گفتمان شناختی مارکس

مناقشه‌برانگیزترین مفهوم مارکسیستی اصطلاح دیالکتیک است و در مباحثات لنین و باگدانف، در نقد گرامشی به کروچه و دیگران به آن اشاره شده و متفکران جدیدتر نیز در دهه‌های اخیر به پربارکردن این بحث نظری یاری رسانده‌اند.

دیالکتیک در فلسفه باستانی یونان به نوعی بحث و گفت‌و‌گو اشاره دارد که طی آن استدلال‌هایی پی‌درپی طرح و نفی می‌شوند. درک نتیجه به ‌وجه کاملش، به جذب دعوی‌های اثباتی پیاپی و نفی این دعوی‌ها بستگی دارد. هگل اصطلاح دیالکتیک را از فلسفه یونان باستان گرفت و معنای آن را تا حد زیادی دگرگون کرد و به یکی از مفاهیم مرکزی فلسفه خود بدل کرد. در فلسفه هگل، ارائه تجربه انسانی به منزله دیالکتیک مفهوم‌های فلسفی، کیفیت‌های تکاملی خود را از نوعی منفیت می‌گیرد. همان‌گونه که در تعریف یا حکمی، یک مفهوم با مفهومی دیگر روبه‌رو می‌شود، در ذهن هگل نیز رابطه‌ای به ظاهر مثبت رابطه‌ای متناقض در پی دارد. نزد مارکس دیالکتیک ابزاری برای پیگیری «علم جامعه» محسوب می‌شود. مارکس در «سرمایه» می‌نویسد دیالکتیک در گوهر خود «انتقادی و انقلابی» است. مارکس در آغاز کار خود کاربرد دیالکتیک را از جانب هگلی‌هایی به باد انتقاد گرفت که آثار و دیدگاه‌های سیاسی‌شان در دهه 1840 رواج داشت. اما در دهه 1860 که تحلیل انتقادی خود را از سرمایه‌داری منتشر می‌کرد فلسفه و سیاست هگلی رو به افول نهاده بود. در این زمان مارکس به تأکید بر این نکته توجه داشت که برداشت خود را از دیالکتیک، با دگرگون‌ساختن برداشت هگل از دیالکتیک سامان بخشیده است؛ زیرا می‌خواست خود را از مکتب بریتانیایی اقتصاد سیاسی متمایز کند. از آنجا که مقدار قابل توجهی از شرح مارکس از سرمایه‌داری بر پایه اصلاحیه‌هایی بر آدام اسمیت و دیوید ریکاردو در قالب اصطلاح‌های اقتصادی خود آنها استوار بود، برای برخی از منتقدانی که مارکس از آنها نقل‌قول آورده بود، آسان بود که کار او را صرفا اقتباسی بشمارند و رد کنند و سرشت سیاسی آن را نادیده بگیرند. مارکس ناگزیر بود به خوانندگانش دقیقا نشان دهد که چه چیز را از هگل گرفته، چه چیز را مردود شمرده و چرا مفهوم دیالکتیک اصلا لازم است تا شرحی انتقادی از جامعه سرمایه‌داری به دست دهد که بر بنیادهای استوار علم اقتصادی بنا شده باشد که اسمیت و ریکاردو آغازگر آن بودند. نگاه انگلس به دیالکتیک متفاوت بود اما او آن را به مارکس نسبت می‌داد. از نگاه انگلس، دیالکتیک ویژگی بنیادی روش علمی بود، گستره‌ای جهان‌شمول و کلی داشت و نخستین‌بار به دست مارکس تدوین یافته بود. این دیالکتیک بر پایه وارونگی کمابیش ماتریالیستی ایدئالیسم هگل استوار شده بود؛ دیدگاهی که تناقض‌ها را ذاتی واقعیت می‌داند و اعتقاد به اینکه قانون‌های کلی (سه‌گانه)، نمودار نتایج معتبری هستند که از کاربست شیوه دیالکتیکی در طبیعت، تاریخ و منطق به دست می‌آیند.
بعد از انگلس نیز بر سر معنا و کاربرد اصطلاح دیالکتیک در آثار مارکسیستی بحث و جدل‌های نظری فراوانی درگرفت و بیراه نیست اگر بگوییم مناقشه‌برانگیزترین مفهوم مارکسیستی اصطلاح دیالکتیک است و در مباحثات لنین و باگدانف، در نقد گرامشی به کروچه و دیگران به آن اشاره شده و متفکران جدیدتر نیز در دهه‌های اخیر به پربارکردن این بحث نظری یاری رسانده‌اند. در چند سال گذشته چند اثر از مکاتب فکری جدید درباره دیالکتیکِ مارکسی، ترجمه و منتشر شده است از‌جمله «دیالکتیک جدید و سرمایه» اثر کریستوفر جی. آرتور و «دیالکتیک و واسازی در اقتصاد سیاسی» اثر رابرت آلبریتون به ترجمه فروغ اسدپور و آثار کمال خسروی که تمرکز خود را بر بررسی انتقادی این مفهوم گذاشته و با چند اثر تألیفی و ترجمه در پی شناختن دیالکتیک برآمده است از‌جمله «توصیف، تبیین و نقد» (نشر اختران، 1381)، «نقد ایدئولوژی» (نشر اختران، 1383)، «نقد دیالکتیک دستگاه‌مند» (نشر چشمه، 1396) و «مارکسیسم و دیالکتیک» (مقالاتی از لوچو کولتی، روی اجلی، دیوید هیلل روبن و لویی آلتوسر، ترجمه کمال خسروی و شاهرخ حقیقی، نشر اختران، 1399). جدیدترین اثر خسروی در‌این‌باره، «دیالکتیک انتقادی: سپهرهای نقد» است که به‌تازگی از سوی نشر لاهیتا منتشر شده است. خسروی در پیشگفتار این کتاب کشاکش‌های نظری درباره ترکیب‌هایی از واژه‌ها مانند «واژگون‌سازی» دیالکتیک هگل، «سرپا ایستادانیدن آن»، «بیرون‌کشیدن هسته عقلایی از پوسته رمزآمیز» و «مرزهای دیالکتیک» را سهمی گران‌بها از اندوخته و میراث گفتمان مارکسیستی در قلمرو دیالکتیک می‌داند: «تلاش و امید من در این کتاب ادای سهمی در همین اندیشه‌ورزی‌ها و کشاکش‌ها و افکندن پرتویی نو بر گوشه‌های تاریک، یا تاکنون نادیده آن، و پیش‌نهادن رهاورد تازه‌ای از این گنجینه است». هدف کتاب تبارشناسی «دیالکتیک» و «دیالکتیک مارکس» و گزارش‌های تاریخ‌نگارانه آن نیست، بلکه در اساس طرح دو پرسش جدید است. نخست: آیا «گفتمان شناختی» مارکس نیازمند چارچوب یا ظرفی فراگیرتر، به مثابه دستگاه مختصات هستی‌شناختی، معرفت‌شناختی و روش‌شناختی آن است یا خود، فضا و «دستگاه مختصات» تازه‌ای است؟ دوم: آیا شکاف میان «علم» اجتماعی و تاریخی، از یک سو و علوم طبیعی از سوی دیگر، هر اندازه ژرف، چنان است که بتوان کماکان از هر دو آنها زیر سقف علم سخن گفت؟ اگر چنین نیست و اگر با تمایزی سرشتی میان این دو حوزه دانش انسان اجتماعی و تاریخی سروکار داریم، این تمایز چه چشم‌اندازهای تازه‌ای در برابر دانش اجتماعی می‌گشاید؟ در فصل نخست به درک و دریافتی ویژه از واژه دیالکتیک مارکس پرداخته می‌شود که نویسنده پیش‌تر در نوشته مستقلی آن را دیالکتیک «نقد منفی، نقد مثبت» -‌به مثابه بدیلی در برابر رابطه بی‌میانجی نفی/اثبات نامیده بود. در فصل دوم، در پرتو معرفی یا برجسته‌سازی مقوله «شیوه وجود»، نخستین گام را در واکاوی امکان «گفتمان شناختی» مستقل و ویژه مارکس برمی‌دارد. ضرورت و استواری این گفتمان نیازمند تعریف تازه‌ای از امر واقع یا واقعیت اجتماعی است. در تلاش برای ارائه چنین تعریفی، در فصل سوم ارزیابی دیگری از مقولات «ذات، پدیدار و فرانمود» ارائه می‌کند. با شناخت مقوله «فرانمود» در فصل چهارم، راه برای طرح مسئله «وارونگی واقعی» -‌و رابطه دیالکتیکی مارکسی و هگلی- هموار خواهد شد. در فصل پنجم می‌کوشد توان و استواری آنچه را در فصل‌های دوم تا چهارم به دست آورده در رویارویی روش مارکسی «سطح‌های تجرید» با «تیپ ایده‌آل» مارکس وبر بسنجد. در فصل آخر، زیر عنوان «سپهرهای نقد»، نویسنده به زعم خود «پروای بلندپروازی را کنار نهاده» و کوشیده در کنار طرح پرسش دوم، اندیشه‌هایی را در راستای زمینه امکان پاسخ آن، «هرچند به ناگزیر و بنا به سرشت پرسش و پاسخ، هنوز خام و ناپرورده»، صورت‌بندی کند.

منبع: روزنامه شرق

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.