
نگاهی انتقادی به تناقض میانِ اندیشه و زیستِ دو فیلسوف فرانسوی ژان پل سارتر و سیمون دوبووار
فهیمه شفیعی اصفهانی(دکترای زبان و ادبیات فارسی و پژوهشگر مستقل در حوزهٔ ادبیات و فلسفهٔ فرانسه) در این مقاله، با نگاهی انتقادی به زندگی و اندیشه ژان پل سارتر و سیمون دوبووار، به بررسی شکاف میان نظریه و زیست در میان برخی روشنفکران برجستۀ فرانسوی پرداخته است. نویسنده با تمرکز بر کتاب “جنس دوم” سیمون دوبووار و “فلسفۀ اگزیستانسیالیستی” سارتر، نشان میدهد چگونه مفاهیمی چون آزادی، اصالت، و رهایی، در زیست روزمرۀ این دو متفکر به ضد خود بدل میشوند. این مقاله با تحلیل اسناد، نامهها و خاطرات شخصی آنان، از امکان بازخوانی اخلاقی اندیشۀ روشنفکرانه سخن میگوید و ضرورت بازاندیشی در مرز میان آزادی و سوءاستفاده را برجسته میسازد.
در میانه قرن بیستم، سیمون دوبووار و ژان پل سارتر، چونان دو چهره متنفذ از روشنفکری فرانسوی، منظومهای از فلسفه، ادبیات و کنش سیاسی را سامان دادند که تا امروز نیز در محافل فکری غرب بازتاب دارد. این دو، هم در حیات شخصی و هم در میدان اندیشه، پیوندی منحصربهفرد داشتند: رابطهای که از سویی همزیستیِ آزاد و نامتعارف را تجربه میکرد و از دیگر سو، پروژهای مشترک برای بازآفرینی انسان در عصر بیخدایی و بحرانهای اخلاقی تلقی میشد.
در این مقاله، نه به قصد افشاگری زرد و نه با میل تسویهحساب تاریخی، بلکه از سر ضرورت تحلیل کردهام که چگونه دو تن از چهرههای شاخص روشنفکری قرن بیستم – ژان پل سارتر و سیمون دوبووار – در ورای نظریههای پرشکوه، در زیست روزمرهٔ خود، گاه بدل به همان چیزی شدند که در سطح گفتمان با آن میجنگیدند: بازتولیدگر سلطه، سرکوب و ابژهسازی.
رابطهٔ آنها با دختران نوجوان، نه نمونههایی از “آزادی عاشقانه”، بلکه نمودهایی از فریبِ آگاهانه، اغواگری در پوشش فرهنگ، و بهرهکشی از اعتماد و وابستگی روانیاند. آنان با زبانی نرم، قدرت را اعمال میکردند؛ با نگاهی فیلسوفانه، مرزها را میشکستند؛ و با توجیهات نظری، مسئولیت اخلاقی را به تعویق میانداختند.
روشنفکر بودن، نه مصونیت میآورد، و نه تضمینکنندهٔ اخلاق است. بلکه برعکس: هرچه آگاهی بیشتر، مسئولیت سنگینتر. در جهانی که هر واژهای میتواند ابزار نفوذ باشد، و هر رابطهای حامل نابرابری، نقد خود و بازخوانی رابطهٔ قدرت، بیش از هر چیز، وظیفهٔ فیلسوف است.
اگر آزادی، بدون آگاهی از زمینههای قدرت، به رهایی نمیانجامد، پس “آزادی برای تسخیر دیگری” چیزی جز نامی زیبا برای سلطهای عریان نیست.

سیمون دوبووار: فیلسوفی در هیئت فمینیست
همان سالی که سارتر رتبه یک دانشسرای پاریس را به دست آورد سیمون دوم شد! و از همانجا دوستی و رابطهٔ آنها شکل گرفت. رابطهای عجیب، پیچیده و البته تاریک که تا پایان عمرشان ادامه داشت. آنها 51 سال (1929 – 1980 زمان مرگ سارتر) کنار هم زندگی کردند ولی چون ازدواج را کار احمقانه و مختص جماعت بورژوا میدانستند ازدواج نکردند.
سیمون دوبوار در سال 1908 در فرانسه به دنیا آمد. او هم علاقه مند به فلسفه بود. نویسنده، منتقد و معلم بود و یک فیمینیست به تمام معنا. او را مادر فیمینست ها خطاب میکنند.
سیمون دوبووار (۱۹۰۸–۱۹۸۶) بیش از هر چیز بهواسطهٔ اثر سترگ خود “جنس دوم” شناخته میشود؛ کتابی که در سال ۱۹۴۹ منتشر شد و بنیانگذار موج دوم فمینیسم در غرب به شمار میرود. او در این کتاب، زن را «دیگری» میخواند؛ نه بر حسب طبیعت، بلکه بهواسطهٔ ساختارهای تاریخی و اجتماعی مردسالارانهای که «زنبودن» را در نسبت با مرد تعریف کردهاند. به زعم او، «زن، زن زاده نمیشود، بلکه تبدیل به زن میشود»؛ جملهای که بدل به شعار جنبشهای فمینیستی در دهههای پسین گردید.

دوبووار افزون بر این، در آثاری چون کهنسالی، خاطرات یک دختر مطیع، مهمان و چندین دفتر خاطرات دیگر، همزمان به تحلیل روانشناختی انسان مدرن، بحرانهای وجودی زنان، و تجربه زیستهٔ خود بهعنوان زنی روشنفکر پرداخته است. او در مقام نویسندهای صریح و بیپرده، مرز میان زندگی شخصی و تئوری را در آثارش عمداً کمرنگ میکند؛ اما درست در همین تقاطع است که شکاف میان نظر و عمل پدیدار میشود.
رابطهٔ سارتر و سیمون دوبووار نمونهٔ نادری از پارادوکسهای مدرنیته است؛ جایی که فریاد آزادی سر داده میشود، اما در عمل قربانیان خاموشی بهجای میمانند. این مقاله خواهان بازخوانی انتقادی زندگی این دو روشنفکر است؛ نه برای نفی نظریاتشان، بلکه برای افشای شکاف میان «فلسفه» و «رفتار».
ژان پل سارتر: از بی بند و باری جنسی تا نظریه پردازی فلسفی
ژان پل سارتر (۱۹۰۵–۱۹۸۰) از برجستهترین چهرههای فلسفی قرن بیستم و بنیانگذار اگزیستانسیالیسم در فرانسه است. اندیشههای او در آثاری چون تهوع، درِ بسته، هستی و نیستی، و کلمات به تبیین ماهیت انسان، آزادی، اضطراب، و مسئولیت فردی میپردازد. در فلسفه سارتر، «انسان محکوم به آزاد بودن» است؛ چرا که به محض این که وارد جهان شود، مسئول هر اقدامی است که انجام میدهد. سارتر تاکید میکند که ما مسئول انتخابهای خودمان هستیم و نباید خودمان را فریب دهیم. یعنی وقتی که میکوشیم با تحمیل معنا بر وجود انسانی آن را توجیه کنیم و معقول بنماییم، مشغول خودفریبی هستیم. سارتر تاکید میکند که این خودفریبی میتواند به وسیلهٔ دین و یا حتی علم انجام شود.
تئوریهای هستی گرایانهٔ سارتر بیان میکند که «وجود، مقدم بر ماهیت است»، به این معنی که ما تنها از طریق وجود داشتن و عمل کردن به گونهای مشخص به زندگیمان معنی میبخشیم. به عقیدهٔ او، طرح و شکل ثابتی برای این که انسان چگونه باید باشد، وجود ندارد و هدفی ماورایی نیز در کار نیست.
او مینویسد: «بشر قبل از هر چیز وجود دارد، خود را تجربه میکند، بعد در جهان غوطهور میگردد، و بعد از همهٔ اینها خود را تعریف میکند… چیزی به اسم طبیعت {یا ماهیت} بشری وجود ندارد… انسان همان چیزی است که خود از خود میسازد و چیزی غیر از این نیست؛ او به همان اندازه که خود را تحقق بخشد وجود دارد. بنابراین او چیزی به جز مجموعهٔ اعمال و رفتارش نیست. او چیزی به جز زندگی خود نیست.»
سارتر، نویسندهای بود که زیست خود را عرصه آزمون تئوریهایش میدانست؛ اما آنگونه که از خاطرات، نامهها، و شهادتهای معاصران برمیآید، این آزمون، بارها به قیمت زیرپا گذاشتن اخلاقیات پایهای و بهرهکشی عاطفی از اطرافیانش، بهویژه زنان جوان، تمام شده است.
شکاف عمیق در اندیشه و زیست
نظریه، اگر بیپشتوانهٔ زیستی و تهی از تعهد عملی باشد، در نهایت بدل به شعاری پوشالی میشود. این گزاره در مورد سیمون دوبووار و ژان پل سارتر، بیش از هر زوج فلسفی دیگری صدق میکند. آنان که داعیهٔ رهایی بشر داشتند، در ساحت خصوصی و روابط میانفردیشان، خود موجد بند و بندگی، سلطه و استثمار بودند؛ گویی آینهای که برای بازتاب حقیقت آفریدهاند، هرگز خود را در آن ندیدهاند.
سیمون دوبووار: «زنِ آزاد» یا عامل بازتولید سلطه؟
کتاب جنس دوم، که آن را انجیل فمینیسم مدرن خواندهاند، با جسارتی بیمانند، بر ستم تاریخی بر زنان انگشت میگذارد. دوبووار با بهرهگیری از سنت پدیدارشناسی و اگزیستانسیالیسم، تلاش میکند نشان دهد چگونه جامعه زن را به مرتبهای فرودست تقلیل داده و او را در نقشِ «دیگری» تثبیت کرده است. اما همین نویسندهٔ مدعی رهایی زنان، در روابط خصوصی خود، به ویژه با دختران نوجوان، نقشی عمیقاً متناقض و تأسفبرانگیز ایفا میکرد.

دوبووار نهتنها با شاگردان کمسنوسالش رابطهای عاشقانه آغاز میکرد، بلکه این دختران را با چراغ سبز به سوی سارتر هدایت مینمود؛ رفتاری که در خاطرات و نامههای آنان به روشنی ثبت شده است. یکی از نمونههای بارز، ماجرای «اولگا کوزاکویویچ» است؛ دختری ۱۷ سالهٔ روسی که دوبووار ابتدا خود عاشقش شد و سپس او را در اختیار سارتر گذاشت، با این وعده که چنین رابطهای، راهی به سوی «آزادی حقیقی» است. اما در عمل، اولگا درگیر روابطی شد که او را از لحاظ روانی درهم شکست. همین الگو، بعدها در مورد ناتالی سوروکین، بیان بوسکه، و چند دختر دیگر نیز تکرار شد.
تناقض آشکار میان آرمانهای فمینیستی دوبووار و عملکرد عملیاش، از آن رو فاجعهبار است که او با واژگان آزادی، استثمار را پوشاند و با زبان رهایی، به سلطهٔ روانی مشروعیت بخشید.
ژان پل سارتر: آزادیخواهی در کلام، سلطهگری در عمل
فلسفه سارتر، با تأکید بر آزادی رادیکال انسان، رهایی از تعینات، و ساختن معنا از دل پوچی، همواره در برابر جبرگرایی، دینی یا مادی، ایستاده است. در هستی و نیستی، او «دیگری» را عامل تهدید آزادی فردی میداند، اما همزمان تأکید میکند که آزادی تنها با مسئولیت معنا مییابد.
اما آیا سارتر در زیست روزمرهاش، به مسئولیتی که از آن سخن میگفت، وفادار بود؟ شواهد تاریخی و خاطرات نزدیکانش، چهرهای متفاوت از او ترسیم میکنند. او رابطهای «پیمانناپذیر» با دوبووار داشت؛ رابطهای آزاد اما عمیقاً ساختارمند، که در آن حق رابطه با افراد متعدد محفوظ بود. اما این آزادی، اغلب یکسویه و سلسلهمراتبی بود؛ سارتر همچون «مرکز جهان»، دختران جوان را یکی پس از دیگری به حلقهٔ عاطفی خود وارد میکرد و سپس، آنان را یا ترک مینمود، یا به دامن دوبووار بازمیگرداند.
سارتر با اینکه به دلیل وضعیت چشمش، در مجموع جوانی زشترو بود، ولی دوستانش در دانشگاه بعدها دربارهاش گفتند: «درست لحظهای که شروع به حرف زدن میکرد، زشتی چهرهاش ناپدید میشد.» سارتر با خوشوقتی متوجه شد که زنان جوانی که مبهوت نبوغ او میشدند قادر بودند زشتیهای او را نیز جذاب ببینند. زن و آبجو علائق مهم سارتر در دوران دانشجویی بودند.

دوبووار در نامهای به الگا مینویسد:
«سارتر مثل خورشیدی است که ما همچون سیارات، باید گرد آن بگردیم.»
الگا دختری جوان با ریشهٔ روسی بود که در ۱۷ سالگی شاگرد سیمون دوبووار شد. او دختری باهوش و بااستعداد بود، اما در عین حال آسیبپذیر و مشتاق جلب توجه.
سیمون دوبووار ابتدا با الگا وارد رابطهای عاطفی شد و بهنوعی او را مجذوب خود کرد. سپس الگا را به سارتر معرفی کرد. این دو، طبق توافقات خاصشان که رابطه “عشق ضروری” (بین خودشان) را از “عشقهای اتفاقی” (با دیگران) جدا میکرد، رابطهٔ سهنفرهای را شکل دادند که الگا در آن کمکم به نوعی قربانی تبدیل شد.
در حوالی سال 1937 نامهای از سارتر به سیمون دوبووار آمده:
«الگا مثل عروسک ماست. هر دو با او بازی میکنیم، اما حواسمان باشد که بندهایش را پاره نکنیم.»(نقل آزاد از نامههای شخصی، موجود در Lettres à Beauvoir” و “Lettres à Sartre“)

استفاده از استعارهٔ «عروسک» برای انسانی واقعی، نشان از شیءسازی، بیمسئولیتی عاطفی، و نگاهِ بازیمحور آنها به روابط انسانی دارد. این نگاه نشان میدهد که آزادی در منظومهٔ اگزیستانسیالیستی سارتر، گاه چیزی نبود جز ابزار توجیهی برای زیادهخواهی، خودشیفتگی، و فرافکنی مسئولیت.
پرسش بنیادین اینجاست: اگر اگزیستانسیالیسم برخودآگاهی، انتخاب و مسئولیت فردی تأکید دارد، آیا میتوان رابطهای بر پایهٔ فریب، وابستهسازی روانی، و سلطهٔ فکری را مصداق آزادی دانست؟
الگا بهرغم هوش و استعدادش، هیچگاه نتوانست از این مدار سلطه رهایی یابد. در سالهای بعد، دچار بحرانهای هویتی و افسردگی شد. تلاشهایش برای نویسندگی به جایی نرسید، و سایهٔ سارتر و سیمون دوبووار تا پایان عمر بر سرش باقی ماند. او در کتابهای سیمون دوبووار همچون خاطرات یک دختر مطیع یا جنس دوم تقریباً محو شده؛ گویی خود سیمون دوبووار هم بعدها در مواجهه با وجدان خود، ترجیح داده نام او را حذف کند.
سیمون دوبووار در جایی مینویسد:
«ما از آزادی حرف میزدیم، اما به الگا یاد ندادیم آزاد باشد.»
این جمله، اگرچه گاه از آن به عنوان نوعی اعتراف تعبیر میشود، اما در واقع گویای یک حقیقت تلخ است: آزادی، بدون بازتعریف اخلاق، میتواند به ابزار سلطه تبدیل شود.
وقتی آموزگار، اغواگر میشود!
اگر رابطهٔ سارتر و سیمون دوبووار با الگا کوزاکویِویچ را بتوان مصداق سلطهٔ تدریجی نامید، ماجرای ناتالی سوروکین آشکارا یک پروندهٔ فریب، اغوا و تجاوزعاطفی است. این رابطه، آنچنان رسوا و مستند بود که حتی نهادهای رسمی آموزش فرانسه نیز مجبور به دخالت شدند. ماجرایی که باعث شد سیمون دوبووار، برای همیشه از تدریس در دبیرستانها و مدارس دولتی محروم شود.
ناتالی سوروکین Natalie Sorokin) ) دختر نوجوانی از خانوادهای بورژوا و تحصیلکرده بود که در اوایل دههٔ ۱۹۴۰ به عنوان شاگرد وارد کلاس فلسفهٔ سیمون دوبووار شد. او نیز همانند الگا، بهسرعت مجذوب ذهن خلاق و نگاه نافذ آموزگارش شد. اما این بار، سیمون دوبووار وارد رابطهای شد که از نظر قانونی و عرفی، مصداق سوءاستفاده از قدرت آموزشی و تجاوز به اعتماد یک کودکنوجوان محسوب میشد.

در گزارش رسمی دادگاه آموزش و پرورش فرانسه آمده است:
«خانم دوبووار متهم است که در زمان تدریس در دبیرستان Molière))، با شاگردی نابالغ وارد رابطهای خصوصی، غیرتربیتی و عاطفی شده است که منجر به شکایت رسمی اولیای دانشآموز گردید.»
در پی این شکایت، در سال ۱۹۴۳ پروانهٔ تدریس سیمون دوبووار باطل شد.
در نامههایی که میان سارتر و سیمون دوبووار رد و بدل شده، بارها ازناتالی نام برده شده است. در یکی از نامهها، سیمون دوبووار از زیبایی خام و «جذابیت هراسبرانگیز» او مینویسد:
«او زیباترین شاگردم بود. آنقدر جوان که بوی خامی میداد، و آنقدر ساده که میشد از نو او را ساخت.»
(منبع: سیمون دوبووار به سارتر، ۱۹۴۳؛ Lettres à Sartre, Gallimard)
چنین نگاهی، نه تنها خالی از احترام به خودآگاهی فرد مقابل است، بلکه نوعی شیءسازی کامل است؛ تلاشی برای شکلدادن به دیگری، همانند یک پروژهٔ روانی و جنسی.
ادعای بنیادین اگزیستانسیالیسم بر آزادی فرد، اصالت تجربه و مسئولیت اخلاقی است. اما در این ماجرا، نه آزادی واقعی در کار است و نه مسئولیت. دو بووار و سارتر، هر دو از قدرت فکری و جایگاه آموزشی خود برای شکلدادن به روابطی استفاده کردند که از نظر روانشناختی نابرابر، از نظر قانونی مشکوک، و از نظر اخلاقی فاجعهبار بود.
ناتالی در نامهای که سالها بعد نوشته، چنین اعتراف میکند:
«من فکر میکردم انتخاب کردهام، اما حالا میدانم آن انتخاب، در جهانی بسته، بدون آگاهی، و در سایهٔ قدرت ایشان بود. من ابزاری بودم، نه معشوق.»
این اعتراف، سندی است بر عدم توازن قدرت در روابط دو روشنفکر اگزیستانسیالیست با زنان جوان. اگر اگزیستانسیالیسم بر انتخاب آگاهانه تأکید دارد، این روابط نمونهای از «انتخاب هدایتشده» بودند؛ انتخابهایی که با فریب، وابستگی و اغوا شکل میگرفتند.
نوجوانی که در موقعیت نابرابر آموزشی، سنی، و فکری قرار دارد، چگونه میتواند “آزادانه” وارد رابطهای با استاد خود شود؟ اینجا آزادی، نه نشانهٔ بلوغ فلسفی، که ماسکی برای اغواگری و کنترل است.
عشقهای ضروری و تصادفی: نظریه یا بهانه؟
سارتر و سیمون دوبووار پیمانی داشتند: “عشق ما ضروری است، سایر روابط تصادفی.” اما آیا این ساختار، بهواقع نوعی نظام چندزنیِ روشنفکرانه نبود؟ نظامی که زنان جوان، نقش تصادفیها را بازی میکردند و خود هیچگاه به “ضروری” بدل نمیشدند؟
حتی بنی لوی، شاگرد و دستیار فلسفی سالهای پایانی سارتر، گفته بود:
«در زندگی عشقیشان، آزادیخواهی آنها بیشتر به خودکامگی شبیه بود تا اخلاق.»
سیمون دوبوار در خودزندگینامهاش بهنام «نیروی عصر» صراحتاً گفته که موافقت کرده بود که از سارتر انتظار نداشته باشد از «تنوع وسوسهانگیز» زنان چشم بپوشد! البته مشکلی هم بود. دووبوار «دوجنسی» بود و از انواع زیادی از عشقورزان لذت میبرد. او مشکلی نداشت که برخی از این معشوقههایش معشوقهٔ سارتر هم باشند.
سارترهم وقتی در پاریس یا در تعطیلات زنی را رها میکرد و به سمت زنی دیگر میرفت برای دوبوار بهطور کامل ماجراجوییهای جنسیاش را تعریف میکرد. دوبوار بعداً این نامهها را منتشر کرد. این نامهها نشان میدهند که سارتر چقدر از اینکه جزئیات را به دوبوار میگفته لذت میبرده است. او این جزئیات را طوری تعریف میکرد که به دوبوار بفهماند رابطهاش با او از این روابط بالاتر است و بقیهٔ روابطش فقط فریب زنان دیگر است!
نقد اگزیستانسیالیسم به معنای نفی ارزشهای آن نیست؛ بلکه تلاش برای بازبینی تناقضات آن است. سارتر و دو بووار اگرچه در سطح نظری، منتقد نظم کهن بودند، اما در زندگی خصوصی خود، گاه دقیقاً همان ساختارها را بازتولید میکردند: مردِ قدرتمند، زنِ تابع؛ معلمِ مسلط، شاگردِ مفتون.
نامه سرگشاده در دفاع از پدوفیلیا (۱۹۷۷)
در ۲۶ ژانویه ۱۹۷۷، روزنامه Le Monde نامهای سرگشاده منتشر کرد که در آن گروهی از روشنفکران فرانسوی از جمله فلاسفه، نویسندگان، روانپزشکان، جامعهشناسان و فعالان اجتماعی، خواستار “جرمزدایی از رابطهٔ جنسی با کودکان زیر سن قانونی (زیر ۱۵ سال)” شدند.
این نامه، در حمایت از سه مرد بالغ نوشته شده بود که به اتهام داشتن رابطهٔ جنسی با کودکان زیر سن قانونی، در دادگاه محاکمه میشدند. نویسندگان نامه استدلال میکردند که این کودکان «رابطه را با رضایت خود» آغاز کردهاند و بنابراین مجازات این مردان نوعی سرکوب آزادیهای فردی است.
امضاکنندگان مشهور این نامه چه کسانی بودند؟
▫️لویی آراگون، فعال کمونیست و همجنسگرا
▫️ژاک دریدا، (فیلسوف ساختارشکن)
▫️لوئیز آلتوسر، روانکاو
▫️رولان بارت، نویسنده و همجنسگرا
▫️سیمون دو بووار، مادر معنوی فمنیست
▫️ژیل دلوز، فیلسوف
▫️فلیکس گاتاری، روانکاو و فیلسوف
▫️میشل لیریس، شاعر و نویسنده
▫️آلن رب گریه، نویسنده و فیلمساز
▫️فیلیپ سولرس، فیلسوف و نویسنده
▫️ژاک رانسیر، فیلسوف و فعال کمونیست
▫️ژان فرانسوا لیوتار، فیلسوف
▫️فرانسیس پونژ، شاعر و فعال کمونیست
▫️میشل فوکو، فیلسوف و همجنسگرا
▫️فرانسوا دولتو، متخصص اطفال و روانکاو کودک
▫️ژان پل سارتر، فیلسوف مطرح
(منبع: این نامه در Le Monde در تاریخ ۲۶ ژانویه ۱۹۷۷ منتشر شد، تحت عنوان: «Lettre ouverte sur la majorité sexuelle»(نامهای سرگشاده دربارهٔ سن قانونی برای رابطهٔ جنسی))
در بخشی از این بیانیه آمده است:
«چگونه میتوان نوجوانانی را که خود خواهان تجربه جنسیاند، قربانی خواند؟ تبدیل کردن پدوفیلیا به تابو، مصادرهٔ تحملناپذیر هستی و معنای زیست انسانی است.»
اگرچه امروز بسیاری از روشنفکران فرانسوی از امضای آن نامه شرمسارند و حتی بعضی آن را انکار کردهاند، اما حقیقت این است که این واقعه، تصویری عریان از سقوط اخلاقی بخشی از جریان روشنفکری فرانسه را پیش چشم میگذارد.
زمینهٔ فکری و تاریخی: چرا چنین چیزی ممکن شد؟
برای درک بهتر این رخداد، باید به فضای فکری فرانسه پس از جنبش مه ۱۹۶۸ بازگردیم؛ زمانی که مفاهیم «آزادی جنسی»، «شکستن تابوها»، «مخالفت با اقتدار پدرسالارانه»، و «فروپاشی سنتهای اخلاقی» تبدیل به شعارهایی پرطرفدار شدند.
در این دوران، بخشی از روشنفکران فرانسه بهطور افراطی در جهت افسونزدایی از اخلاق جنسی سنتی حرکت کردند و مرزهای بسیاری از «آزادیهای فردی» را گسترش دادند؛ گاه تا حد دفاع از روابط جنسی با کودکان، به شرط «رضایت آنها».
سارتر و بووار (که خود روابط پرحاشیه و سلطهگرانهای با نوجوانان داشتهاند) در همین فضا، از این نامه دفاع کردند.
در دهههای بعد، با ظهور جنبشهای دفاع از حقوق کودکان و قربانیان آزار جنسی، این نامه و مواضع مشابه روشنفکران مورد انتقاد شدید قرار گرفت. بسیاری از نویسندگان و فعالان حقوق کودک، امضاکنندگان نامه را به ترویج تجاوز و سوءاستفاده از قدرت روشنفکری برای عادیسازی خشونت جنسی علیه کودکان متهم کردند.
تناقض فمینیسم سیمون دوبواری
تنها زن امضاکننده نامه جنجالی ۱۹۷۷، سیمون دوبوار بود؛ فمینیستی که با کتاب “جنس دوم” به الگوی رهایی زنان بدل شد. اما چگونه چنین زنی، به جای حمایت از دختران نوجوان، از لغو ممنوعیت رابطه جنسی با کودکان زیر ۱۵ سال دفاع میکند؟ آیا این همان آرمان فمینیسم است؟
پاسخ در تضاد درونی گفتمان دوبواری نهفته است. دوبوار، همچون سایر اگزیستانسیالیستها، آزادی را مطلق میخواست؛ بیتوجه به سن، قدرت، یا نابرابری روانی. او رابطهٔ جنسی با نوجوانان را بخشی از “تجربه آزاد” میدید، نه ستم ساختاری.
در اینجا، دوبوار از مرز فمینیسم عبور میکند و به جایی میرسد که آزادی را بر امنیت زنان و دختران مقدم میدارد. غفلت او از مسئلهٔ رضایت واقعی، بلوغ روانی، و قدرت نابرابر، دقیقاً نقطهایست که فمینیسم به ضد خود بدل میشود: به ابزاری برای توجیه بهرهکشی جنسی، نه مبارزه با آن.
نه، مشکلِ زنان در ۴۵ سال پیش، «آزادی جنسی زیر ۱۵ سال» نبود؛ بلکه سوءاستفاده، نابرابری، تحقیر، و تبعیض بود—همان چیزهایی که اتفاقاً رابطه با بزرگسالان آنها را عمیقتر میکرد.

مهمترین تناقضهای شعار و عمل دوبووار
تناقضِ شعار و عمل سیمون دوبووار، درست در نقطهای پدیدار میشود که او در آثارش از «آزادی، کرامت، و رهایی زنان» سخن میگوید، اما در زندگی شخصیاش، رفتارهایی کاملاً متضاد با این اصول دارد.
در اینجا چند نمونه روشن از این تناقضات را آوردهام:
۱. شعار: زن باید ابژهبودن را کنار بگذارد و به سوژه تبدیل شود
در جنس دوم، سیمون دوبووار با صراحت مینویسد که زن نباید فقط ابزاری برای لذت، زاد و ولد یا تملک مردانه باشد؛ او باید خودش را در مقام «سوژهٔ آزاد و آگاه» بازتعریف کند.
«هیچ سرنوشت زیستی، روانی یا اقتصادیای زن را به ابژه بودن محکوم نمیکند.»
اما در عمل، سیمون دوبووار با سوءاستفاده از موقعیت استادی خود، دختران نوجوان (از جمله شاگردانش) را وارد روابط عاطفی-جنسی میکرد؛ گاه آنها را به سارتر معرفی مینمود، و گاه پس از جدایی، با بیرحمی رها میکرد. آیا این همان «تبدیل زن به سوژه» است، یا بازتولید همان نظام بهرهکشانهای که خودش نقد میکرد؟
۲. شعار: آزادی باید آگاهانه، برابر و بدون اجبار باشد
سیمون سیمون دوبووار در نظریهٔ اگزیستانسیالیستیاش، بر خودآگاهی و رضایت دوطرفه در رابطه تأکید میکند؛ هرگونه سلطه یا فریب را نوعی استثمار میداند.
اما در زندگی واقعی، با دخترانی وارد رابطه شد که نه از نظر سنی، نه از نظر روانی و نه از نظر جایگاه اجتماعی در موقعیتی برابر با او نبودند. الگا کوزاکویویچ و ناتالی سوروکین، بعدها از آسیب روانی، سوءاستفاده عاطفی، و فریب توسط سیمون سخن گفتند. رابطهای که نابرابر و یکطرفه باشد، دیگر آزادی نیست—بهرهکشیست.
۳. شعار: دفاع از کرامت زن، حتی در برابر جامعهٔ مردسالار
دوبووار از زنان میخواهد که علیه تحقیر، ابزاریشدن و سرکوب اعتراض کنند.
اما خود، بخشی از چرخهٔ سوءاستفاده از دختران جوان شد، آنهم در قالب «روشنفکریِ عاشقانه». او در دفاع از نامهٔ ۱۹۷۷، بهجای ایستادن کنار دختران زیر ۱۵ سال، خواستار لغو مجازات مردانی شد که با آنها رابطه داشتند. این، دفاع از چه کسی بود؟ از زنان، یا از سوءاستفادهگران؟
در اینجا این پرسش مطرح است کسی که میگوید: «ازقربانیان، زمانی که به جلادانشان احترام میگذارند، متنفرم!» دربرابر حوادث و وقایع مختلف، ثبات قدم نشان میدهد و درقرن بیستم، به عنوان سمبل روشنفکری متعهد مطرح است، چگونه گرفتار چنین تناقضی میشود؟
آیا میتوان نظریهای را پذیرفت که مؤلفش به آن وفادار نمانده است؟
در فلسفه معاصر، اغلب این تصور رواج دارد که «نویسنده مهمتر است یا متن؟» و به تبع آن، پرسش رایجتری شکل گرفته است: آیا باید زندگی شخصی یک متفکر را در ارزیابی نظریات او دخیل دانست؟ برخی، با استناد به استقلال مفهومی متن، از تفکیک میان «فعل» و «قول» دفاع میکنند. اما این استدلال، آنگاه که پای نظریات رهاییبخش به میان میآید، در برابر پرسشهای اخلاقی تاب نمیآورد.
سیمون دوبووار و ژان پل سارتر، نه چون فیلسوفانی نظری، بلکه به عنوان کنشگران اجتماعی و آموزگاران سبک زندگی، بر اذهان اثر گذاردهاند. آنچه آنان عرضه کردهاند، صرفاً نظامی فکری نیست، بلکه الگویی برای زیستنی دیگر است؛ زیستی بر مبنای آزادی، مسئولیت، و نفی سلطه. حال آنکه دقیقاً در همین نقطه، شکاف میان گفتار و کردار آنان دهان میگشاید.
سیمون دوبووار، که در جنس دوم زن را موجودی تاریخی و در بند بازنماییهای سلطهگرانه معرفی میکند، در زندگی شخصیاش بارها و بارها دختران نوجوان را بهواسطه اقتدار فکری و کاریزمای روشنفکرانه، جذب و به روابطی پیچیده، نابرابر و آزارنده سوق داده است. همان فمینیستی که خواهان برابری است، نقش واسطهٔ عاطفی میان دختران نوجوان و مردی میانسال ایفا میکند. چگونه میتوان از چنین فردی، انتظار صداقت در پروژهٔ نظری داشت؟
ژان پل سارتر نیز که انسان را «محکوم به آزادی» میداند، در عرصه زیست، آزادی را گاه به معنای بیقید بودن و گریز از مسئولیت تعبیر میکند. او بارها در نامهها و خاطرات، روابطش را «آزمایش» و «بازی» میخواند. بازیای که گاه منتهی به ویرانی روانیِ زنان جوان شده است. در چنین بستری، پرسش اخلاقی قد علم میکند: مرز آزادی و سوءاستفاده کجاست؟
آیا آزادی میتواند به معنای ورود مردی مسن به رابطه با دختری ناپخته و هیجانزده باشد؟ آیا آزادی، زمانی که از دل نابرابری قدرت و تجربه میجوشد، دیگر همان مفهوم رهاییبخش است؟ یا نوعی «استثمار با زبان روشنفکری»؟
اکنون، در پایان این مقاله، دو پرسش بنیادین فراروی ما قرار میگیرد:
نخست، آیا فمینیسم امروز میتواند با عبور از سیمون دوبووار و نقد تناقضهای زیست او، راهی نو و مسئولانهتر در پیش گیرد؟
و دوم، مرز میان آزادی و سوءاستفاده کجاست؟ کدام متفکران، از دل سنت فلسفی، توانستهاند نسبت میان آزادی، اخلاق و قدرت را بهنحو دقیقی روشن کنند؟
در پاسخ به پرسش نخست میتوان گفت:
هر جریان فکری، در نقطهای از تاریخ، ناگزیر از بازاندیشی در مبانی خویش است. فمینیسم، اگرچه در نیمه قرن بیستم با چهرههایی چون سیمون دوبووار، و آثار ماندگاری چون جنس دوم، صدای زنانه را به تاریخ وارد کرد، اما با گذر زمان، ضرورت عبور از چهرههایی چون او، آشکارتر از همیشه شده است. سیمون دوبووار را نمیتوان تنها به سبب زندگی خصوصیاش کنار نهاد؛ اما نمیتوان از این زندگی نیز چشم پوشید،
آنگاه که عمیقترین مفاهیم نظری او، در عمل تحریف شدهاند. او از رهایی زن سخن گفت، اما در عمل، بارها با زنانی بسیار جوانتر از خود – که اغلب در موقعیت شاگردی یا وابستگی فکری بودند – روابطی نابرابر برقرار کرد؛ رابطههایی که قدرت، تسلط، و هدایت آگاهانه در آنها نقشی تعیینکننده داشت.
فمینیسم نمیتواند تا ابد اسیر چهرهٔ اسطورهای دوبووار بماند. چنانکه خودِ فمینیسم در موجهای بعدی، بهویژه موج سوم و چهارم، از بسیاری آموزههای دوبووار فاصله گرفته است. امروز، فمینیسم سیاه، فمینیسم اسلامی، فمینیسم بینافرهنگی و نظریههای کوئیر، نشان میدهند که زنان دیگر خود را تنها در آینهٔ نظریههای فرانسوی دهه پنجاه تعریف نمیکنند.
زنان امروز، فمینیسم را نه بهعنوان مجموعهای از گزارههای فلسفی، بلکه بهمثابه تجربهٔ زیستهٔ بدن، تاریخ، و حیات روزمره درک میکنند. در این مسیر، «عمل» از «ادعا» مهمتر است، و آنکه رهایی را فریاد میزند، نخست باید در آیینه رفتار خود بیندیشد.
عبور از دوبووار، نه نادیدهگرفتن نقش اوست، بلکه اقدامی است برای رهایی فمینیسم از تناقضهایی که در تار و پود نخستین نظریههایش تنیده شدهاند. تا زمانی که زن، تنها بهمثابه سوژهای اروپامحور، سکولار، و آکادمیک تعریف شود، فمینیسم از تکرار خشونت نظری مصون نخواهد بود.
فمینیسم آینده، باید قادر باشد از خاستگاههای محدود و پارادایمهای فرسوده فراتر رود، و در عین ارجنهادن به میراث، از سایهٔ سنگین اسطورههای خطاکار خویش عبور کند.
و در پاسخ به پرسش دوم که مرز بین آزادی و سوء استفاده کجاست باید گفت:
این دقیقاً همان نقطهای است که بسیاری از نظریههای لیبرال، اگزیستانسیالیستی یا حتی فمینیستی، در آن به سکوت یا ابهام دچار میشوند.
مرز آزادی و سوءاستفاده، نه در «ظاهر رضایت»، بلکه در نسبت قدرت نهفته است. هرجا که نابرابری قدرت، تجربه، یا وابستگی روانی وجود دارد، آزادی بهسادگی میتواند به ابزاری برای سوءاستفاده بدل شود. روشنفکران، بهویژه آنانی که با ادبیات آزادی، رهایی و تعلیم سخن میگویند، بیش از هر کس باید نسبت به این مرز حساس باشند. نظریه، تنها زمانی اعتبار دارد که در آزمون اخلاق، سربلند بیرون آید. از قرن هجدهم به بعد، فیلسوفانی کوشیدهاند تا نشان دهند چگونه میتوان فرد را آزاد پنداشت، بیآنکه از مسئولیت اخلاقی تهیاش کرد.
ایمانوئل کانت، در نقد عقل عملی، اصل آزادی را با مفهوم وظیفه گره زد. او معتقد بود که آزادی واقعی تنها در بندگی عقل اخلاقی ممکن است؛ یعنی هر جا که کنشگر تابع قانون درونی وجدان باشد. به تعبیر کانت، “اخلاق، خودآیینی اراده است”؛ و آزادی اگر از اخلاق جدا شود، بدل به خودسری و هرجومرج خواهد شد. کانت از آزادی صرفاً به عنوان «توانایی انجام هر کاری» دفاع نمیکرد، بلکه آزادی را مشروط به قانون اخلاقی درونی (categorical imperative) میدانست. او تأکید میکرد: «با انسانها، همواره همچون غایت رفتار کن، نه وسیله.»
گرچه میشل فوکو نیز جزو امضاکنندگان نامه ۱۹۷۷ بود، اما نظریهاش درباره قدرت ابزار مهمی برای نقد همان اتفاقات است. او در کتابهایی مانند نظارت و تنبیه و تاریخ جنسیت نشان میدهد که:
«قدرت همیشه از بالا اعمال نمیشود، بلکه در تار و پود روابط انسانی حضور دارد، حتی در میل.»
یعنی آنچه بهظاهر «رابطه آزاد» است، ممکن است از دل شبکهای از قدرت، سلطه، وابستگی، و ساختارهای اجتماعی و روانی سر برآورَد. بنابراین رابطه سارتر یا دوبووار با دختران جوان، ولو با رضایت ظاهری، میتواند مصداق بهرهکشی قدرت باشد.
جودیت باتلر، فیلسوف فمینیست معاصر، در نقد روابط جنسی در بسترهای نابرابر تأکید میکند که صرف «رضایت» برای مشروعیتبخشی کافی نیست: «اگر میل و رضایت در بستری از سلطه، ترس یا نیاز شکل گرفته باشد، آزادی فردی واقعی نیست، بلکه بازتولید سلطه است.» پس در رابطهای که یک سو استاد، روشنفکر، نویسنده یا صاحب قدرت فکری است و سوی دیگر، نوجوانی وابسته به تحسین، اعتبار یا امنیت روانی، حتی اگر ظاهراً مبتنی بر میل باشد، نمیتوان آن را آزادانه و برابر دانست.
هانا آرنت، در کتاب وضع بشر، مفهوم آزادی را از خودکامگی جدا کرد و بر توان کنش و مسئولیتپذیری در عرصه عمومی تأکید ورزید. او با تحلیل پدیده «ابتذال شر»، نشان داد که چگونه نافرمانی از اخلاق و اندیشیدن، حتی در دل نظامهایی مدرن، میتواند به فجایع اخلاقی بینجامد.
پل ریکور، در آثارش از جمله خویشتن همچون دیگری، به نسبت میان خودآگاهی، روایت، و مسئولیت اخلاقی پرداخت. او معتقد بود که آزادی، در دل روایت زیست انسانی معنا مییابد، و هر کنش آزادانه، باید بتواند پاسخگو و توجیهپذیر در برابر دیگری باشد.
امانوئل لویناس نیز در سنت پدیدارشناسی، با تأکید بر «چهرهٔ دیگری»، اخلاق را مقدم بر هستیشناسی دانست. از نظر او، آزادی تنها در مواجهه با دیگری تعریف میشود؛ و مسئولیت اخلاقی، نه نتیجه قرارداد یا انتخاب، بلکه امری پیشینی و گریزناپذیر است.

سخن پایانی: افسون کلمات یا مسئولیت اندیشه؟
در جهان اندیشه، آنچه از فیلسوف باقی میماند، نه فقط کلمات او، بلکه نحوه زیستن با آن کلمات است. سیمون دوبووار و ژان پل سارتر، بیشک میراثدار عصری پرتلاطم بودند؛ عصری که از دل بحرانها، مفاهیمی چون آزادی، اصالت، و رهایی را به صحنه آورد. اما پرسش اصلی هنوز پابرجاست: آیا میتوان از رهایی نوشت، بیآنکه به قدرتِ نهفته در روابط انسانی اندیشید؟ آیا میتوان از آزادی سخن گفت، اما مرزهای آن را در عمل نادیده گرفت؟
تناقض میان اندیشه و زیست، تنها مسئله سارتر و دوبووار نیست؛ مسئله ماست، مسئله هر صاحبفکری که زبان را ابزار معنا میداند. این مقاله، نه تلاشی برای حذف، که کوششی برای فهمیدن بود — فهم اینکه چگونه حتی شریفترین نظریهها میتوانند در دستهای بیپروای قدرت، به ابزاری برای سلطه بدل شوند.
اگر از این افسانههای مدرن عبور نکنیم، فمینیسمی نو، اخلاقی نو، و انسانی نو نخواهیم داشت.
و شاید وقت آن رسیده است که کلمات را نه فقط بشنویم، که از نویسندگانشان بازخواست کنیم.
بسیار عالی
شما بفرما چادر و روسریتو بپوش برو کنج خونه بشین ! تو نصف مردی ! جانت به اندازه یک تخم ارزش داره ! ناقص العقلی ابزار شیطانی و بایستی هرروز در خانه کتک بخوری تا مبادا در برابر شوهرت حرفی بزنی . درکل تو به عنوان زن در شریعت اسلام بی ارزشی ! پس از سارتر و فلان و بسان حرفی نزن ! حرفهای زن پشیزی ارزش نداره . تو این قوائد رو پذیرفتی پس دیگه سکوت کن و برو کهنه بچتو عوض کن . تورو چه به ژان پل سارتر ؟؟؟؟ با حجاب از مکاتب غربی حرف میزنه ! بروبشین سره جات