وضعیت علم و دانشگاه در ایران؛ در گفتگو با دکتر یوسف اباذری
متن زیر مصاحبه ای است که در سال 89 توسط متین غفاریان با دکتر یوسف اباذری انجام شده است. به دلیل اهمیت مباحث مطرح شده در این مصاحبه،سایت موسسه رخداد تازه به بازنشر دوباره این مطلب می پردازد. این مصاحبه در تاریخ 25 خرداد 1389 در وبسایت گروه مجلات همشهری منتشر شده است.
*در این مدت بحث درباره آمار تحقیقات علمی در ایران بسیار مورد توجه قرار گرفته است. ماجرا به نظرم از آنجا شروع شد که گفته شد به لحاظ تحقیقات علمی در مقایسه با کشورهای دیگر عقب هستیم. یک نوع تکاپو آغاز شد که این عقبافتادگی جبران شود و مانند هر کار دیگر در درجه اول به نظر رسید که باید یک شاخص کمی درست کنیم تا این پیشرفت با آن سنجیده شود. توجه به ISI و دیگر شاخصهای کمی به نظرم از همینجا شروع شد. شما در مهر سال 1383 گفتوگویی با روزنامه شرق انجام دادید و اگر اشتباه نکنم از اولین کسانی بودید که به این نوع نگاه،انتقاد داشتید. اکنون بعد ازپنج سال ISI مشکلات خود را دارد نشانمیدهد و تا حدی هم دردسرساز شده و به نظر میرسد بسیاری از انتقادات شما درست بوده است. واقعا مشکل اصلی ISI و سایر شاخصهای کمی سنجش علم و به طور کلی نگاه کمی به علم در چیست؟
برای بررسی وضع دانشگاهها در ایران باید کمی به عقبتر بازگشت. به دلایل مختلفی که شرح آن ربطی به این گفتگو ندارد کیفیت دانشگاههایمان پایین آمد. این افت خود را حتی در کمیترین شاخصها هم نشانداد. در این زمان وزارت علوم وارد عمل شد و با ابداع شاخصها و دستورالعملهایی سعی کرد نشاندهد که آنچه در دانشگاهها میگذرد مقبول نیست. ایده وزارت علوم این بود که از طریق اعمال ضوابط و ملاکهایی استادان را تحت فشار بگذارد و استادان برای ارتقای خود هم که شده مجبور شوند مقاله چاپ کنند. آنان این عمل را عملی منطقی میپنداشتند چرا که به نظرشان سریعترین روش برای جبران عقبماندگیها بالا بردن آمار تحقیقات بود. از جمله شاخصهایی که فقدان آن حتی در صورت وجود همه مدارک دیگر از ارتقا جلوگیری میکرد مقاله ISI بود. وزارت علوم از آن جهت شاخص ISI را برگزید که در برخی از مراکز جهانی از جمله در اتحادیه اروپا تعداد مقالات منتشرشده در نشریات دارای شاخص ISI جزو شاخصهای پیشرفت علمی محسوب میشود. اما این سیاست از همان اول محکوم به شکست بود و شکستاش هم حالا آشکار شده است. البته اکنون از کیا و بیای ISI کم شده است. حالا دیگر معلوم نیست کدام دانشگاهها چاپ مقاله در ISI را شرط لازم ارتقا میدانند و کدام نمیدانند. گویا شورای عالی انقلاب فرهنگی هم قانونی تصویب کرده و چاپ یک کتاب در برابر یک مقاله ISI را در نظر گرفته است. برخی دانشگاهها آن را از همان اول نپذیرفتند. در بین استادان هم مخالفتهایی ابراز میشد. شما در نظر بگیرید استادی داشت کار و تحقیقاتش را انجام میداد اما ناگهان مجبور بود که جز کارهای علمیاش مقالهای هم در ISI بنویسد تا ارتقا بگیرد. این فشارها از بالا و مقاومتها از پایین شرایط فعلی را فراهم آورد که کاملا مغشوش و مبهم است.
*یعنی الان هیچ معیاری برای سنجش فعالیت علمی در ایران وجودندارد؟
الان که وضعیت بسیار مبهم است. اما به نظر من راهحل این مساله آن نبود که استادان را مجبور کنیم که برای ارتقا و اثبات فعالیت علمیشان مدرک بیاورند. ببینید! در کشورهای دیگر و به خصوص در کشورهایی که پیشرفت علمی قابلملاحظهای دارند، استادان با مدارک علمیشان سنجیده نمیشوند؛ مثلا تام باتامور فقط فوقلیسانس داشت و در مجلات دانشگاهی هم مقاله چندانی نداشت، اما گرفتن دکترا از او افتخار محسوب میشود. ویتگنشتاین یا جورج هربرت مید مقالات عدیدهای نداشتند. ویتگنشتاین برای ادامه تحقیقات فلسفیاش میخواست به عنوان دانشجو در کمبریج ثبتنام کند که تقاضای او هم رد شد چون گفته شد او از خانواده ثروتمندی است و باید هزینه تحصیلاش را بدهد. آن هم زمانی که اثر او تراکتاتوس یکی از مهمترین جریانهای فلسفه را راه انداخته بود. راسل و مور جلسه دفاع مندرآوردیای را راه انداختند تا در آن به ویتگنشتاین بهسبب نگارش همین کتاب دکترا بدهند تا او بتواند بهعنوان استاد وارد دانشگاه شود. معروف است که بعد از مقدمه راسل و موخره مور، ویتگنشتاین بدون آنکه از «تز» خود دفاعی بکند بلند شد، به شانه راسل و مور دستی زد و گفت:« شما دو نفر از فلسفه من چیزی نفهمیدهاید» و از اتاق بیرون رفت. راسل و مور زیر ورقه را امضا کردند و و یتگنشتاین دکتر شد. منظور من نکتهپرانی نیست. راسل و مور میدانستند ویتگنشتاین کیست و میدانستند که مدرک گرفتن پشیزی برای ویتگنشتاین نمیارزد. آنان به هم اعتماد داشتند همانطور که علمای سلف ما به یکدیگر اعتماد داشتند.
جرج هربرت مید در زندگی خود حتی یک کتاب چاپ نکرد. اثر او «ذهن، خود و جامعه» را شاگردانش بعد از مرگ او از روی یادداشتهای خودشان در کلاسهای او سر هم و چاپ کردند؛ کتابی که موسس مکتبی در جامعهشناسی شد و هر روز به اعتبارش افزوده میشود. به عبارتی لازم نیست شما پروفسور باشید یا مقالات عجیب و غریب در مجلات دانشگاهی بنویسید تا کسی باشید. فارغ از معیارهای کمی، معیارهای دیگری برای سنجش هست، ما هم آنها را در سنت خود داشتهایم، با این همه در شرایط امروز کنار گذاشتن معیارهای کمی هم دردی را دوا نمیکند. مساله اساسیتر این است که نگاه ما به دانشگاه چیست، زیرا هر نوع نگاه به دانشگاه الزامات و عواقبی دارد. در ایران نگرش خاصی به دانشگاه وجود داشت و دارد و وضع فعلی دانشگاه ایرانی هم نتیجه این نوع نگاه است: سوءظن. اجازه بدهید اندکی وارد جزئیات تاریخی بشویم. بیل ریدینگز کتابی دارد با نامThe University in Ruins . بیل ریدینگز در این کتاب بعد از آنکه به دو نوع دانشگاه از نظر هومبولت که دانشگاه را نهاد فرهنگ میدانست و کانت که دانشگاه را نهاد خرد میدید اشاره میکند، میگوید که از دهه 80 همزمان با به قدرت رسیدن تاچر و ریگان برداشت سومی هم از دانشگاه پیدا میشود که دانشگاه را جایگاه مهارت و کارایی (excellence) میداند. این مفهوم از دانشگاه، در ایران هم رواج بسیار پیدا کرد. سیاستهای تاچری و ریگانی مبتنی بر این ایده بود که دولت پول ندارد که خرج دانشگاه کند و دانشگاه میباید خودکفا شود و برای تحقق این امر باید به صنعت وصل شود و به صنایع طرح ارائه کند و از طریق اجرای آن طرحها، هزینه خود را تامین کند. در ایران هم شاهد بودیم که چنین حرفهایی مطرح شد و گفتند دانشگاه باید به صنعت نزدیک شود و دانشگاه ایدئال آن است که بتواند گرههای صنعت را باز کند. این نگاه الزامات خود را دارد. به هر حال وقتی شما وصل میشوید به صنعت یا به دولت و به آنها طرح ارائه میکنید باید هم حاصل تحقیقاتتان را منتشر کنید. شعار Publish or Perish «چاپ کن یا نابود شو» شعاری است که از آن دوره شیوع یافت. در ایران هم طرح ISI ذیل این ایده مطرح شد. قضیه مفصل است و فعلا باید به اشاراتی بسنده کرد. به همین سبب اشاره میکنم که در همان غرب هم که این نگاه غالب شد کل ماجرای تحقیق به انتشار مقاله در ISI تقلیل پیدا نکرد. اصلا اکثر نهادهای آکادمیک آمریکایی با اینکه ISI در اصل در آمریکا به وجود آمد، نمیدانند ISI چیست. میخواهم بگویم آنچه در ایران اتفاق افتاد در سایر کشورهای جهان هم مابهازا داشت اما آنچه مایه تفاوت ما از بقیه میشود آن است که در مابقی جهان در نهاد علم اعتماد وجود دارد. ارتقای استاد نیز بر اساس مکانیزمهای درونیای است که بر مبنای آن هر استادی بعد از طی مراحلی ارتقا مییابد. یقینا اینطور نیست که از بالا، قواعد و قوانینی وضع شود و فکر و ذکر استادان آن شود که تمام موراد آئیننامه دولتی را تدارک ببینند تا ارتقا بیابند. قطعا این طور نیست چرا که با ذائقه علم همخوان نیست. علم کارخانه نیست که از قبل برایش تعیین کرد که بعد از 5 سال میبایست به نقطه A یا بعد از 10 سال به نقطه B برسد. ممکن است یک استاد 10 سال مقاله منتشر نکند اما بعد از این مدت مقالهای 20 صفحهای منتشر کند که سرنوشت یک علم را دگرگون کند. در آنجا اغلب، همکاران فرد دانشگاهی پیشنهاد ارتقا او را میدهند نه خود وی.
*یعنی به جای معیارهای کمی باید معیارهای کیفی را جایگزین کرد؟ معیارهای کیفی راه را برای سلایق شخصی باز نمیکند؟
فکر نکنید که اگر به جای معیارهای کمی معیارهای کیفی حاکم شود مشکلات ما حل خواهد شد. چرا که هیچ معیار مشخصی وجود ندارد. هیچ گونه درونفهمی (Self- understanding) درون این نهاد وجود ندارد که دستاوردهای خود را ارزیابی کند.
*چرا وجود ندارد؟ شما در جایی به ضرورت وجود برنامه تحقیقاتی (Research Program ) در فعالیت علمی اشاره کردهاید. آیا فقدان همین برنامههای تحقیقاتی نیست که ابزاری را برای سنجش دورنی فراهم نمیآورد؟
چه در علوم دقیقه و چه در علوم انسانی، اگر شما تابع برنامه تحقیقاتی نباشید نمیتوانید در فعالیت علمی پیشرفت کنید. برنامه تحقیقاتی به معنای چهارچوب فکری است که شما درون آن پدیدهها را مطالعه میکنید. زمانی گمان میرفت علوم دقیقه به سبب دقیق بودنشان ـ دقیقبودن به معنای قرن نوزدهمی کلمه، استفاده از روش استقرا و امکان ریاضی شدنـ علوم محکم و ریشهداری هستند و در مقابل علوم انسانی به خاطر فقدان چنین مزایایی علوم عقبافتادهای هستند. با تکوین فلسفه علم از طریق آرای کسانی چون پوپر، لاکاتوش، فایرابند، باشلار و … چنین تصوری از علم از میان رفت. علم اکنون یعنی کار کردن در گوشهای از چهارچوب برنامه تحقیقاتی که اجتماع علمی آن را به رسمیت شناخته است. مثال مشخص آن در جامعهشناسی کار کردن مکتبی از مکاتب آن است. هر جامعهشناس درون یکی از این مکاتب فعالیت میکند. هنوز که هنوز است در ایران فکر میکنند چیز خنثایی به نام علم وجود دارد که دانشمندان میبایدخود را از همه چیز بری کنند تا بدان برسند.
*به نظر میرسد کسانی که به آنان اشاره میکنید از قضا علم را امر خنثایی نمیدانند بلکه میخواهند برنامه تحقیقاتی خودشان را از بالا دیکته کنند. اتهاماتی که به علوم انسانی وارد میشود از همین جهت است که به نظر آنان این علوم جهت خاصی دارند و تلاش برای افزودن پسوندی به این علوم یعنی طراحی و اجرای یک برنامه تحقیقاتی جدید.
اجازه بدهید از مفهومی گادامری استفاده کنم؛ بازی. بازی از نظر گادامر چیزی جدی است که بدون وارد شدن در آن رسیدن به حقیقت ممکن نیست. جورج هربرت مید هم قبلا ربط میان بازی و آگاهی را متذکر شده بود. ببینید ما در لیگ برتر 18 تیم داریم. حضور در لیگ برتر یعنی بازی در یکی از این تیمها. یک سری مکاتب در جامعهشناسی، فیزیک، بیوشیمی و هر علم دیگری وجود دارند که تحقیق در آن علم به معنی کار در یکی از این مکاتب است. اگر نخواهید در یکی از تیمهای لیگ برتر بازی کنید، فوتبال را میخواهید در کجا بازی کنید؟ اگر نخواهید در یکی از این مکاتب کار کنید میخواهید علم را در کجا «بازی» کنید؟ چه جایگزینی دارید؟ کسانی که چنین ادعایی دارند میتوانند جایگزینی ارائه کنند این جایگزین در صورت پذیرش در اجتماع علمی خود بدل به برنامه تحقیقاتی میشود.
برخی فکر میکنند توطئهای در کار است و محافل مخوفی نمیگذارند برنامه تحقیقاتی جدیدی که خاستگاه آن ایران باشد، ایجاد شود. اصلا چنین نیست. اگر چنین برنامه تحقیقاتیای ایجاد شود که در جهان پیرو داشته باشد باید همهمان خوشحال باشیم. اگر در جهان چنین ادعایی ندارند به این سبب است که خود را در حد بنیانگذاران مکاتب نابغه نمیپندارند. تواضع دارند و در یکی از این برنامههای تحقیقاتی مشغول به تحقیق میشوند. اگر اینجا کسانی فکر میکنند که در حد وبر و مارکس و دورکیم نابغهاند، بیایند و برنامه تحقیقاتی جدیدی ایجاد کنند. آنان مطمئن باشند که دانشمندان جهان در مورد مساله علمی با کسی عقد اخوت نبستهاند و سیاستمداران کشورهایشان آخرین کسانی هستند که جدیشان میگیرند. از نظر آگامبن یا نگری یا امبرتو اکو احتمالا برلوسکونی حداکثر عوامفریبی بیش نیست.
*سابقه این تصور از علم به کجا برمیگردد؟
ماجرا از این قرار است که در ابتدای انقلاب، علوم انسانی را متهم به ایدئولوژیک بودن و غربی بودن کردند. عدهای هم برای آنکه جامعهشناسی را از اتهام ایدئولوژیک بودن و غربی بودن برهانند و بگویند چیزی به نام «علم» جامعهشناسی وجود دارد، پشت سر امر خنثی جمع شدند و از یک روش یکه ـ که همان روش کمی باشدـ دفاع کردند و کل علوم انسانی را به روشهای کمی و پوزیتیویستی تقلیل دادند. ادعا شد که چنین روشی وجود دارد و لازمه آن هم این است که هیچ نوع جهتگیری ارزشی و سیاسی در تحقیق نداشته باشید. این رویکردی بود که جامعهشناسان و آکادمیسینهای ایرانی پشت آن جمع شدند تا از موجودیتشان دفاع کنند. چنین چیزی نه واقعیت دارد نه جذاب است. این پدیده ساخته و پرداخته وضعیتی بود که گفتم. این پدیده محکوم به شکست بود. چرا که به محض جوانه زدن اولین جریانهای فکری در خارج از دانشگاه، فروپاشید. دانشجویان در این فروپاشی سهم عظیمی داشتند. چرا که دانشجو در برابر این نظم ساختگی، میشل فوکویی را دوست داشت که این نظم را به مبارزه میطلبید، دریدا و بوردیو و هابرماسی را دوست داشت که این نظم را برهم میزدند. بنابراین در این بازی دانشگاه باخت و فضای بیرون دانشگاه برد.
برمبنای چنین تعریفی از علم، رابطه اکادمیسینها و دولت اینگونه تعریف شد که دولت درباره موضوعات مختلف به دانشگاهیان موضوع میداد، دانشگاهیان با همان نگاه بیطرف و بدون جهتگیری ارزشی تحقیق میکردند و قرار بود که دولت هم نتیجه تحقیقات آنان را برای حل موضوع بهکار ببندد. محققان بعد از انجام تحقیق از آن دست میشستند و بیاعتنا به سرنوشت آن به سراغ تحقیق دیگری میرفتند. کل این رابطه به نظرم بیمعناست.
بگذارید مثالی بزنم؛ در سال 1985 در فینال جام باشگاههای اروپا، در بازی میان یوونتوس و لیورپول، 39 نفر از هواداران یوونتوس کشته شدند. از آن زمان توجه بسیاری متوجه خشونت و لمپنیسم در فوتبال شد و دولتها هم بودجههای کلانی برای بررسی موضوع اختصاص داد. اما مساله این بود که همین مساله را یک نفر با نگاه مکتب انتقادی بررسی کرد، دیگری با نگاه مکتب تضاد، دیگری با رویکرد کارکردی. در واقع کل تحقیق به این ختم نمیشد که با آمار و ارقام عدهای اثبات کنند لات و لمپن در فوتبال نفوذ کردهاند. این مساله از آغاز معلوم بود. مهم این بود که با نگاههای متفاوت و جهتگیریهای متنوع این پدیده بررسی شود و از دل نقدها چیزی نو و بدیع پدید آید که در عین حال بتوان با کمک آن به کاهش این نوع حوادث یاری رساند. از این زمان به بعد جامعهشناسی فوتبال و ورزش به شاخهای تنومند از جامعهشناسی بدل شد و محققان با نگارش کتاب و مقاله از آرای نظری و کاربردی خود دفاع کردند و به دیگران حمله کردند و در جریان این مقابله راهحلهایی نیز برای این مساله پیدا شد. محققان بعد از انجام تحقیق ناپدید نشدند، نتایج کاربست نظریاتشان را دنبال کردند و کار را به دست چیزی به نام دولت نسپردند. هماکنون نیز به کار خود ادامه میدهند.
*اما این سئوال وجود دارد که چگونه دولت که بودجه تحقیقات را میدهد، نباید جهتگیری و دستور کار تحقیقات را مشخص کند.
مساله به دولت برنمیگردد به خود علم برمیگردد. مساله اینجا است که به تعبیر پوپر، علم نیازمند یک جهان سه است. جهان سه بنا به تعریف پوپر جهانی است که در آن رویکردهای مختلف نظری با یکدیگر رقابت کنند و یکدیگر را نقد کنند و از همین رهگذر علم پیشرفت کند. افراد باید مساله یا نتیجه تحقیقاتشان را در مجلات و کتابها و سمینارها و کلاسها بیان کنند و دیگران این نظرات را نقد یا تایید کنند. در متن این زد و خورد است که ارزش چیزها مشخص میشود. زمانی کسی نظریهای را مطرح میکند ولی هیچ کس به آن وقعی نمیگذارد. آن نظریه هم از یاد میرود. این اتفاق بارها و بارها در تاریخ علم افتاده است. گاهی هم هست که کسی نظریهای مطرح میکند و دیگران آن را به باد نقد میگیرند یا آن را تایید میکنند. از این رهگذر است که اتفاقی میافتد. به مثال فوتبال برگردم. هر بازیکنی باید در زمین و جلوی انبوه تماشاگران بازی کند تا ارزش بازیاش شناخته شود.
در ایران، زمانی دولت برای تحقیق بودجه کلانی هم در نظر گرفت اما این بودجه به این نحو خرج شد که قراردادی میان دولت و محقق بسته شد، محقق تحقیق را انجام داد و نتیجه تحقیق هم بعد از اخذ در اداره دولتی مربوطه بایگانی شد. کدام یک از این تحقیقات را دیدهاید که حاصلاش درباره مشکلی، در جامعه مطرح شده باشد و نظر مردم عادی، روزنامهنگاران، آکادمیسینها و حتی خود کسانی را که با مشکل مواجه هستند به خود جلب کرده باشد، فقط در همین حد که درباره آن صحبت کنند؟ تحقیقاتی که در ایران انجام میشود به جهان سه وارد نمیشود و مورد بحث قرار نمیگیرد و به همین سبب فقط به درد آرشیو ادارات دولتی خورد. این تحقیقات نه توانسته است مسالهای را حل کند نه مشکلی را پیشبینی کند. دانشمندان تحقیقشان را انجام دادند و بدون احساس کوچکترین مسوولیت کاربست این تحقیقات را به دولت محول کردند. در حالی که اگر تحقیق به معنای درست آن انجام شده بود، محققان از کارشان و از راهحلهایی که ارائه کرده بودند دفاع میکردند و به راهحلهای دیگران حمله میکردند و از درون این جدال چیزی بیرون میآمد.
*به نظر میرسد که به سبب همین ناکارآمدی باشد که دولت و نهادها، دیگر به تحقیقات علوم انسانی توجه نمیکنند و حتی در تحقیقات هم توجه خود را معطوف به علوم فنی و تکنولوژی کردهاند. گویی پایه این دسته از علوم و تحقیقاتی که از درون آنها بیرون میآید، ملموستر و محکمتر است.
نه. در مورد علوم دقیقه هم وضع مشابه علوم انسانی است. در این علوم یک تقسیم کار جهانی وجود دارد. این تقسیم کار نه بر مبنای توطئههای عجیب و غریب جهانی که بر اساس مزیت نسبی هر کشور، انجام گرفته است. در این میدان جهانی دانشمندان بسیاری با رویکردهای بسیاری در حال انجام تحقیقاند. برنامههای تحقیقاتی مختلفی هم وجود دارد.
در بطن این تقسیمات جهانی علم، هر نهاد یا مجلهای در قبال علم سیاستی دارد. اعم از آنکه نظری باشد یا کاربردی، به علم متمایل باشد یا به تکنولوژی. هر کدام از این دو دسته سیاستی دارند. این سیاست مشخص میکند که برای گردانندگان و کاربران آن مجله نقطه x در علم y مهم باشد یا نه. در واقع آن مجله برنامه تحقیقاتی مشخصی دارد که در این برنامه تحقیقاتی نقطه x معنادار است. محقق ایرانی هم اگر متقاضی نوشتن مقاله در این مجله باشد باید چیزی بنویسد که در این برنامه تحقیقاتی معنادار باشد و به کار آن بیاید. وقتی در ایران نوشتن مقاله در اینگونه مجلات اجباری شود، محقق ایرانی میباید برای پذیرش مقالهاش، مطالعه علمی خود را با برنامه تحقیقاتی اینگونه مجلات هماهنگ کند. حالا برنامه تحقیقاتی آنها چقدر با نیازها و تقاضاهای ما هماهنگ است، معلوم نیست.
در علوم دقیقه تحقیقات کاربردی باید به اکتشاف یا اختراع منتهی شود. و این امر میسر نخواهد شد مگر آنکه شما در جهت مشخصی سرمایهگذاری کرده باشید و نیروی خود را در همان جهت بسیج کنید. نوشتن مقالههای پراکنده علمی به هیچ اکتشاف یا اختراع مشخصی منجر نخواهد شد بلکه تنها در ذیل پروژههای بزرگتری قرار خواهد گرفت که جهت آن را دیگران تعیین کردهاند، نه ما. اگر ما در تقسیم کار جهانی علم و تکنولوژی نقشی میپذیرفتیم و سیاست مشخصی در پیش میگرفتیم، مشکلی نبود به راحتی میتوانستیم در ازای سهمی که داریم وارد تعامل شویم. این امر البته مستلزم تعامل دانشگاههای ایرانی با دانشگاههای جهان است. امری که اکنون با برخی تنگ نظریها مختل شده است. در وضعیت عدم تعادل، مطالعات علمی و تکنولوژیک ما فقط به عنوان زائده طرحهای تحقیقاتی دیگران مورد استفاده قرار خواهد گرفت. به قول اصفهانیهای عزیزمان پولش را ما میدهیم، حظش را دیگران میبرند.دلمان خوش است که آبنبات چوبی ISI دستمان میدهند. اما باید به نکته دیگری هم اشاره کنم. حتی اگر سیاست علمی کشور آن باشد که علوم فنی و تکنولوژیک پیشرفت کنند باز هم نباید از نقش علوم انسانی غافل شد. چرا که اگر این علوم به حال خود واگذاشته شوند یا دولت بخواهد از آنها استفاده صرفا تکنولوژیک بکندسرنوشتمان بهتر از تجربه جهانی نخواهد شد. نتایج این وادادن جهانی را در کپنهاگ مشاهده کردیم. در این فرایند پرسش از چیستی علم و ابتدا و غایت آن از دست میرود و در نهایت حاصل آن حتی در سطحی جهانی چیزی جز بحران نخواهد بود. برخی از کشورهای جهان سوم به هر قیمتی که شده میخواهند برخی تکنولوژیها را به دست آورند، غافل از آنکه در آینده نه چندان دور همین تکنولوژیها خود به بزرگترین معضل آنها بدل خواهد شد. به قول هایدگر نهایت خطر «گشتل» یا ماهیت تکنولوژی است. با این سنت قدرتمند هایدگری در ایران نمیدانم چرا برخی در این مورد سکوت کردهاند.
در غرب از اواخر دهه 80 دراینباره چاره اندیشیهایی هم شد؛ برای مثال در دانشگاه MIT که یکی از بزرگترین مراکز تحقیقات علمی و تکنولوژیک است در اواخر دهه 80 این نیاز احساس شد که علم و تکنولوژی به چیزی که در آن تامل کند احتیاج دارد. به ابتکار تامس مککارتی مجموعهای از کتابهای علوم انسانی تدوین و ترجمه ـ عمدتا از متفکران آلمانی و فرانسویـ شد که اکنون یکی از گنجینههای درخشان علوم انسانی است. درکشور ترکیه هم دانشگاه علوم تکنولوژیک معتبرترین دانشگاه در زمینه علوم فنی و تکنولوژیک است اما در همین دانشگاه، دپارتمان علوم انسانی بسیار معتبری وجود دارد که فقط هشتاد نفر عضو هیئت علمی آن هستند.
این بدان سبب بود که متوجه شدند علم خاصه تکنولوژی صرف قادر به تامل در خود نیست. اصلا خود علم نمیتواند به خودفهمی نائل آید. به همین دلیل از آن زمان تا کنون الهیات و فلسفه تکنولوژی یا جامعهشناسی تکنولوژی یا انسانشناسی تکنولوژی به شاخههای علمی مهمی بدل شدهاند. در حال حاضر هیجانانگیزترین و بحثبرانگیزترین علم روز بیولوژی است. مهمترین بحثهای الهیاتی و فلسفی و جامعهشناختی و حتی اخلاقی درباره این علم در حال انجام است. زمانی نه چندان دور این مقام را فیزیک داشت.
از حیث فلسفی نیز معیار بودن فیزیک موجه بود، چرا که گفته میشد فیزیک یگانه علمی است که نه فقط از ریاضیات به نحو احسن استفاده میکند بلکه درباره جهان هم به ما اطلاعات وسیعی میدهد. اما اکنون فیزیک جای خود را به بیولوژی داده است. امروز کسی مانند هابرماس درباره بیولوژی و پیامدهای اخلاقی آن کتاب مینویسد و به پرسشهایی از این قبیل پاسخ میدهد که آیا مجازیم ژنهای انسانی را تغییر بدهیم. نکتهای که بحرانی بودن وضعیت علم در ایران را نشان میدهد همین است که در زمانهای که مدام دغدغه پیشرفت در حوزه نانوتکنولوژی و شبیهسازی داریم خیلی محکمتر و بیپرواتر از دیگران از مفید بودن آن دفاع میکنیم بدون آنکه در خیر و شر اخلاقی احتمالی آن مداقهای کرده باشیم. مایی که میپنداریم اخلاقیتر از هرکس در جهانیم. کسی مانند هابرماس با ترس و لرز بیشتری به پیامدهای این علوم مینگرد. گویی خیلی از مسایل برای ما حل شده است، در حالی که چنین نیست. در جهان، در کنار دانشمندان علوم فنی و پزشکی، محققان دیگری در حوزه علوم انسانی وجود دارند که با رویکردهای فلسفی، الهیاتی، جامعهشناختی و … در کار این دانشمندان مداقه و تامل میکنند. اینان در ذات علم و در جهتگیری آن و در پیامدهای آن مداقه میکنند. اینها هستند که با تامل و بحث درباره علم و تکنولوژی، جهت تحقیقات را مشخص میکنند.
اما در ایران اصلا معلوم نیست چه میکنیم. درباره پیشرفت در حوزه نانوتکنولوژی داد سخن داده میشود در حالی که نمیدانیم خیر و شر آن از حیث اخلاقی چیست. درباره آن تامل نکردهایم و نمیکنیم. حرفم این است که ماجرا به اینجا ختم نمیشود که دانشگاه به صنعت مرتبط شود یا مقاله پشت سر هم منتشر شود و دانشگاه و علم پیشرفت کند. حتی اگر این سیاست هم در پیش گرفته شود علم و تکنولوژی ناگزیر به مسایل اخلاقی و انسانی فراتر از خود برخورد خواهد کرد و ناگزیر پای علوم انسانی که میتوانند در این بحرانها و بنبستها تامل کند، به داستان باز میشود.
اما در ایران وضعیت به گونهای دیگر است. از سویی علم به تکنولوژی صرف تقلیل داده میشود و گونهای تکنولوژیگرایی افسارگسیخته تبلیغ میشود و از سوی دیگر علوم انسانی زیر فشار قرار میگیرند و به هدف اتهاماتی از این قبیل که آنها غیراخلاقی یا حتی ضداخلاقی هستند و سبب گمراهی هستند، بدل میشوند. خلاصه کلام هم علوم دقیقه رها شدهاند هم علوم انسانی. تنها به تقدیس نوعی تکنولوژیگرایی بسنده میشود. جالب اینجاست که وقتی از کسانی که علوم انسانی را نقد و طرد میکنند میپرسیم چه جایگزینی دارید جواب مشخصی نمیدهند. منصفترینشان میگویند در حال کوششایم، میخواهیم در آینده چیز دیگری بسازیم. وقتی به محتوای نقدشان نگاه میکنیم میبینیم آرای یکی از متفکران غربی ـ غربی که همهچیزش را بد میدانند ـ را دستمایه حمله تمام عیار به هر آنچه خود شر میانگارند، قرار میدهند. یکی از نتایج زیر فشار گذاشتن علوم انسانی همانطور که گفتم کور کردن مسیر علوم دقیقه است. امری که این علوم را به تکنولوژی صرف بدل خواهد کرد. فارغ از اینکه این رویکرد چه پیامدهای خطرناکی خواهد داشت. یک نتیجه بیهدفی حتی در قبال همین تکنولوژیای که تبلیغ میشود آن است که دانشجویانی که در دانشگاههای ما فقط از حیث تکنولوژیک تربیت میشوند سریع مهاجرت میکنند. خود میگویند ظرفیتی برای استفاده از آنان نیست اما معلوم است که فرد تکنولوژیدوست به جایی میرود که تکنولوژیکتر باشد. اگر این دانشجویان آموزش علوم انسانی میدیدند در مهاجرت کمی بیشتر تامل میکردند. زیرا دستکم از لحاظ زبان و فرهنگ به ایران وابسته میبودند. اینان در صورت مهاجرت نیز باز از طریق زبان و فرهنگ به علاقه خود را به مسایل اینجا حفظ میکردند.
*یعنی ما در ایران هیچگونه طرح تحقیقاتی ـ نه در علوم انسانی و نه در علوم فنی و پزشکی ـ نداریم؟
طبق تحقیقات تجربیای که مرکز علمسنجی انجام داده است، افرادی از دانشگاهیان ما طرح تحقیقاتی دارند اما نه گروههایی از آنها و نه دانشگاههای ما. این افراد در انزوای خود در ایران با اجتماعی علمی در سطح جهان گره خوردهاند و در طرح تحقیقاتی آنان کار میکنند. لازمه خروج این افراد از انزوا، تغییر ساختار و تعامل دولت با دانشگاه و دانشگاه با استادان و دانشجویان است. میبایست اعتماد را جایگزین سوءظن کرد، میبایست راه تعامل دانشگاههای ایران با دانشگاهها و مراکز تحقیقاتی جهان ـ فارغ از اینکه در کجا واقع هستند ـ باز شود. با باز شدن این راه تعامل، سهم ایران در تقسیم کار جهانی علم مشخص خواهد شد و آنگاه میتوان در ازای سهمی که داریم و بودجهای که در میان میگذاریم سهم هم بخواهیم و از علم جهانی استفادهای در خور کنیم. در عوض، اگر فقط به میزان انتشار مقالات استادان ایرانی در ISI دلخوش کنیم و مانع هرگونه ارتباط ارگانیک و سازمانیافته با جهان علم شویم و داد و ستد علمی استادانمان با جامعه جهانی را با سوءظن نگاه کنیم، هیج بهرهای نخواهیم برد. یعنی ما باید طرح تحقیقاتی داشته باشیم، در درون این طرح تحقیقاتی متخصص داشته باشیم و بر مبنای داشتههایمان در این دو حوزه، با جامعه جهانی در تعامل باشیم و در ازای سهمی که میگذاریم از علم جهانی سهمخواهی کنیم.
*جز مشکل فقدان برنامه تحقیقاتی که شما اشاره کردید، برخی معتقدند نکته دیگری که پیشرفت علم در ایران را با مانع مواجه کرده، فقدان جامعه علمی (Scientific community ) است. شما این موضوع را چقدر مهم میدانید؟
لازمه وجود جامعه علمی، طرحهای تحقیقاتی است. با داشتن طرحهای تحقیقاتی است که شما به جامعه علمی گره میخورید. اتفاقا یکی از شاخصههای پذیرش مقاله در مجلات علمی ـ حالا چه ISI و چه غیر آنـ همین عضویت در جوامع علمی و میزان شناسایی شما در این جامعههای علمی است. یعنی تا حدی شما را باید در حوزه کاریتان بشناسند. ارجاع دادن به کار شما یا نقل قول کردن از کار شما یکی از شاخصههاست. البته در این مورد مسایل غیراخلاقی نیز وجود دارد. سالها پیش مرتون و همکارانش تحقیقی انجام دادند که طی آن مشخص شد که در داخل آمریکا حدود 40 درصد نقلقولها نوعی نان قرض دادن است. اما بهرغم همه اینها، لازمه فعالیت علمی حضور در جامعه علمی است. جامعه علمی نوعی جامعه مدنی علم است و درون آن است که رتبهبندیهای علمی مشخص میشود. مشخص میشود که چه کسی نظریهپرداز خوبی است، چه کسی عمله علم خوبی است و چه کسی نیست. عمله بودن کار کمی نیست. در حیطه علم، زمان قدیم زمان آدمیان بزرگ و کارهای کوچک بود و زمان حاضر زمان آدمیان کوچک و کارهای بزرگ است. بیهوده نیست که حدود 2هزار سال علم چندان حرکتی نکرد و اکنون هر 30سال دو برابر میشود.
باز به مثال فوتبال برمیگردم. در حالی که علمای ما تیم دارند و در چهارچوب سنتی کار میکنند، دانشمندان ایران تیم ندارند. بعضی وقتها افرادی کارهای خارقالعادهای با توپ انجام میدهند اما کار تیمی نمیکنند که بفهمیم چقدر بازی بلدند. مثالی بزنم. مجله American sociological review یک مجله کاملا پوزیتیویستی و متکی بر آمار است. اساسا سیاستاش همین است. این طرح تحقیقاتی برای من اصلا جالب نیست. اما نکته این است که این طرح درون خود پویاست. دوستی که به همین طرح تحقیقاتی علاقمند بود مقالهای از این مجله را به من نشان داد که موضوع پیش پا افتادهای را بررسی کرده بود. من حتی موضوع مقاله را ریشخند کردم اما دیدم دوست من که در روشهای کمی متبحر بود به اندازه یک متر از کامپیوترش پرینت گرفته است تا به رمز و راز روش ریاضی آن مقاله پی ببرد. چرا که در این مقاله روش ریاضی پیچیدهای برای تحلیل دادهها استفاده شده بود که فهماش بسیار مشکل بود. میخواهم بگویم هر کدام از این طرحهای تحقیقاتی درون خود پویاییهای خاص خود را دارند حال چه ما این طرحها را دوست داشته باشیم چه نداشته باشیم. مجله Theory, Culture and Society طرح تحقیقاتی دیگری دنبال میکند یکسر متفاوت. اما اگر «نامه علوم اجتماعی» را نگاه کنید طرح تحقیقاتی مشخصی در آن نمیبینید. هر کس دارد کار خودش را میکند و چه بسا در شماره بعدی مجله از طرح تحقیقاتی متفاوت از قبل استفاده کند.
*واقعا برای آنکه جامعههای علمی در دانشگاههای ایرانی شکل بگیرد چه باید کرد؟ چون به نظر میرسد دانشگاه در زمینه ناتوان است.
به نظرم مساله مهم، اعتماد است. دولت به دانشگاهها اعتماد ندارد. مساله فقط دولت نیست، استادان به هم اعتماد ندارند، استادان به دانشجویان اعتماد ندارند و دانشجویان به دانشجویان. وضعیت فعلی وقتی پیچیدهتر میشود که دانشگاه در بیرون خود رقیبی بسیار قدر پیدا کرده است: روشنفکرانی که در دانشگاه نیستند. قبل از انقلاب در نبرد هژمونی، روشنفکران خارج از دانشگاه مانند شریعتی و آلاحمد پیروز شدند و دانشگاه شکست خورد. بعد از انقلاب در دوره اصلاحات تلاش شد این دو بههم نزدیک شوند ولی بعد این تلاش ها ناتمام ماند. واضح است که در نبرد دانشگاه و بیرون دانشگاه، دانشگاه همواره شکست میخورد. برگ برنده روشنفکران خارج از دانشگاه داشتن برنامه تحقیقاتی، ترجمه و مقالات تشریحی و انتقادی است.
*اکنون به نظر میرسد فضای روشنفکری برعکس جامعه دانشگاهی ما دارای تعداد مشخصی برنامه تحقیقاتی است و شاید رمز موفقیتاش هم همین باشد.
دقیقا. از قبل هم داشت. اصلا خاصیت داشتن برنامه تحقیقاتی مشخص همین است که میتوان کارهایی انجام داد و تاثیر گذاشت. اینجا است که تمایز درون و بیرون دانشگاه مهم میشود. بارها بدون آنکه حاصلی داشته باشد، گفتهام که نگذارید فاصلهای که زمان شاه میان دانشگاه و فضای بیرون از دانشگاه به وجود آمد به وجود بیاید. الان روشنفکران با ترجمه و شرح آن ترجمهها توجه دانشجویان را به خود جلب کردهاند و اگر استاد دانشگاهی هم اسم و رسمی دارد به سبب فعالیتهایش در بیرون از دانشگاه است. در اینجا لازم میدانم اشاره کوتاهی به مساله زبان بکنم که هم به نظرم مهم است و هم وجه دیگری از تاوانهایی است که دانشگاه در قبال سیاستهای نادرست پرداخته است. بر انجام تحقیقات تاکید شد اما نمیدانم چرا به موازات آن تدریس تحقیر شد و به ترجمه حملات بیشتری شد. کشورهای دنیا که زبانشان انگلیسی نیست در قبال مساله زبان و ترجمه دو استراتژی عمده در پیش گرفتهاند. کشورهایی مانند ژاپن و ترکیه تصمیم گرفتند که هر کتاب مهمی را که به زبان غیر منتشر میشود به زبان خودشان برگردانند. به همین سبب بود که دهها سال پیش کلیه آثار وبر به ژاپنی ترجمه شد؛ یا مثلا بخش عمده ادبیات جهان به ترکی ترجمه شد. کسی مانند اورهان پاموک به سبب این سیاست است که نوبل ادبیات میگیرد و کسی مانند جان اپدایک او را مستحق این جایزه میداند. حاصل این سیاست تولد نویسندهای در جهان ترکزبان است که به لحاظ ادبی در سطح جهانی قرار دارد. از آقای سیدحسینی فقید شنیدم که ترکها از بیست سال پیش به ترجمه متون فلسفی پرداختهاند و به لحاظ توانایی زبانی اکنون جلوتر از ما هستند. اقتصاددانان رشک میبرند که اقتصاد ترکیه به زودی اقتصاد شانزدهم جهان خواهد شد. بعضی وقتها تقلیلگرایی کار خوبی است، اجازه بدهید چنین کاری بکنم و بگویم اگر تیم فوتبال ترکیه در جهان سوم نمیشد و اورهان پاموک برنده جایزه ادبی نوبل نمیشد، معجزه اقتصادی ترکیه آنهم با دست خالی تحقق نمییافت.
به گفته مرحوم سیدحسینی ما با وجود تمام سابقه فرهنگیمان در زبان نظری و فلسفی از آنها عقب افتادهایم و این به سبب آن است که دولت در آنجا روی ترجمه سرمایهگذاری کرده است. کشورهایی مانند هند و چین هم تصمیم گرفتند در زبان روز دنیا ادغام شوند. دروس دانشگاهیشان را به جز رشته ادبیات در چین، به زبان انگلیسی تدریس میکنند. کشور ما به سبب سابقه فرهنگیاش نمیتواند استراتژی دوم را در پیش بگیرد. ترجمه هم که محکوم میشود. پس چه باید کرد؟ بر مبنای چه متنی باید تحقیق کرد؟ ترجمههای بیرون دانشگاه نوعی فداکاری است چرا که مترجمان ایرانی مورد حمایت هیچ کس و هیچ نهادی نیستند. فصلنامه ارغنون خوش درخشید اما دولت مستعجل بود. سالها پیش من پیشنهاد کردم حالا که پشت سر هم رشتههای کارشناسی ارشد تاسیس میشود یک رشته به نام «ترجمه متون جامعهشناسی» نیز تاسیس شود تا این فن آموزش داده شود. ما در ایران رشتههایی در جامعهشناسی داریم که معلوم نیست ربط آنها با وضع ما چیست اما رشته «ترجمه متون جامعهشناسی» نداریم برای اینکه عدهای فکر میکردند ترجمه، کار بیحاصل و بیارزشی است یا باج دادن به غرب و شرق است. در حالی که همین الان منبع استادان دانشگاه ترجمههایی است حاصل زحمت استادان قدیمی و گروهی از جوانان که شاید علاقهای به دانشگاه واقعا موجود نداشته باشند.
*و این عدم تعادل مشکلساز است؟
مسلما. اولین جای مواجهه دانشجو با دولت، نهاد دانشگاه است. دانشجو وقتی این تضاد را میبیند، وقتی میبیند که برنامه تحقیقاتی مورد علاقهاش در دانشگاه وجود ندارد و خود نیز نمیتواند برنامهای را پیش ببرد از دانشگاه سرخورده میشود و نهاد دانشگاه را نماد کل دولت ـ هر دولتی که باشدـ میبیند و از آن هم ناراضی میشود و جدیت دانشگاه از نظرش میافتد. ثانیا طرح رسالههایی را به استادان پیشنهاد میدهد که مطلقا در دانشگاه نماینده ندارد. استادان که اغلب تدریس را وانهادهاند و در جستوجوی تحقیقاند چندان وقعی به دانشجو نمیگذارد، دانشجو نیز با سکوت یا با غر زدن تلافی میکند. نتیجه آنکه جدیت کار دانشگاهی برای استاد هم از دست میرود. در چنین وضعیتی که علوم انسانی برای هیچکس منجمله متولیان آن جدی نیست معلوم است که عدهای هم به صرافت میافتند که در کل آن شک کنند بدون آنکه چیزی جایگزین کنند.
به همین سبب است که نامیدانه میگویم باید توازنی میان دانشگاه و فضای روشنفکری خارج از دانشگاه ایجاد شود. زمانی در اروپا روشنفکرانی آزاد (Free Lance) وجود داشتند که فکر میکردند دانشگاه حقیرتر از آن است که جای آنها باشد. بزرگترینشان سارتر بود. بعد از وقایع مه 68 دانشگاه جا باز کرد که منتقدانش هم در درونش قرار بگیرند، به میشل فوکو میدان داد تا به همان خردی حمله کند که کانت دانشگاه را جای آن میدانست. به بوردیو میدان داد تا کل نظام آموزشی دانشگاهی را به باد شدیدترین انتقادات بگیرد، به نظریهپردازان پسااستعماری میدان داد تا کل نظام جدید غرب را واسازی کنند و منتقدان ژیژک ـکه ضدآکادمی سازشناپذیری استـ او را متهم میسازند بیشتر از ساعات تدریس آنان در دانشگاهها سخنرانی میکند. همه اینها طرحی تحقیقاتی دارند که در تدریس و تحقیق آدابش را رعایت میکنند. آنان فهمیدهاند که در هر نوع رقابتی میان دانشگاه و بیرون دانشگاه، همواره دانشگاه است که میبازد•
متن زیر مصاحبه ای است که در سال 89 توسط متین غفاریان با دکتر یوسف اباذری انجام شده است. به دلیل اهمیت مباحث مطرح شده در این مصاحبه،سایت موسسه رخداد تازه به بازنشر دوباره این مطلب می پردازد. این مصاحبه در تاریخ 25 خرداد 1389 در وبسایت گروه مجلات همشهری منتشر شده است.