بارنامۀ اسلام و کارنامۀ مسلمانان
آیا معدّل فرهنگی پیروان دین یا اندیشهای، راه درستی است برای شناخت آن دین یا اندیشه؟ آیا وضعیت جامعۀ بوداییان یا جوامع مسیحی، حکایت از ذات آیین بودا یا دین مسیح میکند؟ آیا میتوان به کسی که دربارۀ اسلام از منظرهای مختلف تحقیق میکند، توصیه کرد که برای شناخت بهتر اسلام، سری هم به جوامع اسلامی بزند؟ یا «اسلام به ذات خود ندارد عیبی/ هر عیب که هست، از مسلمانی ماست»؟
در مباحث شناختشناسی ادیان و آیینها، دربارۀ این راه که گونهای از پدیدارشناسی اجتماعی ادیان است، سخنان بسیاری گفتهاند که بیشتر تقسیم و تبصره و شرط و اعتبارسنجی و مانند آنها است. اما پرسشی بدین سادگی، باید پاسخی روشن هم داشته باشد، و دارد.
کسانی که معتقدند نباید و نمیتوان اسلام را از فرهنگ رفتاری و رشد ذهنی مسلمانان تفکیک کرد و هر دو محکوم به یک حکماند، این مبنا را پذیرفتهاند که اسلام، مهمترین عامل فرهنگی در میان مسلمانان است. در مقابل، کسانی قرار دارند که اسلام را جدا از سرچشمههای نخستین آن بررسی میکنند و اسلامِ هر کشوری را، جزئی از فرهنگ مردم آن کشور میبینند؛ نه خاستگاه آن. به عبارت دیگر، دین تاریخی را یکی از متغیرهای فرهنگی میدانند، نه ریشه و پایۀ فرهنگ موجود. در این داوری، مراد از اسلام، آن نیست که نخستینبار از چشمۀ وحی یا اندیشۀ محمد بن عبدالله(ص) جوشید؛ بلکه اسلامی است که بیش از هزار سال از بستر اندیشهها و اجتهادهات بشری و حوادث تأثیرگذار تاریخی عبور کرده و اکنون به دست ما رسیده است. بنا بر رأی دوم، بیش از آنکه مسلمانان، اسلامی باشند، اسلام، رنگوبوی مسلمانان را در ادوار تاریخی میپذیرد.
اگر کسی رأی نخست را بپذیرد و مسلمان معتقد هم باشد، باید توضیح دهد که چرا کارنامۀ مسلمانان، بهویژه در چند سدۀ اخیر، چندان درخشان نیست. اگر اسلام، مهمترین عامل فرهنگی و سرنوشتساز در جوامع اسلامی است، چرا اوضاع این گونه است که میبینیم. رأی دو نیز با این مشکل روبهرو است که اعتبار دین یا آیینی که یکی از متغیرهای فرهنگی در هر کشوری است، چندان نیست که بتوان آن را نردبان آسمان شمرد. دین یا آیینی که اولا خود جزء متغیرها است و ثانیا رستگاری نهایی را به بهای تخریب دنیا به دست دهد، بیشتر وعده است تا حقیقت.
راه سوم چیست که هم از اعتبار اسلام دفاع کند و هم کارنامۀ کشورهای اسلامی را به پای اسلام ننویسد؟
راه سوم این است که توفیقات اسلام و دیگر ادیان را در زمینههای سیاسی، اجتماعی و حتی فرهنگی جستوجو نکنیم و بیشتر به تأثیرگذاریهای معنوی آنها بنگریم. متغیرهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، بیشتر ریشههای اقتصادی، تاریخی و جغرافیایی دارند، تا ریشههای دینی و آیینی.
تفاوت اسلام طالقانی با اسلام طالبانی، آنقدر زیاد است که نمیتوان پذیرفت آن دو، بر یک دین بودند. این تفاوت به ذات اسلام برنمیگردد؛ وگرنه اینهمه اختلاف و ناهمسانی میان پیروان یک دین، معقول نیست. چگونه ممکن است هم طالقانی را مسلمان بدانیم و هم ملاعمر و بن لادن را؟ تفاوت آنها در اسلام اجتماعی است و این نوع اسلام، آنقدر متعدد و فراوان است که میتوان گفت به شمار مسلمانان، اسلام وجود دارد. اندیشههای سیاسی – اجتماعی طالقانی و طالبان، ربطی به اسلام ندارد. طالقانی، مسیحی یا ملحد هم که بود، طالقانی بود و طالبان هم نیز. وجه مشترک مسلمانان، در شیوۀ معنویتجویی آنان است و کارنامۀ هر دینی را نیز باید در همین زمینه جستوجو کرد.
این سخن، به این معنا نیست که شیوهها و قالبهای دینی برای معنویتخواهی انسانها، در ساحل تحولات اجتماعی و فرهنگی است و میان آنها دادوستدی نیست. خیر؛ اما ذات ادیان و مسئولیت نخستین آنها، گفتوگو با انسان معنوی است؛ اگرچه ادیان هماره ابزاری برای زیادهخواهی گروهی از پیروان خود شدهاند. این استفادۀ ابزاری، زیانی به ماهیت و ذات ادیان نمیرساند؛ چنانکه استفادۀ ابزاری از علم، آن را از چشمها نمیاندازد و مثلا بمبهای هستهای، دشمنی با فیزیک را توجیه نمیکند.
پرسشی که ذهن بسیاری از دینداران را در برابر راه سوم، فعال میکند، این است که اگر چنین است، چرا بیشتر پیشوایان نخستین اسلام، فعالیتهای اجتماعی داشتند و آن را جزئی از دینداری میشمردند. پاسخ به این پرسش، سهل و ممتنع است؛ چون این پرسش بر چندین پیشفرض مبتنی است که تا آن پیشفرضها تحلیل دینی و تاریخی نشود، نمیتوان پاسخ روشنی برای آن یافت. یکی از آن پیشفرضها، یکسانانگاری شأن دینی و اجتماعی و انسانی پیشوایان دینی است. این پیشفرض و اصل موضوعی، این باور را پدید میآورد که مثلا اگر امام حسین(ع)، امام و پیشوای دینی مسلمانان نبود، دست به قیام نمیزد؛ حتی اگر همان جایگاه اجتماعی را داشت. این پیشفرض، چنان بدیهی به نظر میرسد که درگیری با آن آسان نیست و در عین حال، اثبات آن نیز دشوار است! از این رو است که گفتم پاسخ به پرسش پیشگفته، سهل و ممتنع است.
راه سوم، نه تنها تقلیل و فروکاستن نقش دین در جامعه نیست؛ بلکه ارتقای آن تا سطح «انسانپروری» است که دشوارترین کار ممکن در جهان انسانی است. دین معنوی، مانع مسئولیتهای اجتماعی دینداران نیست؛ اما قالبدهی و فرمسازی برای برنامههای اجتماعی را وظیفۀ خود نمیداند و آن را به عقل و تجربۀ انسانها میسپارد. بنابراین دفاع از دین معنوی، دفاع از انزواطلبی دینداران و مسئولیتگریزی آنان در برابر رویدادهای اجتماعی نیست؛ بلکه جانبداری از تقسیم وظایف و نهادن سختترین وظیفه بر گردن دین است. هر مسئولیت و بار دیگری که بر دوش دین بگذاریم، او را از مسئولیت اصلیاش بازداشتهایم؛ مسئولیتی که جای خالی آن را هیچ نهاد دیگری پر نمیکند. با این تحلیل، هم میتوان گفت «اسلام به ذات خود ندارد عیبی» و هم میتوان کارنامۀ سیاسی – اجتماعی کشورهای اسلامی را از بارنامۀ دین جدا دانست.
آیا معدّل فرهنگی پیروان دین یا اندیشهای، راه درستی است برای شناخت آن دین یا اندیشه؟ آیا وضعیت جامعۀ بوداییان یا جوامع مسیحی، حکایت از ذات آیین بودا یا دین مسیح میکند؟ آیا میتوان به کسی که دربارۀ اسلام از منظرهای مختلف تحقیق میکند، توصیه کرد که برای شناخت بهتر اسلام، سری هم به جوامع اسلامی بزند؟ یا «اسلام به ذات خود ندارد عیبی/ هر عیب که هست، از مسلمانی ماست»؟
رضا بابایی
حرف مهم و قابل بحثی است نمیدانم چرا زیر ابن جور مقالات ، بحث و گفتگو نمیشه
واقعا چراهمیشه در تاریخ می گفته اند: «اسلام به ذات خود ندارد عیبی/ هر عیب که هست، از مسلمانی ماست»؟ » چر این حرف تاریخی شده؟
یا نورسلام بر شما استاد خوب بسیار عالی بود و مفید. ممنون در هنگام خواندن این متن ، یاد کتاب ” ایمان و آزادی “محمد مجتهد شبستری افتادم . اللهم اصلح کل فاسد من امور المسلمین اللهم عجل لولیک الفرج
سلام استاد عزیز
مثل همه نوشته هاتون عالی بود و قابل استفاده ، اما سوالی اینجا مطرح میشه و اون اینکه : با این فرمایش شما دین برای مباحث اجتماعی و سیاسی و .. الگوی خاصی مطرح نمی کنه و فقط وظیفش انسان پروری است . آیا خود این مساله نقص برای دین حساب نمی شه ؟ و ایا نباید آخرین دین آسمانی و کاملترین آنها اصول کلی مباحث اجتماعی رو مطرح بکنه ؟