منوچهر صدوقی‌سها: فلسفه منحصر به حکمت متعالیه شده است / حیات فلسفه را احساس نمی‌کنم

منوچهر صدوقی‌سها معتقد است یکی از آسیب‌هایی که اکنون در این ایام به فلسفه ما وارد شده، منحصر کردن آن به حکمت متعالیه است، البته هستند کسانی که در باب مکاتب دیگر هم بحث می‌کنند، ولی امروز سنت غالب، حکمت متعالیه است.

فلسفه از جمله دانش‌های کهن بشری است که درباره مسائل اساسی و بنیادین بشر یعنی ماهیت هستی، وجود، خدا و انسان تفکر و اندیشه‌ورزی می‌کند. این دانش در جهان شرق و غرب فراز و نشیب‌های زیادی را پشت سر گذاشته است.

در جهان اسلام نیز فلسفه به‌رغم پیروان و طرفدارانی که داشته، اما با مخالفت‌ها و انتقادهایی از سوی فقها، عرفا و اهل ظاهر مواجه بوده است، اما برخی معتقدند این مخالفت‌ها الزاماً به معنای مخالفت با کل فلسفه به معنای مطلق آن نبوده است، بلکه مخالفت و رد یک موضوع و نظریه آن هم در مکتب خاص و یا فیلسوف خاصی بوده است.

خبرنگار ایکنا اصفهان، درباره مخالفت‌ها و انتقادهایی که در طول تاریخ به فلسفه اسلامی شده است، گفت‌وگویی با منوچهر صدوقی‌سها، داشته است. صدوقی‌سها متولد ۱۳۲۷ در تهران، نویسنده، پژوهشگر و حقوق‌دان است. او تحصیلات دانشگاهی‌اش را در رشته حقوق تا مقطع لیسانس پی گرفت.

بعد از آن تحصیلات خود را در حوزه علمیه تا مراحل عالی عرفان و فلسفه ادامه داد و هم‌اکنون علاوه بر وکالت دادگستری در برخی از دانشگاه‌های کشور و همچنین مؤسسه حکمت و فلسفه به تدریس می‌پردازد. او داماد محمدتقی جعفری است.

در تاریخ جهان اسلام شاهد مخالفت‌ها و حتی فراتر از آن، ضدیت و دشمنی با فلسفه هستیم که اوج آن در دوره غزالی رخ داد و به تعبیر فلاسفه، غزالی با کتاب «تهافت الفلاسفه» کمر فلسفه را شکست، مگر در ایران که چراغ آن روشن بود. مخالفت‌ها و دشمنی با فلسفه و عقلانیت در طول تاریخ از سوی گروه‌های مختلف مثل برخی عرفا و فقها ریشه در چه چیزی دارد؟

تا زمانی که ترمینولوژی ما اصلاح نشود، یا نباید وارد ماهیت مباحث شویم، یا اینکه اصلاً نمی‌توانیم وارد شویم. ابتدا باید ترمینولوژی را اصلاح کنیم، تصالح کنیم، اینکه گفته‌می‌شود اصطلاح و مصطلح، این‌ها از همین باب است، اصطلاح از صلح می‌آید، دو نفر که با هم در حال صحبت و بحث هستند، ابتدا باید راجع به مسائلی صلح کنند. در رأس این مسائل، الفاظ است.

باید معلوم شود که وقتی کسی از ضدیت با فلسفه یا ضدیت با عقل سخن می‌گوید، ابتدا باید معنای ضدیت، عقل و فلسفه مشخص شود و هر دو طرف این اصطلاحات را به یک معنا به کار ببرند، در غیر این صورت نمی‌توانند با هم تفاهم کنند.

اینکه می‌گویند اصطلاحات، حرف بسیار درستی است و جزء مبادی محسوب می‌شود. بنابراین ما باید در باب اصطلاحات مورد سؤال‌مان تصالح، اصطلاح و صلح کنیم که یکی از آنها، عقل و فلسفه است.

در مرتبه دوم، ماهیت و انیت (وجود) فلسفه اسلامی است. ما بحث خود را به فلسفه اسلامی محدود می‌کنیم و به فلسفه غرب که در سؤال شما بود، کاری نداریم و آن را کنار می‌گذاریم.

ما لااقل باید بتوانیم راجع به سه معنا با هم صلح کنیم؛ معنای عقل، معنای فلسفه و معنای فلسفه اسلامی. درباره عقل، از یونان کتاب‌های زیادی از اسکندر افرودیسی وجود دارد تا سلسله کتب متعدده‌ای با عنوان «فی معانی العقل». در اسلام نیز در این زمینه از ابو یوسف کِندی یعنی در همان ابتدای تاریخ فلسفه اسلامی کتاب با همین عنوان وجود دارد و همین‌طور از فارابی و دیگران.

معنای عقل تقریباً مورد اجماع بوده و حسب کلام این است، آن عقلی که در فلسفه به کار می‌رود، تا جایی که من تتبعاً و تفکراً به آن دست یافته و معتقد شده‌ام، عقل بالفعل است، یعنی عقلی که نظریات را از بدیهیات استخراج می‌کند. این معنا، اجماعی است.

پس وقتی عقل را در قبال فلسفه می‌اندازیم، مرادمان عقل هیولانی، عقل بالملکه و یا عقل فعال نیست، بلکه عقل بالفعل است، یعنی عقلی که مجهولات نظری را بر پایه معلومات پیشین یا بدیهیات، به معلومات تبدیل می‌کند. این عقل در تقابل با فلسفه است.

ماهیت فلسفه هر چه باشد، ما نمی‌توانیم به آن بپردازیم، چون بحث مفصلی است، ولی در این محدوده یعنی ربط عقل و فلسفه، می‌توان گفت از یونان که یکی از خاستگاه‌های نخستین فلسفه است، این ادعا همیشه وجود داشته که فلسفه مبتنی بر عقل است. مراد از عقل هم همان عقل بالفعل بوده است، آیا واقعاً این معنا درست است؟

ما اصلاً فکر کرده‌ایم همه فلسفه‌هایی که ادعا می‌شود مبتنی بر عقل است، واقعاً عقلی محض است؟ در رأس فلسفه‌هایی که ادعا می‌شود عقلی است، فلسفه مشایی قرار دارد. آیا مطالعه و تطبیق کرده و این معنا را یافته‌ایم که حکمت مشاء کلاً مبتنی بر عقل است؟

به نظر من ما چنین کاری را انجام نداده‌ایم، بلکه شنیده و نقل کرده‌ایم. مطمئن باشید در فلسفه‌های معروف به عقلانیت، مطالب غیرعقلی نیز وجود دارد، از خطابه، شعر و حتی مغالطه گرفته تا بروید بالا که باید در جای خودش بحث شود.

از این سخن می‌خواهم این نتیجه را بگیرم که برخلاف آنچه معروف است، واقعیت داستان این است که مطلقاً عقل مساوی فلسفه نیست و فلسفه نیز مساوی عقل نیست، ادله متعدد است.

یکی از معانی و ادله آن این است که مگر یک فلسفه فیکس و واحد در طول تاریخ وجود دارد؟ در دنیا، شهری به نام پاریس و در این شهر، برجی به نام ایفل وجود دارد. تمام عالم و آدم برج ایفل را می‌شناسند و هر که می‌گوید برج ایفل، یک چیز مدنظرش قرار می‌گیرد. آیا فلسفه چنین معنایی دارد؟

عرض من این است که اگر در تمام عالم می‌گویند برج ایفل، آیا غیر از همان برج موجود در پاریس، کسی مصداق دیگری برای آن سراغ دارد؟ نه نمی‌کنند، همه می‌گویند برج ایفل. آیا وقتی کلمه فلسفه را بر زبان می‌آوریم، ما که طلبه فلسفه هستیم، همه ما مثل برج ایفل یک مصداق واحد و بارز برای فلسفه سراغ داریم؟

نه، قطعاً معنای واحدی برای آن نداریم.

بسیار خوب. در فلسفه، مکتب‌های مختلف، متناقض و متضاد وجود دارد. ایده‌آلیسم به یک معنا، ناقض رئالیسم است. اگر عقل مساوی فلسفه باشد و فلسفه مترادف و مساوی عقل، در مورد همین ایده‌آلیسم و رئالیسم که موارد تناقضی میان آنها وجود دارد، کدام را باید عقلی دانست؟ هر دو مدعی هستند که عقلانی‌اند و در عین حال مسائل متناقض دارند، به ادعای اینکه عقلی است. کدام‌شان عقلی‌اند؟

در مورد عقل، برداشت‌ها از آن در فلسفه می‌تواند متفاوت باشد.

ما گفتیم که اصطلاح می‌کنیم و همه فلاسفه اجماع کرده‌اند بر اینکه عقل موجود در فلسفه، عقل بالفعل است. اگر این‌طور است، دو مکتب که با هم تناقض پیدا می‌کنند و هر دو مدعی عقلانی بودن هستند، مگر حکم عقل دوتاست؟ عقل واحد و حکم عقلی نیز واحد است. دو مکتب متناقض هر دو به عقل استناد می‌کنند، کدام یک از آنها عقلی است؟ عقل، دو حکم ندارد و حکم تناقضی نمی‌کند.

بله، حکم عقل واحد است.

بله، احکام متعدد مکتب‌های مختلف فلسفه ثابت می‌کند چنین نیست که عقل را مساوی فلسفه بگیریم، چنین کاری محال است، اصلاً مغالطه است و از آن شایعات شارلاتانی در ساحت فلسفه است که می‌گوید عقل مساوی فلسفه است. ولی، چنین چیزی نیست. شما می‌توانید این را قبول نکنید، ولی مقبول من این است.

این را که گفتیم، بعد از این حق نداریم بگوییم اگر کسی با یک مکتبی فلسفی مخالفت کرد، با عقل مخالفت کرده است. نه این‌طور نیست، در واقع با آن مکتب فلسفی خاص مخالفت می‌کند، نه با مطلق تفلسف و بدتر از آن، با مطلق عقل.

در تاریخ اسلام شاهد ضدیت اهل عرفان با فلسفه، آن هم با فلاسفه اسلامی هستیم، این را چطور ارزیابی می‌کنید؟

ما اکنون وارد مصادیق نمی‌شویم، بلکه بحث ما کبروی است، صغروی نیست. من می‌گویم ممکن است کسی بگوید با فلان مکتب فلسفی مخالف‌ام، شما بلافاصله می‌گویید آن شخص ضد فلسفه و ضد عقل است، ولی من می‌گویم این تصور نادرست است، شما باید بگویید این شخص با فلان مسئله فلسفی فلان فیلسوف مخالف است.

طبق فرمایش شما برخی با آن مکتب خاص مخالف‌اند و برخی هم با کلیت فلسفه مخالف هستند.

شما به بحث صغروی برمی‌گردید، من در مقام بحث کبروی‌ام و فعلاً با نظر برخی و بعضی کاری ندارم، حرف کلی می‌زنم. همین حالا که شما اصرار دارید بحث صغروی کنید، به غزالی اشاره می‌کنم. اولاً چنین نیست که غزالی با کل فلسفه مخالف باشد.

بله، خودش با فلسفه کاملاً آشنا بود و کتاب مقاصد الفلاسفه را نوشته بود.

شهرت پیدا کرده که غزالی با کل فلسفه مخالف است. این خودش یکی از شایعات دروغ است. غزالی خودش یک فیلسوف است و در همین کتاب تهافت‌الفلاسفه می‌گوید نظر من به سه مسئله فلسفی است؛ قِدَم زمانی عالم، علم حق‌تعالی به جزئیات و سوم، معاد جسمانی. در مورد این سه مسئله بحث می‌کند.

واقعاً انصاف است که بگوییم غزالی با کل فلسفه مخالف است؟ خودش فقط این سه عنوان را طرح می‌کند. دوم اینکه آیا با فحش و ناسزا و تکفیر بحث می‌کند و یا استدلال می‌کند؟

کاملاً استدلال می‌آورد.

پس خودش فیلسوف است و به عنوان فیلسوف، با مکتب فلسفی دیگری مخالفت می‌کند، معنایش این نیست که ضد فلسفه و ضد عقل است، خدا را خوش نمی‌آید درباره او چنین قضاوتی بکنیم.

ایکنا ـ علاوه بر غزالی، عطار به کل فلسفه هجمه می‌برد و در شعری هم می‌گوید: «کاف کفر ای جان به حق‌المعرفه/ خوش‌ترم آید ز فای فلسفه / لیک آن علم چون لزج ره زند/ بیشتر بر مردم آگه زند». منظور این است که عطار با کل فلسفه مخالفت می‌کند.

این به غزالی ربطی ندارد. اینکه عطار این‌طور می‌گوید، محل بحث من نیست. از طرف دیگر، ما بحث کبروی کلی می‌کنیم و می‌گوییم اولاً عقل مساوی فلسفه نیست، ثانیاً اگر این‌طور باشد، وقتی کسی با فلسفه‌ای مخالفت کرد، مخالف آن فلسفه است، نه کل فلسفه، مگر اینکه صراحتاً بگوید اصلاً عقل را قبول ندارم.

تعارضات در فلسفه یک رقم نیست، چند رقم است. یکی از اساتید فلسفه در تهران که من هم او را می‌شناسم، شرح حالی از خودش نوشته و میان دوستان منتشر کرده و در آن گفته است: من قبل از انقلاب به فلسفه خیلی ارادت داشتم و حالا می‌فهمم که فلسفه این‌طوری است و فحش بدی می‌دهد. ما با این‌ها کاری نداریم.

معنای عقل میان فلاسفه تقریباً اجماعی است، اما نسبت عقل و فلسفه روشن نیست. بیشتر گمان می‌کنند که «فلسفه هو العقل هی العقل العقل هو الفلسفه»، من می‌خواهم بگویم که این معنا نادرست است، به دلیل اینکه در میان فلاسفه، هستند بسیاری که با هم بر مبنای عقل اختلاف دارند، پس نه ضد عقل هستند و نه ضد فلسفه.

یک فیلسوف با فیلسوف دیگر اختلاف پیدا می‌کند، اختلاف نکنند که فلسفه نمی‌شود. نتیجه اینکه خواهش می‌کنم به غزالی و امثال او نگویید ضد عقل و ضد فلسفه. یکی مثل این دوست ما که می‌گوید فلسفه فلان است، با او کاری نداریم، ولی آیا واقعاً غزالی هم همین‌طور است؟ یا استدلال می‌کند؟

بله استدلال می‌کند.

پس فیلسوف مستقل و صاحب مکتب و مبناست و بر پایه عقل با کسی که او هم عقلانی می‌اندیشد، اختلاف می‌کند. این معنایش این نیست که مخالف کل فلسفه است، چگونه ممکن است کسی مخالف تفکر باشد؟ چنین چیزی امکان ندارد، نمی‌شود که متفکری ضد تفکر باشد.

 در تاریخ اسلام جریان‌هایی مثل جریان اهل حدیث در اهل سنت و اخباری‌گری در شیعه بوده‌اند که هیچ حجیتی برای عقل و تفکر قائل نبودند.

ما با آنها کاری نداریم و موضوع بحث ما نیستند.

به هر حال این‌ها جریان‌هایی بودند که در تاریخ اندیشه اسلامی بوده‌اند و شاید دیدگاه‌های‌شان هم بازخوردها و تبعاتی داشته و به فلسفه هجمه می‌بردند.

هنوز به این بحث نرسیده‌ایم بحث باید متدیک باشد. نمی‌توان از این شاخ به آن شاخ پرید. «از مقامات تبتل تا فنا / پله پله تا ملاقات خدا». اگر می‌خواهیم به جایی برسیم، باید بحث مِتدیک داشته باشیم.

ماحصل بحث ما تا اینجا این است که صرف اینکه فیلسوفی با فیلسوف دیگری درباره مسئله‌ای اختلاف کند، معنایش نه ضد عقل بودن است و نه ضد فلسفه بودن، بلکه معنایش این است که متفکری با متفکر دیگری در حد محدودی اختلاف دارد و مباحثه می‌کند. از این بحث که بگذریم، به فلسفه اسلامی می‌رسیم.

اولاً باید درباره ماهیت و انیت (وجود) فلسفه اسلامی بحث کنیم، تا بتوانیم به غزالی و امثال او برسیم. ابتدا باید بدانیم چیزی به نام فلسفه اسلامی، وجود خارجی دارد یا نه و فرضاً اگر وجود دارد، اسلامیت آن به چیست؟ چرا به آن اسلامی می‌گویند؟ تا این دو مسئله معلوم نشود، تمام حرف‌ها بی‌فایده است. ابتدا باید وجود منظومه‌ای به نام فلسفه اسلامی را اثبات کرد و سپس روشن ساخت که اسلامیت آن به چیست.

اینکه فلسفه اسلامی وجود دارد یا نه، داستان درازی است. من سه چهار سالی است که به توفیق الهی مشغول کتابی به نام «تاریخ عمومی فلسفه اسلامی بالمعنی الاعم و بالمعنی الاخص» هستم.

این کتاب، مفصل و در چند جلد است و در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی زیر چاپ است و حروف‌چینی جلد دوم آن در حال اتمام است و در آن مفصل بحث می‌کنیم که آیا فلسفه‌ای به نام فلسفه اسلامی وجود دارد یا نه، اسلامیت آن به چیست و چه ماهیتی دارد؟ من از شما سؤال می‌کنم که منظومه‌ای به نام فلسفه اسلامی وجود خارجی دارد یا نه؟

ایکنا ـ من فکر می‌کنم فلسفه به معنای تفلسف و اندیشه‌ورزی جغرافیا نمی‌شناسد، معنای فراگیر دارد و می‌توان گفت فلسفه، فلسفه است، یعنی به معنای اندیشه‌ورزی. شاید دیدگاه‌ها در این زمینه متفاوت باشد و نتوان صرفاً و صراحتاً پاسخ بله یا خیر به این سؤال داد.

فلسفه اسلامی وجود خارجی دارد، یعنی برخلاف قول مستشرقین و اتباع داخلی آن‌ها که من اسم این اتباع را «مستقربین!» یعنی ایرانی‌ها و مسلمان‌هایی که اتباع مستشرقین هستند، گذاشته‌ام.

از زمانی که تاریخ جدید فلسفه به معنی جدید پیدا شد، این تاریخ فلسفه جدید به این معنای جدید در اسلام و حتی در اروپا نیز سابقه ندارد.

حدود دو قرن یا دو قرن و نیم است که مفهوم جدیدی به نام تاریخ فلسفه پیدا شده است؛ یعنی از سوی شخصی به نام «بروکر» در آلمان و در حدود سال‌های ۱۷۷۰ یا ۱۷۸۰ یعنی از ۲۰۰ یا ۲۵۰ سال پیش، و از همان زمان، برخی مستشرقین گفته‌اند چیزی به نام فلسفه اسلامی وجود خارجی ندارد، اما از آن سؤال‌ها می‌شود پس امثال ابن‌سینا و فارابی چه کسانی هستند و مگر این‌ها وجود ندارند؟

در پاسخ گفته‌اند: بله این‌ها وجود دارند، حرف هم برای گفتن دارند، ولی حرف‌شان همان حرف یونانی‌ها است. یعنی این‌ها از برخی مطالب یونان ترجمه محرفی کرده‌اند و اسم آن را فلسفه اسلامی گذاشته‌اند و در واقع فلسفه اسلامی همان فلسفه یونانی است که از سمت راست نوشته می‌شود، یعنی به زبان عربی است.

این پاردایم مستشرقین در ۲۰۰ یا ۲۵۰ سال گذشته است که البته این فضا تاحدودی توسط مرحوم هانری کربن تلطیف شد.

ولی در مجموع این دسته از مستشرقین منکر وجود فلسفه اسلامی هستند. مثلاً امروز هایدگر همه مملکت ما را گرفته و تکان می‌خوریم هایدگر است و کتاب و مقاله هم پر است، اما کسی نمی‌گوید که مثلاً هایدگر ایرانی است، بلکه می‌گویند فلسفه هایدگر به زبان فارسی است.

مستشرقین می‌گویند فلسفه اسلامی وجود خارجی ندارد و همان فلسفه یونانی ولی با زبان عربی و یا فارسی است، ولی ما معتقدیم فلسفه اسلامی وجود دارد.

در اسلام و برخلاف آنچه معروف است که فلسفه اسلامی یک مصداق بیشتر ندارد، ولی حداقل چهار منظومه به عنوان فلسفه اسلامی داریم.

اولین آن مطالب فلسفه یونانی است و به همان شکلی که ترجمه شده، به همان صورت نیز وجود دارد. مثلاً اکنون ترجمه عربی کتاب «نفس» ارسطو در دست من است، این کتاب از یونانی به عربی ترجمه شده، فلاسفه اسلامی به این کتاب توجه داشته‌اند و درباره آن شرح کرده‌اند، اما چیزی به این کتاب اضافه نکرده و چیزی هم از آن کم نکرده‌اند و این مطابق حرف مستشرقین است، یعنی این فلسفه یونانی اما در زبان عربی است. یعنی کتاب ترجمه شده و به همان صورت باقی است.

اکنون شاید با توجه به مطالب کتاب نفس، به آن فلسفه اسلامی هم بگویند، ولی باید مواظب بود که معنای آن چیست.

یک رقم دیگر فلسفه اسلامی این است که یونانیت را گرفته‌اند و در آن دست‌کاری کرده‌اند. در این زمینه مرحوم مطهری (ره)، مقاله خوبی دارند که واقعاً بی‌نظیر و عالی است و خدا ایشان را رحمت کند، ایشان اظهار فرموده‌اند مسائلی که در اسلام به مسائل فلسفی وارد از یونان اضافه شده است.

منظومه دوم فلسفه اسلامی، فلسفه یونانی است که متفکرین مسلمان آن را کم و زیاد، متحول کرده و توسعه داده‌اند و دستگاهی ساخته‌اند که نه یونانی محض و نه اسلامی محض است. مثلاً کتاب شفا، نه یونانی محض و نه اسلامی محض است.

در قبال فلسفه اسلامی بالمعنی الاخص و فلسفه یونانی، منظومه سومی وجود دارد، یعنی دستگاهی قائم به ذات که نه یونانی و نه اسلامی است.

یکی جریان فلسفی دیگر در اسلام است که غیر از فلسفه اسلامی بالمعنی الاعم است که به آن اشاره کردم. یعنی مطالب فلسفی به دست کندی، فارابی، ابن‌سینا، عامری و … از یونان گرفته شده و در آن دست‌کاری کرده‌اند و یک دستگاه قائم به ذات شده است و عده‌ای از فلاسفه اسلامی به این نوع دستگاه فلسفی انتقاد کرده‌اند که در رأس آن‌ها، غزالی است.

غزالی با خود فلسفه بماهو فلسفه مخالف نیست؛ این کتاب تهافت غزالی و این ما، که این مدعا را اثبات کنیم. غزالی می‌گوید من در مشائیات حرف دارم و چون دو نماینده برین آن‌ها فارابی و ابن‌سینا هستند، من با این‌ها کار دارم و در سه مسئله.

این همان جریان سوم است که به آن اشاره کردم. غزالی نه یونانی و نه مثل فارابی و ابن‌سینا هست، بلکه شخصیت مستقلی است که مواجه با فلسفه ساخته و پرداخته ابن‌سینا و فارابی است، فلسفه‌ای که نه اسلامی محض و نه یونانی محض است.

قبلاً به یک دستگاه فلسفی اسلامی بالمعنی الاخص اشاره کردم که نظام فلسفی مستقلی از فلسفه یونان، مستقل از فارابی، ابن‌سینا، غزالی و حتی صدرالمتألهین است. یعنی یک منظومه فلسفی قائم بالذات اسلام محض، یعنی قرآن و حدیث است.

متأسفانه این فلسفه تدوین نشده است که اگر خدا توفیق بدهد ما مشغول این کار هستیم، ادعایی نداریم و در مقدمات آن کار می‌کنیم و انشاءالله بعداً آن را تکمیل می‌کنند در قرآن کریم و احادیث، اشاره‌های متعددی به امهات مباحث فلسفی می‌شود.

البته اشتباه نشود العیاذ بالله قرآن کتاب فلسفی نیست، حدیث هم این‌طور نیست. اما چون قرآن کریم و احادیث جهان‌شناخت دارد، اشاره‌های عمده‌ای به امهات مسائل فلسفی در آن وجود دارد.

در فلسفه مسئله‌ای با عنوان زیادت وجود بر ماهیت و یا تمایز وجود از ماهیت وجود دارد؛ «ان الوجود عارض الماهیه تصوراً و اتّحدا هویهً» یکی از امهات مسائل فلسفی است، این تأسیس قرآن کریم است، یعنی اینکه وجود بر ماهیت زائد و یا وجود از ماهیت ممتاز و منفک و جداست، تأسیس قرآن کریم است.

یعنی متفکری که مبنای خود را قرآن قرار می‌دهد و می‌خواهد در محدوده قرآن تفکر کند و در آن آنتولوژی به این معنا می‌رسد که قرآن اشاره دارد به اینکه وجود از ماهیت در مقامی جدا و بر آن عارض است و این در تفکر یونانی سابقه نداشته است.

نتیجه حرف ما این شد که اولاً عقل مساوی با فلسفه نیست، دوم اینکه اختلاف با فلاسفه و رد یک فلسفه یا یک فیلسوف خاص، مطلقاً به معنای نفی عقل و تفکر نیست، بلکه رد یک مسئله توسط یک متفکر است.

برخلاف گفته مستشرقین و اتباع آن‌ها که در ایران هم هستند و فلسفه اسلامی را انکار می‌کنند، فلسفه اسلامی وجود دارد. چهارم، اسلامیت این فلسفه به این است که مسلمین یونانیت را گرفته، آن را چکش‌کاری کرده و مکتب دیگری از آن به وجود آورده‌اند.

این هم اسلامیت این است. عده‌ای هم هستند مثل غزالی که مشی آنها برخلاف معروف، نه ضدیت با عقل است، نه ضدیت با تفکر و نه ضدیت با مطلق فلسفه، اگر به معنای اندیشه باشد.

مگر می‌شود که غزالی نخواهد عالم را بشناسد؟ فیلسوف می‌شود بگوید نمی‌خواهم عالم را بشناسم؟ این چه حرفی است. او مکتب خاصی دارد، شما فکر می‌کنید با کل اندیشه مخالف است؟. خیر، مخالف اندیشه نیست و نمی‌تواند هم باشد. با اندیشه خاصی مخالف است، آن هم در محدوده برخی از مسائل فلسفه. تمام این‌ها برای ما مقدمه است.

اصل داستان این است که فلسفه اسلامی دو معنا پیدا می‌کند، بالمعنی الاعم و بالمعنی الاخص. بالمعنی الاعم آن همین شفا و اشارات و اسفار و امثال آنهاست و این نه اسلامی محض است و نه یونانی محض، بلکه سنتز یا معجون یا ملغمه‌ای از اسلامیت و یونانیت است.

به نوعی ترکیبی و تلفیقی است؟

ترکیبی هم معنا دارد. این‌طور نیست که عناصری از آن یونانی محض باشد و عناصر دیگرش اسلامی. مبادی را به هم ریخته‌اند، دوگانگی ندارد، یک منظومه واحد است، ولی مبادی آن مختلف است. این‌طور بگوییم، مسائلی دارای مبادی مختلفه است. این‌ها همه مقدمات است برای فلسفه اسلامی بالمعنی الاخص، به نحوی که عرض کردم.

ما درصدد این هستیم، دو سه نفر همفکر هم در این مملکت داریم که در رأس آن استاد علی عابدی شاهرودی و یکی دو نفر دیگر هم هستند و متوجه این معنا هستند که «لکل علم مبادئ و مسائل و موضوع»، یعنی هر علمی موضوع، مبادی و مسائل دارد.

در فلسفه و در مقام مبادی این‌طور عنوان می‌شود که مبدأ فلسفه عقل است. ما می‌گوییم در کنار عقل، قرآن و حدیث را نیز به عنوان امر بدیهی، مبنا قرار می‌دهیم.

عبدالرزاق لاهیجی، صاحب جواهر در کتاب «گوهر مراد» و «کلمه طیبه» می‌گوید کلام معصوم (ع) به منزله بدیهی است. یعنی برخلاف فیلسوف رسمی که مبدأش عقل است، ما مبدأ تفکرمان را عقل، قرآن و حدیث به عنوان بدیهیات قرار می‌دهیم و بر این مبنا نیز تفکر و اندیشه‌ورزی می‌کنیم؛ در جامعه‌شناسی، در آنتولوژی و … . محصول چنین رویکردی، فلسفه اسلامی بالمعنی الاخص است و این اگر تدوین شود، مصداق فلسفه اسلامی همین خواهد بود، نه اشارات و شفا و کتب دیگر.

جایگاه فلسفه در نظام فکری بعد از انقلاب اسلامی چگونه است؟ چقدر ارج و قرب دارد و چقدر برایش ارزش قائل می‌شوند و اینکه چرا فلسفه به کلاس‌های درس و یک‌سری کتاب‌های تخصصی محدود شده است؟ آیا فلسفه و به خصوص فلسفه صدرایی می‌تواند در سطوح مختلف جامعه اعم از تعلیم و تربیت، سیاست، اقتصاد و … بروز و ظهور داشته باشد و یا اینکه در این حوزه‌ها حرفی برای گفتن ندارد و چرا فلسفه اسلامی و به خصوص صدرایی به این حوزه‌ها ورود پیدا نکرده است؟

پاسخ این سؤال به همان موضوع تفکیک عقل و فلسفه بازمی‌گردد. اگر عقل را مساوی با فلسفه و فلسفه را مساوی با عقل بدانیم، باید به گونه‌ای دیگر حرف بزنیم، ولی اگر بگوییم عقل مساوی با فلسفه نیست و یکی از مسائل تعقل، تفلسف است، جواب به این سؤال تغییر می‌کند.

اگر کسی بگوید که عقل فقط فلسفه و فلسفه فقط عقل است، در این صورت موضوع فلسفه، شناخت وجود است و دیگر نمی‌تواند در سیاست نظر بدهد.

اگر فلسفه عین عقل باشد، این دو در محدوده فلسفه، فقط می‌توانند از وجود حرف بزنند، ولی اگر قبول کنید که عقل اعم از تفلسف است، یعنی این‌طور فکر نکنیم که فلسفه فقط عقل است و عقل فقط فلسفه، بلکه بگوییم یکی از علوم عقلی، فلسفه است و اگر این مبنا را بپذیریم، دیگر نباید بگوییم که فلسفه در سیاست دخالت می‌کند، بلکه باید بگوییم عقلانیت در سیاست دخالت می‌کند.

یعنی نمی‌توانیم بگوییم عقلانیت الزاماً به معنای فلسفه است؟

عقلانیت الزاماً به معنای فلسفه نیست. چون اگر بگویید الزاماً فلسفه است، دیگر نمی‌تواند کاری انجام دهد. در این صورت عقل فقط دنبال موضوع فلسفه یعنی شناخت وجود می‌رود، ولی اگر بگویید عقلانیت اعم است و یکی از مظاهر آن تفلسف است و مظاهر دیگر هم دارد، آن‌گاه عقل در مقام تفلسف به دنبال آنتولوژی و در مقامات دیگر به سراغ مسائل دیگر می‌رود.

عقلانیت نمی‌تواند منحصر به تفلسف باشد. فلسفه مربوط به کلاس درس است، به خیابان و کوچه‌بازار مربوط نیست.

منظور نمودها و بازخوردهای عینی فلسفه در نظام فکری و مناسبات و شئون مختلف جامعه است.

در این زمینه باید به دنبال عقلانیت رفت و اسم فلسفه را از روی آن برداشت. عقلانیت بر همه جا حاکم است و چه بخواهیم و چه نخواهیم، نظام وجود، اصلاً عقلانی است. کارهای ما باید عقلانی باشد، هیچ لزومی ندارد که اسم‌اش را فلسفه بگذارید.

در قرآن این همه گفته شده «افلا یعقلون»، «افلا یتفکرون» و …، ولی هیچ‌گاه نمی‌گوید یتفلسفون و فیلسوفان، قرآن بر عقل تأکید می‌کند و عقل باید در تمام مظاهر وجود ـ آن هم در محدوده خودش ـ حاکم باشد.

نباید تصور کرد تنها عامل شناخت، عقل است. برخلاف آنچه معروف است، عقل تنها مُدرک عقلانیت و شناخت نیست، بلکه یکی از مدرکات و آن هم در محدوده خودش است.

فرا عقل هم وجود دارد و آن قوای ادراکی است، فرا عقل، در طول عقل و در عرض آن نیز وجود دارد. این هم یکی از مغالطاتی است که متأسفانه وارد می‌شود و فکر می‌کنند فقط عقل است که به حقیقت می‌رساند. خیر، این‌طور نیست. «مَا کذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَیٰ».

جایگاه فلسفه در نظام فکری بعد از انقلاب اسلامی چگونه است؟ چقدر ارج و قرب دارد و چقدر برایش ارزش قائل می‌شوند؟

عده‌ای سفت و سخت، مشغول تفلسف هستند که این رویکرد متأسفانه بعضاً به تعصبات منجر می‌شود که اصلاً در ساحت فلسفه مقبول نیست و حتی بعضاً منجر به تقلید می‌شود، در حالی که در فلسفه، تقلید معنایی ندارد.

اصلاً تفلسف با تقلید متضاد است و تفلسف باید زنده باشد، فیلسوف باید تفلسف کند و بیندیشد، همه‌اش روایت و قال فلان، این که فلسفه نمی‌شود، ولی متأسفانه هست.

به گمان من، یکی از آسیب‌هایی که اکنون در این ایام به فلسفه ما وارد شده، منحصر کردن آن به حکمت متعالیه است، البته هستند کسانی که در باب مکاتب دیگر هم بحث می‌کنند، ولی امروز سنت غالب، حکمت متعالیه است.

این بسیار خوب است، ولی مکاتب و فلاسفه دیگر نیز هستند. دوم اینکه فلسفه بیشتر حالت نقل و تقلید پیدا کرده و این اصلاً درست نیست، چون فلسفه باید حیات داشته باشد و زنده باشد.

یکی از صوفیان قدیم می‌گوید: «اخذتم علمکم میتا عن میت و اخذنا علمنا عن الی الذی لا یموت»، یعنی شما علم‌تان را از مرده‌ها می‌گیرید، یعنی می‌گویید فلان مرحوم این‌طور گفته، فلان مرحوم، آن‌طور گفته است.

ما علم‌مان را از حی قیوم می‌گیریم، یعنی علم ما حیات دارد و زنده است فلسفه باید زنده باشد. گذشتگان محترم و روی چشم ما هستند، ولی فلسفه باید حیات داشته باشد و من امروز این حیات را خیلی احساس نمی‌کنم.

آسیب دیگری هم امروز وجود دارد و آن ضدیت‌های دو مکتب معروف است که نمی‌خواهم نام ببرم، اما متأسفانه هیچ کدام یکدیگر را درک نمی‌کنند.

یک عده بیشتر در شرق ایران و یک عده آن در غرب و مرکز کشور و بیشتر در مرکز هستند، این‌ها همه محترم هستند و اشخاص محترمی در بین آن‌ها است، اما متأسفانه طوری با هم برخورد می‌کنند، که لااقل مقبول بنده نیست.

منظورتان از این دو مکتب دقیقاً چیست؟

دو جماعتی که یک عده آن منکر فلسفه و یک عده طرفدار فلسفه هستند، با هم تفاهم برقرار نمی‌کنند. صریح بگویم؛ خراسانی‌ها و تهرانی‌ها و قمی‌ها. این‌ها با یکدیگر تفاهم نمی‌کنند.

اگر این‌ها بخواهند با هم زندگی کنند، اول باید اصطلاحات خودشان را یکی کنند. آن یکی می‌گوید عقل، یک چیز می‌شود، و آن یکی چیز دیگری، نتیجه این هم همان می‌شود که می‌بینیم.

این‌ها باید بنشینند و در ترمینوژی واحدی صلح کنند و وقتی می‌گویند عقل یا فلسفه، هر دو طرف یک معنا را مدنظر قرار دهند. آن وقت گمان می‌کنم دست از تعصبات بردارند و فکر می‌کنم اختلافات‌شان هم حل شود.

با اینکه جنب‌وجوش فعلی خیلی هم خوب است، انسان فرحناک می‌شود، بالاخره حرف و نقدی هم گفته می‌شود، و این خودش نوعی حیات است، اما بهتر از این هم می‌تواند باشد و آن شرط تفاهم است.

منبع خبرگزاری ایکنا
مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.