یادداشتی از محمودرضا اسفندیار؛ محمد (ص) و قرآن در نگاه مولانا

با تأمل در آثار مولانا و در جستجوی نسبت او با پیامبر (ص) می‌توان مثلثی را تصور کرد که در رأس آن پیامبر (ص) قرار دارد و در دو گوشه دیگرش شمس و مولانا قرار دارند.

متن زیر یادداشتی است که محمودرضا اسفندیار* به مناسبت میلاد حضرت ختمی مرتبت (ص) درباره محمد (ص) و قرآن در نگاه مولانا نوشته است:
ای چراغ آسمان و رحمت حق بر زمین ناله من گوش دار و درد حال من ببین

از میان صد بلا من سوی تو بگریختم دست رحمت بر سرم نه یا بجنبان آستین

یا روان کن آب رحمت آتش غم را بکش یا خلاصم ده چو عیسی از جهان آتشین

یا مراد من بده یا فارغم کن از مراد وعده فردا رها کن یا چنان کن یا چنین

یا در «انافتحنا» برگشا تا بنگرم صد هزاران گلستان و صد هزاران یاسمین

یا ز «الم نشرح» روان کن چارجو در سینه‌ام جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین

ای سنایی رو مدد خواه از روان مصطفی مصطفی ما جاء الا رحمه للعالمین [۱]

پیامبر (ص) نه تنها در نگاه مولانا بلکه در نگاه تمام عارفان و متألهان مسلمان جایگاه بسیار ویژه‌ای دارد. پرسش شمس از مولانا که «مقام پیامبر (ص) بالاتر است یا مقام بایزید»؟ بهانه‌ای برای بروز اتفاقی بسیار مهم و مهیب در زندگی مولانا بود؛ مولانا پاسخ داد: مقام پیامبر (ص)؛ شمس باز پرسید: اگر چنین است چرا بایزید می‌گوید «سبحانی ما اعظمشانی» و پیامبر (ص) می‌گوید «ماعرفناک حق معرفتک». این پرسش مولانا را به مرور همه دانسته‌های پیشین واداشت. البته او بعدها پاسخ آن را به درستی دریافت؛ ظرف وجودی پیامبر (ص) و ظرف وجودی بایزید بسطامی با یکدیگر متفاوت است؛ پیامبر (ص) هر لحظه تصویر تازه‌ای از خداوند در وجود خویش مشاهده و بی کرانگی ذات الهی را درک می‌کند و بایزید اما در آینه وجود خویش، خویشتن را می‌بیند.

پیامبر (ص) در زندگی روحانی مولانا و خاندان او جایگاه مهمی داشته است؛ نقل است پدر بزرگ مولانا که مردی زاهد بود با دیدن پیامبر در خواب مجاب به ازدواج و زندگی در میان مردمان شد. [۲] پدرش، بهاءولد، لقب «سلطان‌العلما» ی خود را از جانب پیامبر (ص) می‌دانست [۳] و به روایت مناقب العارفین در یک شب سیصد تن از بزرگان بلخ پیامبر (ص) را در خواب دیدند که بها ولد را «سلطان العلما» نامید. [۴]

بها ولد در کتاب معارف خود بارها به مقام معنوی پیامبر (ص) و اهمیت متابعت از ایشان اشاره کرده است. او آنچنان تجربه‌های معنوی خود را با پیامبر (ص) نزدیک می‌دید که احساس کرد در معرض «وسوسهٔ پیامبری»[۵] قرار گرفته است:

«اندیشه و سوداهای فاسد مرا پرده‌ای بود؛ می‌خواستم تا مذهبی از خود بنهم و نمی‌دانستم تا بر کدام روش پای نهم، دین محمّد را گیرم و یا غیر وی را. در دل آمد که خویشتن را تقدیر گیرم که این ساعت از جهان می‌بروم و به آخرت می‌روم، کدام روش ما را بهتر بود؟ هیچ روشی بهتر از روش محمّد -علیه الصّلوه و السّلام- ندیدم»[۶]

بهاءولد هیچ روشی را بهتر و نزدیکتر به خداوند جز روش پیامبر نمی‌داند و می‌گوید اهل معانی را متابعت از رسول (ص) از جمله واجبات است. برای مولانا این التزام حاصل تعلیم سنت تصوف از پدر و برهان و شمس بود. بزرگداشت مقام پیامبر (ص) و ارادت به ایشان، حاصل تربیت پدر و استادش برهان الدین محقق ترمذی بود که با دیدار شمس تبریزی فزونی گرفت. شمس همواره به عظمت مقام معنوی پیامبر (ع) غیرت می‌ورزید و از سر این غیرت بود که به امثال فخر رازی که گفته بود «محمد تازی چنین گوید و فخر رازی چنین می‌گوید» می‌تاخت.

شمس می‌گفت: «فخررازی چه زهره داشت که گفت: محمد تازی چنین می‌گوید و محمد رازی چنین می‌گوید؟ این مرتد وقت نباشد؟ این کافر مطلق نبود؟ مگر توبه کند». [۷]

او چنان عاشق پیامبر است که نه تنها گستاخی فخر رازی را به ساحت پیامبر (ص) را بر نمی‌تابد بلکه سخن عارفی بلند پایه همچون ابن‌عربی که گفته بود «محمد پرده‌دار ماست»، [۸] او را آزرده می‌سازد. از نظر شمس با آنکه ابن‌عربی اهل معنا بود اما در متابعت نبود؛ زیرا متابعت از پیامبر برای اهل سلوک حدی است که کسی اجازه عبور از آن را ندارد.

به گزارش مناقب‌العارفین، صدرالدین قونوی، فرزند خوانده و شاگرد برجسته ابن عربی، پیامبر (ص) را در خواب می‌بیند که به برتری مقام مولانا نسبت به ابن عربی تصریح می‌کند. [۹] همچنین نقل است که حسام‌الدین چلبی (مرید محبوب مولانا)، پیامبر (ص) را در رؤیا دید که در حال شرح و توضیح مثنوی است. [۱۰]

بی‌شک عظمت و اهمیت جایگاه مثنوی در تصوف و فرهنگ عرفانی ایرانیان را نمی‌توان بدون در نظر گرفتن نسبت مولانا با پیامبر (ص) درک کرد. در این ابیات منسوب به جامی می‌توان جلوه‌ای از جایگاه بلند مثنوی در فرهنگ پارسی را مشاهده کرد:

مثنوی معنوی مولوی هست قرآن در زبان پهلوی

من نمی‌گویم که آن عالی جناب هست پیغمبر ولی دارد کتاب

در مثنوی و غزلیات شمس نزدیکی روحانی مولانا با پیامبر (ص) و ارادت فوق‌العاده به حضرتش و نیز شباهت‌های مثنوی با قرآن و تأثیرات ژرفی را که از آن گرفته است، به خوبی می‌توان دریافت.

بی‌خویشانه سخن‌گفتن

نشانه‌های ارادت مولانا به پیامبر (ع) فراوان است؛ دقت مولانا در دقایق زندگی آن حضرت در آثار مختلفش (مثنوی، فیه‌مافیه و دیوان کبیر) هویداست و نیز استفاده بسیار او از احادیث نبوی [۱۱] از جملهٔ این شواهد است. گزافه نیست اگر بگوییم حیات معنوی مولانا بسیار تحت تأثیر درک و دریافت او از تجربه روحانی پیامبر (ص) بوده است. گویی مولانا حوادث روحانی حیات معنوی پیامبر (ص) (همانند وحی، معراج و …) را در افق وجود خود می‌دید و از این رو با آن حضرت، در عین تاکید بر بلندا و بزرگی مقامش، احساس هم‌ذات‌پنداری می‌کرد:

بازآمد آستین‌فشانان آن دشمن جان و عقل و ایمان

غارتگر صد هزار خانه ویران کن صد هزار دکان

شورنده صد هزار فتنه حیرتگه صد هزار حیران

آن دایه عقل و آفت عقل آن مونس جان و دشمن جان

او عقل سبک کجا رباید عقلی خواهد چو عقل لقمان

او جان خسیس کی پذیرد جانی خواهد چو بحر عمان

آمد که خراج ده بیاور گفتم که چه ده دهی است ویران

طوفان تو شهرها شکسته است یک ده چه زند میان طوفان

گفتا ویران مقام گنج است ویرانه ماست ای مسلمان

ویرانه به ما ده و برون رو تشنیع مزن مگو پریشان

ویرانه ز توست چون تو رفتی معمور شود به عدل سلطان

حیلت مکن و مگو که رفتم اندر پس در مباش پنهان

چون مرده بساز خویشتن را تا زنده شوی به روح انسان

گفتی که تو در میان نباشی آن گفت تو هست عین قرآن [۱۲]

گرچه قرآن از لب پیغمبر است

در این بیت آخر غزل فوق، نکته‌ای ظریف نهفته است [۱۳]؛ مولانا در این بیت بر اصل مهم «بی‌خویشانه» و «ناهوشیارانه سخن‌گفتن» تاکید می‌کند؛ از نظر او، در میان نبودن و بی‌خویشانه سخن گفتن و وصف پیامبر (ص) بود و در هنگام وحی، شور و جذبه قدسی بر او چیره بود و آنچه بر زبانش جاری می‌شد سخن خودش نبود بلکه در تصوف جذبات الهی بود:

کاری که کنی تو در میان نی آن کرده حق بود یقین دان

باقی غزل به سر بگوییم نتوان گفتن به پیش خامان

خاموش که صد هزار فرق است از گفت زبان و نور فرقان [۱۴]

مولانا در این غزل به زیبایی این حقیقت را که اگر کسی در ناهوشیاری قدسی سخن بگوید گفته‌های او وحی‌آمیز و مانند قرآن است، به تصویر کشیده است. مولوی این معنا را در داستان «سبحانی‌گفتن» بایزید در حالت سکر نیز به خوبی بازگو کرده است:

با مریدان آن فقیر محتشم بایزید آمد که نک یزدان منم

گفت مستانه عیان آن ذوفنون لا اله الا انا ها فاعبدون

چون گذشت آن حال گفتندش صباح تو چنین گفتی و این نبود صلاح [۱۵]

بایزید پاسخ داد که من این سخنان را هوشیارانه نگفته‌ام و اگر باز تکرار کردم مرا تکه تکه کنید. در این ابیات مولانا از دو بایزید سخن می‌راند، بایزیدی بی‌خویش و ناهشیار و بایزیدی هوشیار:

گفت این بار آر کنم من مشغله کاردها بر من زنید آن دم هله

حق منزه از تن و من با تنم چون چنین گویم بباید کشتنم

چون وصیت کرد آن آزادمرد هر مریدی کاردی آماده کرد

مست گشت او باز از آن سَغراق زفت آن وصیت‌هاش از خاطر برفت

نقل آمد عقل او آواره شد صبح آمد شمع او بیچاره شد

عقل چون شحنه‌ست چون سلطان رسید شحنه بیچاره درکنجی خزید

چون پری غالب شود بر آدمی گم شود از مرد وصف مردمی

هر چه گوید آن پری گفته بود زین سری زان آن سری گفته بود

پس خداوند پری و آدمی از پری کی باشدش آخر کمی

که ترا از تو به کل خالی کند تو شوی پست او سخن عالی کند

گر چه قرآن از لب پیغامبرست هر که گوید حق نگفت او کافرست

چون همای بی‌خودی پرواز کردآن سخن را بایزید آغاز کرد [۱۶]

این همای «بی‌خودی» بر فراز هر کسی بپرد، مجذوبش می‌کند و او سخن بی‌خویشانه و ناهشیارانه می‌گوید. مولوی با این مقدمات تصریح می‌کند که پیامبر (ص) کاملاً از خود تهی شده بود و همانند نی آنچه از لبان او بیرون می‌آمد جز سخن نایی یا وحی الهی نبود.

هست قرآن حال‌های انبیا

مولانا دربارهٔ قرآن تعلیم دیگری نیز به ما داده است؛ از نظر وی قرآن زندگینامهٔ پیامبران است و اگر کسی می‌خواهد با ایشان همگام شود و در تجربه روحانی آنان مشارکت کند، باید با قرآن انس بگیرد؛ چون از نظر مولانا و بسیاری از عارفان، انبیا مراتب مختلف کمال آدمی هستند و آن‌چه در قرآن آمده است وجوه مختلف وجود آدمی است.

ای خنک آن مرد کز خود رسته شد در وجود زنده‌ای پیوسته شد [۱۷]

از نظر مولانا حیات جاودانه میسر نمی‌شود مگر این‌که انسان (که قبل از سلوک و تولد دوباره مرده‌ای بیش نیست) به زنده‌ای متصل شود. از نگاه عارفان تا قرآن خوانده نشود یک کتاب مرده است. این مدعا از نام قرآن (خواندنی) نیز بر می‌آید؛ وقتی قرآن خوانده شود، کلمات رستاخیز می‌یابند و زنده می‌شوند.

وای آن زنده که با مرده نشست مرده گشت و زندگی از وی بجست

چون تو در قرآن حق بگریختی با روان انبیا آمیختی [۱۸]

به تعبیر ظریف عارفانه قرآن را چنان بخوان که گویی بر تو نازل می‌شود؛ قرآن کتاب تاریخی نیست؛ انفسی است. از نظر مولانا باید در قرآن گریخت تا با روان انبیا آمیخت؛ چراکه تا این آمیزش صورت نگیرد احیا روح انسان نیز ممکن نمی‌شود.

هست قرآن حال‌های انبیا ماهیان بحر پاک کبریا [۱۹]

از نظر مولانا قرآن جاودان است، چون متصل به معدن زندگی و حیات است. بر این اساس، خداوند جاودانگی دین و پیام نبوی را تضمین کرده است:

مصطفی را وعده کرد الطاف حق گر بمیری تو نمیرد این سبق

من کتاب و معجزه‌ت را رافعم بیش و کم‌کن را ز قرآن مانعم

من ترا اندر دو عالم حافظم طاعنان را از حدیثت رافضم

کس نتاند بیش و کم کردن درو تو به از من حافظی دیگر مجو

رونقت را روز روز افزون کنم نام تو بر زر و بر نقره زنم

منبر و محراب سازم بهر تو در محبت قهر من شد قهر تو

نام تو از ترس پنهان می‌گوند چون نماز آرند پنهان می‌شوند

از هراس و ترس کفار لعین دینت پنهان می‌شود زیر زمین

من مناره پر کنم آفاق را کور گردانم دو چشم عاق را [۲۰]

این وعده‌ای است که خداوند به پیامبر داده است:

تن بخفته نور تو بر آسمان بهر پیکار تو زه کرده کمان [۲۱]

آنچنان کرد و از آن افزون که گفت او بخفت و بخت و اقبالش نخفت [۲۲]

تشبیه پنهان مثنوی و قرآن

روزی مولانا به یکی از یارانش که شأن مثنوی را رعایت نکرده بود هشدار داد که با این کتاب محترمانه مواجه شود؛ چراکه این کتاب عالم‌گیر خواهد شد. از آن‌جا که در ضمیر مولانا مثنوی کتابی الهامی است و پرتو قرآن بر آن زده و تقریر دیگری از عالم قدس است، جایگاه بسیار بلندی دارد و جاودان خواهد شد. مولانا از طعن و بد گویی یاوه‌گویانی که مثنوی را تحقیر می‌کردند، بر می‌آشفت و با اشاره ضمنی به شباهت مثنوی و قرآن در پاسخ به آن جاهلان و حسودان چنین می‌گفت:

پیش از آنکه این قصه تا مخلص رسد دود و گندی آمد از اهل حسد

من نمی‌رنجم ازین لیک این لگد خاطر ساده‌دلی را پی کند [۲۳]

در واقع مولانا پروای خودش را ندارد و از اینکه کسی از مثنوی بدگویی کند، نمی‌رنجد اما بیم او این است که ساده دلان از این سخنان اثر بپذیرند و از خورشید مثنوی محروم شوند. در واقع مولانا با اشاره به منکران قرآن و دلایلشان بر تحقیر و تمسخر آن، به بدگویان مثنوی کج اندیشی و کورباطنیشان را یادآور می‌شود:

خوش بیان کرد آن حکیم غزنوی بهر محجوبان مثال معنوی

که ز قرآن گر نبیند غیر قال این عجب نبود ز اصحاب ضلال [۲۴]

کز شعاع آفتاب پر ز نور غیر گرمی می‌نیابد چشم کور

خربطی ناگاه از خرخانه‌ای سر برون آورد چون طعانه‌ای

کین سخن پستست یعنی مثنوی قصه پیغامبرست و پی‌روی

نیست ذکر بحث و اسرار بلند که دوانند اولیا آن سو سمند [۲۵]

که اساطیرست و افسانه نژند نیست تعمیقی و تحقیقی بلند

کودکان خرد فهمش می‌کنند نیست جز امر پسند و ناپسند

ذکر یوسف ذکر زلف پر خمش ذکر یعقوب و زلیخا و غمش

ظاهرست و هرکسی پی می‌برد کو بیان که گم شود در وی خرد

گفت اگر آسان نماید این به تو این چنین آسان یکی سوره بگو

جنتان و انستان و اهل کار گو یکی آیت ازین آسان بیار [۲۶]

همانگونه که در آیه ۸۸ سوره اسرا آمده است: «قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَلی أَنْ یأْتُوا بِمِثْلِ هذَا الْقُرْآنِ لا یأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ کانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیراً». «بگو اگر تمام جن و انس اجتماع کنند تا کتابی همانند قرآن بیاورند، نمی‌توانند، اگر چه نهایت همفکری و همکاری را به خرج دهند». او با اینکه طاعنان مثنوی را با توهین‌کنندگان به قرآن مقایسه می‌کند، مرادش این نیست که قرآن و مثنوی هم پایه و هم رتبه‌اند بلکه می‌خواهد به این حقیقت اشاره کند که این دو، از یک حقیقت سرچشمه گرفته‌اند و هر دو حاصل «بی‌خویشانه» سخن گفتن و غلبهٔ جذبه‌های عالم قدس‌اند و البته منبع هدایت و رستگاری‌اند.

شباهت دیگری که مولانا با پیامبر و به تبع آن مثنوی و قرآن می‌بیند، در جوشش پایان‌ناپذیر آن دو است؛ چرا که هر دو را به دریای بی‌پایان الهی متصل می‌بیند:

متصل چون شد دلت با آن عدن هین بگو مهراس از خالی شدن [۲۷]

وقتی به آن دریا متصل شدی بی‌واهمه از این‌که کلامت تمام شود، بگو؛ چرا که سخنت تمام نمی‌شود. می‌دانیم شماری از آیات قرآن با «قل» آغاز می‌شوند؛ در نظر مولوی این مطلب دربردارندهٔ نکتهٔ ظریفی است:

امر قل زین آمدش کای راستین کم نخواهد شد بگو دریاست این [۲۸]

گویی «قل» برای مولانا جوشیدن و قل قل کردن چشمه را تداعی می‌کند؛ مولانا هم در بسیاری از بخش‌های مثنوی و دیوان کبیر تنها ناظر و شاهد این جوشش است و کاملاً می‌توان دریافت که دخل و تصرف اندکی در آن عبارات وحی آسا دارد.

محمد (ص) و محمد تبریزی و محمد بلخی

با تأمل در آثار مولانا و در جستجوی نسبت او با پیامبر (ص) می‌توان مثلثی را تصور کرد که در رأس آن پیامبر (ص) قرار دارد و در دو گوشهٔ دیگرش شمس و مولانا؛ در واقع سه محمد (محمد پیامبر (ص)، محمد تبریزی و محمد بلخی رومی) با یکدیگر نسبتی وثیق دارند و پیوندی عمیق. در بسیاری از ابیات مثنوی و به ویژه در غزلیات شمس طرحی ظریف از این مثلث را می‌توان دید. از نظر مولانا پیامبر (ص) تفسیر «والضحی» و «والشمس» است؛ از آن‌سوی می‌دانیم شمس تبریزی هم خورشید حیات و هدایت مولانا است؛ مولانا از یک سوی روی در شمس دارد و از سویی روی در پیامبر (ص)؛ پس به‌درستی می‌گوید که من رسولِ آفتابم یعنی به تعبیر دیگر رسولِ شمسم یا رسولِ رسولم.

روح‌ها مست شود از دم صبح از پی آنک صبح را روی به شمس است و حریف نظرست

دل پرامید کن و صیقلیش ده به صفا که دل پاک تو آئینه خورشیدفر است

مونس احمد مرسل به جهان کیست بگو شمس تبریز شهنشاه که احدی الکبرست [۲۹]

شمس؛ واقف اسرار پیامبر (ص)

در نگاه مولانا جایگاه هیچ‌کس در عالم به رفعت جایگاه پیامبر (ص) نیست؛ بنابراین اگر در ابیاتی می‌گوید شمس مونس پیامبر (ص) است در واقع در صدد است از بلندی مقام شمس سخن بگوید. از نظر وی تنها شمس واقف اسرار محمد (ص) است.

شمس تبریز تویی واقف اسرار رسول نام شیرین تو هر گمشده را درمان باد [۳۰]

مولانا در یکی از ترجیح‌بندهایش، با اشاره به حدیث نبوی «لِی مَعَ اللَّهِ وَقْتٌ لَا یَسَعُنِی فِیهِ مَلَکٌ مُقَرَّبٌ اوَ نَبِیٌّ مُرْسَلٌ»[۳۱]، رندانه و با بیانی شطح‌آلود از احساس یگانگی و هم‌ذات‌پنداری خود با پیامبر (ص) سخن می‌گوید. پیداست که این احساس نتیجهٔ طبیعی عشق زائدالوصف محب به محبوب است که شباهت و همانندی را در پی دارد:

پهلوی شهنشاهم، هم بنده و هم شاهم جبریل کجا گنجد آن‌جا که من و یزدان

احمد چو مرا بیند، رخ زرد چنین سرمست او دست مرا بوسد، من پای ورا پیوست

امروز منم احمد، نی احمد پارینه امروز منم سیمرغ، نی مرغک هر چینه

از شربت اللهی، وز شرب اناالحقی هریک به قدح خوردند، من با خم و قنینه [۳۲]

به معراج برآیید گر از آل رسولید

باید دریافت که هم‌ذات‌پنداری مولانا با پیامبر (ص) و از سویی تاکید وی بر شباهت مثنوی و قرآن بیشتر تحت تأثیر کدام تجربهٔ روحانی پیامبر (ص) ایجاد شده است. مولانا بیشتر از تمام سوانح معنوی زندگی پیامبر (ص)، شیفته و مجذوب معراج است. مولانا به‌ویژه در غزلیات شمس به این مساله اشاره می‌کند:

امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را می‌شد روان بر آسمان همچون روان مصطفی [۳۳]

بی‌گاه شد بی‌گاه شد خورشید اندر چاه شد خیزید ای خوش طالعان وقت طلوع ماه شد

در تیره شب چون مصطفی می‌رو طلب می‌کن صفا کان شه ز معراج شبی بی‌مثل و بی‌اشباه شد [۳۴]

چو بر براق سفر کرد در شب معراج بیافت مرتبه قاب قوس او ادنی [۳۵]

تأویل براق به عشق

از نظر مولانا مرکبی که پیامبر را به معراج برد براق نبود، بلکه عشق بود:

بیار آنکه قرین را سوی قرین کشدا افرشته را ز فلک جانب زمین کشدا

به هر شبی چو محمد به جانب معراج براق عشق ابد را به زیر زین کشدا [۳۶]

مولانا با توجه به آیه شریفه «لَقَدْ کانَ لَکُمْ فِی رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَهٌ حَسَنَهٌ»[۳۷] در پیروی از اسوهٔ حسنهٔ پیامبر (ص) مومنان را به درک این سفر روحانی می‌خواند:

ملولان همه رفتند در خانه ببندید بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید

به معراج برآیید چو از آل رسولید رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید

چو او ماه شکافید شما ابر چرایید چو او چست و ظریفست شما چون هلپندید [۳۸]

کار و کیای پیامبر ابدی است

خطبه شاهان بگردد و آن کیا جز کیا و خطبه‌های انبیا

زانک بوش پادشاهان از هواست بارنامه انبیا ازکبریاست

از درم‌ها نام شاهان برکنند نام احمد تا ابد بر می‌زنند

نام احمد نام جمله انبیاست چونک صد آمد نود هم پیش ماست [۳۹]

از نظر مولانا پیامبر (ص) هوش این عالم و کشتی‌بان آن است:

بی‌فروغت روز روشن هم شبست بی‌پناهت شیر اسیر ارنبست

باش کشتیبان درین بحر صفا که تو نوح ثانیی ای مصطفی [۴۰]

پیامبر قیامت است، چون زاده ثانی است

یکی از اوصاف پیامبر (ص) از نظر مولانا، قیامت است؛ چون او را زادهٔ ثانی می‌داند. برای درک این معنی لازم است اشاره کنیم که از حضرت عیسی (ع) نقل است کسی که دو بار به دنیا نیاید به ملکوت خداوند وارد نمی‌شود. دو بار به دنیا آمدن آن روی سکهٔ دو بار مردن است؛ همان تعبیر که در حدیث نبوی «مُوتُوا قبلان تمُوتُوا» نهفته است. اگر کسی دو بار بمیرد یا به عبارتی دو بار به دنیا بیاید، زاده ثانی باشد، تجلی قیامت است. از نظر مولانا کسانی که در زمان پیامبر از قیامت پرس‌وجو می‌کردند، کور باطن بودند؛ چون پیامبر خود قیامت بود. قیامت یعنی تجسم باطن انسان کامل؛ قیامت زمانی است که همه‌چیز با معیار وجود میزان وجود انسان کامل سنجیده می‌شود و میزان کامل، کسی جز ولی مطلق خداوند نیست.

تا نمیری نیست جان کندن تمام بی‌کمال نردبان نایی به بام

چون ز صد پایه دو پایه کم بود بام را کوشنده نامحرم بود [۴۱]

مصطفی زین گفت کای اسرارجو مرده را خواهی که بینی زنده ت و [۴۲]

پس محمد صد قیامت بود نقد زانک حل شد در فنای حل و عقد

زاده ثانی است احمد در جهان صد قیامت بود او اندر عیان

زو قیامت را همی‌پرسیده‌اند ای قیامت تا قیامت راه چند

با زبان حال می‌گفتی بسی که ز محشر حشر را پرسید کسی

بهر این گفت آن رسول خوش‌پیام رمز موتوا قبل موت یا کرام

هم‌چنانک مرده‌ام من قبل موت زان طرف آورده‌ام این صیت و صوت

پس قیامت شو قیامت را ببین دیدن هر چیز را شرطست این [۴۳]

خاتم سخن

در نگاه مولانا پیامبری که شفیع هر دو جهان است؛ پیامبر خاتم است که بی‌مثل و نظیر است اما با تأسف تفسیرهای غلط و قرائت‌های نابه‌جا از اسلام، شناخت ما از پیامبر (ص) را مخدوش کرده است. در این راه مولانا راهنمایی شایسته است. پیامبرشناسی مولانا می‌تواند برای کج‌اندیشان و ظاهربینان و ساده‌اندیشان بسی راهگشا باشد و در این زمانهٔ افراط و تفریط راهی میانه و نزدیکی به معرفتی عمیق‌تر از پیامبر (ص).

خت‌م‌هایی که انبیا بگذاشتند آن بدین احمدی برداشتند

قفل‌های ناگشاده مانده بود از کف «انا فتحنا» برگشود

او شفیع است این جهان و آن جهان این جهان زی دین و آنجا زی جنان

این جهان گوید که تو رهشان نما و آن جهان گوید که تو مهشان نما

پیشه‌اش اندر ظهور و در کمون اهد قومی انهم لا یعلمون [۴۴]

پیامبر گمراهی قومش را تاب نمی‌آورد و هر لحظه از خداوند برای آنها طلب بخشش می‌کرد:

باز گشته از دم او هر دو باب در دو عالم دعوت او مستجاب

بهر این خاتم شدست او که به جود مثل او نه بود و نه خواهند بود

چونک در صنعت برد استاد دست نه تو گویی ختم صنعت بر توست

در گشاد ختم‌ها تو خاتمی در جهان روح‌بخشان حاتمی [۴۵]

در نگاه مولانا پیامبر (ص) گشاینده قفل‌ها و مهرها و اشارت‌هایش راه‌گشاست. فرزندان حقیقی محمد نیز، آن‌هایند که از جان و دل او زاده شده‌اند، نه آنان‌که از نسل آب و گل اویند؛ نه فرزندانی که صرفاً از خون اویند، بلکه فرزندانی که زاده خوی اویند؛ محمدی خویان، مهربانان این جهانند:

هست اشارات محمدالمراد کل گشاد اندر گشاد اندر گشاد

صد هزاران آفرین بر جان او بر قدوم و دور فرزندان او

آن خلیفه‌زادگان مقبلش زاده‌اند از عنصر جان و دلش

گر ز بغداد و هری یا از ری‌اند بی‌مزاج آب و گل نسل وی‌اند [۴۶]

*: پژوهشگر حوزه ادیان و عرفان تطبیقی، مولانا پژوه، کارشناس فرهنگ و تمدن جهان مالایی (جنوب شرق اسیا) و استاد دانشگاه

پی‌نوشت‌ها:

[۱]. مولوی، دیوان کبیر، غزل شماره ۱۹۷۴

[۲]. افلاکی، مناقب العارفین، چاپ تحسین یازیجی، تهران ۱۳۶۲ ش، ج ۱، ص ۸.

[۳]. بها ولد، معارف، چاپ بدیع الزمان فروزانفر، تهران ۱۳۵۲ ش، ج ۱، ص ۱۸۹.

[۴]. افلاکی، مناقب العارفین، ج ۱، ص ۱۰.

[۵]. نگاه کنید به: اسفندیار، محمودرضا، شهر خوشی، تهران، ۱۳۹۴ ش، ص ۱۰۰-۱۰۱.

[۶]. بها ولد، معارف، ج ۱، ص ۳۱۹-۳۲۰.

[۷]. شمس تبریزی، مقالات، تصحیح و تعلیق محمدعلی موحد، تهران، ۱۳۹۶ ش، ص ۲۸۸

[۸]. افلاکی، مناقب العارفین، ص ۶۷۶

[۹]. همان، ص ۳۳۴

[۱۰]. همان، ص ۷۶۷

[۱۱]. برای نمونه نگاه کنید به: احادیث مثنوی، تألیف استاد فروزانقر

[۱۲]. مولوی، دیوان کبیر، چاپ فروزانفر، تهران، ۱۳۶۳ ش، غزل ۱۹۲۵

[۱۳]. رمز گشایی از این بیت را مدیون استاد پورنامداریان هستم.

[۱۴]. مولوی، دیوان کبیر، غزل ۱۹۲۵

[۱۵]. همو، مثنوی معنوی، دفتر چهارم، ابیات ۲۱۰۱-۲۱۰۳

[۱۶]. همان، دفتر چهارم، ابیات ۲۱۰۴-۲۱۲۲

[۱۷]. همان، دفتر اول، بیت ۱۵۳۸

[۱۸]. همان، دفتر اول، ابیات ۱۵۳۹-۱۵۴۰

[۱۹]. همان، دفتر اول، بیت ۲۱۲۰

[۲۰]. همان، دفتر اول، ابیات ۱۱۹۷-۱۲۰۵

[۲۱]. همان، دفتر سوم، بیت ۱۲۱۲

[۲۲]. همان، دفتر سوم، بیت ۱۲۱۴

[۲۳]. همان، دفتر سوم، ابیات ۴۲۲۶-۴۲۲۷

[۲۴]. همان، دفتر سوم، ابیات ۴۲۲۸-۴۲۲۹

[۲۵]. همان، دفتر سوم، ابیات ۴۲۳۰-۴۲۳۳

[۲۶]. همان، دفتر سوم، ابیات ۴۲۳۶-۴۲۴۲

[۲۷]. همان، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۷

[۲۸]. همان، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۸

[۲۹]. مولوی، دیوان کبیر، غزل ۴۰۹

[۳۰]. همان، غزل ۷۹۲

[۳۱]. «مرا با پروردگار حالی و وقتی است که در آن هیچکس نمی‌گنجد نه نبی مرسلی و نه ملک مقربی»

[۳۲]. مولوی، دیوان کبیر، ترجیعات، نهم

[۳۳]. همان، غزل ۱۹

[۳۴]. همان، غزل ۵۲۵

[۳۵]. همان، غزل ۲۱۴

[۳۶]. همان، غزل ۲۲۸

[۳۷]. قرآن، سوره احزاب، آیه ۲۱

[۳۸]. مولوی، دیوان کبیر، غزل ۶۳۸

[۳۹]. مولوی، مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۱۱۰۶-۱۱۰۹

[۴۰]. همان، دفتر چهارم، ابیات ۱۴۵۶-۱۴۵۷

[۴۱]. همان، دفتر ششم، ابیات ۷۲۴-۷۲۵

[۴۲]. همان، دفتر ششم، بیت ۷۴۲

[۴۳]. همان، دفتر ششم، ابیات ۷۵۰-۷۵۶

[۴۴]. همان، دفتر ششم، ابیات ۱۶۵-۱۶۹

[۴۵]. همان، دفتر ششم، ابیات ۱۷۰-۱۷۳

[۴۶]. همان، دفتر ششم، ابیات ۱۷۴-۱۷۷

منبع خبرگزاری مهر
مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.