
مسئله آگاهی: تأملاتی بر پروژه فلسفی چالمرز
یادداشتی بر فصل نخست کتاب ذهن آگاه دیوید چالمرز
سعید کریمی (دانشجوی دکتری فلسفه اخلاق دانشگاه ادیان و مذاهب و طلبه حوزه علمیه قم): یادداشت حاضر، حاصل گفتوگوی اینجانب با دوست گرامیام، آقای حسین شهیدیخواه، پیرامون فصل نخست کتاب ذهن آگاه اثر دیوید چالمرز است. تفکرات چالمرز، بهویژه در حوزهی فلسفهی ذهن، آموزنده و تأملبرانگیز است. رسالهی دکتری او، که تحت عنوان ذهن آگاه به فارسی ترجمه شده (عنوان اصلی: The Conscious Mind: In Search of a Fundamental Theory)، از جمله آثار مهم اوست. این کتاب در سال 1996 منتشر شده و نگارش آن حاصل سالها پژوهش عمیق و منظم است. دقت و تتبع بالای چالمرز در پرداختن به مسئلهی آگاهی، در جایجای این اثر مشهود است.
در فصل اول، چالمرز بحث آگاهی را با تفکیکی بنیادین آغاز میکند که بهطور گسترده در فلسفه ذهن مورد توجه قرار گرفته است: تفکیک میان مسئله آسان و مسئله سخت آگاهی. این تمایز، که به یکی از شاخصترین دستاوردهای نظری چالمرز تبدیل شده، نقطهی عزیمت مناسبی برای بررسی جایگاه آگاهی در چارچوب علم و فلسفه است. در عین حال، باید توجه داشت که پیش از چالمرز نیز فیلسوفانی بودهاند که چنین تفکیکی را ولو با تعبیرها و طبقهبندیهای متفاوت پیش کشیدهاند؛ از اینرو، چالمرز را نمیتوان آغازگر مطلق این نگرش دانست، بلکه باید او را بسطدهندهای خلاق و دقیق در این حوزه بهشمار آورد. نکتهی مهم دیگر آن است که چالمرز در کتاب ذهن آگاه بهطور گسترده به بحث حیث التفاتی (intentionality) نمیپردازد، در حالی که این مبحث را در کتاب دیگر خود، یعنی مشخصه آگاهی (The Character of Consciousness)، با تفصیل بیشتری دنبال میکند.
کتاب ذهن آگاه از دو بخش عمده تشکیل شده است: یک بخش سلبی که به نقد رویکردهای فیزیکالیستی به مسئله آگاهی میپردازد، و بخش ایجابی که به ارائهی دیدگاه مثبت خود دربارهی ماهیت آگاهی اختصاص دارد. چالمرز در مقدمهی ساختار آگاهی تصریح میکند که بخش سلبی نظریات او تاکنون بیش از بخش ایجابی مورد توجه قرار گرفته، اما او در عین حال بر اهمیت نظریههای ایجابی خویش نیز تأکید دارد. همچنین باید یادآور شد که اگرچه تامس نیگل در مقالهی مشهور خود، خفاش بودن حه حس و حالی دارد، نقش مؤثری در طرح مسئلهی آگاهی از منظر اولشخص ایفا کرده است، اما او نیز در این زمینه آغازگر مطلق نبوده است؛ پیش از او نیز فیلسوفانی بودهاند که بنیانهای این رویکرد را پایهریزی کردهاند.
-
مبحث حیث التفاتی
چالمرز در مقدمهی کتاب مشخصه آگاهی (The Character of Consciousness) به این نکته اشاره میکند که میتوان این اثر را دنبالهای بر کتاب پیشین او، یعنی ذهن آگاه (The Conscious Mind) دانست؛ اثری که برخلاف انتظار اولیهاش، توجه بسیاری را به خود جلب کرد. او ضمن ابراز قدردانی از این استقبال، اذعان میکند که آن کتاب از نظر او اثر بینقصی نبوده است، چرا که بخش عمدهای از آن در قالب رسالهی دکتریاش و پس از تنها چهار سال مطالعهی فلسفه نگاشته شده بود. چالمرز تصریح میکند که اگر قرار بود اکنون آن کتاب را بنویسد، بسیاری از بخشهای آن را به نحو قابل توجهی تغییر میداد. وی همچنین خاطرنشان میسازد که در کتاب ذهن آگاه به مسائل مهمی نپرداخته است؛ مسائلی که اکنون آنها را درک بهتر و عمیقتری یافته است. هدف او در مشخصه آگاهی ارائهی تصویری روشنتر، کاملتر و دقیقتر از پدیدهی آگاهی است، تصویری که البته با چارچوب کلی ترسیمشده در کتاب پیشین سازگار باقی مانده است. به گفتهی خودش، از زمان نگارش آن کتاب تاکنون دچار تغییر ذهنی بنیادینی نشده، اما برخی اصلاحات و تعدیلات متوسط در دیدگاههایش رخ داده است. برای مثال، اکنون تمایل کمتری نسبت به نظریهی اپیفنامینالیزم دارد و از سوی دیگر، گرایش بیشتری به یافتن پیوندی میان آگاهی و قصدیت (intentionality) در خود احساس میکند.(Chalmers,2010)
مبحث حیث التفاتی جزو مباحث مهم در فلسفه ذهن است که جان سرل نیز در آثار خود به آن پرداخته است و میتوان گفت در کنار مبحث آگاهی بحث حیث التفاتی را نیز جزء مسائل سخت در نظر میگیرد و چالمرز در اثر متاخر خود از آن بحث میکند.
-
مباحث سلبی و ایجابی
چالمرز در ذهن آگاه بحث خود را به دو بخش اصلی تقسیم میکند: نخست، مباحث سلبی (negative)، که در آنها تلاش میکند نشان دهد چرا نظریههای فیزیکالیستی قادر به تبیین کامل پدیدارهای ذهنی نیستند؛ و سپس مباحث ایجابی (positive)، که در آنها چارچوبی غیرتقلیلگرایانه برای فهم آگاهی ارائه میدهد. البته آثار چالمرز به همین کتاب محدود نمیشود. در سال 2010، او کتاب دیگری با عنوان ساختار آگاهی (The Character of Consciousness) منتشر کرد، که در آن بهتفصیل بیشتر به ساختار و ویژگیهای آگاهی میپردازد.
چالمرز در ادامهی مقدمهی کتاب مشخصه آگاهی، به یکی از حسرتهای خود دربارهی کتاب ذهن آگاه اشاره میکند؛ به باور او، آن اثر عمدتاً بهواسطهی حیث سلبیاش شناخته شده است، یعنی این ادعا که آگاهی را نمیتوان بهطور کامل با مفاهیم فیزیکی تبیین کرد. او با وجود آنکه میپذیرد چنین برداشتی قابل پیشبینی بوده، تأکید میکند که هدف اصلیاش از مطالعهی آگاهی همواره ماهیتی ایجابی داشته، نه صرفاً نفی نظریههای رایج. دغدغهی اصلی او یافتن نظریهای اثباتی و کارآمد دربارهی آگاهی است، و استدلالهای سلبی را تنها گامی در این مسیر میداند. بر همین اساس، چالمرز در مشخصه آگاهی کوشیده است تا تمرکز بیشتری بر جنبههای ایجابی بگذارد. هرچند این کتاب نیز حاوی سهمی از استدلالهای منفی است، بهویژه در بخش سوم و تا حدودی در فصلهای اول و دهم؛ اما در مجموع تلاش شده است تا طرحی اثباتیتر و سازندهتر از مسئلهی آگاهی ارائه شود.(Chalmers,2010)
-
مسئله آسان و سخت آگاهی
چالمرز در کنار آنکه آگاهی را بهعنوان پدیدهای بنیادین و غیرقابل تقلیل به دادههای فیزیکی تلقی میکند، علم و روش علمی را نیز با جدیت تمام دنبال میکند. یکی از ویژگیهای برجستهی مباحث او، تفکیک روشن و تأثیرگذار میان «مسئلهی آسان» و «مسئلهی سخت» آگاهی است؛ تمایزی که نهتنها به درک بهتر ابعاد مختلف پدیدهی ذهنی کمک میکند، بلکه امکان گفتوگو میان دیدگاههای فلسفی و علوم شناختی را نیز فراهم میآورد.
چالمرز بر این نکته تأکید میکند که آگاهی همچنان پدیدهای رازآلود و سرسخت برای فهم باقی مانده است. اینکه چرا پدیدارهای ذهنی باید همراه با فرایندهای فیزیکی در مغز ظاهر شوند، مسئلهای است که هنوز پاسخ روشنی برای آن وجود ندارد. شواهد تجربی حاکی از آناند که آگاهی از سیستمهایی چون مغز نشئت میگیرد، اما اینکه چگونه و اساساً چرا چنین پدیداری از مادهی فیزیکی برمیخیزد، پرسشی است که درک دقیقی از آن در دست نیست. ( تفکیک میان مساله آسان و سخت آگاهی) در این میان، نظریههای علمی معاصر نیز اغلب از پرداختن به چنین پرسشهایی پرهیز میکنند. مسئله صرفاً فقدان یک نظریهی کامل نیست، بلکه در سطحی بنیادیتر، جایگاه آگاهی در نظم طبیعی جهان هنوز برای ما ناشناخته باقی مانده است( چالمرز، 1402: مقدمه). چالمرز معتقد است که «دانش ما به آگاهی بهمراتب عمیقتر است از دانش ما به باقی جهان. اما فهم ما از باقی جهان به مراتب بهتر است از فهم ما از آگاهی.» ( چالمرز، 1402: 3).
به اعتقاد چالمرز « در مفهوم پدیداری، مشخصه ذهن نحوهای است که احساس میکند؛ در مفهوم روانشناختی، مشخصه ذهن چیزی است که انجام میدهد( چالمرز، 1402: 13).
نکته مهم دیگر این است که چالمرز تمایز میان دو نوع از آگاهی را، را تمایز مفهومی میداند که جای تامل و بحث دارد. ( 14 و 26). او نمیگوید این دو چیز از نظر متافیزیکی کاملاً جدا هستند (حداقل نه صرفاً به خاطر تمایز مفهومی). بلکه معتقد است مفهوم آگاهی پدیداری از آگاهی روانشناختی قابل تفکیک است، چرا که میتوان به لحاظ مفهومی یکی را بدون دیگری تصور کرد (مثل زامبی فلسفی که آگاهی روانشناختی دارد؛ ولی تجربهی ذهنی ندارد).
مسائا آسان آگاهی شامل تبیین تواناییهایی مانند موارد زیر میشود: 1. تمایزگذاری و واکنش به محرکهای محیطی 2. یکپارچهسازی اطلاعات در یک سیستم شناختی 3. قابلیت گزارش ذهنی حالات 4. دسترسی سیستم به حالات درونی خودش 5. تمرکز توجه 6.کنترل ارادی رفتار6. تفاوت بین بیداری و خواب. گاهی یک حالت ذهنی را زمانی آگاهانه میدانیم که فرد بتواند آن را گزارش دهد یا به آن دسترسی داشته باشد. گاهی نیز گفته میشود سیستم زمانی آگاه است که بتواند به اطلاعات واکنش نشان دهد، به آن توجه کند، آن را یکپارچه سازد و از آن برای کنترل پیچیده رفتار استفاده کند. همچنین معمولاً میگوییم یک کنش زمانی آگاهانه است که از روی قصد صورت گیرد، و موجود زنده زمانی آگاه است که بیدار باشد.(Chalmers,1995)
اما مسئلهی واقعاً سخت آگاهی، مسئلهی تجربهی ذهنی (subjective experience) است. وقتی فکر میکنیم یا چیزی را درک میکنیم، فقط پردازش اطلاعات اتفاق نمیافتد، بلکه جنبهای درونی و ذهنی نیز وجود دارد. برای مثال، وقتی چیزی را میبینیم، احساس قرمزی، روشنی یا تاریکی، و عمق میدان دید را تجربه میکنیم. تجربهی شنوایی مانند شنیدن صدای کلارینت، یا تجربهی بویایی مثل بوی نفتالین نیز نمونههایی از این احساس درونیاند. همچنین، درد، لذت، تصاویر ذهنی، هیجانات و جریان افکار همه نوعی تجربهاند. وجه مشترک همهی این حالات آن است که چیزی هست که بودن در آن حالت چگونه است، یعنی همگی دارای بُعد تجربهاند.(Chalmers,1995)
4.حس و حالی داشتن ( کیفیت سوبژکتیو تجربه)
در چارچوب نظری مورد بحث، گفته میشود که میتوان موجودی را آگاه دانست اگر بودن او، به تعبیر مشهور تامس نیگل، در مقالهی معروفش « خفاش بودن چه حس و حالی دارد؟» (What Is It Like to Be a Bat?, 1974)، حس و حالی داشته باشد. به همین ترتیب، یک حالت ذهنی آگاهانه است، اگر تجربهی آن حالت، نوعی حالتی داشتن را شامل شود؛ یعنی اگر احساسی کیفی و همراه با تجربه در کار باشد. این احساسات کیفی، که به آنها کیفیات پدیداری گفته میشود، عنصر مرکزی تجربهی آگاهانه را تشکیل میدهند. در واقع، مسئلهی اصلی در تبیین آگاهی، تبیین همین کیفیات پدیداری است. این همان بخشی از مسئلهی ذهن و بدن است که واقعاً دشوار است و بهراحتی در قالب توضیحات فیزیکی و کارکردی نمیگنجد.
هرچند این ایده با مقالهی نیگل بهطور گسترده در فلسفهی ذهن مطرح شد، اما پیشزمینهی آن را میتوان در آثار پیشین نیز یافت. چالمرز در یادداشتهای کتاب خود اشاره میکند که مفاهیم مرتبط با حالتی داشتن پیش از نیگل نیز توسط فیلسوفانی مانند فرل در دههی ۱۹۵۰ و اسپریگ در مقالهای در سال ۱۹۷۱ مورد بحث قرار گرفتهاند. با این حال، نیگل بود که این مفهوم را در قالبی ماندگار و الهامبخش وارد جریان اصلی فلسفهی ذهن کرد( چالمرز، 1402: 444).
-
تفکیک میان دو نوع از مساله سخت آگاهی در نظام فکری چالمرز
تلاش برای تبیین این کیفیات پدیداری همان چیزی است که چالمرز آن را مسئلهی سخت آگاهی مینامد؛ یعنی پرسشی که نهتنها دربارهی کارکردهای شناختی و رفتاری، بلکه دربارهی چراییِ تجربهی ذهنی و چگونگی ظهور کیفیتهای سوبژکتیو از فرآیندهای فیزیکی مطرح میشود. با استناد به آثار چالمرز، میتوان گفت که «مسئلهی سخت» خود دو بُعد یا دو سطح دارد:
۱. سطح کلی (وجودی) این بُعد به خودِ وجود آگاهی مربوط میشود: چرا اساساً تجربهی آگاهانه وجود دارد؟ چرا فرایندهای فیزیکی باید منجر به تجربه شوند؟ چگونه آگاهی در نظم طبیعی جای میگیرد؟ این همان چیزی است که چالمرز بهطور کلاسیک آن را مسئلهی سخت آگاهی مینامد. این سطح تلاش دارد پاسخ دهد که چرا اصلاً چیزی شبیه آگاهی پدید میآید.
۲. سطح جزئی (ماهوی یا پدیداری) این بُعد مربوط به خصلت خاص تجربههای آگاهانه است: چرا دیدن رنگ قرمز اینگونه تجربه میشود و نه طور دیگر؟ چرا صدای شیپور چنین کیفیاتی دارد؟ چرا تجربههای خاص این رنگ، بو یا صدا را دارند، نه تجربههایی کاملاً متفاوت؟ چالمرز در همینجا وارد نوعی بحث میشود که میتوان آن را نسخهای جزئیتر از مسئلهی سخت دانست؛ یعنی وقتی پذیرفتیم که آگاهی پدید آمده، تازه پرسش میکنیم که چرا اینگونه پدید آمده است؟ چرا این تجربه به این شکل است، نه آن شکل؟ این پرسشها نیز هنوز فیزیکیزداییناپذیرند و جزو «پرسشهای سخت» بهشمار میآیند، اما خاصتر و وابسته به محتوای تجربی خاصاند( چالمرز،1402: 5-6).
-
استدلال زامبی، برهان انسان معلق در فضا و استدلال دکارت
هرچند پدیداریبودن را بهمثابه تجربهای میفهمیم که معمولاً با آگاهی روانشناختی همراه است، اما میتوانیم بهطرزی منسجم موقعیتی را تخیل کنیم که در آن یکی بدون دیگری رخ دهد. بهعبارت دیگر، میتوان تصور کرد که P پدیداری بدون P روانشناختی وجود داشته باشد و بالعکس(چالمرز، 1402: 28).
از یکسو، این امکانِ تفکیکِ مفهومی، مبنای استدلال زامبی در اندیشهی دیوید چالمرز را فراهم میکند؛ یعنی تصور موجودی که تمامی ویژگیهای روانشناختی انسان را دارد؛ اما هیچگونه تجربهی پدیداری ندارد؛ یک «زامبی فلسفی». از سوی دیگر، در سنت فلسفه اسلامی، بهویژه در اندیشه ابنسینا، نمونهای معکوس از این امکان مطرح میشود؛ در تجربهی «انسان معلق در فضا»، فردی بدون بدن و حواس جسمانی تصور میشود که با این حال، از وجود خود آگاه است. بههمین ترتیب، دکارت نیز در تأملات خود چنین موجودی را مفروض میگیرد: نفسِ اندیشندهای که میتواند بدون بدن موجود باشد.
نکتهی مهم این است که در این دو سنت فکری؛ یکی در سنت فلسفه تحلیلی و دیگری در فلسفه اسلامی و دکارتی؛ امکان تفکیک میان دو نوع آگاهی مطرح شده است: از یکسو موجودی با آگاهی روانشناختی ولی بدون تجربه پدیداری (زامبی)، و از سوی دیگر موجودی با نوعی آگاهی پدیداری یا خودآگاهی، اما بدون دسترسی به فرایندهای روانشناختی بدنی. چالمرز نیز به این وجه دوم اشاره کرده است: یعنی تصور موجودی که تجربهی پدیداری دارد، اما فاقد آگاهی روانشناختی بهمعنای عملکردهای شناختی و رفتاری است. این دو سناریو نشان میدهند که رابطهی میان دو نوع آگاهی، رابطهای ضروری نیست و میتوان آنها را بهصورت مفهومی و حتی تجربی از هم جدا دانست.
نکته مهم در استدلال زامبی این است که چالمرز از استدلال تصورپذیری استفاده میکند؛ همان گونه که دکارت هم از استدلال تصورپذیری استفاده میکند. چالمرز استدلالهای خود در کتاب ذهن آگاه را به سه دسته تقسیم بندی میکند که عبارت است از استدلال تصورپذیری، استدلال معرفت شناختی و تحلیل پذیری. استدلال زامبی از نوع تصورپذیری است.
-
ریشههای نظریه تفکیک دو نوع از آگاهی
چالمرز در تحلیل خود از مسئلهی ذهن-بدن تأکید میکند که دشوارترین بخش این مسئله آن است که چگونه یک سامانهی فیزیکی میتواند به تجربهی آگاهانه منجر شود. او پیشنهاد میکند که این مسئله را میتوان به دو پیوند مجزا تقسیم کرد: نخست، پیوند میان فرایندهای فیزیکی و کارکردهای روانشناختی، و دوم، پیوند میان این کارکردهای روانشناختی و تجربهی پدیداری. به گفتهی او، تا حد زیادی میدانیم که چگونه ویژگیهای فیزیکی میتوانند به ویژگیهای روانشناختی بینجامند و بنابراین، مسئلهی روانشناختی ذهن-بدن منحل شده است. اما همچنان پرسش اصلی باقی است: چرا و چگونه این ویژگیهای روانشناختی با تجربههای پدیداری همراهاند؟ برای مثال، چرا فرایندهای فیزیکی و روانشناختی مرتبط با درد، با احساس واقعی درد همراه هستند؟ چالمرز با استناد به نظریهی جکنداف (1987)، از این مشکل بهعنوان «مسئلهی ذهن-ذهن» یاد میکند و بر این نکته تأکید دارد که در حالی که تبیینهای موجود ما را تا سطح ذهن روانشناختی پیش میبرند، هنوز پیوند میان ذهن روانشناختی و ذهن پدیداری بهخوبی روشن نشده است(چالمرز،1402: 30).
گویا چالمرز اولین کسی نبوده است که تفکیک میان دو نوع از آگاهی را مطرح کرده است. بلکه قبل از او کسانی نیز بوده اند که این نظریه را مطرح کرده اند. از جمله ندبلاک میان آگاهی در دسترس و آگاهی پدیداری تمایز برقرار می کند(Block, 1995) جکنداف نیز در کتابش با عنوان آگاهی و ذهن محاسباتی (Consciousness and the Computational Mind) میان دو نوع از آگاهی تفکیک میکند. او بیان میکند که امروزه دو معنای متفاوت از واژههای «ذهن» و «ذهنی» وجود دارد. معنای اول، که پدیدارشناختی نامیده میشود، ذهن را جایگاه تجربهی آگاهانه و درونی افراد میداند، تجربهای که برای دیگران غیرقابلدسترسی است. معنای دوم، که محاسباتی خوانده میشود، ذهن را یک نظام حاوی و پردازشگر اطلاعات میداند که در آن فهم، دانش، استدلال و هوش شکل میگیرد. به باور نویسنده، اگرچه در نگاه روزمره این دو معنا بهطور شهودی در هم تنیده به نظر میرسند، اما طی چند دههی اخیر مشخص شده که آگاهی و فرایندهای شناختی همچون فهم و استدلال لزوماً با یکدیگر همپوشانی ندارند. بنابراین، نمیتوان با یک تعریف واحد، هر دو بُعد ذهن را بهدرستی توضیح داد.(Jackendoff,1987:3)
منابع:
- چالمرز، دیوید،( 1402)، ذهن آگاه، ترجمه یاسر پور اسماعیل، تهران، نشر نو، چاپ اول.
- Block, N. 1995. On a confusion about a function of consciousness. Behavioral and Brain Sciences 18:227-47.
- Chalmers, D. J. (2010). The character of consciousness. Oxford University Press.
- Chalmers, David J., (1995), Facing up to the problem of consciousness, Journal of Consciousness Studies, 2, No.3, 1995, pp. 200–19.
- Farrell, B. A. 1950. Experience. Mind 59:170-98.
- Jackendoff, R. 1987. Consciousness and the Computational Mind. Cambridge, Mass.: MIT Press.
- Nagel, T. 1974. What is it like to be a bat? Philosophical Review 4:435-50
- Sprigge, T. L. S. 1971. Final causes. Proceedings of the Aristotelian Society 45 (suppl.):149-70.