از حادثۀ عشق| مهرداد مهرجو

یکی از موضوعاتی که در پژوهش‌های صورت گرفته دربارۀ سهراب سپهری، کم‌تر به آن پرداخته شده است، جایگاه عشق زمینی در منظومۀ فکری اوست. بنظر من سپهری در برهه‌ای از زندگی‌ خود عشق را در تعارض با سلوک درونی‌اش می‌داند و از آن با نوعی انزجار یاد می‌کند؛ اما چنانکه از دو دفتر آخر او برمی‌آید، خواسته یا ناخواسته طعم عاشقی را ‌چشیده است.

شعر سهراب سپهری برگرفته از تجربۀ زیستۀ اوست. او در یکی از نامه‌های خود به طنزمی‌گوید:«قدیمی‌ها از تجربۀ شخصی حرف می‌زدند، ما نباید بزنیم. نیازی نیست که طعم سرگردانی را چشیده باشیم تا یهودی سرگردان را تصویر کنیم.»[1] این نوشته نشان‌دهندۀ اهمیت بالای تجربۀ شخصی یا «سلوک باطنی» نزد سپهری است و همین سلوک درونی مشخص اوست که سهراب را بسیاری از معاصرانش متمایز می‌کند. به بیان داریوش آشوری:«شعر امروز بنا به حکم زمانه شعریست برونگرا و احوال شاعرانه پیرو زیر و بم احوال و اوضاع بیرونی است. شاید اثر گذشت زمان در شعر بیشتر شاعران زمان ما جز کمال یافتن زبان، یعنی پخته‌تر شدن آن و چیره‌دستی بیشتر در بکاربردن هنرها و صناعات شاعری نباشد و در کمتر شاعری آنگونه سلوک باطنی را سراغ می‌توان گرفت که حکایت از خلوتی  و کاوشی در دنیای درون کند.»[2] وقتی نیما می‌گوید:«خشک آمد کشتگاه من/ در جوار کشت همسایه»[3] از «کشتگاه من» نه کشتگاه شخصی خود، بلکه کشور ایران را مراد می‌کند. اینکه اخوان می‌گوید:«خانه‌ام آتش گرفته است، آتشی جانسوز»[4] صرفا احوال ناشاد شخصی خود را مد نظر ندارد، مراد او از خانه، وطن است. شاملو صراحتا می‌گوید:«من درد مشترکم/ مرا فریاد کن»[5] او در شعر دیگری فراتر می‌رود و معشوق خود را چنین خطاب می‌کند:«نگاهت/ شکست ستمگری است»[6]  اینکه نگاه معشوقش را شکست ستمگری می‌خواند، نشان از هم‌سو شدن شعر عاشقانه و اجتماعی است که می‌توانیم آن را «تغزل اجتماعی»بخوانیم. در شعر دیگری نیز می‌گوید:«و آغوشت/ اندک جایی برای زیستن/ اندک جایی برای مردن/ و گریز از شهر/ که با هزار انگشت/ به وقاحت/ پاکی آسمان را/ متهم می‌کند»[7] شاملو آغوش محبوب خود را جایی برای گریز از شهری می‌داند که مردمانش پاکی آسمان را متهم می‌کنند و این تعابیر جنبۀ اجتماعی پررنگی دارد. شعر سپهری اما اغلب برخواسته از احوال درونی و نجواهای اوست با خود. برای روشن شدن بحث خوب است به فقراتی از دفتر«صدای پای آب» رجوع کنیم:

«اهل کاشانم/ روزگارم بد نیست/ تکه‌نانی دارم، خورده‌هوشی، سر سوزن ذوقی،/ مادری دارم، بهتر از برگ درخت/ دوستانی، بهتر از آب روان/…/اهل کاشانم/ پیشه‌ام نقاشی است/گاهگاهی قفسی می‌سازم با رنگ،/ می‌فروشم به شما/ تا به آواز شقایق که در آن زندانی است/ دل تنهایی‌تان تازه شود/…/پدرم پشت دو بار آمدن چلچله‌ها پشت دو برف/ پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی/ پدرم پشت زمان‌ها مرده است»[8]

سپهری در این فقرات از خود و زندگی خود می‌گوید؛ اینکه اهل کاشان است، نقاش است، پدرش دو سال پیش مرده است. در شعر دیگری می‌گوید:

«من اناری را، می‌کنم دانه، به دل می‌گویم:/ خوب بود این مردم دانه‌های دلشان پیدا بود/ می‌پرد در چشمم آب انار: اشک می‌ریزم/ مادرم می‌خندد/ رعنا هم»[9]

فضای شعر کاملا محسوس است. جنبۀ هنری آن در لحن خوشباشانه و طنزآمیز کلام است و این طنز ریشه در رضایت سپهری از زندگی دارد.[10]

با این مقدمه می‌توان گفت سهراب در سراسر هشت کتاب از «تجربۀ زیستۀ خود» می‌گوید. گاه تجربۀ او مانند نمونه‌هایی که آوردم ملموس و ساده‌فهم و گاه انتزاعی‌‌ و دیریاب است. برای نمونه در یکی از سروده‌های دفتر«ما هیچ، ما نگاه» از خاطرات کودکی خود چنین یاد می‌کند:

«عکس من افتاد در مساحت تقویم: در خم آن کوچه‌های مورب،/ روی سرازیری یک فراغت عید/ داد زدم:/ به، چه هوایی/ در ریه‌هایم وضوح بال تمام پرنده‌های جهان بود/ آن روز، آب چه تر بود!/ باد، به شکل لجاجت متواری بود/ من همۀ مشق‌های هندسی‌ام را/ روی زمین چیده بودم/ آن روز چند مثلث در آب غرق شدند»[11]

تعابیری چون«در ریه‌هایم وضوح بال تمام پرنده‌های جهان بود»،« آن روز آب چه تر بود!» مبهم است و فهم آن مستلزم انس بسیار با سپهری است.

هدفم از طرح این مقدمه برکشیدن این پرسش بود که سپهری که اهل سلوک باطنی و با خود به سر بردن و از خود گفتن است، دربارۀ عشق چگونه می‌اندیشد و آیا خود طعم عاشقی را چشیده است یا خیر؟

پیش از ذکر هر مطلبی ضروری است یادآور باشم که دربارۀ اقسام عاشقی بسیار گفته و نوشته‌اند. در این مقاله مراد ما از عشق، عشق زمینی(رمانتیک) است.

نکتۀ دیگری که باید به آن توجه داشت، این است که اندیشه و جهان‌‌بینی سپهری پر از تلاطم و فراز و فرود است. او در دفتر اول هشت کتاب تحت تأثیر نیما یوشیج و فریدون توللی در هیئت شاعری اجتماعی سربرمی‌آورد. از دفتر زندگی خواب‌ها به بعد سر در گریبان خود می‌کشد و از دغدغه‌های وجودی خویش دم می‌زند. قطعا در این سفر درازآهنگ درونی، نگرش او به هستی با تلاطم بسیاری همراه خواهد بود. این تغییر را می‌توان بسادگی در نوع بکاربستن واژگان دریافت، برای مثال در دفتر«زندگی خواب‌ها» سپهری از واژگانی چون سیاه و خاکستری بسیار استفاده کرده است؛ اما در دفتر«حجم سبز» واژۀ سبز و آبی بسامد بالایی دارد.[12] سپهری خود به تحول جهان‌بینی‌اش اذعان دارد و در یکی از نامه‌هایش می‌گوید:

«اندوه تماشا که پیشترها از آن حرف می‌زدم کنار رفته بود و جای آن چیزی نشسته بود که از آن می‌توان به تراوش بی‌واسطۀ نگاه تعبیر کرد.»[13]

بنظر من نگاه سپهری به عشق نیز در دو دفتر آخر هشت کتاب با دفترهای پیشین او متفاوت است. سهراب بنظر من در دفاتر اولیۀ هشت کتاب تا تا دفتر«مسافر»، عشق را با سلوک خود در تعارض می‌داند و بر آنست که دچار عاشقی نشود؛ اما از آنجا که عاشق شدن یا نشدن به اختیار آدمی نیست، در دفتر«حجم سبز» و«ما هیچ، ما نگاه»، خواسته یا ناخواسته با آن کنار آمده است.

خوب است اشاره کنم که غالب سپهری‌پژوهان برآن بوده‌اند که او توجه چندانی به عشق نداشته است. عده‌ای چون سروش دباغ برآنند که:«عشق رمانتیک چندان مد نظر سپهری نبوده و در هشت کتاب ذکری از آن به میان نیامده[است]»[14] عده‌ای نیز چون محمدتقی غیاثی که اگر چه متوجه طنین عاشقانۀ بعضی از اشعار سپهری شده‌اند؛ اما برآن باورند که او از عشق پیوسته گریزان بوده است.[15]

پیداست که فهم نظر سپهری دربارۀ عشق زمینی در گرو پی بردن صحیح مفهوم زن در آثار او است. بسیاری از محققان و سپهری‌پژوهان از جمله سروش دباغ و سیروش شمیسا آن را با وام گرفتن آموزه‌های یونگ شرح و بسط داده‌اند. بد نیست در توضیح این دیدگاه فقراتی از مقالۀ«زن شبانۀ موعود» سیروس شمیسا را نقل‌کنم:

«آرکی تایپ یا صورت مثالی یا کهن‌الگو یا صورت اساطیری، از محتویات ذهن ناخودآگاه جمعی است. یونگ تظاهرات آنرا روانواره یا شبه روح نیز خوانده است. یکی از مهمترین و پیچیده ترین آرکی تایپها که یونگ مشخص کرده است آنیما روان مونث درون مرد است یا طبیعت زنانۀ مستتر در مرد است. (همینطور که آنیموس مردانۀ مختفی در زن است). آنیما در رویاها و تخیلات و نقاشی‌ها و شعرها و داستان‌ها به صورت معشوق رویایی تجلی میکند.(همینطور که بروز آنیموس بصورت عاشق رویایی است.)»[16]

دریافت من اما دربارۀ این دو موضوع متفاوت است و چنانکه خواهم آورد چنین بنظرم می‌رسد که حضور زن پیرامونی گوشت و خوندار در هشت کتاب پررنگ‌تر از زن اثیری است و سپهری از زن ناظر به عشق زمینی یاد کرده و طعم عاشقی را چشیده است. با این همه باید توجه داشت که سهراب برخلاف شاعرانی چون فروغ فرخزاد و احمد شاملو که با صراحت بیان از تجربۀ خود از عشق دم می‌زنند، سخن در پرده می‌گوید. سخن فروغ از عشق اغلب بی‌پروا و صریح است. برای مثال در شعر«باد ما را خواهد برد» می‌گوید:

«ای سراپایت سبز/ دست‌هایت را چون خاطره‌ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار/ و لبانت را چون حسی گرم از هستی/ به نوازش‌های لب‌های عاشق من بسپار»[17]

و از این هم فراتر می‌رود:

«آه ای بیگانه با پیراهنم/ آشنای سبزه‌زاران تنم

…/ای لبانم بوسه‌گاه بوسه‌ات/ خیره چشمانم به راه بوسه‌ات

ای تشنج‌های لذت در تنم/ ای خطوط پیکرت پیراهنم»[18]

و شاملو:

«لبانت/ به ظرافت شعر/ شهوانی‌ترین بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می‌کند/ که جاندار غارنشین از آن سود می‌جوید/ تا به صورت انسان درآید»[19]

اما سپهری دربارۀ این موضوع پوشیده سخن می‌گوید و جانب احتیاط می‌گیرد. اگر هم در یکی دو مورد استثناء بی‌پروا می‌گوید:«و تمشک لذت، زیر دندان هم‌آغوشی»[20] یا «زیر باران باید با زن خوابید»[21]، در واقع از تجربۀ خود از عشق نمی‌گوید، بلکه دعوت می‌کند به دیگرگون دیدن هستی که زن نیز بخشی از آن است. به تعبیر شمیسا:«باران در شعر سپهری شویندۀ گرد و غبار عادات و تازه کننده است: دوست را زیر باران باید دید»[22] از دفتر«صدای پای آب» می‌آغازم که نسبت به دیگر مجموعه‌های هشت کتاب بیان روشن‌تری دارد. سپهری در فقراتی از این منظومۀ بلند مواجۀ خود با زن را به تصویر می‌کشد:

«رفتم، رفتم تا زن،/ تا چراغ لذت،/ تا سکوت خواهش،/ تا صدای پر تنهایی.»[23]

آشکارست که زن همان زن گوشت و خوندار پیرامونی است که با تعبیر«تا چراغ لذت» تناسب دارد. «خواهش» نیز همان غریزه است. سپهری چند سطر بعد تعبیر قابل توجهی بکار برده است:

«فصل ولگردی در کوچۀ زن»[24]

بنظرم این تعبیر خالی از طنز نیست و برای کسی که متوجه لایه‌های پنهان و طنز آن نباشد مبتذل می‌نماید. با اینهمه خواه ناخواه با این پرسش مواجهیم که آیا سهراب قدر زن را به اندازۀ ولگردی در یک کوچه، پست و ناچیز می‌داند؟ بهتر می‌دانم در همین فرصت قسمتی از یکی از خاطرات سپهری را نقل کنم.

«… به کافه‌ای رفتیم پایین یک فروشگاه. من چای خواستم و دوستم آب‌پرتقال. میان من و نشسته‌های دیگر، چهارپایه‌ای خالی بود و چه شیرین پر شد: دختری در خور خواست. کتاب کاواباتا با  من بود: سرزمین برف‌اش. وقتی نشست، کتاب را که برابر او جا داشت پیش کشیدم و ببخشیدی گفتم و این بهانه بود. سری تکان داد. به زبان خودش گفتم فرانسه می‌دانید؟ ساندویچش را که به دهان می‌برد میان راه نگهداشت و گفت: نه، نمی‌دانم. و چه لبخند با آزرم سیمایش آمیخته بود. سرزمین برف را نشان دادم، و نوشتۀ درشت ژاپنی این نام را روی کتاب:

– کاواباتا را می‌شناسید؟

– می‌شناسم

– و این کتاب را خوانده‌اید؟

– خوانده‌ام. شما می‌پسندید؟

– نصفه‌های آنم

و کتاب را باز کردم و تصویر نویسنده را نشان دادم:

– این هم نویسنده. اینجاست یا در خاک فرانسه؟

– در نیپ‌پن است. درست نمی‌دانم

و لحظه‌ای گذشت.

– اهل کجا هستید؟

– ایران

– ایران! آه می‌دانم. سرزمینی دور. و شما اینجا چه می‌کنید؟

– نقاشم و هانگا فرا می‌گیرم

و اگر بهتر ژاپنی می‌دانستم، در پی نقاشم یک به اصطلاح می‌آوردم تا گمان نبرد خودم را براستی نقاش می‌دانم و دل بدین خوش کردم که او خود به زبان ندانستگیم خواهد بخشید.

– نقاش؟ چه خوب نقاشان ژاپنی را دوست دارید؟

– دارم

– ایس‌سا را می‌شناسید؟ باشو را؟

– می‌شناسم. هایکو است. نه؟

– آها. هایکو است

و خاموش ماندیم. چیزی نداشتم که بگویم. آنچه هم گفتم زیادی بود. پا شد برود. رفتم که نشانیش را بپرسم و نپرسیدم. چه نیازی. مگر نشانی یوکو را گرفتی، به دیدارش رفتی؟ بهتر که نام و نشان ندانی. و بینگار از کوچه‌ای می‌گذری و گلی در پنجره‌ای. دم صبح است و تو خواب می‌بینی. و خوابت هستی را می‌آفریند. او سر فرود آورد و خدانگهدار گفت و رفت و ما بیرون آمدیم.»[25]

در این نوشته نیز سپهری زن را به کوچه مانند کرده است:«بینگار که از کوچه‌ای میگذری» در واقع سهراب با آنکه دوست دارد با آن دختر بیشتر دم بزند؛ اما خود را مکلف به دلنبستن می‌کند:«بینگار که از کوچه‌ای می‌گذری و گلی در پنجره‌ای» بنظرم این خاطرۀ سهراب مفهوم «فصل ولگردی در کوچۀ زن» را نیز روشن می‌کند. او در فقراتی از دفتر مسافر با تفصیل بیشتری به روایت خود از عشق زمینی پرداخته است:

«من از کنار تغزل عبور می‌کردم/ و موسم برکت بود/ و زیر پای من ارقام شن لگد می‌شد/ زنی شنید/ کناره پنجره آمد، نگاه کرد به فصل/  در ابتدای خودش بود/ و دست بدوی او شبنم دقایق را/ به نرمی از تن احساس مرگ برمی‌چیند/ من ایستادم/ و آفتاب تغزل بلند بود/ و من مواظب تبخیر خواب‌ها بودم/ و ضربه‌های گیاهی عجیب را به تن ذهن/ شماره می‌کردم:خیال می‌کردیم/ بدون حاشیه هستیم/ خیال می‌کردیم/ میان متن اساطیری تشنج ریباس شناوریم/ و چند ثانیه غفلت حضور هستی ماست/ در ابتدای خطیر گیاه‌ها بودیم/ که چشم زن به من افتاد:/ صدای پای تو آمد، خیال کردم باد/ عبور می‌کند از روی پرده‌های قدیمی/ صدای پای تو را در حوالی اشیا/ شنیده بودم/ – کجاست جشن خطوط؟/ – نگاه کن به تموج، به انتشار تن من/ – من از کدام طرف می‌رسم به سطح بزرگ؟/ – و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان/ پر از سطوح عطش کن/ – کجا حیات به اندازۀ شکستن یک ظرف/ دقیق خواهد شد/ و راز رشد پنیرک را/ حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد؟/ – و در تراکم زیبای دست‌ها یک روز/ صدای چیدن یک خوشه را به گوش شنیدیم/ – و در کدام زمین بود/ که روی هیچ نشستیم/ و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم؟/ – جرقه‌های محال از وجود برمی‌خاست/- کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد/ و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ؟/ – و در مکالمۀ جسم‌ها مسیر سپیدار/ چقدر روشن بود!/ کدام راه مرا می‌برد به باغ فواصل؟/ عبور باید کرد/ صدای باد می‌آید، عبور باید کرد/ و من مسافرم ای بادهای همواره!/ مرا به وسعت تشکیل برگ‌ها ببرید/ مرا به کودکی شور آب‌ها برسانید/ و کفش‌های مرا تا تکامل تن انگور/ پر از تحرک زیبایی خضوع کنید/ دقیقه‌های مرا تا کبوتران مکرر/ در آسمان سپیده غریضه اوج دهید/ و اتفاق وجود مرا کنار درخت/ بدل کنید به یک ارتباط گمشدۀ پاک/ و در تنفس تنهایی/ دریچه‌های شعور مرا بهم بزنید/ روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز/ مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید/ حضور(هیچ) ملایم را/ به من نشان بدهید»[26]

بنظرم سپهری در این فقرات از مواجۀ خود با عشق زمینی پرده برمی‌دارد و از زنی سخن می‌گوید که محبوب اوست. اینکه از«کنار تغزل» عبور می‌کند و زنی صدای پای او را می‌شنود دلالت بر یک رابطۀ عاشقانه دارد. سخن از عبور کردن از کنار تغزل است و زنی که کنار پنجره می‌آید و او را می‌بیند، سهراب می‌گوید:«من ایستادم» و این ایستادن چنان که من می‌فهمم به هوای دیدن آن زن و حرف زدن با اوست. سپهری تأکید می‌کند که«آفتاب تغزل بلند بود» و پیداست که بر یک رابطۀ عاشقانه دلالت می‌کند؛ اما گویی سپهری از این عشق گریزان است. می‌دانیم که عاشق در ادبیات فارسی به بی‌خوابی یا کم‌خوابی معروف است. سعدی می‌گوید:«عافیت خواهی، نظر در منظر خوبان مکن/ ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را»[27] و :«روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را»[28]، سهراب بنظر من با در نظر داشتن همین موضوع است که خود را«مواظب تبخیر خواب‌ها» می‌خواند. به بیانی دیگر نشان می‌دهد که با عشق زمینی چندان سازگار نیست. با این نگاه می‌توان رابطۀ معناداری میان تعبیر«بلند بودن آفتاب تغزل» و«تبخیر شدن خواب‌ها» یافت. افزون بر این سپهری در حاشیۀ چاپ اول این دفتر در توضیح تعبیر«متن اساطیری تشنج ریباس» آورده است:«اشاره به آفرینش نخستین جفت بشر بنا به روایت اساطیر ایرانی» [29] به روایت اساطیر آریایی چنانکه محمدجعفر یاحقی می‌گوید:«چون اهریمن انسان نخستین را کشت، نطفۀ او بر خاک ریخت. زمین آن را نگهداشت و پس از چهل سال گیاهی چون دو شاخۀ ریباس از آن رویید. از این دو شاخۀ نرینه و مادیانه آدمیان به جهان بازآمدند»[30] بنظرم این توضیح مهر تأکیدی است بر اینکه صحبت از یک عشق زمینی و مناسبات جسمانی است. با این توضیف می‌توانیم تعابیر«گیاه عجیب» و «ابتدای خطیر گیاه‌ها» را همان ریباس و نمادی از عشق زمینی یا به تعبیر شمیسا غریزۀ جنسی بدانیم.[31] تعابیر مقابل نیز آشکارا بر روابط جسمانی دلالت می‌کنند:«جشن خطوط»، «انتشار تن من»، «تراکم زیبای دست‌ها»، «هراس تماشا»، «مکالمۀ جسم‌ها» و«آسمان سپید غریضه»؛ با اینهمه سپهری باز هم خود را مکلف به دلنبستن می‌کند:«عبور باید کرد» و عشق  را «صدای فاصله‌ها» می‌خواند و از «هراس تماشا» سخن می‌گوید که متضمن گریز او از عشق است. به تعبیر بیدل دهلوی:«در محبت آرزو را اعتباری دیگر است/ این حریفان وصل می‌خواهند و بیدل انتظار»[32] با این توضیحات خوب است به سروقت یکی از سروده‌های سپهری از  دفتر«آوار آفتاب» برویم:

«…/ نگاه زنی چون خوابی گوارا به چشمانم می‌نشیند/ ترس بی‌سلاح مرا از پا می‌فکند/ من-نیزه‌دار کهن-آتش می‌شوم/ او-دشمن زیبا-شبنم نوازش می‌افشاند/ دستم را می‌گیرد/ و ما-دو مردم روزگاران کهن- می‌گذریم/ به نی‌ها تن می‌ساییم، و به لالایی سبزشان گهوارۀ روان را، نوسان می‌دهیم/ آبی بلند، خلوت ما را می‌آراید»[33]

او زن را«دشمن زیبا» خوانده است. دشمنی که بر او شبنم نوازش می‌افشاند و سپهری نیز با او هم‌گام می‌شود. اینکه سهراب زن را «دشمن زیبا» می‌خواند، بنظر با بحث ما همسو است. گویی او عشق را با سلوک درونی خود در تضاد می‌داند و سعی دارد خود را دچار آن نکند. به همین دلیل است که به نحوی که از متن شعر برمی‌آید و من می‌فهمم، اگر چه با زنی هم‌گام شده است؛ اما او را دشمن خود می‌داند. او در شعر دیگری زن را«روح خطا»‌خوانده است: «…/ مرد در اتاقش بود/ انتظاری در رگ‌هایش صدا می‌کرد/ و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می‌خزید/ زنی از پنجره فرود آمد/ تاریک و زیبا/ به روح خطا شباهت داشت/ مرد به چشمانش نگریست/ همۀ خواب‌هایش در ته آن جا مانده بود/…»[34]

اینکه خواب‌های مرد در ته چشمان زن جا مانده بود با توضیحاتم دربارۀ تعبیر«مواظب تبخیر خواب‌ها» همسو است. به اختصار می‌آورم که بنظر من خواب در شعر سپهری نماد آرامش است. تنها در خواب است که آدمی از شر و شور دنیا می‌آساید و بی‌تعینی و سبکبالی را مزه می‌کند. سهراب در یکی از سروده‌های خود ناظر به همین معناست که می‌گوید:«هر که با مرغ هوا دوست شود/ خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود»[35]

سپهری در شعر دیگری که بنظرم طنین عاشقانۀ پررنگی دارد می‌گوید:

«…/ نزدیک تو می‌آیم، بوی بیابان می‌شنوم: به تو می‌رسم، تنها می‌شوم/ کنار تو تنهاتر شده‌ام/ از تو تا اوج تو زندگی من گسترده است/ از من تا من تو گسترده‌ای/ با تو برخوردم به راز پرستش پیوستم/ از تو براه افتادم به جلوۀ رنج رسیدم/ و با این همه ای شفاف/ و با این همه ای شگرف/ مرا راهی از تو بدر نیست/ زمین باران را صدا می‌زند من تو را/ پیکرت را زنجیری دستانم می‌سازم تا زمان را زندانی کنم/…»[36]

تعابیر«زمین باران را صدا می‌زند من تو را» و«پیکرت را زنجیری دستانم می‌سازم» طنین عاشقانۀ پررنگی دارد؛ اما سپهری همچنان دل به عشق نسپرده است و از آن با نارضایتی یاد می‌کند:« کنار تو تنهاتر شده‌ام»،« از تو براه افتادم به جلوۀ رنج رسیدم»

خوب است همینجا اشاره کنم که بنظرم گریز سپهری از عشق به انس او با تنهایی برمی‌گردد. سهراب چنانکه آوردم اهل خلوت و با خود به سر بردن بوده است. تنهایی یکی از پرتکرارترین واژگان هشت کتاب است، بطوری که شفیعی کدکنی او را «شاعر تنهایی» لقب داده است[37]. سپهری حیات را«نشئۀ تنهایی»[38] می‌خواند و تأکید می‌کند که این تنهایی تمام‌نشدی و ابدی است:«و فکر می‌کنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد/ شنیده خواهد شد»[39] و بیم آن دارد که مبادا فراموش کند تنهاست:«یاد من باشد تنها هستم»[40]  سهراب بنظر من تنهایی خود را با عشق در تضاد می‌داند و در کشاکش عشق و تنهایی از دفتر زندگی خواب‌ها که سرآغاز کنکاش درونی اوست تا دفتر مسافر جانب تنهایی و در دفتر«حجم سبز» و «ماهیچ، ما نگاه»، به شرحی که خواهم آورد سعی در ایجاد پیوند میان عشق و تنهایی دارد. سه شعر از دفتر«حجم سبز» طنین عاشقانۀ پررنگی دارد.

شعر اول،«به باغ همسفران»:

«صدا کن مرا/ صدای تو خوب است/ صدای تو سبزینۀ آن گیاه عجیبی است/ که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید/ در ابعاد این عصر خاموش/من از طعم تصنیف در متن ادارک یک کوچه تنهاترم/ بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است/ و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد/ و خاصیت عشق این است/ کسی نیست/ بیا زندگی را بدزدیم/ آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم/ بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم/ بیا زودتر چیزها را ببینیم/ ببین عقربک‌های فواره در صفحۀ ساعت حوض/ زمان را به گردی بدل می‌کند/ بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشیم/ بیا ذوب کن در کف من جرم نورانی عشق را/ مرا گرم کن/ و یکبار هم در بیابان‌ کاشان هوا ابر شد/ و باران تندی گرفت/ و سردم شد، آنوقت درپشت یک سنگ/ اجاق شقایق مرا گرم کرد/ در این کوچه‌هایی که تاریک هستند/ من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم/ من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم/ بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است/ مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد/ مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اطکاک فلزات/ اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا/ و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو بیدار خواهم شد/ و آن وقت حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم و افتاد/ حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم و تر شد/ بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند/ در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت/ قناری نخ آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست/ بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد/ چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد/ چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید/ و آن وقت من مثل ایمانی از(تابش استوا) گرم/ تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید»[41]

شعر با تمنای عاشقانۀ «صدایم کن» آغاز می‌شود. «گیاه عجیب» همانطور که پیشتراشاره کردم بنظر همان ریواس است و می‌تواند نمادی از عشق زمینی باشد.

بد نیست اشاره کنم سپهری در یکی از نامه‌هایش می‌گوید:

«در هیاهوی اشیا بودم که مرا صدا زدی. در صدایت مهر بود. و نوازش بود. هر چه به دور از هم افتاده باشیم، گاه دریچه‌هامان را می‌گشاییم، و یکدیگر را صدا می‌زنیم، و صدا زدن چه خوش است»[42]

و در نامه‌ای دیگر:

«میان این روز ابری، من تو را صدا زدم. من تو را میان جهان صدا خواهم کرد. و چشم به راه صدایت خواهم بود. و در این درۀ تنهایی، تو آب روان من باش. و زمزمه کن. من خواهم شنید»[43]

علاوه بر این، تعبیر« کسی نیست/ بیا زندگی را بدزدیم/ آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم» طنین عاشقانۀ پررنگی دارد و در برگیرندۀ طنز هنرمندانه‌ای  است. (اینکه مخاطب خود را دعوت می‌کند به دزدیدن زندگی.)

سپهری که پیشتر می‌گفت«کنار تو تنهاتر شده‌ام»[44]، در این شعر  برآنست که تنهایی‌اش را با محبوب خود قسمت ‌کند:«بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است» به این ترتیب چنانکه آوردم سعی در ایجاد پیوند میان عشق و تنهایی دارد. همانطور که اروین یالوم،روان‌درمانگر معروف معاصر، مهم‌ترین راه فائق آمدن بر تنهایی را ایجاد رابطه با دیگران می‌داند:

« تنهایی بخشی از هستی است باید با آن رو در رو شویم و راهی برای هضم آن بیابیم ارتباط با دیگران، مهم ترین منبع در دسترس ما برای کاستن از وحشت تنهایی است. هر یک از ما کشتی‌هایی تنها در دریایی تیره و تاریم نورکشتی‌های دیگر را می‌بینیم کشتی‌هایی که به آنها دسترسی نداریم ولی حضورشان و شرایط مشابهی که با ما دارند، آرامش زیادی به ما می‌بخشد. ما از تنهایی و درماندگی محضمان آگاهیم ولی اگر بتوانیم سلول‌های بی روزنمان را بشکافیم، متوجه می‌شویم دیگرانی هم هستند که با وحشتی مشابه دست به گریبانند. احساس تنهایی، راهی برای همدردی با دیگران به رویمان می‌گشاید و به این ترتیب، دیگر چندان وحشت زده نخواهیم بود پیوندی نادیدنی، افرادی را که تجربه‌ای مشترک دارند، به هم می‌پیوندد»[45]

افزون بر این جنبه‌های اجتماعی یا به تعبیر معصومی همدانی«شبه اجتماعی»[46] این شعر نیز قابل توجه است. نقد او البته ازاوضاع کشور یا مسئلۀ خاصی نیست. در مقام مقایسه خوب است یادآوری کنم که برای مثال فروغ فرخزاد در بسیاری از سروده‌های خود به نقد جایگاه زنان در کشور می‌پردازد یا احمد شاملو در برخی از سروده‌های خود از نبود آزادی در وطن انتقاد می‌کند؛ اما نقد سپهری چه در این شعر و چه در دیگر سروده‌ها و نوشته‌های اجتماعی-یا شبه اجتماعی- او، متوجه اسباب جهان جدید نظیر تکنولوژی، کم‌رنگ شدن معنا و معنویت و… است.

شعر دیگری که بنظر من از تجربۀ عاشقی سپهری پرده برمی‌دارد شعر«تا نبض خیس صبح» است:

«آه، در ایثار سطح‌ها چه شکوهی است!/ ای سرطان شریف عزلت/ سطح من ارزانی تو باد/ یک نفر آمد/ تا عضلات بهشت/دست مرا امتداد داد/ یک نفر آمد که نور صبح مذاهب/ در وسط دگمه‌های پیرهنش بود/ از علف خشک آیه‌های قدیمی/ پنجره می‌بافت/ مثل پریروزهای فکر جوان بود/ حنجره‌اش از صفات آبی شط‌ها/ پر شده بود/ یک نفر آمد کتاب‌های مرا برد/ روی سرم سقفی از تناسب گل‌ها کشید/ عصر مرا با دریچه‌های مکرر وسیع کرد/ میز مرا زیر معنویت باران نهاد/ بعد نشستیم/ حرف زدیم از دقیقه‌های مشجر/ از کلماتی که زندگیشان در وسط آب می‌گذشت/ فرصت ما زیر ابرهای مناسب/ مثل تن گیج یک کبوتر ناگاه/ حجم خوشی داشت/ نصفه شب بود از تلاطم میوه/ طرح درختان عجیب شد/ رشتۀ مرطوب خواب ما به هدر رفت/ بعد / دست در آغاز جسم آب‌تنی کرد/بعد، در احشای خیس نارون باغ/ صبح شد»[47]

سپهری چنانکه گفتیم در دفتر مسافر با در نظر داشتن سنت بی‌خوابی عاشق در ادبیات فارسی خود را«مواظب تبخیر خواب‌ها»[48] می‌خواند، یعنی برآنست که به تعبیر سعدی«از عشق بپرهیزد»[49]. در این شعر اما می‌گوید:«رشتۀ مرطوب خواب ما به هدر رفت»؛ هدر رفتن بار معنایی منفی دارد و نشان دهندۀ این است که سهراب با تمایل دل به عشق نسپرده است؛  اما می‌دانیم که عاشق شدن از اختیار آدمی بیرون است. به تعبیر سعدی:«کس دل باختیار به مهرت نمی‌دهد/ دامی نهادۀ که گرفتار می‌کنی»[50] باری، چنانکه من می‌فهمم و از تعابیری چون«دست در آغاز جسم آبتنی کرد» برمی‌آید، سپهری خواسته یا ناخواسته طعم عاشقی را چشیده است و با عنایت به تحولاتی که عشق در جهان‌بینی‌اش ایجاد کرده، می‌گوید:

«یک نفر آمد کتاب‌های مرا برد/ روی سرم سقفی از تناسب گل‌ها کشید/ عصر مرا با دریچه‌های مکرر وسیع کرد/ میز مرا زیر معنویت باران نهاد»[51]

بنظر من این سخنان سپهری ریشه در تجربۀ او از عشق دارد. این تعابیر لطیف سپهری ذهن مرا به دیوان حافظ می‌کشد:

«بشوی اوراق اگر همدرس مایی/ که علم عشق در دفتر نباشد»[52]

مولانا نیز هنگام برشمردن تحولاتی که عشق در او ایجاده است، به این موضوع تأکید می‌کند که پیش از عشق، اهل دفتر و کتاب بودم؛ اما پس از عشق آن‌ها را کنار گذاشتم و به خود پرداختم:

«عطاردوار دفترباره بودم/ زبردست ادیبان می‌نشستم

چو دیدم لوح پیشانی ساقی/ شدم مست و قلم‌ها را شکستم»[53]

شعر سوم، «از روی پلک شب»:

«شب سرشاری بود/ رود از پای صنوبرها، تا فراترها می‌رفت/ دره مهتاب‌اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود/ در بلندی‌ها ما/ دورها گم، سطح‌ها شسته، و نگاه از همه شب نازک‌تر/ دست‌هایت، ساقۀ سبز پیامی را می‌داد به من/ و سفالینۀ انس، با نفس‌هایت آهسته ترک می‌خورد/ و تپش‌هامان می‌ریخت به سنگ/ و لعاب مهتاب، روی رفتارت/ تو شگرف، تورها، و برازندۀ خاک/ فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان می‌پیوست/ سایه‌ها برمی‌گشت/ و هنوز، در سر راه نسیم/ پونه‌هایی که تکان می‌خورد/ جذبه‌هایی که به هم می‌ریخت»[54]

پیداست که صحبت از محبوبی زمینی در میان است. در شبی که سپهری آن را «شب سرشار» می‌خواند، دست‌های معشوق پیامی سبز به او می‌دهد و سبز رنگ آرامش است. بیراه نیست اگر اشاره کنم که این بند از شعر بنظرم قرابتی دارد با این تعبیر فروغ:«ای سراپایت سبز/ دست‌هایت را چون خاطره‌ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار»[55] صحبت از «سفالینۀ انس» است که می‌توان آن را عشق زمینی در نظر گرفت. این سفالینۀ انس به قدری شکننده است که با نفس‌های معشوق می‌شکند و به زمین می‌ریزد. این نوع بیان سهراب چون شعر پیشین که از هدر شدن خواب‌ خود می‌گفت، به باور من حاکی از این است که اگر چه در بطن یک رابطۀ عاشقانه قرار دارد؛ اما آن را با سلوک و منش خود در تعارض می‌داند.

سپهری در دفتر«ما هیچ، ما نگاه» نیز بنظرم از عشق زمینی گفته است:

«زن دم درگاه بود/ با بدنی از همیشه/ رفتم نزدیک: چشم، مفصل شد/ حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق/ سایه بدل شد به آفتاب/ رفتم قدری در آفتاب بگردم/ دور شدم در اشاره‌های خوشایند/ رفتم تا وعده‌گاه کودکی و شن/ تا وسط اشتباه‌های مفرح/ تا همۀ چیزهای محض/ رفتم تا نزدیک آب‌های مصور/ پای درخت شکوفه‌دار گلابی/ با تنه‌ای از حضور/ نبض می‌آمیخت با حقایق مرطوب/ حیرت من با درخت قاتی می‌شد/ دیدم در چند متری ملکوتم/ دیدم قدری گرفته‌ام/ انسان وقتی دلش می‌گیرد/ از پی تدبیر می‌رود/ من هم رفتم/ رفتم تا میز/ تا مزۀ ماست تا طراوت سبزی/ آنجا نان بود و استکان تجرع/ حنجره می‌سوخت در صراحت ودکا/ باز که گشتم/ زن دم درگاه بود/ با بدنی از همیشه‌های جراحت/ حنجرۀ جوی آب را/ قوطی کنسرو خالی/ زخمی می‌کرد»[56]

سپهری از مصاحبت با این زن خود را در«چند متری ملکوت» می‌یابد و می‌گویید از هم‌صحبتی با او گویی پر درآوردم و به شهود و شوری دست یافتم:«حرف بدل شد به پر، به شور به اشراق» این تعابیر سپهری بی‌تناسب با نظر برخی از اهل عرفان دربارۀ عشق زمینی نیست در دفتر صدای پای آب نیز می‌گوید:«نردبانی که از آن، عشق می‌رفت به بام ملکوت»[57] به بیان مولوی:«عاشقی گر زین سر و گر زان سر است/ عاقبت ما را بدان سر رهبر است»[58] در فقرات پایانی شعر نیز سخن از«ودکا» می‌رود که شاید نشان از ناکامی او در عشق باشد. خالی از طنز هم نیست که ابتدا از در«چند متری ملکوت» قرار گرفتن خود می‌گوید و سپس از میز و سبزی و ماست و ودکا. به قول حافظ:«در خرابات مغان نور خدا می‌بینم/ این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم»[59]

شعر دیگری از این دفتر نیز قابل توجه است:

«…/ای هراس قدیم!/ در خطاب تو انگشت‌های من از هوش رفتند/…/ جرأت حرف در هرم دیدار حل شد/…/ در علفزار پیش از شیوع تکلم/ آخرین جشن جسمانی ما بپا بود/ من در این جشن موسیقی اختران را/ از درون سفالینه‌ها می‌شنیدم/ و نگاهم پر از کوچ جادوگران بود/ ای قدیمی‌ترین عکس نرگس در آیینۀ حزن!/ جذبۀ تو مرا همچنان برد/ – تا هوای تکامل؟/ – شاید»[60]

از تعابیر«هرم دیدار» و«جشن جسمانی» چنین برمی‌آید که سخن سهراب از عشق زمینی است. بخصوص که مخاطب خود را«هراس قدیم» صدا می‌زند و همانطور که آوردم در دفتر مسافر می‌پرسید:«کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد»[61] و گویی در این دفتر که دفتر آخر و ماحصل سلوک باطنی اوست، آن«هراس تماشا»، لطیف شده است:«جرأت حرف در هرم دیدار حل شد» و جذبۀ عشق او را تا«هوای تکامل»می‌برد.

 

در این جستار کوشیدم با استناد به سروده‌ها و مکتوبات سهراب سپهری، نحوۀ مواجۀ سپهری را با عشق زمینی به بحث بگذارم. سپهری برخلاف شاعرانی چون فروغ فرخزاد و احمد شاملو که پروایی از بیان تجربۀ خود از عشق ندارند، از این موضوع با احتیاط و در پرده سخن می‌گوید. بنظرم او در برهه‌ای از زندگی خود عشق را با سلوک درونی‌اش در تعارض می‌داند و برآنست تا از آن دوری کند. با اینهمه از آنجا که عاشقی به اختیار آدمی نیست و چنان که از پاره‌ای از سروده‌های سپهری برمی‌آید، به باور من او نیز طعم عاشقی را چشیده است.

 

. سهراب سپهری، هنوز در سفرم، بکوشش پریدخت سپهری، تهران، فرزان‌روز، 1397، صفحۀ102[1]

. داریوش آشوری، سپهری در سلوک شعر، مندرج در: شعر و اندیشه، تهران، مرکز، 1371، صفحۀ107[2]

. نیما یوشیج، مجموعۀ اشعار، گردآوری و تدوین: سیروس طاهباز، تهران، نگاه، 1399، صفحۀ760[3]

. مهدی اخوان ثالث، مجموعۀ اشعار(دو جلدی)، تهران، زمستان، 1397، جلد اول، صفحۀ248[4]

. احمد شاملو، مجموعۀ اشعار، تهران، نگاه، 1380، صفحۀ213[5]

. مجموعه اشعار شاملو، ص453[6]

. مجموعه اشعار شاملو، ص496[7]

. سهراب سپهری، هست کتاب، تهران، طهوری، 1378، صفحۀ271تا274[8]

. هشت کتاب، ص343و344[9]

. برای اطلاع بیشتر از نقش طنز در شعر سپهری نگاه کنید به: [10]

مهرداد مهرجو، طنز سپهری، منتشر شده در سایت دین‌آنلاین، 1400

. هشت کتاب، ص412[11]

. نقل به مضمون از:[12]

سروش دباغ، در هوای یالوم و سپهری، منتشر شده در سایت دین‌آنلاین، مهر1400

. هنوز در سفرم، ص93[13]

. سروش دباغ، فلسفۀ لاجوردی سپهری، تهران، صراط، 1394، صفحۀ161[14]

[15]. نگاه کنید به مقالۀ زیر:

محمدتقی غیاثی، فرصت عاشقی، مندرج در: معراج شقایق: تحلیل ساختاری شعر سهراب سپهری، تهران، مروارید، 1387، صفحۀ 119 تا 124

. سیروش شمیسا، نگاهی به سپهری، صدای معاصر، تهران، ۱۳۹۳، صفحۀ ۲۴۹ [16]

. فروغ فرخزاد، دیوان، تورنتو، پرشین سیرکل، 1393، صفحۀ238[17]

. همان، ص254[18]

. مجموعه اشعار احمد شاملو، ص495[19]

[20] . هشت کتاب، ص289

[21] . همان، ص292

[22]. نگاهی به سپهری، ص282

. هشت کتاب، ص277[23]

. همان، ص281[24]

. هنوز در سفرم، ص53و54 [25]

 

.  هشت کتاب، ص325تا328[26]

. سعدی، غزلیات، شرح خلیل خطیب رهبر(دو جلدی)، تهران، مهتاب، 1377، جلد اول، صفحۀ ص43[27]

. همان، صفحۀ22[28]

. نقل از: سیروس شمیسا، نگاهی به سپهری، تهران، صدای معاصر، 1393، صفحۀ202[29]

. نقل از:[30]

محمدجعفر یاحقی،اسطوره در شعر امروز، مندرج در: مجلۀ دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه فردوسی، شمارۀ48، زمستان1359،ص789

. نگاهی به سپهری، ص 202و203[31]

میرزا عبدالقادر بیدل، غزلیات، تصحیح مهدی طباطبایی و علیرضا قزوه(دو جلدی)، تهران، شهرستان ادب، 1400، جلد اول صفحۀ412[32]

. هشت کتاب، ص204[33]

. هشت کتاب، صص114و115 [34]

. همان، 375[35]

. هشت کتاب، ص189[36]

. شفیعی کدکنی، با چراغ و آینه، تهران، سخن، 1398، صفحۀ605[37]

. هشت کتاب، ص306[38]

. همان، ص306[39]

. همان، ص354[40]

. همان، ص394تا397[41]

. هنوز در سفرم، ص101[42]

. همان[43]

. هشت کتاب، ص189[44]

. اروین یالوم، روان‌درمانگری اگزیستنسیال، تهران، نی، [45]

. حسین معصومی همدانی، هبوط، مندرج در: پیامی در راه(یادنامۀ سهراب سپهری)، تهران، 1371، کتبخانۀ طهوری، صفحۀ93 [46]

. هشت کتاب، ص405تا407[47]

. هشت کتاب، ص325[48]

. غزلیات سعدی، ص274[49]

[50]. همان، ص906

. هشت کتاب، ص406[51]

. حافظ، دیوان، تصحیح و توضیح: پرویز ناتل خانلری(دو جلدی)، تهران، خوارزمی، 1398، جلد اول، صفحۀ332[52]

[53] . مولانا، غزلیات، مقدمه، گزینش و تفسیر: محمدرضا شقیعی کدکنی(دو جلدی)، تهران، سخن، 1387، جلد اول، صفحۀ787

. هشت کتاب، صص333 و 334[54]

[55] . مجموعه اشعار فروغ، ص238

. هشت کتاب، ص414 تا 416[56]

. همان، ص277[57]

[58] . مولانا، مثنوی، تصحیح و شرح: بدیع‌الزمان فروزانفر و جعفر شهیدی(هفت جلدی)، تهران، علمی و فرهنگی، 1382، جلد اول، صفحۀ 85

. دیوان حافظ، ص714[59]

. هشت کتاب، صص434و435[60]

. همان، ص327[61]

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.