
زمزمههای مخملین: نیایشی مدرن با دردهای دیروز و امروز
سروش دباغ در مجموعه «زمزمههای مخملین»، با زبانی نرم و تأملبرانگیز، به کندوکاو در احوالات درونی و نیایشهای شخصی خود میپردازد که آمیزهای از «نیایش معنوی»، «نیایش حکیمانه» و «نیایش عرفانی» است. او که پیشتر در جستار «هستهٔ پنهان تماشا» به صورتبندی انواع نیایش پرداخته بود، اینک با انتشار گزیدهای از این نیایشها، خواننده را به سفری درونی فرامیخواند؛ سفری که در آن از دردهای کهن بشری مانند رنجِ مواجهه با شر، الیناسیون دینی، و جستوجوی جاودانگی سخن میگوید تا تجربههای اگزیستانسیل مدرن مانند «پذیرش خود»، «تحقق خویشتن» و «تجربههای اوج». دباغ با تکیه بر ادبیات کهن فارسی و فلسفهٔ غرب، پلی میان حافظ و سپهری، داستایفسکی و مازلو میزند و روایتی نو از عرفان در جهان پرتلاطم امروز ارائه میدهد.
سروش دباغ: «این قافلهٔ عمرعجب میگذرد». دههٔ هفتاد شمسی، چهار کتابِ بالینی، ترجمان نیکویی برای احوال وجودی من بودند و هر وقت میخواستم نیایش کنم به سروقت آنها میرفتم: «مثنوی معنویِ» مولوی بلخی، «نیایشِ» علی شریعتی، «حدیث بندگی و دلبردگیِ» عبدالکریم سروش و «هشت کتابِ» سهراب سپهری. خاطرم هست دعاهای «مثنوی» را در خلوت میخواندم و حظ میبردم؛ همچنین نیایشهای شریعتی و اشعار لطیف سپهری را. از آن دوران تا اکنون که این سطور را مینویسم، راه بلندی طی کرده و تغییرات محسوس و ملموسی در زیست – جهان، نگرش و سلوکِ فکری و اگزیستانسیل ام پدیدار گشته و سر برآورده است.
سه سال پیش، در ادامه کارکِ «طرحوارهای از عرفان مدرن/ سلوک اگزیستانسیل در روزگار کنونی»، به سروقت «نیایش» رفتم و بدان پرداختم. جستار «هستهٔ پنهان تماشا: تاملی در انواع نیایش»،»
محصول آن تتبعات و تأملات است. در آنجا کوشیدهام با توضیح ربط ونسبت و اشتراک و افتراق میان دعا و نیایش، تلقیِ خود از انواع شش گانه نیایش را صورتبندی و روایت کنم: «نیایش مخاطبه محور»، «نیایش عرفانی»، «نیایش معنوی»، «نیایش حکیمانه»، «نیایش آرزومندانه» و «نیایش ناواقعگرایانه»[اینجا].»
چند صباحی است در حال وهوای نیایش کردنم؛ نیایشهایی که دل مشغولیها، دغدغهها و زبر و زبر شدنها و تلاطمهای آونگ آسای من در روزگار پر تب وتاب کنونی را به تصویر میکشد، رنگ وبوی مرا میدهد و بر زبان قلمم جاری میگردد. بنا دارم در آیندهٔ نه چندان دور، مجموعهٔ این نیایشها را که آمیزهای از «نیایش معنوی»، «نیایش حکیمانه» و «نیایش عرفانی» است و از جنس «گزین نویسی»، تحت عنوانِ «زمزمههای مخلمین» به دست انتشار سپارم. طی چند ماه گذشته، در دو نوبت، هفده نیایش از این مجموعه را منتشر کردم. خوش دارم هشت نیایشِ دیگر از دفتر «زمزمههای مخملین» را پیش روی مخاطبان قرار دهم:
” همانگونه که داستایفسکی در «برادران کارامازوف» روایت میکند، رنج ناشی از مواجههٔ با شرور انسانی تمامی ندارد و به انحاء گوناگون در میرسد. شرّی که اسقف اعظم از طریق مرتد سوزی ایجاد میکند؛ یادآور سنّت انکیزیسیونی است که جوردانو برونو و امثال او را در آتش جهالت و منفعت سوزاند و خاکستر کرد. طنز تلخ ماجرا این است که به روایت سالک مدرنِ روسی ما، مسیح هم نمیتواند از این بلیّهٔ عام و شرّ مجسم جلوگیری کند و زورش به اسقف اعظم نمیرسد. از اینرو، رفتن را بر ماندن ترجیح میدهد و در تاریکی شب ناپدید میشود. اسقف هم به کار و بار محنت زای خود ادامه میدهد.
رنج امحاءناپذیر مصادیق متعددی دارد و تحت لوای خدا و دیانت و رستگاری هم بر انسانهای پیرامونی بار میشود؛ پدیدهای که میتوان از آن به «الیناسیون دینی» تعبیر کرد: بر صدر نشستن قرائت و روایتی از دیانت که بریده از اخلاق و شهودهای اخلاقی متعارف من و توست و «انسان را رعایت نمیکند»، انسان را از خود بیگانه میکند و دیگر آدمیان گوشت و پوست دارِ پیرامونی را سخت میرنجاند و آزار میدهد. انسانهای الینه شده، جماعتی که کرامت انسان را رعایت نمیکنند و عقیده را برتر از جان مینشانند، با گفتار و رفتار و کردار خود، بر حجم رنجوری دیگر انسانها سخت میافزایند.
چارهٔ کار، دست ردّ زدن به سینهٔ الیناسیون دینی است و روایت اخلاقی و انسانی از دینداری را برکشیدن و دیانت و فقاهتِ بریده از اخلاق را پس زدن و فرو نهادن.”
” مولوی در خلوت با خود نجوا میکرد: «همچو آن گاهی که خواب اندر روی/ تو ز پیش خود به پیش خود روی/ بشنوی از خویش و پنداری فلان/ با تو اندر خواب گفته ست آن نهان/ تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق/ بلکه گردونی و دریایی عمیق.»
سلوک افقی که از جنس از پیش خود راه افتادن است و پس از زیر و زبر گشتن و بالا و پایین شدن به نزد خود رسیدن، در زیست- جهان جلال الدین، از جنس به خواب رفتن قلمداد گشته و به تصویر کشیده شده. تو بر توییِ و فراخی ضمیرِ سالک، این روند و آیند متناوب را تسهیل میکند.
انسان ژرف نگرِ نیایش اندیش، احوال متلاطم و متضادی را در اوقات گوناگون تجربه میکند. نَفَسی در هوای دیالوگ کردن با «او» ست و نیایشهایش مخاطبه محور اند و نَسَب از رابطهٔ «من-تو» مارتین بوبر می میبرند. نَفَسی دیگر، نیایشهایش عرفانی است و بی رنگ و بی نشان و بی تعیّن و از جنس سکوت. نَفَسی هم، نیایشهایش معنوی است و از سنخ از پیش خود راه افتادن است و به پیش خود رسیدن؛ که به خواب میماند و در خود غور کردن و از خویش فراتر نرفتن. نَفُسی نیز، به رغم پیش چشم داشتنِ نظام علی-معلولیِ صُلب و سختِ جاری در هستی و از پی رواقیون از دوگانهٔ «ناامیدی/ امیدواری» عبور کردن و پای نهادن در وادیِ «فارغ از امید»، خواستههای خود را در هستیِ بیکرانه روانه میسازد.
طرفه موجوی است آدمیزاد! از او هم «نیایش مخاطبه محور» سر می زند، هم «نیایش عرفانی»؛ هم مرتکبِ «نیایش معنوی» میشود، هم مرتکبِ «نیایش حکیمانه». و اگر از او بپرسی ترا چه میشود که این احوال متغیر را تجربه میکنی؟ در پاسخ میگوید: «شگفت آورترینم، من چنینم، جمع اضدادم». «گهی تنگ است دنیایم، گهی در مشت گنجایم»، «گهی با کوه بستیزم، گه از کاهی فروریزم». به همین سبب، در موقعیتهای اگزیستانسیلِ گوناگون، دگرگون میشوم؛ زیر و زبر و دگرگونیای که گریزی از آن نیست:
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبرهیچ مگو”
“سعدی میگفت: «ز مال و منصب دنیا جزین نمیماند/ میان اهل مروت که «یاد باد فلان»/ حیات زنده غنیمت شمر که باقی عمر/ چو برف بر سر کوهست روی در نقصان». گویی سرایندهٔ «بوستان» و نویسندهٔ «گلستان» به من و تو نهیب می زند عمر بسان برفِ سر کوه، در حال آب شدن است و دوام و بقایی ندارد. اگر دلمشغولِ جاودانگی و جاودانه شدن هستی، در پی کسب نام نیک باش که سایر داشتهها و برخورداریها نظیر کف روی آب و ماسهٔ میان انگشتانِ یک دست، بروز و ظهور و کرّ و فرِی دارند، اما بر جای نمیمانند و از بین میروند. ظاهراً آدمیزاد تنها موجودی است بر روی این کرهٔ خاکی که «میداند» که میمیرد و نسبت به زوال و مرگ خود آگاهی دارد. از اینرو، به قصهٔ زوال و جاودانگی میاندیشد. عمومِ انسانهای پیرامونی، دانسته و یا نادانسته، در پی جاودانگیاند. کثیری با فرزند آوری، ادامهٔ خود را در موجودی که از جنس اوست و یادآور و تداعی کنندهٔ گذشتهاش، سراغ میگیرند. عدهای دیگر نیز، به تعبیر آرنت، از مرحلهٔ «زحمت» فراتر میروند و جاودانگی و مانایی را در مرحلهٔ «کار» و خلاقانه زیستن و آثاری و میراثی از خود برجای گذاشتن جستجو میکنند؛ از خطاطی و مجسمه سازی و تئاتر و فیلم و علوم تجربی گرفته تا داستان کوتاه، رمان، جستار و کتاب و کارآفرینی در حوزهٔ صنعت…
گریز و گزیری از اندیشیدنِ به مقولهٔ جاودانگی نیست؛ یک وضعیت اگزیستانسیلِ انسانی است و در عدادِ «رنجهای امحاناپذیر» که هنگامِ قرار گرفتن در «موقعیتهای مرزی» نظیر از دست دادن عزیزی، پررنگتر میشود. نفسِ گشودگیِ نسبت به این امر و پرداختن بدان، مهمتر از راهکاری است که در این میان اختیار و انتخاب میشود. نادیده گرفتن و سرکوب کردن و زیر فرش زدنِ آن، از مهابت و ابّهتش نمیکاهد.
فارغ از اینکه من و تو در این میان از چه روشی در پی مزه مزه کردن جاودانگی هستیم؛ خواه از طریق فرزندآوری، خواه بدست آوردن و برجای نهادن نامی نیک، خواه از طریق خلاقانه زیستن و میراثی از خود بجا گذاشتن، خواه….؛ به میزانی که این امر عافیت سوز را در آغوش بگیریم و بدان بپردازیم، از حجمِ رنج امحاناپذیر و تلاطمها و پاشانی های خود کاسته، به زندگی خویش معنا بخشیده و روزگار بهتری را سپری میکنیم.”
” رند رواقیِ اندیشِ شیرازی میگفت: «چه مستی است ندانم که رو به ما آورد/ که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟» و باد صبح را میستود که با خود «نسیم گره گشا آورده». سهراب هم با خود زمزمه میکرد: «چیزهایی هم هست، لحظههایی پر اوج/…میروم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم/…من پر از نورم و شن/ و پر از دار و درخت».
مازلو، روانشناس انسانگرای معاصر، تحقق خود (self-aculization) را در رأس هرمِ سلسله مراتب نیازها نشانده و نهایت سلامت روان را با پای نهادن در مرحلهٔ «تحقق خود» گره زده است. در میان اوصاف انسانهایی که تحققِ خود را به روایت مازلو مزه مزه میکنند؛ سه ویژگی برایم روح نواز تر است:
«پذیرش خود»: کسی که در پی تحققِ خود است، با نقاط ضعف و قوت خود، بدون انکار و اغراق و گله و شکایت مواجه میشود و از این بابت بسان طبیعتِ پیرامونی، خود را به همان صورتی که هست میپذیرد، همانگونه که کسی از سبزی درخت و خیسی آب و سختی صخره گله نمیکند. چنین کسی، هر چند به قدر وسع در پی تغییر اموری است که قدرت تغییر آنها را دارد، در عین حال با اموری که توان تغییرشان را ندارد، به نیکی کنار آمده. به همین سبب، خود را چنان مینماید که هست، نه فراتر از آن؛ گندم نمای جو فروش نیست و در پسِ نقابها مخفی نمیشود و در پی جلب توجه دیگران به هر نحوی نیست.
«نیاز به خلوت»: انسانِ در پی تحقق خود، به رغم اینکه در اجتماع حضور مییابد و از معاشرت با خانواده و دوستان و همکاران پرهیز نمیکند؛ در عین حال، انسِ محسوسی با خلوت و «تنهایی مخملین» دارد، که از بسر بردن با خود و عریان گشتن در برابر خویشتن و فرو رفتنِ در خود، اوقاتش خوش میشود و خودشکوفایی را تجربه میکند؛ امری که برایش بدیلی نمیشناسد و بخش مهمی از انرژی روانیِ خود را از اینگونه کسب میکند.
«تجربههای اوج»: انسانِ در پی تحققِ خود، گاه تجربههایی را از سر میگذراند که از جنس از جا کنده شدن و گذر زمان را حس نکردن و از محیط اطراف خود منسلخ و غافل گشتن است. این تجربهها بسانِ نسیمی خوش ر لابلای برگهای درخت روانِ سالک مدرن میوزد و آنها را مینوازد؛ و او را سرشار میکند و میآکند. تجربههایی که میتواند در نیایش کردن، شنیدن موسیقی، خواندن کتاب، تماشای غروب آفتاب، زل زدن به گل یا درخت، نوشتن جستار و داستان، گپ و گفت صمیمی و بدون روتوش با یار یا رفیقِ گرمابه و گلستان، سر بر آورد و فرد را در کام کشد.
اشارات حافظ و سپهری دربارهٔ مستی ژرفِ توام با در رسیدنِ نسیم گره گشا و تجربهٔ اوج مشحون از نور و شن و دار و درخت را میتوان اینگونه فهمید و به قدر وسع از پی چشیدنِ آنها روانه گشت.”
” حافظ میگفت: «بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی/ خون خوری گر طلبِ روزی ننهاده کنی». بصیرت ژرفی در این سخنِ رند شیرازی موج می زند؛ آنچه در روان شناسی و روان درمانی جدید از آن به «پذیرش خود» تعبیر میشود. من و تو نه جنسیت و ملیت خود را انتخاب میکنیم، نه مادر و پدر و مکان و زمان تولدمان را، نه هوشبهر خویش را اختیار میکنیم، نه طبقهٔ اجتماعی و وضعیت معیشتی اولیهٔ خود را؛ که به تعبیر هایدگر به این دنیا پرتاب شدهایم، بدون اینکه انتخابی کرده و تصمیمی گرفته باشیم. در عین حال، در پرتو امکانات، اقتضائات، مقدورات و جدّ و جهد خود میتوانیم تغییر و تحولات محسوسی در زندگیِ شخصی، حرفهای و اجتماعیِ خود در طول زمان پدید آوریم.
«طلب روزی ننهاده» کردن در باب ثروت، قدرت، معرفت، موقعیت، شهرت،… از جنس تمنّای محال در سر پروراندن است و تلاش برای دخل و تصرف کردن در اموری که بیرون از حوزهٔ توان و قدرتِ من و توست و مجال تحقق ندارد؛ تمنّا و تلاشی که به بار نمینشیند و تنها در آتشِ تلخکامی میدمد.
غمی که حافظ دعوت به فرو نهادن و از بین بردن میکند، از سنخ «غم سیاه» است؛ غم و غصهای که هر چه از آن بخوری، کم نمیشود، که «ازیرا غم به خوردن کم نگردد». غم سیاه که با مقایسه و محاسبه و رقابت و شکایت و حسادت و حسرت عجین میگردد و بر حجم پریشانی و کلافگیِ و ناراحتیِ من و تو سخت میافزاید و از میزان انگیزه و رغبت و نشاطِ انجام کارهای شدنی و مقدور میکاهد، وقتی به محاق میرود که «پذیرش خود» در جان و روان من و تو عمیقاً جا خوش کند و ریشه بدواند. پذیرش خودی که با تحققِ «تغییراتِ» واقع بینانه سازوار و متناسب است و یکی از ستونهای «عزت نفس» بحساب میآید و خود ارزشمندی و خرسندی را به سمت سالک مدرن میوزاند.
سپهری که میگفت: «من چه سبزم امروز/ و چه اندازه تنم هشیار است!/ نکند اندوهی سر رسد از پس کوه» و «چه خوب یادم هست عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:/ وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت»؛ از «پذیرش خودِ» نیکویی برخوردار بود و آنرا به تصویر میکشید. ”
” الیف شافاک در رمان خواندنی «ملت عشق»، به روایت خود از قواعد سلوکیِ چهل گانهٔ شمس تبریزی پرده برگرفته است. در یکی از این قاعدهها، شمس با خود زمزمه میکند: «فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هر گاه بتوانیم یکی را بدون چشمداشت و حساب و کتاب و معامله دوست داشته باشیم، در اصل در بهشتیم. هر گاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتادهایم.»
بصیرت اگزیستانسیلِ ژرفی در قاعدهٔ بالا موج می زند؛ درونی کردنِ بهشت و جهنم و نسبت سنجی میانّ بسر بردن در بهشت و جهنم با احوالِ وجودی اینجا و اکنونِ من و تو. به میزانی که کسی را بی دریغ و بدون محاسبه دوست داشته باشی، رشحاتی از احوال بهشتی را نصیب بردهای. همچنین، به میزانی که از کینه و حسد و نفرت آکنده شوی، جهنمی هستی و پارههای آتش سوزان در کار سوزاندن جان و روانت هستند.
سخن پر مغز شمس به روایت شافاک، تداعی کنندهٔ یکی از آیات عافیت سوزِ «قرآن» است که طنین خودشناسانهٔ پررنگی دارد و ملاکی برای سنجشِ میزان روشنایی و بیناییِ وجودی بدست میدهد: «و من کان فی هذه اعمی و هو فی الاخره اعمی و اضلّ سبیلا»: و هر کس که در این دنیا نابینا باشد، در آخرت نیز نابینا و گمراهتر خواهد بود». مگر غیر از این است که نابیناییِ وجودی در این دنیا با کژیها و گیر و گرفت هایی گره خورده که در جان و روان من و تو لانه کرده و مانع از بروز و ظهور تجارب کبوترانه و احوال خوش معنوی میشود؟ و مگر غیر از این است که نفرت و نزاع وحسد و کینه، در عدادِ نابیناییهای وجودی رهزن و مضرّ و مخرّباند؟”
” از میان آیات قرآن که طنین خودشناسانه و خود کاوانهٔ روح نوازی دارند، چند آیه را سخت میپسندم و هر از گاهی در خلوت آنها را با خود زمزمه میکنم: «لَن تنالوا البرِّ حتی تنفقوا ممّا تحبّون»: به حقیقت نیکی نمیرسید مگر از آنچه دوست میدارید، ببخشید. «و لا تکونوا کالذّین نسو الله فَانساهُم اَنفُسهم اُولئِک هُمُ الفاسِقون»: ومانند کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند؛ پس خدا هم آنانرا دچار خود فراموشی کرد، آنان همان فاسقاناند. و «لکیلا تَأۡسَوۡاْ عَلَیٰ مَا فَاتَکمۡ وَلَا تَفرحُواْ بِمَآ ءَاتَیکمۡۗ وَٱللَّهُ لَا یحِبُّ کلَّ مُختَالࣲ فَخُور»: تا بر آنچه از دست شما رفته اندوهگین نشوید، و به آنچه به شما داده است شادمانی نکنید و خدا هیچ خودپسند فخر کنندهای را دوست نمیدارد.
بخشیدن و گذشتن از آنچه من و تو خیلی دوست داریم؛ کار آسانی نیست و از هر کسی بر نمیآید. «دوست داشتنیها» در عالم انسانی رنگارنگاند: یکی دلباختهٔ ثروت است و دیگری مفتون شهرت، سومی مقهور قدرت و چهارمی دلبستهٔ منزلت اجتماعی؛ پنجمی.. شرط اول قدم در خودشناسیِ اصیل، رصد کردن و تشخیصِ دوست داشتنیهای خود است. سپس، تنظیم رابطهٔ خود با تعلّقات و به قدر وسع فراتر رفتن از آنها و وارستگی و رهایی را تجربه کردن؛ جدّ و جهدی که حال خوب و سبکبالی را برای سالک مدرن رقم می زند.
قدرِ خود را دانستن و به نحوی واقع بینانه نقاط ضعف و قوت خویشتن را شناختن و از یکدیگر تفکیک کردن و آنها را در آغوش گرفتن و تلاش برای شکوفا کردنِ استعدادها و کمینه کردنِ نقاط ضعف خود، از مقوماتِ «خودآشنایی» است و پس زنندهٔ «خود فراموشی». به میزانی که من و تو مکانیسمهای دفاعیِ نابالغانهٔ «انکار»، «فرافکنی» و «سرکوب» را کنار بزنیم و بردبارانه و صادقانه با نقاط ضعف و قوت و استعدادهای خود مواجه شویم، دست ردّ به سینهٔ «خود فراموشی» زده و «خودآشنایی» و «خود ارزشمندی» را مزه مزه میکنیم.
سپهری خطاب به احمدرضا احمدی مینویسد: «آدم چه دیر میفهمد. من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاً». داشتهها و برخورداریهای خود (اعمّ از ثروت، قدرت، معرفت، منزلت، شهرت، سلامتی…) را موقتی و عجالی انگاشتن، که بسان «لطف شیخ و زاهد» امروز هستند و فردا نیستند؛ رابطهٔ من و تو با آنها را تصحیح و تنظیم میکند و وابستگیهای رهزن را به محاق می راند. چشمان را از «حادثهٔ عشق» تر کردن و اینگونه به خود، دیگران و جهان پیرامونی نگریستن، عزت نفس را تقویت میکند و خودپسندیِ من و تو را پس می زند.”
“سهراب در «هنوز در سفرم» به میلیونها گرسنهٔ روی زمین اشاره میکند و درد و رنجی که میکشند؛ همچنین به بدیها و فجایع انبوهی که در دنیا وجود دارد. به روایت سپهری، دنیا پر از محنت و مصیبت است، در عین حال نباید از وجود شقایق و تماشا کردنش غافل شد و جور دیگر دیدن را فرو نهاد و پس زد: «در بنارس میان مردهها و بیمارها و گداها از تماشای یک بنای قدیمی دچار ستایش ارگانیک شده بودم. پایم در فاجعه بود و سرم در استتیک…در تاریکی آنقدر ماندهام که از روشنی حرف بزنم.»
میتوان پایی در فاجعه داشت و سری در تجارب زیبایی شناختی و هنری؛ میتوان مبتنی بر شناختِ ژرف از تاریکی دربارهٔ روشنایی سخن گفت و نوشت. در نیمهٔ سدهٔ بیستم، ویتگنشتاینِ فیلسوف، میان «دیدن» و «دیدن تحت عنوان» به نیکی تفکیک کرد. هر چند آدمیان در «دیدنِ» امور و پدیدههای پیرامونی کم و بیش یکسان عمل میکنند؛ اما در «دیدن تحت عنوان» رنگارنگ و متنوعاند و نگرشهای گوناگونی دارند.
مولوی میگفت: «آن یکی ماهی همی بیند عیان/ وان یکی تاریک میبیند جهان/ وان یکی سه ماه میبیند بهم/ این سه کس بنشسته یک موضع نعم». سه نفر کنار یکدیگر نشستهاند و به هستی مینگرند؛ اولی دنیا را روشن میبیند و زندگی را معنادار میانگارد؛ دومی هستی را تحت عنوانِ پدیدهای کور و کر و سرد و ایستاده بر پای خود میبیند و تجربه میکند؛ سومی هستی را مملوّ از معنا و حیات و نور و گرما میانگارد و تجربه میکند.
به رغم اینکه این سه نفر کنار یکدیگر نشسته و به جهان پیرامونِ خود مینگرند، به سبب پیشینههای معرفتی- تربیتی مختلف و تجارب زیستهٔ گوناگون، هستی را به سه نحو و «تحت عنوان» های متفاوت و متضادی میبینند و میفهمند.
«ما هیچ، ما نگاه». بسته به نگاه و نگرشی که من و تو به هستی و جهان پیرامون داریم؛ امور و پدیدهها را تجربه و روایت میکنیم؛ تجارب و روایاتی دربارهٔ مقولاتِی چون خدا، دین، اخلاق، امور اگزیستانسیل، سبکهای زندگی، …که میتواند در طول زمان به سبب تحولاتی که در زیست- جهانمان پدیدار میشود؛ تغییر کند، «تحت عنوان» های دیگری «دیده» شود و روایت گردد:
“و درمسیر سفر مرغهای «باغ نشاط»/غبار تجربه را از نگاه من شستند/ به من سلامت یک سرو را نشان دادند/…عبور باید کرد/ و هم نورد افقهای دور باید شد.”
بنظر میرسد آیه ذیل ، علیرغم نقل بسیار ، عمق و منظور اصلی آن نادیده گرفته میشود :
الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولَئِکَ الَّذِینَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَأُولَئِکَ هُمْ أُولُو الْأَلْبَابِ ﴿۱۸﴾ الزمر
ما بلآخره باید یک ایده و نظر و راه و روش را درست ببینیم و طی طریق کنیم…چقدر باید افکار ریز و درشت خودمان و این و آن را بالا پایین کنیم؟ کی میخواهیم انتخاب کنیم؟
در جواب اینکه گفته شود از خود قرآن هم نمی شود راه و نظر واحد را دریافت باید عرض شود : چرا میتوان…و راه آن اینستکه قول الهی را متصل (درختواره) بدانیم و ببینیم و بدان پایبند باشیم…
بطور مثال این برداشت ذیل (ازآیه 72 سوره اسراء در متن) از آیه مشابه در سوره طه صحیح بنظر می رسد چرا که با آیات همجوار آن سازگار می گردد :
“… و مگر غیر از این است که نفرت و نزاع وحسد و کینه، در عدادِ نابیناییهای وجودی رهزن و مضرّ و مخرّباند؟…”
آیات سوره طه را کنار هم ببینیم :
وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَهً ضَنْکًا وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَهِ أَعْمَى ﴿۱۲۴﴾ طه
قَالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِی أَعْمَى وَقَدْ کُنْتُ بَصِیرًا ﴿۱۲۵﴾ طه
قَالَ کَذَلِکَ أَتَتْکَ آیَاتُنَا فَنَسِیتَهَا وَکَذَلِکَ الْیَوْمَ تُنْسَى ﴿۱۲۶﴾ طه
بسادگی منظور از کور بودن ، دیدن یا ندیدن آیات الهی در این حیات دنیوی است و نتیجه غافل شدن از یاد خدا ، گرفتار کردن و گرفتار شدن در معیشت های سخت و اختلافات طاقت فرساست…
کسانی که به حیات اخروی و مسئولیت دنیایی باور ندارند میخواهند خود و دیگران تا هر وقت که بخواهند (تحت عنوان آزادی و حقوق بشر) آزاد و حیران و تابع افکار و ایده های ناتمام باشند…
سایت : میزان در میزان