«فایده، ضرورت و آثار خودشناسی»

مصطفی ملکیان

نخستین نشست از چهارمین دورۀ سلسله نشست‌های «رستخیز ناگهان» با حضور مصطفی ملکیان برگزار شد. آنچه می خوانید مشروح سخنرانی این متفکر فلسفۀ اخلاق با موضوع «اهمیت، ضرورت، آثار و نتایج خودشناسی» است که در تالار ایوان شمس برگزار شد.

موضوع سخنرانی من، «فایده، ضرورت و آثار خودشناسی» است. اینجا دربارۀ خودشناسی از منظر مولانا سخن نخواهم گفت، فقط به‌صورت اجمالی ازآنچه فرزانگان، عارفان، فیلسوفان و بنیان‌گذاران ادیان و مذاهب در طول تاریخ بشری دربارۀ فایده، ضرورت و آثار خودشناسی گفته‌اند مطالبی را بیان می‌کنم؛ بنابراین از استناد به قول شخص خاصی در این جلسه احتراز می‌کنم تا وجه مشترکی از همۀ سخنانی که دراین‌باره گفته‌شده به عرض برسانم.

از «خودت را بشناس» تا «انسان را بشناسید»
اولین کسی که در تاریخ فرهنگی بشری به «خودشناسی» دعوت کرد، سقراط فیلسوف معروف یونانی بود. دو اصل بزرگِ فلسفۀ سقراط این بود: «خود را بشناس» و «زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد». خواهیم دید که وقتی از اصل اول سقراط آغاز کنیم به اصل دوم خواهیم رسید. بااینکه او خود به این نکته تصریح نکرده است ولی با تحلیلی که ارائه خواهم کرد درواقع اصل دوم از فروع و نتایج اصل اول است.

این جملۀ کلیدی سقراط که «خود را بشناس» به دست ارسطو به این جمله تبدیل شد: «انسان را بشناسید». بسیاری از متفکران و شارحان فلسفه و مفسران فرهنگ بشری معتقدند، تبدیل «خود را بشناس» به «انسان را بشناسید» سیر تاریخ تفکر و فرهنگ بشری را عوض کرد. سقراط از ما می‌خواست که «خود»مان را بشناسیم و ارسطو از ما دعوت می‌کرد که «انسان» را بشناسیم. میان این دو دعوت تفاوت بسیار است.

وقتی گفته می‌شود «انسان را بشناسید» یعنی حسن و حسین و تقی و نقی و زهرا و زهره را بشناسید اما وقتی گفته می‌شود «خودت را بشناس» یعنی حسن، حسن را بشناسد، حسین، حسین را؛ یعنی هرکسی خودش را بشناسد، نه اینکه هرکسی به همراهی بقیه انسان‌ها حسن را بشناسد.

وقتی انسان را می‌شناسید چیز اندکی دربارۀ خودتان درمی‌یابید اما وقتی خودتان را می‌شناسید همه‌چیز را دربارۀ خودتان کمابیش شناخته‌اید. فرض کنید عزم سفر به شیراز دارید و هیچ آشنایی قبلی با این شهر ندارید. کسی پیشنهاد می‌کند که می‌تواند شیراز را به شما بشناساند. نزد او می‌روید. او می‌گوید: شیراز چند خیابان اصلی دارد و چند خیابان فرعی، در هر خیابان فرعی نیز کوچه‌های بلند و کوتاهی هست. شیراز مثل هر شهری شهرداری و فرمانداری دارد، پلیس و کلانتری دارد. مرکز شیراز حتماً از نواحی آن شلوغ‌تر است. در شیراز باید قواعد راهنمایی و رانندگی را رعایت کرد و شیراز مراکز دیدنی دارد.

هر چه او دربارۀ گفته شیراز صادق است اما این اطلاعات سرِسوزنی به درد شما نمی‌خورد. چون این سخن دربارۀ شیراز به‌علاوۀ همۀ شهرهای دیگر جهان صادق است.

اگر به توصیه ارسطو عمل کنید خودتان را نشناخته‌اید بلکه وجه مشترک خود و همۀ انسان‌هایی که در طول تاریخ ظهور کرده‌اند یافته‌اید و این شما را به شناختن خودتان نزدیک نمی‌کند. نه به این جهت که آنچه دربارۀ انسان به‌طورکلی صادق است بر شما صادق نیست بلکه این اطلاعات چیزی دربارۀ شما نیست و دربارۀ همۀ انسان‌هاست. با توصیه ارسطو نهایتاً ویژگی‌های مشترک همۀ انسان‌ها را از بدو تاریخ تاکنون شناخته‌ایم مثل‌اینکه ویژگی‌های مشترک همۀ شهرها را بدانیم و این سودی برای ما ندارد.

به‌هرحال ارسطو سخن جَدّ فکری خود را تغییر داد و با نفوذ عظیم ارسطو تحول بزرگی پیدا شد و فرهنگ غرب به سمت‌وسوی دیگری رفت. برخلاف ارسطو دیگر کسی به ندای سقراط پاسخ نمی‌داد، جز فرزانگان و عارفان و بنیان‌گذاران ادیان و مذاهب که سخن سقراط را جدی گرفتند. پس از سقراط به‌ندرت فیلسوفی را می‌یابید که بر «خودشناسی» متمرکز شده باشد. فیلسوفانی هم که می‌خواستند به انسان بپردازند به «انسان‌شناسی» ‌پرداختند. «خودشناسی» چیزی نیست که با «انسان‌شناسی» از آن بی‌نیاز شویم؛ بنابراین بحث امروز ما دربارۀ «خودشناسی» است نه «انسان‌شناسی» نه ویژگی‌های مشترک انسان در ناحیه ذهن و نفس و ارتباطات ما.

خودشناسی از منظر «معرفت‌شناسی» و «اخلاق»
موضوع «معرفت‌شناسی» شناخت است و یکی از چیزهایی که می‌تواند متعلق شناخت قرار بگیرد «خود» آدمی است بنابراین «خودشناسی» زیرمجموعه‌ای از دانش وسیع «معرفت‌شناسی» است؛ اما «خودشناسی» ازنظر «معرفت‌شناسی» یک مهارت است که برخی آن مهارت را دارند و برخی ندارد. به لحاظ اپیستمولوژیک شناختنِ خود، افزودن مهارتی بر سایر مهارت‌های شناختی است. کسی که خود را می‌شناسد نسبت به کسی که خود را نمی‌شناسد فقط مهارتی بیشتر دارد. ازاین‌رو معرفت‌شناسان به مسئله Self-Knowledge به چشم یک مهارت می‌نگرند.

ازنظر یک فیلسوف اخلاق، خودشناسی معرفت یا مهارت نیست. در اخلاق، خودشناسی نه مهارتی از مهارت‌ها بلکه فضیلتی از فضایل است.

وقتی سقراط می‌گفت «خود را بشناس» هم به مهارت توجه داشت هم به فضیلت؛ یعنی شناختن خود هم به لحاظ معرفت‌شناسی هم به لحاظ اخلاقی برایش مهم بود. او تنها ما را به یافتن یک مهارت دعوت نمی‌کرد اگرچه تأکید بسیاری بر جنبۀ دوم داشت. او معتقد بود انسانی که خودشناس نیست فاقد یک فضیلت مهم است، بلکه فاقد مهم‌ترین فضیلت است.

به نظر سقراط اگر خودت را نشناختی، هرچه را که بشناسی سرِسوزنی برایت سودمند نیست و اگر خودت را شناختی و چیز دیگری را نشناختی زیان نکرده‌ای. به تعبیر دیگر ازنظر سقراط تنها شناختِ خود، ضرورت دارد و شناخت غیرخود ضرورتی ندارد.

این خودشناسی با نوع دیگر خودشناسی که فلسفه ذهن یا نفس که شاخه‌ای از فلسفه است متفاوت است. فقط در این حد می‌گویم که خودشناسی با آنچه در فلسفه ذهن شناخته می‌شود متفاوت است.

خودشناسی چیست؟
خودشناسی یعنی شناختن خود در قسمت‌هایی که برای به دست آوردن یک زندگی آرمانی ضرورت دارد. اگر چیزی هست که شناختن و نشناختن آن برای رسیدن به زندگی آرمانی هیچ تأثیری ندارد، آن چیز محل بحث سقراط نیست. منظور سقراط از خودشناسی جنبه‌هایی است که اگر آنها را نشناسیم نمی‌توانیم به زندگی آرمانی‌مان دست‌ پیدا کنیم.

مثال: در میان فیلسوفان مسئله‌ای هست که آیا «خود» ما جوهر است یا غیرجوهر. به نظر سقراط اینکه ما جوهر هستیم یا نه هیچ تأثیری در رسیدن به زندگی آرمانی ندارد. اینکه بدانیم جوهریم یا عرض یا نحوه‌ای از انحاء وجود تأثیری در نزدیک یا دور شدن از زندگی آرمانی ندارد. این یکی از مسائلی است که فیلسوفان ذهن مطرح می‌کنند و ارتباطی با خودشناسی سقراط ندارد.

کدام جنبه‌های «خود»مان بشناسیم؟
۱. پیش از همه باید بدانم بزرگ‌ترین و والاترین آرمان و حالت من در زندگی چیست؟ یعنی آن آرمانی که همۀ ‌چیزهای دیگرم دارد مصرف رسیدن به آن آرمان می‌شود و همۀ آب‌ها را به پای آن درخت می‌ریزم چیست؟ بحث بر سر والاترین و ارجمندترین آرمان «انسان» نیست بلکه بر سر بزرگ‌ترین آرمان و حالت «من» و «شما» چیست؟

مثلاً وقتی حافظ می‌گوید: «عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید/ ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی» ازنظر حافظ «عاشقی» حالتی است که اگر حاصل شد به نقش مقصود رسیده‌ایم. کدام حالت است که جست‌وخیز و رفت‌وآمد و کلام و سکوت و دغدغه‌ها و فعالیت‌های من برای آن است؟

شناخت آرمان اصلی
۲. این هدف و آرمان بزرگ‌ ممکن است در کسی یک آرمان یا چند آرمانِ در عرضِ هم باشد. وقتی سخن از دو، سه، یا چهارآرمان می‌شود آنگاه سقراط نکته دوم را به میان می‌آورد: آیا اولاً این آرمان‌های چندگانه باهم سازگارند یا نه؟ و دوم اینکه اگر روزی ناسازگار شدند کدام را فدای دیگری می‌کنیم؟

تشخیص نقاط قوت و ضعف خود
۳. پس از یافتن آرمان باید ببینید وسایل رسیدن به آن آرمان‌ یا آرمان‌ها را تهیه‌کرده‌اید یا نه. وضعیتتان را نسبت به وسایل رسیدن به هدف مشخص کنید. مواردی را که آماده نکرده‌اید نقاط ضعف وجود شماست و مواردی که فراهم کرده‌اید نقاط قوت وجودتان.

نقاط قوت و ضعف نیز در انسان‌ها مشترک نیست. این نقاط با توجه به مقصد و آرمان آنها تعریف می‌شود. کسی که مقصدی والا دارد نقاط قوت و ضعف متفاوتی دارد نسبت به کسی که مقصد پستی را در نظر گرفته است.
تاریک بودن این مکان می‌تواند مانع چیزهایی باشد و مانع چیزهایی نباشد. می‌تواند مانع مطالعه باشد اما مانع شنیدن سخنان من نیست. با توجه به هدف است که می‌توان نسبت اشیاء و اعمال را مشخص کرد. هرگاه من هدفم را عوض کردم جهان آرایش جدیدی برای من پیدا می‌کند. مزاحم‌هایی تبدیل به کمک‌کنندگان می‌شود و کمک‌کنندگانی به مزاحم تبدیل می‌شوند. همان چیزهایی که به فرد ثروت‌طلب کمک می‌کند می‌تواند مانع فرد حقیقت‌طلب باشد؛ بنابراین در خودشناسی باید دید با توجه به آرمان، نقاط قوت و ضعف یا کمک‌کننده و مزاحم چیست.

نقاط قوت و ضعف به دودسته تبدیل می‌شوند. ما نقاط قوت و ضعفی در ناحیه دانایی‌هایمان داریم و نقاط قوت و ضعفی در ناحیه توانایی‌هایمان. برای من و شما که آرمانمان این است که استاد دانشگاه شویم هرچه کتاب بیشتر خوانده باشیم، کمک‌حال ماست؛ بنابراین اگر کسی در تمام عمرش هزار جلد کتاب‌خوانده باشد و دیگری پنجاه‌هزار جلد و هر دو محقق و عالم و متفکر شدن را آرمان خود قرار داده باشند، کسی که بیشتر کتاب‌خوانده نقطۀ قوت بیشتری دارد نسبت به کسی که کمتر کتاب‌خوانده است.

اما اگر آرمان را عوض کنیم و آن را گریختن از انانیت و نفسانیت قرار بدهیم، آنگاه به حال صوفیانی می‌افتیم که اگر قلم و کاغذی از آستین یکی از آنها بیرون می‌افتاد بقیه به او می‌گفتند عورتت را پنهان کن؛ یعنی نشان دادی که هنوز کتاب می‌خوانی و چیز می‌نویسی. برای عرفا هرچه ذهن خالی‌تر باشد سودمندتر است. لغت «سواد» به معنای سیاهی است – ما امروز آن را به معنای معلومات به کار می‌بریم- اولین بار صوفیه به آن معلومات گفتند «سواد» یعنی سیاهی‌های دل. باسواد دفترش را سیاه می‌کند ولی دفتر صوفی باید سفید همچون برف باشد. آنها معتقدند بیشتر معلومات «سواد» و سیاهی است، چون آرمانشان چیز دیگری جز خواندن و نوشتن است.

اکنون‌که با توجه به آرمان، توانستیم امداد کنندگان و مزاحمان را در وجودمان بیابیم باید مزاحمان را ریشه‌کن و امدادگران را پایدار کنیم. برای کسی که هیچ آرمانی ندارد جهان آشوبناک و Chaotic است. چیزی با دیگری تفاوت ندارد. هرچه پیش آید خوش آید. برای او نه مزاحم هست و نه یاری‌رسان. آنکه آرمان دارد جهان برایش معنا دارد و بعضی از رویدادها، خواسته‌ها، خاصیت‌ها برایش مثبت و منفی تلقی می‌شوند.

بنابراین در مرحلۀ سوم باید نقاط قوت و ضعف را شناخت. آنچه برای رسیدن هدف به آن نیاز داریم نقطۀ ضعف است و باید آن را تهیه کرد یا اگر مزاحمی هست دفع کرد و آنچه نقطۀ قوت است تقویت کنیم.

برخی از این نقاط قوت از سنخ دانایی هستند و برخی از سنخ توانایی. آنها که از سنخ دانایی هستند باورهای ما هستند. برخی باورها برای آرمان ما مضر و برخی دیگر مفید هستند؛ بنابراین باید باورهای سازگار با آرمان‌ها از باروهای ناسازگار با آرمان تمییز داده شوند.

در ناحیه دانایی‌ها، باورهایی بسیاری داریم که به تعبیر روانشناسان قابل‌شمارش نیستند. از باور به اینکه «امروز دوشنبه است» تا باور به «وجود خدا» و «زندگی پس از مرگ». وقتی آرمان خود را مشخص کردیم به انبان باورهایمان مراجعه می‌کنیم و می‌بینیم در این انبان برخی باورها برای رساندن به هدف سودمندند. اینها نقاط قوت باورهایمان هستند؛ اما برخی باورها برای رساندن ما به آرمانمان مزاحم هستند.

باورهای مضر را طبعاً باید از ذهن دور ریخت اما انسان نمی‌تواند در ذهنش را باز کند و باروی را به بیرون پرتاب کند. لازم است در باورهای مخالف و ناسازگار با آرمان، جستجو کنیم و ببینیم آنها صادق هستند یا کاذب. اگر صادق‌اند و مزاحم، باید در آرمان‌هایمان تجدیدنظر کنیم. اگر آرمانی داریم که برای رسیدن به آن آرمان باورهای صادق مزاحم‌ هستند پس معلوم می‌شود آرمان نادرستی انتخاب کرده‌ایم؛ یعنی آرمانی را برگزیده‌ایم که واقعیت‌های جهان در برابر آن آرمان می‌ایستند.

فرض کنید آرمان من این است که ازاینجا تا تبریز را در دو ساعت بدوم. از طرف دیگر با کمک علم فیزیولوژی و آناتومی می‌دانم که نهایتِ سرعت یک انسان سی‌وپنج کیلومتر در ساعت است. پس من به این آرمان نمی‌رسم. چون باور (ناسازگار با آرمان) مطابق با واقع است؛ بنابراین آرمانم رویاپردازانه بوده است. این آرمان‌ها با قوه خیال و فانتزی ما سروکار دارند و باید کنار گذاشته شوند. این در ناحیه دانایی‌ها.

اما توانایی ما در دو ناحیه است «احساسات و عواطف» و «اراده». برخی از احساسات ما مثل عشق و نفرت و کینه و حسد و شجاعت برای آرمان ما نقطه‌ضعف هستند و برخی نقطه قوت. فرض کنید می‌خواهید فیلسوفی تراز اول شوید. یکی از احساسات و عواطف شما «عشق به پول» است که مزاحم آن آرمان است و اگر راست می‌گویید باید عشق به پول را توانایی حساب نکنید؛ اما اگر بخواهید تاجر قدرتمندی شوید هرچقدر بیشتر عشق به پول داشته باشید موفق‌تر می‌شوید. اگر صوفی مسلک باشید و تمام عمرتان را در بازار بین‌الحرمین به سر ببرید هیچ‌چیز نمی‌شوید.

برای تاجری که می‌خواهد صاحب کارتل بین‌المللی شود «عشق به پول» یک توانایی مثبت است که باید روزبه‌روز تقویت شود، اما برای کسی که حقیقت‌طلب است عشق به پول نقطۀ ضعف است. طمع برای تاجر مفید است و باید روزبه‌روز این قوه را تقویت کند ولی همین صفت در راه رسیدن به خدا بسیار مضر است.

اراده هم همین‌طور است. چقدر تصمیم‌گیری‌هایتان راسخ است و چقدر عزم و اراده تا استوار است؟ بسته به اینکه چه آرمانی دارید باید ببینید در چه تصمیم‌هایی راسخ و در چه تصمیم‌هایی متزلزل هستید. باید بدانید مجموعۀ دانایی‌ها (باورها) و مجموعۀ توانایی‌ها (احساسات و عواطف و اراده) چه قدر به سودتان عمل می‌کنند؟

شناخت «بود» و «نمود» («کاراکتر» و «پرسونا»)
هرکدام از ما «بود» درونی و «نمود» بیرونی داریم. یک سلسله ویژگی‌های مثبت و منفی در درون من هست اما فقط در درون من است و کسی نمی‌تواند به آنها نقب بزند. ویژگی‌هایی هم دارم که شما از من سراغ دارید و به چشم شما می‌آید؛ ویژگی‌های درونی‌ام «بود» و ویژگی‌های بیرونی‌ام «نمود» من است.

در زندگی اجتماعی انسان نمی‌تواند فقط با «بود» درونی‌اش زندگی کند بلکه باید «نمود»های بیرونی هم داشته باشد. ممکن است من به فلان کس بدبین باشم. این بدبینی در درون من وجود دارد اما نمی‌توانم آن را آشکار کنم. همبستگی اجتماعی نمی‌گذارد این بدبینی یا عشق را به کسی اظهار کنم؛ بنابراین با یک پرسونا، صورتک و نقاب زندگی می‌کنم. همۀ ما با این نقاب زندگی می‌کنیم. این نقاب به معنای ریا نیست که در اخلاق مطرح است. پرسونا در اصل لاتین یعنی نقاب. هرکدام از ما یک بود درونی دارد و یک سلسله نمودهای بیرونی. نمودهای بیرونی هرکسی را «پرسونا» می‌گویند و بود درونی را «منش» یا «کاراکتر». آنچه تاکنون گفتیم مربوط به شناخت «بود» درونی بود؛ اما ما نیازمند شناخت جلوه‌ها و نمودهای بیرونی هم هستیم.

اهمیت شناخت نمودهای بیرونی نه به علت مهم بودن داوری دیگران دربارۀ نمود من است، بلکه ازاین‌روست که اگر من از پرسونالیتی خود بی‌خبر باشم، چه‌بسا بدون اینکه بخواهم به دیگران درد و رنجی برسانم که مصداق ظلم است.

فرض کنید من انکرالاصواتم، اما خودم فکر می‌کنم صدای بی‌نظیری دارم. در هر مجلسی که می‌نشینم ازآنجاکه می‌خواهم دیگران را شاد کنم زمینه‌سازی‌هایی می‌کنم تا از من تقاضا کنند آواز بخوانم. گمان می‌کنم با آوازم می‌توانم دل دیگران را شاد کنم اما اتفاقاً صدای من آنها را می‌آزارد.

بیشتر شعرا هر جا که می‌روند دفتر شعری در جیبشان دارند و به‌تناسب زیرکی و باهوشی‌شان زمینه‌هایی را برای دعوت به خواندن شعرشان می‌چینند. سپس با هزار خواهش و التماس راضی می‌شوند که شعر تازه سروده شده را بخوانند؛ اما همین‌که دفترشان را می‌گشایند به‌جای یک غزل هفده غزل برایتان می‌خوانند. آن شاعر قصد آزار ما را ندارد. گمان می‌کند که شعری عالی سروده؛ اما ما در دلمان به خودمان فحش می‌دهیم که کاش آن تعارف اول را نکرده بودیم.

مهم بودن شناخت جلوه‌های بیرونی در خودشناسی از آن روی نیست که او می‌خواهد خودش را پیش شما زیبا جلوه دهد و به ارزش داوری‌های شما بها بدهد، بلکه می‌خواهد ناخواسته به شما درد و رنجی نرساند.

یکپارچگی وجودی، شرط رسیدن به آرمان
باید ببینید همۀ عناصر وجودی‌تان باهم هماهنگ هستند یا نه. انفجار معمولاً EX-PLOGEN است یعنی پَراکنش به بیرون؛ اما موجودی که در درون خود ناسازگاری دارد به IN-PLOGEN دچار است و چیزی به بیرون پرتاب نمی‌شود. اینکه عیسی می‌گفت «خانه‌های وجودتان را بر ضد خودتان تقسیم کرده‌اید» یعنی اینکه نمی‌توانید خانۀ وجودتان را به اتاق‌هایی تقسیم که کنید که آن اتاق‌ها باهم ناسازگار باشند.

بنابراین یکپارچگی درونی شرط لازم رسیدن به آرمان است. اگر سوار کالسکه‌ای شدیم که اجزایش باهم هماهنگ نیست هیچ‌گاه به مقصد نمی‌رسیم. لذا باید بین باورها، احساسات و عواطف، هیجانات، خواسته‌ها، گفتار و کردار و همۀ ساحت‌های وجودی‌مان نوعی هماهنگی به وجود بیاوریم.

از اینجاست که برخی از رواقیان و برخی از ادیان شرق مثل آیین دائو بر بالانس، تعادل و توازن آدمی تأکید می‌کنند. ما معمولاً نمی‌دانیم که ناسازگاری از درون ویرانمان می‌کند. من از اینکه شما برنده جایزه نوبل شده‌اید داریم از حسد و غصه‌ می‌ترکم اما با لبخند به شما تبریک می‌گویم. گمان می‌کنیم دیگران را فریب داده‌ایم؛ اما کم‌کم به فروریزی درونی دچار می‌شویم.

هرچه وجود یکپارچه‌تر باشد، دوام معنوی-روحانی و روان‌شناختی بیشتری داریم. نیروهای ما در این ناسازگاری نابود می‌شوند. هر از چندی باید به خودمان رجوع کنیم تا احساسات و خواسته‌هایمان را با آن باورها متوازن کنیم و الا ناسازگاران اثر هم را خنثی می‌کنند و در یک سایش و فرسایش مدام، از درون فرومی‌ریزیم. ازآنجاکه این انفجار رو به درون است کسی در خارج متوجه چیزی نمی‌شود. این ویرانی در درجه اول ویرانی روان‌شناختی است و در درجه دوم به ویرانی روحانی و معنوی می‌انجامد.

خودفریبی بزرگ‌ترین مصداق ناهماهنگی درونی
اینجا فقط به یکی از انواع ناهماهنگی‌ها اشاره می‌کنم. خودفریبی بزرگ‌ترین مصداق ناهماهنگی درونی است. سخنرانان آینده بعداً دراین‌باره سخن خواهند گفت.

آزمودن آنچه به ارث برده‌ایم
آخرین چیزی که در خودشناسی باید به آن برسیم آزمودن میراثی است که به ما رسیده است. من موضع‌هایی دارم که به من رسیده است: موضع عقیدتی، موضع احساسی- عاطفی- هیجانی و موضع ارادی، آیا آنها را آزموده‌ام یا به ارث برده‌ام؟ نکند همان‌طور که رنگ چشمم را از مادرم، طول قامتم را از پدرم و طرز حرف زدنم را از عمویم به ارث برده‌ام، عقایدم را هم به ارث برده باشم. نکند احساساتمان را به ارث برده‌ام. از بچگی به ما گفته‌اند لعنت بر فلانی و درود بر فلانی. این احساس‌ها ماثور و receive هستند و به ما رسیده‌اند. ما خواسته‌های به‌ارث‌رسیده داریم. عقاید به‌ارث‌رسیده داریم. باید یکی‌یکی آنها را زیر ذره‌بین بگذاریم و از حقانیت آنها مطمئن شویم. اینها از طریق سنت، پدر و مادر و نیاکان، افکار عمومی، تقلید، تعبد و روح زمانه یا تحت تأثیر تلقین، تبلیغات و منافع گروهی به ما رسیده‌اند.

بارها گفته‌ام این دعاهایی که با گریه و زاری می‌خوانیم اگر عربی می‌دانستیم، فکر می‌کنم یک جمله‌اش هم دعای ما نبود. علی ابن ابیطالب ع می‌فرماید «الهی و هَبنی صبرتُ علی حَرّ نارِک فکَیفَ اَصبرُ عَنِ النّظرِ الی کَرامَتِک»؛ یعنی خدایا آتش جهنم برایم مهم نیست اما نکند از تو دور شوم. آیا واقعاً شما هم همین‌طور هستید؟ ما اینها را به ارث برده‌ایم. ما باشیم به خدا می‌گوییم «دوری از تو حالی‌مان نیست، فقط سروکارمان را با سیخ‌ومیخ و داغ‌و‌درفش نینداز». خاستۀ ‌ما جملات علی ابن ابیطالب نیست فقط چون نمی‌فهمیم گردنمان را کج می‌کنیم و بر سرمان می‌زنیم که خدایا این را حتماً به من بده. نمی‌دانیم چه می‌خواهیم. به تعبیر ایتالیایی‌ها، «مراقب آرزوهایتان باشید چون گاهی برآورده می‌شوند». ممکن است خدا روز قیامت بگوید شما گفته بودید دوری‌ات برایم سخت است، پس در جهنم باش گاهی هم به شما سر می‌زنم.

ما دعاهای به‌ارث‌رسیده ‌داریم. آرزوهای به‌ارث‌رسیده‌ای داریم که آرزوی خودمان نیست و به ما القاء شده است. خودشناسی این است که آرزوهای آزموده‌ات را از آرزوهای نیازموده‌ات جدا کنی. عقایدی که خودت حقانیتش را آزموده‌ای از غیر آن جدا کنی و نگه‌داری. احساسات و هیجاناتی را که خود آزموده‌ای نگه‌داری؛ و این یعنی «زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد». حیف است که همه‌چیزت مثل رنگ چشمت ارثی باشد. در عالَم ذهنت خودت باش نه عروسکی که از تو ساخته‌اند. در عالَم روانت خودت باش. برای موفق شدن در مراحل خودشناسی همه ازجمله خود سقراط می‌گفتند فقط به خود عریانتان نگاه کنید. به این می‌گفتند «انس با خود».

خودشناسی از چه طریقی باید صورت بگیرد؟
به نظر می‌رسد در خودشناسی، شناسنده باید خود من باشم. درعین‌حال که بخش اعظمی از خودشناسی به دست خود فرد است ولی درجاهایی باید به دیگران رجوع کرد تا خود را شناخت. هرچه به کاراکترتان مربوط است خودتان باید بشناسید و هرچه به پرسونالیتی‌تان مربوط است باید از دیگران بپرسید.

دیگران چه کسانی هستند که می‌توانند نقاط قوت و ضعف ما را بگویند؟ اقوال مختلفی گفته‌شده اما قولی که تقریباً بیشترین طرفدار را دارد این است که باید از دوستان واقعی بپرسید. چون دودستۀ دیگر هستند که هرچه گفتند اعتباری به آن نیست: دشمنان و چاپلوسان. دشمنان چیزهایی می‌گویند که بدآیند من باشد. چاپلوسان هرچه خوش‌آیند من باشد می‌گویند. سقراط می‌گفت از دشمنان و چاپلوسان چیزی دربارۀ خودتان نپرسید. دوست واقعی مصالح و مفاسد شما را می‌گوید. شمس تبریزی و برخی از عرفا حدیثِ «المومن مرآت المومن» را این‌گونه معنی می‌کردند.

در روزگار مدرن کسانی که به خودشناسی پرداخته‌اند معتقدند فقط به دوستان نمی‌توان رجوع کرد. دوستان، نیک‌خواه ما هستند اما تضمین نمی‌کند که آگاهی آنها از ما کامل باشد؛ بنابراین در عین اینکه به دوستان مراجعه می‌کنیم باید به روان‌درمانگران نیز مراجعه کنیم. آنها به ما نشان می‌دهند که پرسونالیتی‌مان چیست. مکتب «روان‌درمان‌گریِ روانکاوانه» یکی از شصت‌وچهار مکتب «روان‌درمان‌گری» است ادعا دارد که به غیر پرسونالیتی می‌تواند کاراکتر ما را هم معرفی کند. این ادعا (ادعای فروید و شاگردانش) مخالفان فراوانی دارد کما اینکه موافقان فراوانی هم دارد و بنده نمی‌خواهم دراین‌باره داوری کنم. مطالب بسیاری دراین‌باره آماده کرده بودم که باقی ماند و وقتم به اتمام رسید.

تنظیم: سیدمجید حسینی دستجردی

نخستین نشست از چهارمین دورۀ سلسله نشست‌های «رستخیز ناگهان» با حضور مصطفی ملکیان برگزار شد. آنچه می خوانید مشروح سخنرانی این متفکر فلسفۀ اخلاق با موضوع «اهمیت، ضرورت، آثار و نتایج خودشناسی» است که در تالار ایوان شمس برگزار شد.

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.