نقدی بر کتاب ایران بین دو انقلاب| جواد طباطبایی

کتاب «ایران بین دو انقلاب» انباشته از بدفهمی‌هایی است که چون نویسنده آن فعال سیاسی حزب توده بوده نه ایران را به درستی می‌شناخته و نه معنای بسیاری از واژه‌های فارسی را به درستی می‌فهمیده ناچار رطب و یابسِ تبلیغات حزب کمونیست شوروی را به هم بافته است. اساس کتاب، مانند هر اثر مارکسیستی چپ، توضیح طبقاتی جامعۀ ایران است و همین جاست که آبراهامیان معیار غلط و مفسده‌جویانۀ خود و هم‌حزبی‌هایش را وارد می‌کند.

این‌که ایران، مانند هر کشور دیگری، دشمنانی دارد امری بدیهی است، اما این‌که همۀ دشمنان خارجی ــ یا مقیم خارج ــ نمایندگانی نیز در داخل دارند که شمار اینان از عدد آنان نیز بیشتر است جای شگفتی دارد. در نخستین نگاه، احتمال دارد این ادعا، مانند برخی دیگر از ادعاهای نگارندۀ این سطور، سخن گزافی به نظر آید. در این یادداشت کوتاه به یک نمونۀ جالب توجه و سخت اسفناک اشاره می‌کنم و می‌خواهم بگویم که در مواردی برخی از دشمنان این کشور نمایندگانی دارند که آمیب‌وار تکثیر و پخش می‌شوند و، آگاهانه یا ناآگاهانه، تیشه به ریشه انسجام و وحدت ملّی می‌زنند. نمونۀ عبرت‌انگیز : نویسندۀ متوسطی کتابی متوسط‌تر در ستایش حزب توده مرتکب می‌شود، در دو مترجم تولید مثل می‌کند، در دانشگاه، بار دیگر، در ده‌ها استاد تکثیر می‌شود، از طریق دانش‌آموختگان دانشگاه و کنکور در انبوه دانشجویان سراسر کشور پخش می‌شود و به بخشی از ایدئولوژی انواع پان…ها تبدیل می‌شود. آن‌چه بیشتر از همه در این تولید و تکثیر بلاهت باید بیشتر از همه مایۀ عبرت باشد، شرکت «فعال» دانشگاه و وزارت «علوم» کشور است که گویا مهم‌ترین وظیفۀ آن‌ها نمی‌گویم نگاه‌داشت وحدت و انسجام ملّی، بلکه دست‌کم باید «علمی» باشد که برحسب تعریف متوّلی آن هستند. وزارت علوم نمی‌تواند چشم بسته دانشگاه را به امان استادانی رها کند که از صافی گزینش آن وزارتخانه گذشته و در زیِّ «معصومان» درآمده‌اند، زیرا به همان اندازه که افراد ملّی شخصیتی دارند و نیازی به پنهان‌کاری ندارند، دشمنان وحدت ملّی می‌دانند چگونه استتار کنند و از هر فرصتی برای فرود آوردن تیشه به ریشۀ وحدت ملّی بهره بگیرند. مصداقِ
    هر گوشه گمان مبر که خالی است    باشد که پلنگ خفته باشد!
دربارۀ نوع گزینش استاد، ادارۀ ایدئولوژیکی دانشگاه و کنکور و باقی قضایا مرا نمی‌رسد که چیزی بگویم! این‌که در وزارت علوم علمی و در دانشگاه دانشی نمانده بحثی نیست که بتوان در چند سطر ناقابل تکلیف آن را روشن کرد. مسئولان انتخاب خود را کرده‌اند و دود این انتخاب نیز به چشم آنان خواهد رفت. در این باره نیز مانند بسیاری از مشکلات کشور باید فکری اساسی کرد و البته باید کسانی باشند که فکری داشته باشند و مسئولانی که گوش شنیدن دارند.  در چنین کارهایی، در کشوری مانند ایران، هیچ عجله‌ای نیست، که از قدیم می‌دانیم که کار شیطان است، اما کار انسجام و وحدت ملّی کشور مهمی نیست که اگر فوت شد بتوان خسارت آن را جبران کرد.
این‌جا نظر خواننده را به تنها یک نکته در کتاب ایران بین دو انقلاب یرواند آبراهامیان جلب می‌کنم که کتاب دانشگاهی مهمی است و از زمان انتشار ترجمۀ نخستینِ آن در 1378 تاکنون نزدیک به سی بار به چاپ رسیده است.  دلیل این‌که دانشگاه چنین کتاب بی‌اهمیتی را هم‌چون کاغذ زر می‌بَرَد روشن است. دانشگاه نیم‌بِسمِل زیر لوای «تولید علم» چیزی تولید نمی‌کند که استادان آن دست‌کم برای تدریس تاریخ معاصر کشور و تاریخ انقلاب اسلامی کتابی نوشته باشند و دانشگاه در این زمینه به «خودکفایی» برسد.  این آبراهامیان، هموطن سابق ارمنی‌تبار، توده‌ای امریکایی و استاد ممتاز کالجی در نیویورک آیتی در سفاهت بازماندۀ چپ وطنی است و با این‌که بیش از شصت سال را در انگلستان و امریکا گذرانده حتیٰ یک ذرّه هم از این سفاهت کاسته نشده و به نوعی مصداق آن آسیب‌شناسی عامیانه از خلق توده‌ای است که آنان «بر این زاده‌اند، بر این هم بگذرند»! تاریخ‌نویسی ایدئولوژیکی یکی از رایج‌ترین شیوه‌های تاریخ‌نویسی معاصر ایران است که با تولیدات نویسندگان شوروی و حزب توده آغاز شده و مرده‌ریگ آن نیز از طریق نویسندگانی مانند احسان طبری به فعالان سازمان‌های تروریستی مانند بیژن جزنی رسیده و با مهاجرت فعالان سیاسی به اروپا و امریکا نیز تولّد دوباره‌ای در غرب پیدا کرده است. آن‌چه میان همۀ این جریان‌ها مشترک است همانا بی‌خبری آنان از ایران و تقدّم ایدئولوژی بر امر واقع تاریخی است که به صورت‌های گوناگون در همۀ این نوشته‌ها آمده است. نیازی به گفتن نیست که نه از شوروی اثری باقی مانده و نه از حزب توده، اما عقب‌ماندگی، آن هم در کشورهای عقب‌مانده، چنان فاجعه‌ای است که مشکل بتوان به اعماق آن رسید. شیوۀ تاریخ‌نویسی ایدئولوژیکی نوعی از تاریخ سیاسی است که بیشتر فعالان سیاسی برای پیشبرد اهداف ایدئولوژیکی خود نوشته‌اند. بدیهی است که این نوشته‌ها را نمی‌توان تاریخ در معنای دقیق آن دانست. این شیوۀ تاریخ‌نویسی، در دهه‌های اخیر که گروه‌های بیشتری از ایرانیان فعال سیاسی جایی در دانشگاه‌های امریکایی پیدا کرده‌اند بیش از پیش رواج پیدا کرده و اگرچه ظاهری علمی دارد، اما روایتی خاصّ ــ بهتر بگویم : یک روایت یگانه ــ را در تحلیل تاریخی دنبال می‌کند. از نمونه‌های جالب توجه این نوع تاریخ‌نویسی نوشته‌های همین یرواند آبراهامیان است که با ته‌مانده‌هایی از تاریخ‌نویسی شورویستی‌ـ توده‌ای، در ادامۀ تاریخ‌نویسان چپ اروپایی، کوشش کرده است روایت سیاسی چپی از تاریخ معاصر ایران عرضه کند. البته، ادعای نویسنده مبنی بر این‌که روش تحلیل جامعه‌شناسان چپ جدید را دنبال کرده گزافی بیش نیست، زیرا او نتوانسته است با میراث توده‌ای خود تصفیه حساب کند. این اثر، مانند بسیاری از تاریخ‌های سیاسی با گرایش جامعه‌شناسی سیاسی، از زمانی آغاز می‌شود که روایت تاریخی قصد توضیح تاریخ با تکیه بر آن را دارد. از این‌رو، تاریخ دو انقلاب ایران ناچار باید با ظهور طبقۀ کارگر و آرایش جدید در مناسبات طبقاتی آغاز شود.
این شیوۀ تاریخ‌نویسی، در کشوری مانند ایران که تاریخی طولانی دارد، روشی یکسره اَبتَر است.  در پیشگفتار نویسنده بر کتاب به تصریح آمده است : «نگارش این اثر … به منظور بررسی پایگاه حزب توده، مهم‌ترین سازمان کمونیستی در ایران، آغاز شد.» آن‌گاه، نویسنده، با اشاره‌ای به شکست حزب توده و این‌که انقلاب 57 انقلابی اسلامی بود و حزب توده توان آن را نداشت که قدرت را به دست گیرد، می‌افزاید : «کتاب حاضر، در واقع، بنیادهای اجتماعی سیاست در ایران را تحلیل و این موضوع را بررسی می‌کند که چگونه توسعۀ اقتصادی‌ـ سیاسی، به تدریج، ویژگی‌های زندگی سیاسی در ایران را از انقلاب مشروطه تا پیروزی انقلاب اسلامی شکل داده است.»  در واقع، این تاریخ، در اصل، ایرانِ تاریخِ حزبِ توده بوده، اما با شکست آن حزب به «تاریخ ایران میان دو انقلاب» تبدیل شده است. چنان‌که از «درآمد» می‌توان دریافت، نویسنده، مانند همۀ تاریخ‌نویسان مارکسیست، کمابیش، مارکسیست ــ یا بهتر بگویم : نئومارکسیستِ ــ غیر انتقادی است و نتوانسته نظریۀ مارکسیستی را به محک مواد تاریخ ایران را بزند.  بخش‌های مهمی از کتاب تکرار مطالبی است که نویسندگان چپ پیشتر بسیار نوشته و تکرار کرده‌اند. برخی از همین مباحث تکراریِ سخت ابتدایی خیالات فعالان سیاسی یک سدۀ گذشته است و آبراهامیان نیز به عنوان فعال سیاسی همان خیالات را بار دیگر تکرار کرده است. در بخشی که موضوع آن مقدمات مشروطه‌خواهی در ایران است، آبراهامیان از دو تن از روشنفکران نام برده که نخستین آن‌ها جمال‌الدین اسدآبادی و دومین آن‌ها ملکم خان است. بعید است که نویسنده رساله‌هایی از اسدآبادی را دیده و خوانده باشد؛ آن‌چه او دربارۀ سید جمال گفته تکرار مطالب دیگران است، اما او نتوانسته است توضیح دهد که به واقع اسدآبادی می‌توانست چه نقشی در جنبش مشروطه‌خواهی مردم داشته باشد.  دربارۀ نقش روشنفکران این عبارت شگفت‌انگیز آمده است که «طبقۀ روشنفکر مشروطیت، سکولاریسم و ناسیونالیسم را سه ابزار کلیدی برای ساختن جامعه‌ای نوین و توسعه‌یافته به شمار می‌آورد.»  این‌که اسدآبادی را بتوان از شمار روشنفکرانی مانند ملکم خان به شمار آورد و به او، که همۀ عمر، آگاهانه و به عمد، محل تولّد خود را پنهان نگاه داشت و منادی اتحاد جهان اسلام بود، نسبت ناسیونالیسم و سکولاریسم داد از معجزات تاریخ‌نویسی نئومارکسیستی است. نیازی به گفتن نیست که جنبش مشروطه‌خواهی مردم ایران مهم‌ترین حادثه‌ای بود که در هفت دهۀ میان پیروزی مشروطیت تا انقلاب اسلامی اتفاق افتاد، اما جای شگفتی است که آن‌چه در کتاب آبراهامیان دربارۀ مشروطیت آمده در شصت صفحه خلاصه شده و، البته، هیچ سخن جدّی نیز دربارۀ آن گفته نشده،  در حالی‌که نویسنده دربارۀ حزب تودۀ ایران صد و شصت صفحه رَطب و یابِس را به هم بافته است.  کتاب آبراهامیان نمونه‌ای از یک تاریخ‌نویسی ایدئولوژیکی بسیار سطحی و سخیف است و، در واقع، اگر از کلّیاتی که دربارۀ مبارزۀ طبقاتی و توصیف جنبه‌های اجتماعی ایران آمده صرف نظر کنیم می‌توان گفت اثری فاقد اهمیت است.
با این همه، کتاب آبراهامیان، به‌رغم سطحی و غیر علمی و تاریخی بودن آن، خالی از جنبه‌های مُضرّ نیست که یکی از مهم‌ترین آن‌ها آبی است که با همکاری مترجمان به آسیاب تجزیه‌طلبان می‌ریزد و چون از جبهۀ چپ می‌آید خطرات آن دیده نمی‌شود. کتاب انباشته از بدفهمی‌هایی است که چون فعال سیاسی حزب توده بوده نه ایران را به درستی می‌شناخته و نه معنای بسیاری از واژه‌های فارسی را به درستی می‌فهمیده ناچار رطب و یابسِ تبلیغات حزب کمونیست شوروی را به هم بافته است. اساس کتاب، مانند هر اثر مارکسیستی چپ، توضیح طبقاتی جامعۀ ایران است و همین جاست که آبراهامیان معیار غلط و مفسده‌جویانۀ خود و هم‌حزبی‌هایش را وارد می‌کند. در توضیح «ساختار قومی ایران» به قوم «فارس» برمی‌خوریم که در فارسی به معنای اهل استان فارس باید باشد، در حالی‌که نویسنده‌ـ مترجمان گمان کرده‌اند فارس یکی از اقوام ایرانی است که بیش از شصت در صد جمعیت ایران را تشکیل داده است. در این تقسیم، ترک‌زبانان در برابر ایرانیان‌ـ «فارس» قرار دارد و آن‌گاه گروه سوم «سایرین‌ـ قاجار» نیز بر این دو افزوده شده است.  برابر این نظریۀ نئومارکسیستی نویسنده، مَقسَمِ اقوام ایرانی در مورد ایرانیان قومی و در مورد ترک‌زبانانان زبان است. بخش مهم ترک‌زبانان ایران، یعنی همۀ اهالی آذربایجان، به لحاظ قومی به قول نویسنده‌ـ مترجمان «فارس» هستند و نمی‌توان آن‌ها به لحاظ قومی ترک خواند. در همین گروه ترک‌زبانان به «سایرین‌ـ قاجار» نیز برمی‌خوریم که معلوم نیست این سایرین چه کسانی هستند و چند در صد از این قاجاران به زبان قجری سخن می‌گویند؟ در میان گروه دیگر، غیر مسلمانان، باورمندان دیگر دین‌ها هم وجود دارند که در این مورد ضابطۀ تقسیم توأمان دین و تبار است و زرتشتیان در این گروه قرار داده شده‌اند. آیا منظور این است که زرتشتیان «فارس»، کهن‌ترین ایرانیان نیستند؟  چنین است یهودیان ایران که از کهن‌ترین ساکنان ایران و حتیٰ به طور عمده فارسی‌زبان‌اند. بخشی از این سرـ درـ گمی نویسنده‌ای که تاریخ ایران می‌نویسد، اما تصوری از ایران ندارد، یعنی حتیٰ نئومارکسیست خوبی هم نیست، از منابع تبلیغی حزب کمونیست شوروی ناشی می‌شود که اهداف دیگری را دنبال می‌کردند و آبراهامیان، به عنوان فعال سیاسی، در دام آن تبلیغ افتاده است. آبراهامیان در توضیح همین ساختار قومی ایران می‌نویسد : «از آن‌جا که در آمار سال‌های 1335، 1345 و 1355 … ترکیب قومی جمعیت ایران مشخص نیست، ارقام سال 1335 برآورده‌های مبهمی است که عمدتاً از طریق تخمین‌ها و برآوردهای تقریبی موجود در منابع زیر به دست آمده است.»  «منابع زیر» همان‌هایی هستند که نویسندگان روس‌ـ توده‌ای و دستگاه‌های اطلاعاتی‌ـ دیپلماتیکی انگلیس و امریکا برای نیازهای سیاست خارجی خود تهیه کرده بودند. ابهام «ترکیب قومی جمعیت» ایران نیز به این دلیل بود که آمارگیری ایرانی از ضابطه‌های منابع اطلاعاتی «شرق و غرب» پیروی نمی‌کرد. اگر آبراهامیان تاریخ مارکسیستی‌ـ طبقاتی ایران را می‌نوشت، و سخنگوی سیاست «روس بزرگ» ــ به تعبیر لنین در خطاب به استالین به عنوان عامل همین روس بزرگ ــ نمی‌بود که نمی‌توانست ملّت ایران را به هفتاد و دو فرقه تقسیم کند. گروه کوچک قومی یا مذهبی بیات، جمشیدی‌ها، آسوری‌ها و … را در کجای نظر مارکس می‌توان جا داد؛ این گروه‌ها چند ده هزار نفری یا کارگر بودند یا ارباب و زمین‌دار!
آن‌چه تا این‌جا آوردم از ترجمۀ فارسی کتاب بود، اما وقتی به متن انگلیسی مراجعه می‌کنیم معلوم می‌شود که که «فارس» در ترجمۀ Persians آمده که در واقع به معنای ایرانیان است. در متن انگلیسی نخست Iranians به معنای همۀ ایرانیان و Persians به معنای ایرانیان فارسی‌زبان آمده، که تقسیم‌بندی شگفتی است، اما عجیب‌تر ترجمۀ فارسی است که دلالت قومی و تجزبه‌طلبانه دارد. کرد، بلوچ، مازندانی و … در زبان انگلیسی به همان اندازه ذیل Persians قرار می‌گیرد که Iranians. این هر دو کلمه بر همۀ مردم ایران، به عنوان ملّت، دلالت دارد. کرد، بلوچ، مازندانی و … به همان اندازه ایرانی است که بقیۀ شهروندان ایرانی، اگرچه برخی از آنان به یکی از زبان‌های ایرانی و برخی دیگر به زبان های غیر ایرانی سخن می‌گویند. تقسیم‌بندی با تقسیم ایرانیان به «فارس» آغاز می‌شود و با «ترک‌زبانان» ادامه پیدا می‌کند و بعد می‌رسیم به «عرب» در ترجمۀ فارسی و Arabs در متن انگلیسی. چنین می‌نماید که این‌جا، به خلاف دومین بخش تقسیم قومی، که زبان بود، قومی است و بعد می‌رسیم به «غیر مسلمانان» که معیاری دینی است. منابع این تقسیم‌بندی، افزون بر گزارش وزارت امور خارجۀ انگلستان و گزارشی امریکایی، مقاله‌هایی از نویسندگان حزب کمونیست شوروی و مقاله‌ای از مجلۀ دنیا با عنوان «مسئلۀ ملّیت‌ها در ایران» است که برای پیشبرد اهداف خاصِّ حزب کمونیست شوروی و شعبۀ داخلی آن، حزب توده، نوشته بود. بعید می‌نماید که اگر کسی چنین تقسیم‌بندی از ساختار جمعیتی ایالات متحده، که از هفتاد و دو ملّت تشکیل شده و بیش از دو سده و نیم سابقۀ تاریخی ندارد، عرضه می‌کرد، یعنی امریکاییان را به هفتاد دو ملّیت تقسیم می‌کرد، گسسته‌خرد شمرده نمی‌شد، اما چنین تقسیمی در مورد یهودیان ایرانی با دو هزار و پانصد سال سابقۀ ایرانی بودن، اعراب ایرانی با دو هزار سال سابقۀ حضور در ایران خالی از اشکال است. اگر جمعیت متنوع ایالات متحده، که نیمی از جمعیت آن مهاجران صد سال اخیر و فرزندان آن‌ها هستند، جمعیتی که majority-minority یا اکثریت اقلیت خوانده می‌شوند، به اجماع همۀ مردم ایالات متحده یک «ملّت» است، معلوم نیست که چرا ملّتی دو هزار و پانصد ساله باید به گروه‌های زبانی و قومی چند ده هزار نفره تقسیم کرد؟ متن انگلیسی کتاب را دانشگاه به ظاهر معتبر پرینستن منتشر کرده که، افزون بر دبیران مجموعۀ «خاورمیانه»، دست‌کم باید دو بررس پیش از انتشار متن را مطالعه کرده باشند. معنای این «اقوام»ـ وـ «ملّیت‌ها»سازی‌ها برای ایران چیست؟ چرا در مدت بیش از بیست سال انتشار دو ترجمه از کتابی که کاری جز جعل تاریخ برای حزب توده نمی‌کند، در دانشگاه‌های کشور درس داده می‌شود و چرا دانشگاه بومی شده حتیٰ توان تدوین یک کتاب تاریخ معاصر ایران را ندارد که رطب و یابس آبراهامیان رقابت کند؟
جعل تاریخ برای یک کشور نخستین گام برای پیشبرد اهداف سیاست در آن کشور است. پیشتر، در بی‌خبری ما، این جعل تاریخ در انحصار دستگاه‌های اطلاعاتی غربی و روسی و عُمال آن‌ها بود؛ دانشگاهی ایرانی نیز به این افتخار نمی‌کرد که بُنجل آبراهامیان را ترجمه و به دانشجوی تحمیل می‌کند. در سه دهۀ اخیر، دانشگاه بومی شده از جناح چپ، چپی که پیوسته سخنگوی ایدئولوژی جهان‌وطنی بوده، و با افتادن طشت میهن سوسیالیسم از بام به یکی از انواع ایدئولوژی‌های فلک‌زدگی از سنخ پان…ها گرویده، در این دورۀ فترت خواب زمستانی مسئولان، این افتخار را پیدا کرده است تیشه به ریشۀ انسجام و وحدت ملّی بزند. اگر «انقلاب» فرهنگی به صورت انقلابی در «فرهنگ» فهمیده نشود، و دانشگاه هم‌چنان بازار مکارۀ آب کردن خرده‌ریزهای دستگاه‌های اطلاعاتی جهانی باشد تردیدی نیست که آسیب‌های بسیار و جبران ناپذیر بر مصالح کشور وارد خواهد شد.
*منبع: کانال جواد طباطبایی با عنوان «یادداشت‌ها و جستارها»
مطالب مرتبط
منتشرشده: 4
  1. s

    الان تقد کردی مثلا.?اصلا میدونی نقد یعنی چی؟بعنی با یند و مدرک ثابت کنی اینجای متاب اشتباهه و درستش رو بکی,جز فحاشی کار خاصی نکردی

    1. حسین

      کاملا درست نقد کرده، ابراهیمیان حتی در تعریف ایران هم الکنه، کسی که یه کشور رو‌نمیشناسه چطور می تونه در موردش کتاب بنویسه

  2. صابر

    پایه و اساس علمی ندارد.

  3. حسین

    عالی بود، روانش شاد. امثال ابراهیمیان بدون هیچ دلیلی با یه مشت کتاب که اصلا در تعریف ایران هم الکن هستن تبدیل به مرجع یه مشت جوون بی خبر شدن.

درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.