ققنوس ایرانی؛ زایشی از پس ویرانی

سیدپیمان نقیبی رکنی

اکنون در آستانه قرن پانزدهم شمسی ” انسان ایرانی ” بیش از پیش خود را مستغرق در بحران‌ها می‌بیند. گفتمان مسلط در پی برساختن “امید” است اما عنایت ندارد که “امید” یک برساخت اجتماعی نیست بلکه برخاسته از سنتی است که امکان تفکر را فراهم می‌کند.

در سحرگاه تمدن بشری، از آن هنگام که انسان نگاشتن آموخت، اسطوره‌هایش را ثبت کرد. داستان‌هایی پر رمز و راز که امکان مواجهه با هستی را به او می‌داد. هستی پر مشقت و سختی که نمی‌توانست در برابر ناملایماتش تاب بیاورد. هستی همچون بار سنگینی، خود را تحمیل می‌کرد و امکان تنفس را از بشر گرفته بود. طبیعتی که زمین زیر پا را به لرزه در می‌آورد و یا سیلی ویرانگرکه همه چیز را نابود می‌ساخت و یا طوفانی سهمگین که درخت ریشه دار را از جا می‌کند. درختی که ریشه در بنیادها داشت. درختی که حول و حوش آن پرستشگاهی ساخته می‌شد. درخت برای پرستشگاه بود و یا پرستشگاه برای درخت؟ مهم نیست! درخت در آن روزگاران معنایی دگر داشت. می‌شد به آن دخیل بست و حاجت گرفت. در چنین جهانی باید این هستی سرکش معنا می‌یافت. مرگ می‌آمد و عزیزان را می‌برد. علتش چه بود؟ مرگ از کجا می‌آمد و به کجا می‌رفت؟ اصلاً نمی‌شد که نباشد؟ چه کسی آن داس کذایی را به دستش داده بود؟

هنگامی که عصر روشنگری فرا رسید گمان بر این بود که باید “وضوح و تمایز” در هر گزاره‌ای موجود باشد. باید هر چیزی در بوته آزمایش سنجیده می‌شد. آزمایشی که در زندگی، آزموده نمی‌شد بلکه در آزمایشگاه می‌شد آن را امتحان کرد. به تعبیری دیگر این همان عبور از میتوس به لوگوس تعبیر می‌شد و این گزاره معروف که سقراط فلسفه را از آسمان به زمین آورد. اما براستی او چنین کرد؟ باید به یاد آورد که سقراط همچنان از سروش معبد دلفی سخن می‌گفت. او هنوز به ندای خدایان گوش می‌سپرد و سعی در فهم کلام آنان داشت هنگامی که به او گفتند از همه داناتر است. البته او خود را نه دانا بلکه دوستدار دانایی معرفی می‌کرد.

برخلاف ارنست کاسیرر – که دلبسته نشانه‌ها بود – بلومنبرگ از مطلق العنانی واقعیت سخن می‌گفت و آن را توضیحی برای برآمدن اسطوره‌ها می‌دانست. او همچنین از داروینیسم کلمات سخن می‌گفت. کلمات باید برای بقای خود می‌جنگیدند. یکی از مفاهیمی که از این نزاع برای بقا به سلامت گذشت اسطوره ققنوس بود. تقریباً در اکثر فرهنگ‌های باستانی می‌توان آن را سراغ گرفت. اسطوره‌ای که حیات دیگر را در این جهان نوید می‌داد؛ زایشی از پس ویرانی. چنین مفهومی به خوبی می‌توانست با مطلق العنانی واقعیت درگیر شود و آن را قابل تحمل کند.

کانت زمانی که از پرسش‌های بنیادینش سخن می‌گفت یکی از پرسش‌ها را به امید اختصاص داد: به چه می‌توان امید داشت؟ امید، راه آزادی و آینده است. اما از آینده‌ای که نیامده چگونه می‌توان سخن گفت؟ تنها باید آن را به انتظار نشست. انتظاری سخت و جانکاه را باید به جان خرید. ماجرا اینجاست که عقلانیت نقادی که از پس افکار کانت برآمد با پرسش از امید آغاز کرد. پرسش از امید را نباید با برساختن آرمانشهر اشتباه گرفت زیرا آرمانشهر لزوماً از آزادی سخن نمی‌گوید. فردانیت انسان در آرمانشهر جایی ندارد. تنها آن غایت نهایی است که ارزشمند است. حال آنکه اگر امید واجد غایتی باشد آن غایت از دل خودش برخواهد آمد. غایتی که ققنوس وار از خاکستر ویرانه‌ها برخواهد خاست.

اکنون در آستانه قرن پانزدهم شمسی ” انسان ایرانی ” بیش از پیش خود را مستغرق در بحران‌ها می‌بیند. گفتمان مسلط در پی برساختن “امید” است اما عنایت ندارد که “امید” یک برساخت اجتماعی نیست بلکه برخاسته از سنتی است که امکان تفکر را فراهم می‌کند. مهم‌ترین اسطوره “امید” ققنوس است همو که راه شکست “اسفندیار” را به “رستم” آموخت. قوه خیال ایرانیان نیاز به چنین ققنوسی دارد. اما نه ققنوسی که تجلی شخص باشد و اسیر در سوبژکتیویسم بلکه ققنوسی که از دل مردمان برآمده باشد و در جان رنج دیده آنان سکنی گزیده باشد.

ققنوس، کهن الگوی ایرانیان و بسیاری از مردمان جهان است. ملت آلمان پس از جنگ جهانی دوم ققنوس وار از پس مشکلات برآمد و راهی جدید برای برساختن اروپای واحد فراهم کرد. عقلانیت مشترکی که برآمده از روح ملت‌های اروپایی بود وحدتی در کثرت را فراهم آورد. اما باید توجه داشت که اروپای واحد تنها الگوی موجودی است که توانست از سیطره پاپ که سالها بر اروپا حکم می‌راند رهایی یابد. امت به ملت مبدل گشت. بلاشک الگوی اروپایی را نمی‌توان طابق‌النعل بالنعل اخذ کرد و سرمستانه خوشحال بود که مفری یافت شده است. همان‌گونه که ماکس وبر به خوبی شرح داد پروتستانتیزم موجبات این تحول را فراهم آورد. با اینکه پروتستانتیزم میراث مشترک اروپا بود اما هگل آن را به روح آلمانی نسبت داد.

اگر در خاورمیانه جایی باشد که بتوان روح آزادی را یافت آنجا روح ایرانی است. به همین دلیل ایرانیان اولین ملتی در خاورمیانه بودند که مشروطه را تجربه کردند و این تجربه میسر نمی‌شد مگر آنکه تحولی سترگ در قوه خیال ایرانیان، که تحت تأثیر مدار جاذبه مدرنیته قرار گرفته بود، در نسبت با اسطوره‌هایش فراهم شود.

یکی از تجلیات روح ایرانی در زبان است. همانگونه که هایدگر به درستی یادآور می‌شود زبان، خانه وجود است. وجود در زبان سکنی می‌گزیند و همین زبان امکانی برای اندیشیدن فراهم می‌کند. اندیشیدن نه “به وسیله” زبان بلکه “در” زبان صورت می‌پذیرد. یکی از وجوه بنیادین دازاین همان ” پرتاب‌شدگی” است. پرتاب‌شدگی همان “در – عالم – بودن” است. هستی دازاین را باید در زبان جستجو کرد همانگونه که هایدگر در اشعار و پاره گفتارهای پارمنیدس از طرفی و در اشعار هولدرلین از طرف دیگر جستجو می‌کرد. هایدگر مفهوم آلثیا یا حقیقت در یونان باستان را در اشعار پارمنیدس جستجو می‌کرد. ماجرای پرکشش پارمنیدس را باید چونان معراجی عقلانی تعبیر کرد. البته هایدگر در پی آن است که تفسیر برخاسته از سنت سوبژکتیویسم را از آن بزداید و آن را چونان راهی برای رهایی از نهیلیسم تفسیر کند.

گادامر که از شاگردان بلندآوازه او بود نیز با تفسیر اشعار هولدرلین و گوته و ریلکه در پی چنین طرحی بود. او نیز به عنوان مثال در نقد خوانش دینی متألهانی نظیر گواردینی از ریلکه در پی طرح خوانشی متفاوت بود تا آن را از سیطره سوبژکتیویسم برهاند. در واقع بازنمایی اسطوره‌ها در “سونات‌هایی برای اورفئوس” نه یک بازنمایی صرف بلکه راهی برای آشنایی زدایی از آن بود.

با توجه به این سنت فکری راه بازیابی مفهوم “امید” را باید در خوانش ” انسان ایرانی” معاصر از اسطوره‌هایش جستجو کرد. در آستانه “تجدد ایرانی” نیما یوشیج در شعری به اسطوره ققنوس می‌پردازد. شاملو در توصیف این شعر آن را “دستاورد ناگهانی” می‌خواند. معنای “ناگاه” چیست؟ آیا “گاه”ی را می‌توان برای شاعر در نظر گرفت؟ اگر به‌راستی “گاه”ی برای شعر متصور باشد در کجا باید آن را جست؟

برخی پژوهشگران با ارائه تفسیری که برخاسته از اندیشه‌های یونگ است این شعر را همچون پرسونایی تعبیر می‌کنند که شاعر بر چهره خود زده است. به بیان دیگر شعر ققنوس، آئینهٔ تمام نمای باورها و عقاید نیما است. این تفسیر سوبژکتیویستی شعر را به بازنمایی صرف فرومی کاهد.

شعر را باید چونان زبان هستی فهمید و با ساخت شکنی از چنین تفسیرهای سوبژکتیویستی آن را به گونه‌ای دیگر تفسیر کرد. شعر نیما همانگونه که شاملو متذکر شده ” ناگهانی ” است. در لحظه‌ای که ریشه در تاریخ دارد شاعر، محمل بازنمایی اسطوره‌ای کهن می‌شود. شاعر محل ظهور این پدیدار است. به بیان دیگر، پدیدار به میانجی نیما آشکار می‌شود.

در اینجا صرفاً این استبداد شرقی نیست که مانع سرودن چنین شعرهایی می‌شود و آن را “نابهنگام” می‌کند بلکه بار سنگین سنت است که مانع چنین “گاه”ی است. نیما در فرازی از شعر خود به این مهم اشاره می‌کند:

…آن مرغ نغزخوان

در آن مکان ز آتش تجلیل یافته

اکنون به یک جهنم تبدیل یافته

بسته است دمبدم نظر و می‌دهد تکان

چشمان تیزبین…

آتشی که پیش از این ” تجلیل ” را یادآور بود اکنون به ” جهنم ” تبدیل شده است. آتشگاهی که ” مکان ” ی بود ” تجلیل یافته ” این چنین به ویرانه تبدیل شده است. در عین حال او از ” مرد دهاتی ” هم سخن می‌گوید:

…مرد دهاتی

کرده است روشن آتش پنهان خانه را…

“مرد دهاتی” در شعر چه می‌کند؟ آیا او نیما است؟ آیا تنها آتشی را بر افروخته است؟ ” پنهان خانه ” کجاست؟ آن خانهٔ پنهانی همان ضمیر و دل شاعر است. اما نه شاعری که به صورتی سوبژکتیو خود را به شعرش تحمیل کند. او آتشگاه درونش را روشن ساخته. روح ایرانی در آن آتشگاه درونی همچنان زنده و روشن است. ” مرد دهاتی ” شاید یادگار ” مرد رند ” است. شاید این ” مکان ” همان ” خرابات ” ی است که ” نور خدا ” را می‌توان دید. تمام این‌ها شاید تنها حدس و گمان باشد. چنین عناصری را تنها باید با مشامی قوی بوئید.

ققنوس، سوز یک دوران را تحمل می‌کند. دوران عسرت باری که روح ایرانی پیموده است و بنابراین ” بانگی.. سوزناک ” سر می‌دهد:

… بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ…

معنا و مفهوم این ” بانگ ” را چه کسی در خواهد یافت؟ آیا هرکس را در این ” نا بهنگام ” امکان فهم آن هست؟:

…که معنیش نداند هر مرغ رهگذر…

هر ” رهگذر ” ی را امکان فهم آن نیست. زیرا آنان که درنگ نمی‌کنند و تنها ” رهگذر ” اند چه دلبستگی به این ” پنهان خانه ” دارند؟

روح ایرانی که اکنون در روزگار عسرتش به سر می‌برد باید دلبسته “امید” ی باشد که در “پنهان خانه” وجودش سکنی گزیده است و باید همراه با “مرد دهاتی” آن را روشن کند بی‌اعتنا به “مرغان رهگذر”.

 

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.