یومیات الحرب: روزنگار جنگ غزه

زهرا اخوان صراف: در میان آوار و آتش و گرسنگیِ غزه، دکتر ابراهیم العطار، نویسنده و قرآن‌پژوه فلسطینی، کتاب‌های کتابخانه شخصی‌اش را ورق ورق می‌کند تا هیزمی برای پختن نان خانواده‌اش بیابد؛ همان کتاب‌هایی که روزی با جان و مال از دست تاراجگران نجات داده بود. “یومیات الحرب” یا “روزنگار جنگ” او، که روایت روزمره زیستن در زیر سایه مرگ است، تنها گزارشی از یک فاجعه انسانی نیست، بلکه سندی است تکان‌دهنده از مقاومت روح بشری در برابر تاریکی مطلق؛ جایی که آدمیان در اوج بی‌اخلاقیِ تحمیل شده، همچنان به تلاوت قرآن، خواندن و نوشتن ادامه می‌دهند و نشان می‌دهند که حتی وقتی کتاب‌ها به هیزم تبدیل می‌شوند، اندیشه و امید آخرین سنگری است که تسلیم نمی‌شود.

1
با وجود پیوستگی و فشردگی تکانه‌های شدیدی که تاریخِ هم نسل‌های مرا لرزانده و زندگی را برای آنان به سلسله‌ای از سونامی‌های متوالی تبدیل کرده است، ثقل و زجرِ نسل‌کشیِ دو سال اخیر غزه، بر روان بشریت بی‌سابقه است. رویدادهای عظیم مثل انقلاب، جنگ، بلایای طبیعی، نامردمی‌ها و نا آرامی‌ها، ظهور بنیادگرایی‌های خوفناک از قبیل القاعده و داعش، پاندمیِ بی‌سابقه و …، پیش‌تر عادتاً همه با هم در عمر پدر و مادرهای ما رخ نمی‌داده است و از این جهت ما در چگالی شدید و کرمچاله دلهره و مشقت و اضطراب واقعیم؛ اما فاجعه انسانی در غزهٔ امروز، طور دیگری بر وجدان و عواطف جمعی لگد می‌کوبد. در این تلخیِ غریبِ حیاتِ انسانِ معاصر، با اینکه برخی صاحبان کلام و قلم با عنایت‌های غافلگیرکننده خود شورآفرینی‌ها می‌کنند و نیز پاره‌ای وجدان‌های بیدار بی‌ادعا همدلانه در خروشند، قلم و زبان فارسیِ مستقل و غیروابسته به ارکان قدرت، کم‌کار و کم‌تراوش است. با وجود همه گمانه‌ها و بهانه‌ها، چرایش را هنوز نمی‌دانم. این استفهام واقعی است نه اعتراضی و انکاری. من هم مصالح و موانع روزگار را می‌فهم و با این وجود درک نمی‌کنم که اهل بیان و برهانی که سال‌هاست از رنج انسان‌ها سخن می‌گویند و حول آن فرضیه‌ها و فلسفه‌ها می‌بافند و ایمان و عقیده و دنیا و آخرت را از چشم‌انداز «کاهش رنج انسان» بازنمایی می‌کنند، چطور در این بلای جانسوز که متن و حاشیه‌هایش، ترجمان اضمحلالِ بنیادهای انسانیت و اخلاق و بی‌خاصیتیِ نهادها و ساختارهای مدنی و حقوقی و… است، نه قلب مشتعلی به میان می‌آورند، نه بیان آتشناکی نه قلم افروخته و سوخته‌ای. نشنیدم در این فاجعه – مستقل از همه مناسبات قدرت در جمیع اطراف – دردی را آه بکشند یا درمانی را راه بنمایند.
مبارزه و مقاومت فلسطین از نقطه نظر مردمی که به جبر تاریخ و قهر قدرت به این گرداب شوم و وادی هول و صحرای قیامت افتاده‌اند، سرمایه‌ای سترگ است و مبارزه‌ای 70-80 ساله، که بستر ظهور زوایای ناپیدای انسانیت در اضلاع مختلف آن است.

2
یکی از دستاوردهای سال‌هایی که به‌عنوان سفیر زبان‌دان در برخی نهادهای بین‌المللی فعالیت کردم و دهه‌های بعد که این فعالیت‌ها را به شکل مستقل ادامه دادم، شبکه دوستانی است «بهتر از برگ درخت، بهتر از آب روان». در این شمارند عزیزانی از شام – یعنی سوریه، اردن، فلسطین، لبنان و بخش‌هایی از مصر -. از جمله آنانند زنان و مردان خداپرست، دانشمند، فرهیخته و بعضاً نامداری که بدون چشم‌داشتِ قدرت و مصلحت، ابتلای اشغال و ظلم و تبعیض را در باریکه غزه تاب می‌آورند. انسان‌هایی شریف، والامنش، پرُکار و پُراثر که در نبض تاریخ خون فرزانگی، نبوغ، خلاقیت، سخت‌کوشی و شکیبایی می‌ریزند.
دکتر ابراهیم العطّار رمان‌نویس، شاعر، منتقد ادبی، روان‌شناس و قرآن‌پژوه، و همسر و خانواده تحصیل‌کرده و اهل‌فکرش را در یک گردهم‌آیی علمی- فرهنگی و در حاشیه یک سفر عمره شناختم و بیش از یک دهه با آن‌ها تعاملات علمی داشته‌ام. او قلمی روان دارد از این حیث که جنبیدن یک برگ هم آن‌گاه که به سمع و نظر او بیاید در قالب تصویری فوق‌العاده جاودانه می‌شود؛ که در عین آنکه به‌نحو خیال‌انگیزی ادبی و به طرز حیرت‌انگیزی متقن و فنّی است، بسیار امروزی و مدرن است. سرعت و توالی آثار ادبی که در همین دو سال ضمن تقّلای جانفرسا و فوق باور او و هموطنانش برای بقا در زیر خشن‌ترین خشونت تاریخ، از او صادر می‌شد، نشان از عزمِ جزمی داشت که او بر نوشیدن نومیدانه جرعه‌های تصادفی و پیش‌بینی‌ناپذیر زندگی و آخرین امید و رمق حیات دارد. وقتی از چگونگی تولید این آثار در آن شرایطِ انفجار و دمار و ویرانی و گرسنگی و تشنگی و قتل و غارت و غدر و خیانت پرسیدم، پاسخ داد: «صوت الحیاه فوق کل صوت». در شرایطی که میزبان دائمی مناره عظیمی بود که در هجوم و انفجار مسجدِ مجاور، با شکافتن سقف، مسجد را به خانه‌اش دوخته بود، روزها آن‌گاه که از تمهیدِ طاقت‌سوز آب و غذا برای خانواده بزرگش فارغ می‌شد، شاد و شاکر در کتابخانه کوچک و رؤیایی خود که از سقوط مناره نسبتاً جان سالم به در برده بود، می‌خواند و می‌نوشت. در همان ایام که “کوچ”های مدام، برای او “قرار” شده بود و پیش از آنکه یکسره مجبور به ترک ویرانه‌ای شود که روزی کاشانه‌ای به غایت زیبا، آباد و پربرکت مثل قصرها و کلبه‌های قصه‌ها بود، بسان سایر اوقات عمر، با قلم فاخر و ممتازش انسان‌های بزرگ را در دل رمان‌هایی بی‌نظیر جاودانه کرد، گوهرهای ناب معنویت و اندیشه را در ترجمهٔ سرگذشت‌های بیدارگر و اندیشه‌های تعهدآور، ماندگار ساخت؛ تلخیص کرد، یادداشت نوشت و نکاتی نغز و پرمغز پرداخت. حتی تا اکنون، و پس از ترک خانه و گرسنگی روزافزون، هفته و ماهی نمی‌گذرد که وی شگفتی تازه‌ای رقم نزند، هر چند به دلیل قطعی و کوری شبکه ارتباطاتش دیر و دور به دست ما برسد. باری بسان عزیزان دیگری که در این روزهای آن دیار صلابتِ آفرینش را ارتقا دادند، دردهایی را با قلم و قالب ادبی در قلب سنگی تاریخ حک کرد که از آن نوار و آن باریکه بسیار فراتر است.

3
از میان آن همه اثر، او نوشتاری نسبتاً آشفته و ظاهراً پراکنده با مایه درد و چاشنی طنز، تحت عنوان « یومیات الحرب فی غزه» را به‌واسطه عزیزی برای من فرستاده است که به گمانم می‌تواند حکایت‌گر جوانه‌های نوری باشد که در دل تاریکی می‌روید، ترجمان یُسری باشد که بر شاخسار عُسر می‌شکفد و …، و به‌عنوان متن زنده‌ای از بحبوحه غزهٔ امروز، می‌تواند دستمایه تأملات عرفانی و روان‌پژوهانه، مطالعات فرهنگی و مردم‌شناسانه، آفرینش آثار ادبی و حتی اقتباسات سینمایی باشد. این نگاه امثال این نوشتار را از خاطره‌نگاری شخصی به سندی فرهنگی- تمدنی ارتقا می‌دهد و ما را به غور در لایه‌های روان‌شناختی، ادبی، اخلاقی و معنوی‌شان می‌کشاند و مخاطب را از صرف “همدردی عاطفی” به سمت “درک فلسفی- اخلاقی” می‌برد.
یادداشت را به فارسی برنمی‌گردانم نه برای آنکه ترجمهٔ با کیفیتِ متون امروزه به مدد هوش مصنوعی برای همه میسور است، بلکه بیشتر به‌خاطر آنکه ترجمه، روح و فروغ این اثر را فرو می‌کاهد و اینکه من به ساختن “پُل‌های فرهنگی” برای تلنگر زدن به هوش و همبستگی انسانی، امید بسته‌ام. اما گفتنی است که:
– خود بیش از همه از این سوختم که او در ابتدای این جنگ که زندان‌ها گشوده شد و جانیان به جان جامعه افتادند و کتابخانه‌های عمومی و شخصی و دانشگاه‌ها را غارت کردند، از نان و جان هزینه می‌کرد تا کتاب‌هایی را بخرد و از محو و نابودی حفظ کند که آماج آن تاراج شده، به دست‌فروشانِ بساط‌اندازِ بر ویرانه‌ها، فروخته بودند. آن روزها دست و بالش از همیشه پرُتر بود و کتاب‌های بسیاری برای مطالعه یا نقد یا ترجمه به من پیشنهاد کرد. گویا فتح آن زندان‌ها و غارت آن کتب، فتح‌المبینی بود برای توجه به آثاری ممتاز که پیشتر هرگز به آن‌ها توجه نکرده بودیم. اما امروز در مآلِ دو سال مقاومت، که بنا بر این یادداشت او، پرنده‌ها همه مرده، چرنده‌ها برای سدِّ گرسنگی و بارکشیِ آوارگی از بین رفته، تن‌ها بی‌رمق شده، گرسنگی به اعماق رسیده و سیری ناممکن شده است، با دست خود همان کتاب‌ها را هیمه آتش می‌کند تا قوت لایموتی برای عائله 18-19 نفره خود فراهم آورد.
– در هوش وجدان اخلاقی ما شعله می‌اندازد اینکه او میانه آن آتش و جوع، تازه از مردمش حیرت می‌کند که مگر چه شده است که اخلاق را فرونهاده‌اند؟!
– دلگرمی‌آور و نویدبخش است آنجا که نویسنده آرام و خرسند، زیرِ جوافه نماز می‌گذارد، قرآن تلاوت می‌کند، می‌خواند و می‌نویسد. این نشانهٔ پایداری انسانی و سرچشمهٔ امید و بازآفرینی است.
– درنگ‌آور و عبرت‌آموز است آنجا که جنگ نعمت و رحمت را به جای بلا می‌نشاند؛ در سطری که او از فتنه جنگ و قتل و غارت میان مردم گرسنه‌اش هنگام فرود کمک‌های آسمان‌ریز، با دعایی به خدا پناه می‌برد که در خبر و اثر برای هدایت باران‌های سیل‌آور وارد شده و خود اهل غزه تا چندی پیش برای دورکردن موشک‌ها از خانه‌هایشان زمزمه می‌کردند که «حوالینا لا علینا: دورتر فرود آیید، نه برما».
– کسی که جنگ جان و جگرش را جویده، می‌فهمد که لطف و مرحمت هم به جنگ نمی‌ارزد ….

 

اینک متن:
یومیات الحرب فی غزه
أمضی النهارَ بطوله فی طهی الطعام علی النار، ولا یوجد حطبٌ للطهی، ولا غاز ولا کهرباء منذ بدایه الحرب. ومن حسن حظی أننی لدی فائض کبیر من الکتب والملابس والأحذیه القدیمه آلتی کنت أرتدیها، فأنا لا أتخلص من الأشیاء القدیمه بسهوله، فدائمًا أضعها فی مکان ما وأقول: “ربما تنفع یومًا من الأیام”. وها هو الیوم قد جاء، حیث أقوم بطهی الطعام بالکتب والملابس القدیمه، والأحذیه، والزجاجات البلاستیکیه الفارغه.
وفی الواقع، إننی أجد المتعه والأُنس فی إشعال النار والمکوث بجوارها، ولستُ أدری ما سبب ذلک. وهذا سر خفی فی نفس البشر جمیعًا، دائمًا أحاول تحلیله والغوص فیه.
وإشعال النار – مثل جمیع الأرزاق آلتی یحصل علیها الإنسان فی یومه – فأحیانًا تُشعل بسهولهٍ ویسرٍ، وتُنضِج الطعام سریعًا، وأحیانًا تکون نارًا عَنیدهً تُطفأ سریعًا، ویکثر دخان‌ها، ولا تنضج الطعام إلا بشِقِّ الأنفس.
وهذا یشبه الکتابه لدی الکاتب؛ فأحیانًا تُطاوعه الأفکار سریعًا، بحیث لا یلاحِق فی تسجیلها، فکأنه یمتاح من بئرٍ، وأحیانًا تستعصی علیه وتَحرِن وتتأبی، کأنما ینحت فی الصخر. ولله فی خلقه شؤون!
عل أی حال، أنا أطهو الطعام علی صفیحهٍ حدیدیهٍ تُسمی “صاج”، والخبز یکون فطیرًا بدون خمیره. ولا یوجد طحین، فأقوم بطحن الفاصولیا والبازلاء وعجنها وطهیها بدلًا من الطحین. أما السوق فلا یوجد فیه شیء، والأسعار فلکیه، إذ یبلغ سعر رأس الثوم الواحد 100 شیکل، والسکر یبلغ الکیلو الواحد 500 شیکل. ولا یوجد سیولهٌ لشراء الطعام، وتلک مشکله أخری.
کذلک لا توجد أغنامٌ ولا دواجنٌ ولا دوآب، فقد نفقت وماتت جمیع‌ها، ولم یبقَ إلا الحمیر المنهکه، آلتی أصبحت وسیله النقل بدل السیارات؛ إذ لا یوجد سولار لتشغیل السیارات.
وهناک مشکلهٌ أیضًا بأن العمله الورقیه القدیمه بعض الشیء لا یتعامل بها التجار ویرفضون أخذها. أما من یتولی توزیع المساعدات، فشرکهٌ تُسمی “الشرکه الأمریکیه الانسانیه (!)”، حیث وضعت هذه المساعدات فی أطراف المدینه فی منطقهٍ خالیه، ومن یرید أن یحصل علیها یجب أن یذهب إلی هناک. فإذا ذهب الناس، أطلقوا علیهم الرصاص وأردوهم قتلی!
وکان علی ما یبدو هذا تدریبًا عملیا للقنص، حیث یتدربون علی قنص الهدف من مکانٍ بعید. وکان یموت فی الیوم ما لا یقل عن 30 شخصًا فی هذه المناطق آلتی تُسمی “مساعدات إنسانیه”! وعلی الرغم من ذلک، کان یذهب الآلاف هناک وهم یحملون السکاکین، ویقومون بتمزیق الصنادیق ویحملون کل ما خف وزنه وزاد سعره، أمثال الشوکولاته والسکر، ثم یترکون باقی الأشیاء ملقاهً علی الأرض للفئه الأضعف.
ومن یذهب إلی هذه المساعدات فأغلبهم من الشباب المغامرین الباحثین عن الثراء السریع، حیث إنَّ کیسًا صغیرًا، خفیف الوزن، یحتوی علی بعض علب الشوکولاته والسکر یبلغ ثمنه حوالی 100 دولار. لذلک یذهب الآلاف من المغامرین، ثم یحذو حذوهم الضعفاء والفقراء بحثًا عما یسد رمقهم، ولسان حالهم یقول: “لا نسقی حتی یصدر الرعاء”.
وإطلاق العنان لهؤلاء المغامرین، للحصول علی المساعدات الأمریکیه، أشبه بإطلاق ذئاب جائعه علی قطیع من الخراف! فالذئب لا یکتفی بخروف واحد، بل یذبح عده خراف بحثًا عن ألذ وأشهی قطعه لحم.
وهذه المساعدات شحیحهٌ جدًا ولا تکفی عشر الناس الذاهبین إلیها، فکان الأقویاء من الشباب یأخذون الأفضل، ثم یترکون الأرخص للفئات الضعیفه.
أما من یفلح فی أخذ الأشیاء الثمینه ویکون بمفرده، فتتلقاه بعض اللصوص فی الطریق ویأخذونها منه عنوهً، وإلا قتلوه أو أطلقوا علیه الرصاص أو ضربوه بالسکاکین. ومن یصب أو یطلق علیه الرصاص من قبل الأمریکیین وهو یحمل شیئًا من الطعام، یأتی بعض اللصوص ویأخذون أغراضه ویترکوه ینزف، ولا یقومون بإسعافه أو عمل شیءٍ له.
لقد وصل الناس إلی قمه الانحطاط بشکلٍ غیر مسبوق، ولست أدری ما الذی أصاب الناس فی أخلاقهم إلی هذا الحد المزری! حیث انتشرت السرقه منذ بدایه الحرب. فالبیوت آلتی یتم قصفها تُسرق من قبل اللصوص. کذلک اللصوص ینتشرون فی الأماکن آلتی ینزح منها الناس ویسرقون بیوتهم ولا یترکون لهم شیئًا. وهذا مرجعه إلی فتح أبواب السجون من أول یوم وإخراج کل من فیها من اللصوص والقتله والجواسیس… وهذا من أکبر المصائب آلتی أثرت علی الحیاه الاجتماعیه.
إما إذا نظرت إلی الناس، فمن المحال أن تری شخصًا ذا کرش، وهذه حسنه من حسنات الحرب، إذ خلصتهم من کروشهم آلتی لطالما تسببت فی إحراجهم، وقد حالوا التخلص منها فیما مضی بشتی السبل لکن بدون جدوی. أما الآن فقد نحفت أجسادهم وتغیرت ألوانهم، وأصبحت بالکاد تعرفهم، حیث لا یدخل اللحم والبیض والحلیب وکل هذه الأشیاء إلی القطاع.
وقد زالت کرشی الصغیره منذ بدایه الحرب، وهذا شیء جمیل. لکن الأمر تجاوز حد الجمال الآن، والتصقت بطنی بظهری، إذ بدا مخزون الدهون ینفذ من جسمی. لذلک أصبحت أشعر بالجوع السریع، وما آکله أصبح لا یجدی نفعاً. فأنا لا آکل إلا وجبتین خفیفتین فی الیوم، غالبًا ما تکون من المعکرونه أو العدس. أما اللحوم والفواکه والأجبان والألبان، فقد انقطع عهدنا بها منذ أمد بعید.
وأنا أحب الشوکولاته والحلویات، لکنها مقطوعه منذ بدایه الحرب. والآن، کل ما أتناوله ملعقه صغیره من السکر أضعها فی کوب الشای بعد العصر. ولم أکن أعرف أن للدهون فی الجسم کل هذه الفائده؛ فهی کالمخزن الذی یمد الجسم بما یحتاجه. وقد احترقت الدهون الآن، فأصبحت أشعر بالجوع سریعًا.
وقد طلب منا النزوح من مدینه خانیونس إلی “المواصی”، وهی منطقه ساحلیه شبه ریفیه علی شاطئ البحر. ومن حسن الحظ أن لنا بیتًا هناک. فهو بیت ریفی محاط بالأسِیجه الخفیفه، وفی فنائه زُرعت بعض أشجار اللیمون والجوافه والنخیل. وکانت المواصی قد امتلأت علی آخرها بالنازحین والخیام، فلا تجد موطئ قدمٍ فی‌ها، إذ هی منطقه صغیره لا تتسع لکل هذه الأعداد من النازحین.
والجو هنا شدید الحراره، وبیتنا مکون من أربع حجرات وصاله ومطبخ. وتکمن المشکله فی المرحاض، إذ یحتوی علی مرحاضین وهی لا تکفی لعدد کبیر. وأنا بطبعی أمکث طویلًا فی الحمام بسبب الإمساک الذی أصابنی من قله أکل الخضروات والفاکهه منذ زمنٍ طویل، وکان دخول الحمام یشکل لی معاناهً یومیه.
لکن أجمل ما فی هذا البیت أننی أصلی الضحی تحت شجره جوافه ضخمه، نظیفه الرمال، وارفه الظلال، وأقرأ وردی الیومی من القرآن، وکذلک أنام تحت‌ها وقت القیلوله، وأجلس تحت‌ها بعد العصر أقرأ أو أکتب أو أتابع الأخبار فی التلیجرام.
أما الذهابُ إلی السوق أو الخروجُ من البیت، فهو مشکلهٌ فی حد ذاته، إذ کثیرًا ما یتشاجر الناس فی الطرقات المزدحمه وفی الأسواق، ویکون الشجارُ بالسلاح والرصاص. وغالبًا ما یصیب الرصاصُ الطائشُ المارهَ، ولا أحدَ یحقّق أو یسأل کیف قُتل هذا أو ذاک. إذ لا توجد شرطهٌ ولا مراکزُ بولیس. وکان کثیرٌ من الناس یصابون بالرصاص وهم جالسون فی خیامهم آلتی لا تقیهم من الرصاصات الطائشه.
أما طعامُ الناس، فأغلبه من التکایا، حیث توجد بعضُ التکایا الخیریه آلتی تطبخ وجبهً یومیهً من المعکرونه أو العدس. ویتجمّع الناسُ فی طوابیرَ للحصول علی طبق صغیر. ویحدث أحیانًا أن ینْدَلِقَ الطعامُ الحارُّ علی الأطفال الذین یتزاحمون للحصول علی وجبه طعام.
أما المدارسُ فهی معطَّلهٌ منذ سنتین، ولم یذهب الأطفالُ إلی مدارسهم منذ بدایه الحرب. کذلک لا توجد میاهٌ للشرب، فتأتی شاحنهٌ کلَّ یومین، فیتجمّع الناسُ حول‌ها فی طوابیر للحصول علی قِربهٍ من الماء. وغالبًا ما یرجع معظمُهم بلا ماء؛ لأنه یکون قد نَفَذَ قبل أن یصلهم الدور.
أما إنزال المساعدات من الجو، فهو مصیبه المصائب (!)، حیث تسقط المساعدات – آلتی لا تکفی لملء شاحنه أو شاحنتین- علی خیام النازحین، فتقتلهم أو تجرحهم. أما أذا سقطت فی مکان مفتوح، فیتسابق الناس إلیها ویتقاتلون علیها، مما یؤدی إلی إصابات وجراحات.
وکنت کلما رأیت الطائرات تحوم فوقنا لإلقاء المساعدات، أدعو بهذا الدعاء: “اللهم حوالینا ولا علینا”، لأنها لو سقطت بالقرب من بیتنا، لاندفع الناس بالآلاف لنهبها، مستخدمین القوه والسلاح. وهذا سیؤدی إلی تقطیع الأسوار، وتکسیر الأشجار، وتدمیر المنزل.
وکنا نری هذه الطائرات قادمه من جهه البحر، تمر فوق سمت رؤوسنا، إما لقصف خیام النازحین، أو متجهه إلی مدینه خانیونس آلتی هجرناها لتدمیر ما تبقی من البیوت بقنابلها. ونسمع دوی الانفجارات من حولنا، ولا یهتم أحد بأماکن سقوط‌ها؛ فقد صار الأمر عادیا، ولا یهتم الناس بالأمر إلا عند سماع الانفجار المدوی، ثم یعودون إلی روتینهم الیومی، ولا یعرفون أسماء الضحایا إلا عبر وسائل التواصل الاجتماعی.

 

قصد تحلیل و توصیه ندارم اما اشاره به این بد نیست که:
– کتاب‌ها شیء نیستند، حافظه جمعی‌اند؛ فروختن و سوزاندن آنها در غزه، مَحق و نابودی میراث‌هایگرانسنگ فرهنگی “شام” و محو امکان بازیابی تاریخی آنهاست. سرمایه‌های غزه فقط کودکان آن نیستند؛ حدِ نگرانی هم از شفقت انسانی بر کودکان و سالمندان بی پناه یک دیار، بسیار بالاتر و عمیق‌تر است.
– وقتی غارت کردن زخمی و رها کردن ناتوان، جدی می‌شود، شبکه‌های اعتماد و وجدان جمعی از کار افتاده است.
– بحران تنها فقدان کالا – یعنی نان، آب، دارو- نیست؛ فقدان نظم، قضاوت و ضمانت زندگیِ مدنی است. شاید باید کار به اینجا برسد که بر ما واضح شود امنیتِ انسانی به تأمل و عمل نیاز دارد.
– در دل بحران، کمک بشردوستانهٔ نامنسجم می‌تواند مرگ‌آور شود. ایجاد صف و رقابت، خود به منبع خطر و قطب جدید بحران بدل می‌گردد.
– مرگ پرندگان و نابودی حیوانات به خاطر غذا و بارکشی، نیز گرسنگی و ضعف عمیق انسان و حیوان، نشانهٔ تخریب اکوسیستم معیشت و خاطرات آن و در نتیجه فرسودگیِ زیستی و فرهنگی است.
– حفظ روایت قربانیان به‌مثابه سندی برای عدالت در آینده و آرشیو کردن اصلِ نوشته‌ها، ترجمه و گسترش صدای محلی، فشار حقوقی برای توقف خشونت، و پی‌گیری راهکارهای عملی برای تأمین امنیت اولیه، به ضرورتی اخلاقی الزامی است.
-در امثال این موقعیت حمایت از کتابخانه‌ها و بایگانی‌ها؛ سازمان‌دهی شبکه‌های ترجمه و نشر، تداوم مستندسازی و ارائهٔ گزارش‌های میدانی به نهادهای بین‌المللی، کارزارهای اخلاقی-خبری برای تغییر روشِ توزیعِ کمک‌ها، و اولویت دادن به سازوکارهای حفاظتی برای غیرنظامیان و زیرساخت‌های فرهنگی از بیرون معرکه، فوریت و ضرورت دارد.
– اینکه هزینه‌های فرهنگی و انسانی و معنوی جنگ، بسیار سنگین و دایره آن از میدان بحبوحه بسیار گسترده‌تر است، یک شعار اخلاقی نیست؛ قاعده‌ای حکیمانه و دلاورانه است که شایسته است در سیاست‌ورزی، دیپلماسی و کنش عمومی، دست‌کم در کنار منطق‌های بی‌باک‌تر، مدنظر قرار گیرد.

جهان را دگرگونه شد رسم و راه تو گویی نتابد دگر مهر و ماه
زهرا اخوان صراف، قم، 8 مهرماه 1404 خورشیدی

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.