شهید بروجردی با عمل به دستور دین، از یک اعدامی، رزمنده شهید ساخت

بروید این جماعت را در سینه خاک کردستان پیدا کنید که بسیار گمنام جنگیدند و گمنام شهید شدند. هستند کسانی که هنوز در جمع ما هستند و در آن روزها در استحکام این حلقه وحدت تلاش کردند

بله، رسم روزگار بروجردی پیچیده است. آنها که حتی صبر ایوب داشتند، در برابر تدبیر منحصر به فردش کم می‌آوردند. قصه بروجردی در جنگ، شبیه فیل مولوی است. از همان سال که بنا‌به مصلحت فقر، با اخذ کلاس پنجم دبستان فارغ‌التحصیل شد و پای به عرصه سیاست گذاشت، کوچه پس کوچه‌ای از انقلاب نبود که رد پا نگذاشته باشد.

 

 

هنوز هم که پرونده زندگی این مرد سیاست، این چریک انقلاب و عاشق امام، این مسیح کردستان مرور می شود، با لایه هایی نو مواجه می ­شویم. آسمان پنجم عشق و تدبیر، آسمانی است آبی، گاه ابری و بیشتر بارانی. آبی، به شفافیت قلب سلیم مسیح کردستان، ابری به مظلومیت فرماندهی پر رمز و راز او و بارانی، به نامهربانی خودی هایی که از سر رفاقت، از رفتارشان باران حسادت باریدن گرفت.

هنوز خیلی ها نمی دانند چرا شهید بروجردی با حکم شورای انقلاب و پشتوانه شهید بهشتی فرمانده سپاه غرب کشور شد و هنگام شهادت تنها یک بسیجی بود. قرار نیست آسمان پنجم محل پانسمان زخم کهنه گردد.

بروجردی، اما در همان عالم، استراتژی کردستان را طوری ورق زد که نتیجه اش شد رهایی کُرد از سراب «کردستان خودمختار» کسی باورش نمی شد چریکی که در عالم مبارزه با شاه آن همه آمریکایی را هدف قرار داد و آنان را تا دروازه فرودگاه نیویورک عقب راند، مرکز فرماندهی اش در کردستان قلب مردم باشد. چطور است پرونده گروه توحیدی صف در ساواک، ماجرای حفاظت امام از فرودگاه تا بهشت زهرا در دوازدهم بهمن 57، فراز و نشیب چگونگی شکل گیری سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، دنیای پر رمز و راز نحوه تشکیل سپاه سپس پرونده فرمانده سپاه غرب کشور در باور مردم کردستان، در دستور کار تحقیق و تفحص دولت تدبیر و امید قرار گیرد تا که در بحران های پیش بینی نشده، فرجی باشد.

در دل آن همه نفاق کردستان، بسیاری از شب ها به زندان می رفت و تا اذان صبح می گفت و می شنید. داشت تلاش می کرد تا چند عنصر سیاسی کومله و دمکرات را به اعتقاد خلع سلاح کند که موفق شد. شبی هم در تاریکی رفت جایی که قرار بود چهار ضدانقلاب اعدام شوند، چهار جوان، شرور، اما خام در نگاه بروجردی. یک نفر چشمشان را بست و با قنداقه تفنگ زد به ملاج اولی و با لگد هلش داد و نقش زمین شد. بروجردی یک هو پرید جلو و اعدامی را بلندش کرد سپس با اعتراض به آن نگهبان گفت: «حکم او تیرباران است، نه لگدخوردن. حق نداشتی خلاف رای دادگاه عمل کنی.» اعدامی یک هو برگشت عقب. در ظلمات افکار خود این قضاوت را به گونه ای دیگر تفسیر کرد. بروجردی چشمش را باز کرد و خیلی آرام گفت: «یا او را ببخش، یا متقابلا حق داری به او لگد بزنی، انتخاب با شماست.» اعدامی با خود گفت «این یک بازی سیاسی مرتجعین است.» بعد نیشخندی زد و با تمسخر گفت: «می خواهم مقابله به مثل کنم.» و بروجردی به آن نگهبان اشاره کرد که آماده شود. اعدامی به خشم لگد پراند سمت او سپس راه افتاد. این بار که از درون شکست، همه اعتقادات حزبی اش روی سرش خراب شد و با تردید گفت: «کسی غیر از بروجردی شهامت این کار را ندارد.» و بعد رفت جایی که باید لحظاتی بعد گلوله باران می شد. یک کار ناتمام، یک اعتقاد خام، چیزی که از درون شلعه ور شده بود و تمام وجودش را به آشوب کشیده بود، به گونه ای که ترسی از گلوله ها نداشت. «صبر کنید، دست نگهدارید». بروجردی اما، تعجب نکرد. جلو که رفت، این جمله را شنید: «خیلی دوست داشتم رودررو می دیدمت، شما نزد سران حزب کومله شخصیت برجسته ای هستید. تمام برنامه هایت را زیر نظر دارند، اما هنوز نتوانستند شما را بشناسند، رفتاری مثل حالا. می خواهم جبران کنم که بدهکار نباشم. شما عدل را برای یک اعدامی رعایت کردی، در این صورت آن سه انبار مهماتی که من سراغ دارم، نباید علیه شما استفاده شود.»

بروجردی طبق عادت دست به محاسن می کشید و فکر می کرد و بدقت گوش می داد. لبش به لبخند باز شد و گفت: «ما به آنجا دسترسی نداریم. بیا با هم برویم» و اعدامی سر پایین انداخت و نشست، چون یک بار دیگر از درون شکست. بروجردی به او اعتماد کرد و با بچه های اطلاعات راهی انبار مهمات کومله شدند. این انفجار در دل کوه های کردستان صدای متفاوتی داشت. چند روز بعد، بروجردی به آن اعدامی گفت: «تو از این پس یک پیشمرگ مسلمان کرد هستی. بسم الله» سپس محکم دستش را فشرد.

بد نیست بدانید، 20 روز بعد از این ماجرا، پیشمرگ کرد در یک درگیری سخت با گروهی از کومله، پس از نبردی سخت به شهادت رسید و جنازه اش با عظمت در میان انبوهی از مردم تحویل خاک کردستان گردید. بله، رسم روزگار کردستان چنین است.

بروجردی وقتی افتاد به جان ضد انقلاب که در یک مسیر سخت و نفسگیر، صف مردم را از ضد انقلاب جدا کرد. گرچه این وسط بعضی تنگ نظران، همچنان درصدد محدود کردن حوزه فعالیت او بودند. بروجردی اما وسعت فرماندهی اش در قلب مردم بیشتر شد. کاش بتوان منش او را مبنای سیاست کسانی قرار داد که در تشخیص خودی از غیر خودی به افراط افتاده اند و بسیاری را خانه نشین کردند. بیاییم یک بار دیگر ریسمان وحدت بروجردی را مرور کنیم. از یک طرف شهید متوسلیان، همت، ناصر کاظمی، کاوه، دستواره و هزاران شهید از این دست، از سویی دیگر شهید آبشناسان، صیاد شیرازی، شیرودی، کشوری و دیگر شهدای ارتش. و یارانی دیگر از مردم کردستان، چون حاج میکائیل، چاپاری، عثمان فرشته، برادران نمکی، آزادی و همین اعدامی که شهید شد.

بروید این جماعت را در سینه خاک کردستان پیدا کنید که بسیار گمنام جنگیدند و گمنام شهید شدند. هستند کسانی که هنوز در جمع ما هستند و در آن روزها در استحکام این حلقه وحدت تلاش کردند، از جمله سرلشکر ایزدی، لطفیان، احمدی مقدم ـ فرماندهان نیروی انتظامی ـ و ارتشی هایی چون دادبین، بهرام پور، حسام هاشمی و بسیاری که افتخار می کردند در کنار بروجردی می جنگیدند. براستی که ریسمان وحدت بروجردی چه استحکامی داشت. کاش حوصله می شد و دنیای پررمز و راز مسیح کردستان روی مردم گشوده می شد، سیمایی پرفراز و نشیب. کاش درس بگیریم.
بروید این جماعت را در سینه خاک کردستان پیدا کنید که بسیار گمنام جنگیدند و گمنام شهید شدند. هستند کسانی که هنوز در جمع ما هستند و در آن روزها در استحکام این حلقه وحدت تلاش کردندخاطره ای خواندنی از شهید بروجردی، مسیح کردستان؛نصرت الله محمودزاده

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.