علیه مادی‌انگاری ذهن و بدن، از افلاطون تا ابن‌سینا| پیتر آدامسون

اگر از فیلسوفان بپرسیم ما در حال حاضر هنگام خواندن و فهمیدن این جملات از چه چیزی استفاده می‌کنیم، چه پاسخی خواهند داد؟ بستگی دارد. فیلسوفان مادی‌انگار پاسخ می‌دهند “مغز”؛ چون معتقدند ذهن ما قابل فروکاستن به لایه مادی زیرینش است. فیلسوفان دوگانه‌انگار می‌گویند “ذهن”؛ چون ذهن را منفک از مغز می‌دانند که ماهیت کاملاً متفاوتی با مغز دارد.

اگر از فیلسوفان بپرسیم ما در حال حاضر هنگام خواندن و فهمیدن این جملات از چه چیزی استفاده می‌کنیم، چه پاسخی خواهند داد؟ بستگی دارد. فیلسوفان مادی‌انگار پاسخ می‌دهند “مغز”؛ چون معتقدند ذهن ما قابل فروکاستن به لایه مادی زیرینش است. فیلسوفان دوگانه‌انگار می‌گویند “ذهن”؛ چون ذهن را منفک از مغز می‌دانند که ماهیت کاملاً متفاوتی با مغز دارد.

بسیاری از فلاسفه پیشامدرن (اگر نگوییم اغلب آنها) دوگانه‌انگار بودند؛ مانند افلاطون و بسیاری از متفکران متأثر از او در اروپا و در دوران اسلامی. همچنین نظریه‌های دوگانه‌انگارانه‌ای نیز مربوط به نفس در دوران کلاسیک در هند به چشم می‌خورد. اما از آنجا که در کنار اینها، فلاسفه مادی‌انگار هم وجود داشتند مثل مکتب چارواکه در هند یا اپیکوریان و رواقیون در یونان باستان، بنابراین دوگانه‌انگاران بایستی برای نظریاتشان استدلال ارائه می‌کردند.

یکی از استدلال‌های آنها به کمک برهان خویشاوندی (affinity argument) بود. یکی از مقدمات این برهان باوری است که در فلسفه یونانی پیش از افلاطون پذیرفته شده بود که عبارت است از مشابهت و خویشاوندی میان عالِم و معلوم. بر این اساس، نفس برای اینکه بتواند پدیده‌های موجود در جهان را بشناسد، باید از همان عناصری ساخته شده باشد که متعلقاتش از آن ساخته شده‌اند. حال کافی است مقدمه دوم را اضافه کنیم: آنچه نفس می‌شناسد غیرمادی است. در نتیجه برهان به این صورت خواهد بود: (1) نفس شبیه همان چیزی است که آن را می‌شناسد. (2) آنچه نفس می‌شناسد غیرمادی است. (3) پس نفس غیرمادی است.

نظر من این نیست که مو لای درز برهان بالا نمی‌رود. مثلاً می‌توان پرسید که چرا نفس باید شبیه متعلق شناختش باشد، آن هم به این معنا؟ اما به هر حال فراموش نکنیم که این استدلال در کتاب فیلسوف بزرگی مثل افلاطون ذکر شده است. او در رساله فایدون این برهان را در کنار استدلال‌های دیگری برای اثبات فناناپذیری نفس از سقراط نقل کرده؛ ماجرا مربوط به ساعات قبل از مرگ سقراط و نوشیدن جام شوکران است. در یکی از این استدلال‌ها سقراط میان دو نوع شیئ تمایز قائل می‌شود: قابل دیدن، غیرقابل دیدن. سپس ادامه می‌دهد: از آنجا که نفس در پی شناخت پدیده‌های غیرقابل دیدن است (پدیده‌هایی کامل، ابدی، فناناپذیر و غیرقابل تغییر) پس باید خودش هم شبیه آنها باشد و مثل آنها فناناپذیر باشد. بدین ترتیب سقراط توانست یارانش را مجاب کند که روحش پس از مرگ مانند بخار از بین نمی‌رود و نابود نمی‌شود.

برهان خویشاوندی پس از افلاطون همچنان به کار می‌رفت. به ویژه متفکران دوران باستان متأخر، این استدلال را متقاعدکننده یافتند و براساس آن دست‌کم دو نوع شناخت را از هم تمیز دادند که به دو دسته شیئ مربوط می‌شوند: از یک طرف ما واجد حواس پنجگانه و قوای مرتبط با آن هستیم که اشیای مادی را به کمک آن می‌شناسیم. از طرف دیگر واجد ذهن غیرمادی هستیم که اشیای غیرمادی مانند مُثُل افلاطونی را درک می‌کند. بر طبق تفکیک فوق، نتیجه می‌شود که پس از مرگ بعضی از قوای شناختی ما از بین خواهد رفت. مثلاً وقتی دیگر بینی یا چشم وجود نداشته باشد نمی‌توان شیئی را بویید یا مشاهده کرد؛ اما همچنان می‌توان اندیشید.

قرن‌ها بعد ابن‌سینا برهان خویشاوندی را بازبینی کرد و در نظریه شناخت خودش به کار گرفت؛ البته نظریه او بیشتر وام‌دار ارسطوست تا افلاطون. او به جای تفکیک میان اشیای قابل دیدن و غیرقابل دیدن، تفکیک میان کلی و جزئی را مطرح کرد. به نظر وی، قوای درجه پایین نفس، شناخت جزئی‌ها را به عهده دارند. مثل دیدن یک شخص یا هر شیئ جزئی دیگر، و به یاد سپردن و تصور کردن او. جای این قوا درون اعضای بدن ما مثل چشم یا مغز است. در مقابل، بالاترین درجه نفس یا نفس عقلانی به شناخت امور کلی می‌پردازد؛ مثل شناخت ذات انسان یا هر آنچه مربوط به همه انسان‌های کلی است. از نظر ابن‌سینا، فقط انسان می‌تواند به کلی‌ها بیندیشد. حیوانات ممکن است قادر باشند بعضی ویژگی‌هایی را بشناسند که قابل درک با حواس پنجگانه نیست؛ اما نمی‌توانند در سطح کلی‌ها تفکر کنند. مثال معروف ابن‌سینا این است که یک گوسفند می‌تواند دشمنی یک گرگ را تشخیص بدهد اما نمی‌تواند با عصبانیت به این فکر فرورود که چرا همه گرگ‌ها اینقدر با همه گوسفندان دشمن‌اند.

ابن‌سینا به کمک تفکیک فوق، غیرمادی بودن نفس را ثابت می‌کند: اگر نفس مادی باشد، آنگاه ایده‌هایی را که دریافت می‌نماید جزئی‌سازی می‌کند؛ مانند وقتی که رنگ را توسط قوای شناختیمان دریافت می‌کنیم: یک جزء از رنگ توسط یک عضو بدن و جزء دیگر توسط عضو دیگر دریافت می‌شود. حال آنکه تجربه ما نشان می‌دهد که ما قادریم ایده‌های کلی را یکباره بدون تفکیک کردن آن به اجزای مختلف دریافت کنیم. و قوه عاقله نیز باید مثل متعلقش باشد، یعنی یکپارچه (تقسیم‌نشده) و غیرمادی.

قرائت سینوی از برهان خویشاوندی تأثیر فراوانی بر فلاسفه بعد از او نهاد. تأثیر او حتی به فیلسوف افلاطونی دوران رنسانس، مارسیلیو فیچینو، نیز رسید؛ او این ایده را به صورت مبهم به “افلاطونیان عربی” منتسب می‌کرد. فیچینو با این نکته ابن‌سینا موافق بود: اگر ذهن در یک عضو بدن قرار گرفته باشد، به همان عضو قابل تقسیم است. بنابراین نمی‌تواند ایده‌های تقسیم‌ناپذیر را دریافت کند.

با این حال، برهان فوق در جهان اسلام چندان مورد توجه قرار نگرفت. مخالفان آن می‌گفتند (در مثال ابن‌سینا) دشمنی یک گرگ خودش یک واحد تقسیم‌نشده و یکپارچه است. (و از آنجا که این دشمنی متعلق قوای شناختی گوسفند است) پس برهان سینایی این نتیجۀ به زعمِ آنها غریب را در پی دارد که گوسفند دارای نفس غیرمادی است. نقد دیگر این است که بدن تقسیم‌ناپذیر هم می‌تواند توقع برهان ابن‌سینا را برآورده کند. یعنی اگر بدن یک اتم منفرد بود نیز می‌توانست ایده‌های منفرد و واحد را دریافت کند، بدون تجزیه کردنشان.

در حقیقت این نقدها مقدمات استدلال ابن‌سینا را پذیرفته‌اند؛ اما معتقدند برای حفظ خویشاوندی و مشابهت میان نفس و متعلقش احتمالاً راه‌حل‌های بهتری نسبت به دوگانه‌انگاری وجود دارد.

*مترجم: مریم علمایی

*منبع انگلیسی: https://philosophynow.org/issues/146/Mind_Without_Matter

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.