفه این است که شرایط زندگی نیک و شایسته را برای این انسان‌ها تعیین کند. خب، این هیچ ایرادی ندارد که تلاش کنیم شرایط زندگی شایسته و بایسته را تعیین کنیم، اما ما هیچ‌گاه کنترل کامل امور را در دست نداریم، زیرا زندگی‌های ما متاثر از رخدادها و حوادثی است که من ذکرشان را‌ آوردم. پس باید تعریفی از زندگی معنادار ارائه کرد که صرفا تمرکزش بر سودمند بودن (به شیوه ‌های مختلف) نباشد – یعنی صرفا بر فعالیت‌های ارزشمند و نتیجه ‌بخش تاکید نکند – بلکه این تعریف باید به نحوی ضعف و شکنندگی زندگی و دخالت حوادث پیش‌بینی‌ناپذیر را در آن به رسمیت بشناسد.
ن.و: یعنی شما می‌گویید که ما انسان‌ها هنگام تلاش برای تحقق پروژه ‌هامان با موانعی روبرو می‌شویم. شاید من دوست داشته باشم ورزشکار حرفه ‌ای شوم ولی در سن ۲۱ سالگی پایم بشکند و دیگر هیچ‌گاه نتوانم به این آرزو دست یابم. به بیان دیگر، آن رخدادها و پیشامدهای پیش‌بینی‌ناپذیری که با تار و پود وجود ما در هم تنیده‌‌اند همیشه این قابلیت را دارند که هر گونه طرحی را که ما برای زندگی‌هامان تدارک دیده‌ایم ناکام بگذارند.
ج.ک: دقیقا همانطور است که شما می‌گویید. زندگی معنادار جنبه ‌ای دیگر نیز دارد که به دشواری می‌توان روی آن انگشت نهاد اما با بعد اخلاقی زندگی مرتبط است. شخصی را در نظر بگیرید که صرفا به دنبال اعمال خودخواهانه یا بدخواهانه باشد؛ دشوار بتوان زندگی او را معنادار دانست. اگر بخواهیم زندگی‌مان معنادار باشد باید به آن طنینی اخلاقی بدهیم. پس هر دو نکته‌ای که ذکر کردم – جزئی متاثر از رخدادهای پیش‌بینی‌ناپذیر و جزئی همراه با طنین اخلاقی – ما را به آنجا می‌رسانند که پاسخی معنوی‌تر ـ البته شاید تعبیرم چندان دقیق نباشدـ به این پرسش بدهیم و از پاسخی ساده ‌انگارانه به پرسش در باب معنای زندگی اجتناب کنیم. به عنوان نمونه ‌ای از ساده ‌انگاری می‌توان به پاسخ‌های فایده‌گرایانه اشاره کرد که ادعا می‌کنند همه‌چیز به لذت و ارضای میل ختم می‌شود، یا در نهایت آنچه اهمیت دارد این است که ما هر چیزی را که می‌خواهیم به دست بیاوریم. پس پرسش‌ها در باب معنای زندگی با برخی از پرسش‌های سنتی کلان در خصوص جایگاه معنویت در وجود انسان مرتبط می‌شوند.
ن.و: می‌توانید برای من مثالی بزنید در این باب که چگونه پیشامدهای زندگی می‌توانند پروژه‌ های ما را تحت تاثیر قرار دهند؟
ج.ک: بله، و مثالی می‌زنم در این خصوص که آنها حتی چطور پروژه‌های اخلاقی ما را تحت تاثیر قرار می‌دهند. ماجرای فرد اخلاق‌گرای مشتاق و ثابت‌قدمی را در نظر بگیرید که سراسر زندگی‌اش را وقف کمک به دیگران کرده‌ است. او بر آن می‌شود که بیمارستانی برای جذامیان بسازد. وقت و انرژی زیادی را صرف می‌کند تا هزینه ‌های این پروژه را تامین کند؛ روی این پروژه کار می‌کند و کسانی را استخدام می‌کند تا در این کار یاری‌اش کنند، اما درست روزی که قرار است بیمارستان افتتاح شود، ناگهان شهاب‌سنگی روی آن فرود می‌آید. پروژه‌اش تبدیل به تلی از خاکستر می‌شود، و او با نومیدی و یاس مطلق از دنیا می‌رود. آیا ما می‌توانیم بگوییم که او زندگی معناداری داشته ‌است؟ خب، اگر ما بر آن باشیم که کافی است کسی مشغول هدف اخلاقی ارزشمندی شود، آنگاه زندگی‌اش بدون توجه به تحقق یا عدم تحقق آن هدف، معنادار خواهد بود، شاید زندگی او را معنادار بدانیم. هرچند به گمان من بیشتر مردم خواهند گفت که به خاطر سرانجام ناکام پروژه ‌اش، زندگی او بی‌حاصل به پایان رسیده‌است. اما شما می‌توانید پا جای پای آلبر کامو – یکی از مهم‌ترین چهره‌ های فلسفهی اگزیستانسیالیسم در قرن بیستم میلادی – بگذارید و همانی را بگویید که او در کتاب مشهورش یعنی اسطوره‌ سیزیف گفت؛ بگویید که این سرانجام هر تلاشی است و قاعده‌ کار همین است. ما همچون سیزیف صخره ‌ای را بالای تپه می‌بریم. در اسطوره‌ شناسی یونانی، سیزیف محکوم شده بود که کاری را تا ابد انجام دهد؛ صخره‌ ای را از تپه بالا ببرد، و تماشا کند که آن صخره دوباره و دوباره به پایین می‌لغزد. او باز می‌گردد، از تپه پایین می‌آید تا دوباره کارش را از سر گیرد. کامو در آخرین جمله‌ مقاله ‌اش می‌گوید که ما باید فرض کنیم که سیزیف خوشبخت بود. خب، شاید کنایه ‌ای در این جمله نهفته باشد؛ و شاید هم خیر. اما این بی‌گمان چشم‌ اندازی پوچ‌گرایانه است. او می‌گوید که زندگی انسان هرگز روی موفقیت را نخواهد دید. صخره همیشه قرار است که به پایین تپه بلغزد. در نظر کامو، ما باید در مقابل این پوچی شورش کنیم.
من درک می‌کنم که شاید شما بخواهید زندگی‌تان را بر این قاعده بنا کنید. شما می‌توانید با خود بگویید: “خب، بیایید صرفا تلاش کنیم تا آنجا که ممکن است اخلاقی زندگی کنیم، و وقتی ناکام شدیم، اگر رخدادهای پیش‌بینی‌ناپذیر ما را ناکام گذاشتند، صرفا به پایین تپه می‌رویم و دوباره کارمان را آغاز می‌کنیم.” اما این کاری است که فقط از عهده‌ قهرمان‌ها بر می‌آید. راستش بعید می‌دانم که من و شما بتوانیم به این شیوه زندگی کنیم. یا شاید شما بتوانید، اما من که بی‌گمان نمی‌توانم، و بر آنم که بیشتر مردم نیز نمی‌توانند. ما قادر نیستیم در مواجهه با پوچی و تصادف بی‌حد و حساب چنین شیوه‌ قهرمانانه ‌ای را در پیش گیریم. همین باعث می‌شود که نیازمند نوعی امید باشیم، که علی‌رغم همه ضعف‌هامان، و علی‌رغم همه‌ پیشامدهای زندگی و شکنندگی وجودمان، خیر و نیکی همچنان ارزش آن را دارد که دنبال شود، و نیکی در نهایت پیروز خواهد شد – این نوع امیدواری همان چیزی است که ما را به ایده معنویت رهنمون می‌کند.
ن.و: پس شما می‌گویید که، در فقدان این امید که بشریت خود از پس کار خود برخواهد آمد، ما چاره‌ ای جز این نداریم که به بیرون نگاه کنیم، به سمت خدا متمایل شویم یا زندگی دیگری پس از مرگ؟
ج.ک: خب، شاید حرف من این باشد. اما من فکر می‌کنم ما باید برحذر باشیم از تفسیرهای ساده ‌انگارانه از دین که خیلی ساده می‌گویند: “خب، اشکالی ندارد. ما از عهده‌ این کار بر نمی‌آییم، اما همه‌چیز در جهانی دیگر عالی خواهد بود.” این خیال خام است و من بی‌گمان از آن طرفداری نمی‌کنم. ماجرا جور دیگری است. خوشبینی ساده‌ انگارانه – مبنی بر اینکه همه ‌چیز در آینده و در جهانی دیگر عالی خواهد شد – را به سختی بتوان تضمین کرد، به سختی می‌توان از نظر عقلی آن را توجیه نمود. خوش‌بینی در عالم واقع کار نمی‌کند. در عوض ما به چیز دیگری نیاز داریم؛ چیزی مانند فضیلت دینی امید؛ و امید چیزی است و خوش‌بینی چیزی دیگر. امید مشخصا فضیلتی دینی است. امید یکی از سه فضیلت سنتی در ادیان است، و دو تای دیگر ایمان و عشق اند. برای تقویت و رشد امید باید اصول و کنش‌های متکی بر معنویت را به اجرا گذاشت. این بخشی از سنت عظیم معنویت در جهان غرب است. ما به چیزی بیشتر از صرف خوش‌بینی غیرمعقول یا ساده ‌انگارانه نیاز داریم. اگر بخواهیم در مواجهه با پوچی و پیش‌بینی‌ناپذیری آشکار، و ناکامی‌های فراوان، زندگی خود را پیش ببریم چاره‌ای نداریم جز اینکه بنیان‌های اخلاقی و معنوی را در خود تقویت کنیم. پس اینجاست که سنت‌های مختلف معنویت رخ می‌نمایند. البته معنویت صرفا به معنای اعتقاد به این باور متافیزیکی نیست که همه ‌چیز در جهان دیگر به سامان خواهد شد. یکی از عناصر اساسی آن تقویت و رشد درونی انواع خاصی از فضیلت است.
ن.و: و آیا این فضیلت‌ها ضرورتا به عنصری متافیزیکی وابسته‌اند؟ یعنی آیا شما ناچارید به خدا باور داشته باشید تا بتوانید دست به کنش‌های معنوی بزنید، و این کنش‌های معنوی بتوانند به شما قدرت عاطفی ای را اعطا کنند تا بتوانید در مواجهه با پوچی دوام بیاورید؟
ج.ک: خب، من در یکی از کتاب‌های اخیرم، یعنی بعد معنوی و در کتاب اخیرترم یعنی چرایی باور به این پرسش پرداخته‌ام، یعنی رابطه‌ میان پراکسیس [عمل/کنش] و باور.
ن.و: “پراکسیسِ” بودن؟
ج.ک: منظور از پراکسیس اشتغال به رشته ها و سنت‌های کنش و عمل است، مثلا، مراقبت (یا مدیتیشن)، که هدفشان رشد و تقویت فضیلت‌هایی است که ما در موردشان سخن گفتیم؛ از قبیل امید. بسیاری از مردم فکر می‌کنند که باور پیش از عمل به دست می‌آید – یعنی اگر تو بخواهی عمل معنوی ای را آغاز کنی ابتدا باید همه باورهایت را سر و سامان داده باشی. اما بلز پاسکال، فیلسوف بزرگ فرانسوی قرن هفدهم میلادی، جور دیگری می‌اندیشید. او بر آن بود که ابتدا باید پراکسیس را، یا کنش را، آغاز کنی و ایمان بعد از آن می‌آید. و من این را درست می‌دانم. تو نمی‌توانی باورهایت را پیشاپیش به دست بیاوری، زیرا چیزهایی که ما در موردشان صحبت کردیم، یعنی ایمان و امید و از این قبیل، در نتیجه‌ غرق شدن در سنت‌های عمل معنوی حاصل می‌آیند. آنها بعد از اینکه تو سیر و سلوکی را آغاز کردی و پای در راهی گذاشتی سروکله‌شان پیدا می‌شود. و اینطور نیست که آنها پیش از حرکت تو به سراغت بیایند.
ن.و: اگر قرار باشد خواننده‌ این متن را نصیحت کنید، اولین قدمی که به او پیشنهاد می‌دهید چیست تا او بتواند معنایی در زندگی‌اش بیابد؟
ج.ک: راستش من مطمئن نیستم که بتوانم نصیحتی برای همه داشته باشم. بی‌گمان راه‌های متعددی وجود دارد. من فکر می‌کنم مردم باید درباره‌ مسائل مرتبط با پیش‌بینی‌ناپذیری زندگی فکر کنند. آنها اگر به نحوی معقول به این چیزها علاقه داشته باشند می‌بینند که دشوار بتوان از این کار اجتناب ورزید. البته حرف من این نیست که صرفا کسانی که به تفکر یا ایده ‌های فکری علاقمندند می‌توانند زندگی شرافتمندانه، ارزشمند و معنادار داشته باشند، اما کسانی که به این مسائل علاقه دارند – از جمله تعداد زیادی از ما که در جوامع غربی مدرن و تحصیل‌کرده زندگی می‌کنیم – باید دیر یا زود به طور جدی در این باره بیندیشند که زندگی انسان تا چه اندازه محدود است، تا چه اندازه بسیاری یا بیشتر تلاش‌های ما در بلندمدت ناکام می‌مانند، و نیز در این باره بیندیشند که ما موجودات کاملا مستقل و خودبسنده‌ای نیستیم. در قطعه‌ای که آلسدیر مک‌اینتایر فیلسوف اخیرا به کار برده‌است، ما “حیوانات ناطق وابسته ‌ای” هستیم. او اینجا به تعریف مشهور ارسطو اشاره کرد — یعنی “انسان حیوان ناطق است” – و صفت حیاتی مهمی — یعنی وابسته بودن — را به آن تعریف قدیمی اضافه می‌کند.
ن.و: وابسته به چه؟
ج.ک: خب، ما خودمان را خلق نکرده‌ایم. ما وابسته ‌ایم به مجموعه کاملی از شرایط که ما را به وجود آورده ‌اند — خواه شما اعتقاد داشته باشید که این شرایط صرفا زنجیره‌ طبیعی رویدادهایند یا وجود ما در نهایت به منبعی الاهی وابسته است؛ همانطور که سنت‌های دینی به ما می‌آموزند. در هر صورت، شما هر طور که به ماجرا بنگرید، ما به علت‌هایی وابسته ‌ایم که ما را به وجود آورده‌ اند. ما همچنین به دیگر انسان‌ها وابسته ‌ایم، مشخصا در زمان کودکی و بعدها وقتی که سالخورده می‌شویم، اما در واقع ما به شیوه ‌های مختلف در کل دوران زندگی‌مان به دیگران وابسته‌ ایم. ما مجبوریم زندگی‌هامان را در مواجهه با این شرایط پیش ببریم. پس بخشی از کاری که من سعی می‌کنم در کتابم انجام دهم، یعنی کتاب در باب معنای زندگی، این است که با آنچه فکر می‌کنم تلقی‌های بسیار نادرست از انسانیت است مبارزه کنم، مانند تلقی ای که فردریش نیچه، فیلسوف آلمانی، دارد. او چنین می‌اندیشد که گویا ما می‌توانیم به نحوی ارزش‌های خود را، با کمک کنش‌های کلان اراده، از نو ابداع کنیم. به نظر من کاملا پیداست که ما نمی‌توانیم ارزش‌های خود را ابداع کنیم. ما تحت شرایطی به دنیا می‌آییم که خودمان آن را نیافریده ایم. ما مجبوریم ارزش‌های خود را در داخل سپهر مشخصی بیابیم؛ جهانی که ساخته‌ دست ما نیست. پس اولین قدم در راه معنادار کردن زندگی فروتنی است؛ به رسمیت شناخت این حقیقت است که ما وابسته ‌ایم.
ن.و: دوست دارم به پرسش از کنش‌های عملی بازگردم، زیرا آشکار است که شما صرفا از دلمشغولی فکری خالص با ایده‌ ها و افکار طرفداری نمی‌کنید. شما بر آن اید که فلسفه باید به این بپردازد که چگونه می‌توان کنش‌های معنوی را جامه عمل پوشانید. اما یک کنش معنوی واقعا چگونه کنشی است؟
ج.ک: بگذارید قیاسی انجام دهم با پراکسیس روانکاوی. بیشتر فلاسفه‌ تحلیلی نسبت به روانکاوی با دیده تردید بسیار می‌نگرند. و من بی‌گمان به دنبال آن نیستم تا از همه جزئیات نظریه‌های فروید دفاع کنم. اما چیزی که تفکر فروید آن را به رسمیت می‌شناسد این است که ما وابسته‌ایم. ما اذهان خود را خودمان نمی‌سازیم. آنها مدت زمانی دراز پیش از آنکه عقل ما کامل شود شکل گرفته‌ اند و ساختار پذیرفته ‌اند. افزون بر این، ما نیاز داریم که این را بفهمیم و با آن کنار بیاییم — و راه انجام این کار از طریق پراکسیس است، از طریق کشف درونی هدایت‌شده است. یعنی اینکه من برنامه ‌ای روانکاوانه را پیش می‌گیرم. شما وارد یک برنامه‌ منظم گفت‌وگو با یک درمانگر می‌شوید و با راهنمایی او درباره‌ گذشته‌تان تعمق می‌کنید، و تلاش می‌کنید تا فهم بهتری از خودتان به دست بیاورید.
کنش معنوی چیزی تقریبا مشابه است. قدیس ‌آگوستین – که قرن‌ها پیش و در اواخر امپراطوری روم می‌نوشت – می‌گفت که هرکس باید در درون خویش، آنجا که منزلگاه حقیقت است، تعمق کند. پس مراقبه‌ دینی و اعمال مرتبط با آن – یعنی، برنامه‌ معنویِ کشف خویشتنِ خویش – با آنچه در تمرین‌های روانکاوی رخ می‌دهد تفاوت زیادی ندارد. فلسفه نیز، حداقل بر اساس سنت سقراطی، عمیقا با خودآگاهی و خودشناسی مرتبط است. اگر ما سه گفتمان فلسفه، روانکاوی و دین را در نظر بگیریم، آنها چیزی را می‌سازند که اغلب مثلث دشمنی محسوب می‌شود. بسیاری از فلاسفه کاملا با روانکاوی دشمن اند، بسیاری از دینداران نسبت به روانکاوی بسیار مشکوک اند، و بی‌گمان بسیاری از متفکران حوزه‌ روانکاوی بر ضد دین اند — فروید خود منتقد دین بود. اما من فکر می‌کنم اینجا مثلثی از هماهنگی وجود دارد. هر سه‌ی این گفتمان ها، اگر به درستی فهم شوند، به این پرسش عمیق و سنتی در باب خودشناسی اشتغال دارند: پروژه‌ ارتباط برقرار کردن میان باورهای نظری‌مان و درک این نکته که ما که‌ایم و چگونه باید زندگی کنیم، اگر قرار باشد زندگی‌های معناداری داشته باشیم.

بیشتر پژوهش‌های جان کاتینگهام (John Cottingham) (متولد ۱۹۴۳) فیلسوف اهل انگلستان و استاد ممتازِ بازنشسته دانشگاه ردینگ، پیرامون اوایل دوران فلسفه جدید، فلسفه دین و فلسفه اخلاق است. وی تاکنون بیش از ده کتاب و بیش از هشتاد مقاله در نشریات یا کتاب‌ها به صورت فردی یا با همکاری دیگران تألیف، ترجمه و یا ویرایش کرده است.
روح‌الله محمودی گفت‌وگوی نایجل واربرتن با وی را از کتاب “Philosophy Bites” برای دین آنلاین ترجمه کرده است:

مطالب مرتبط
منتشرشده: 2
  1. عباس

    با سلام
    نام مترجم؟

    1. دین آنلاین

      در لید آمده است: «روح‌الله محمودی گفت‌وگوی نایجل واربرتن با وی را از کتاب “Philosophy Bites” برای دین آنلاین ترجمه کرده است»

درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.