تدبیر و نمایش

میلاد نوری

افراد و اجتماع برای زیستن به آگاهی و آزادی نیازمندند تا امور را تدبیر کنند، تمشیت امور برمبنای آگاهی و آزادی تدبیر نام می‌گیرد، اما نمایش مانع از تحقق آگاهی و آزادی است. وظیفه نمایش نهان ساختن و انکارِ واقعیت است تا از این طریق بی‌تدبیری نمایش‌دهندگان توجیه شود.

ما انسان‌ها گوشتی و پوستی کجاییم؟ ما در جهانیم. در میانِ طبیعت، در زمان و مکانیم. ما پیوندی واقعی به جهان داریم. ما در طبیعت حضور داریم و از طریق آن هستیم، همچنین توسطِ طبیعت تهدید می‌شویم. تمام نیازهای ما به مدد طبیعت برآورده می‌شود و تمام چیزهایی هم که جان ما را تهدید می‌کنند طبیعی است. پس ما طبیعت را دوست داریم و از آن بیمناک می‌شویم. این شوق و ترس است که ما را می‌سازد، مایی را که می‌اندیشیم و با اندیشه خود جهان را و طبیعت را تغییر می‌دهیم. زندگی پیوندی است میان‌آگاهی و آزادی انسان با جهانی که او را دربر گرفته است. جهانی که امکانِ حیات را برای انسان فراهم آورده است و خود موضوع شوق و ترس این انسان است و از سویی انسان است که با اندیشه و تدبیرِ خود جهان را به سوی آرزوها و امیدهای خود رهنمون می‌کند. در این میان، «تدبیرِ» گشودن عقلانی طریقی است که از معبرِ آن خواهش‌های انسانی برآورده شود و کمالات مطلوب او محقق گردد.
انسان‌ها همچنین کنارِ یکدیگر زندگی می‌کنند، چه بسا از ترس طبیعتی که ایشان را احاطه کرده است؛ شاید هم بالطبع چنین‌اند که همزیستی کنند و در کنار یکدیگر باشند. امر اجتماعی چه زاده ضرورت ناشی از نیاز باشد و چه برآمده از سرشتِ اجتماعی بشر، فرد را دربر گرفته و از طریقِ زبان به او امکان اندیشه‌ورزی داده است. انسان‌ها در کنارِ یکدیگر زبان‌مند می‌شوند و «زبان خصوصی» وجود ندارد. زبان، شرطِ آگاهی و خودآگاهی است و تنها در جامعه و در کنار انسان‌های دیگر میسر است. اما انسان‌ها نیز همان‌قدر که امکانِ برآوردنِ خواست‌ها و تمناهای فرد را فراهم می‌آورند، تهدیدی برای او و تهدیدی برای آگاهی و آزادی‌اش هستند. جامعه نیز موضوع شوق و ترس است، زیرا همان‌قدر که می‌بخشد، تهدید هم می‌کند؛ همان‌قدر که شرایطی برای زیستن فراهم می‌آورد، آدمی را به ستوه نیز می‌آورد.
انسان‌ها به جهت تنانگی، با یکدیگر دچار تخاصم و تقابل می‌شوند، اما رشته نامرئی زبان‌مندی و آگاهی ایشان را به یکدیگر پیوند می‌دهد. ایشان برای تدبیرِ تعارض‌ها و تخاصم‌های‌شان به اندیشه‌ای روی می‌آورند که میانِ ایشان مشترک است و از این طریق قانون را برقرار می‌سازند تا تقابل‌ها و تخاصم‌های‌شان را مرتفع سازد؛ زیرا ایشان مجاب به همزیستی‌اند.
به‌ این ترتیب، انسانی که از طریق اجتماع زبان‌مند و اندیشه‌ورز گشته است، از طریق اندیشه و زبان «سیاست» را بنیان می‌گذارد. سیاست چیزی جز فراهم آوردن اصول و لوازم همزیستی نیست، پس سیاست به واقعیت ربط دارد. به جهان انسان مربوط است و پیوند مستقیم با جانِ او دارد. اساسا سیاست چیزی جز تدبیر نیست و تدبیر تنها در موقعیتِ عینی و واقعی میسر و ممکن است.
اما سیاست تدبیرِ امور است برای تحقق چیزهایی که مطلوبِ آدمیان است؛ صلح، دوستی، عدالت، رفاه، مهرورزی، صیانت از طبیعت، تامین نیازهای اقتصادی و… اموری‌اند که وقوع‌شان در جهان آدمی را خشنود ساخته و شادمانی او را فراهم می‌آورد. اما این مفاهیم اگرچه دلکش و طرب‌انگیزند، خود حجابی بر دیدگان آدمی‌اند تا فراموش کند که در کجاست و چه می‌خواهد. سیاست، تدبیرِ جهان است برای تحقق این ایده‌های دلکش و دلفریب، اما دریغ که گاه آدمی چنان غرق در زیبایی عقلانی این مفاهیم می‌شود که فراموش می‌کند در جهانِ عینی، در واقعیتِ، طبیعت و اجتماع چه می‌گذرد. به این ترتیب، آرمان‌ها جای واقعیت‌ها را می‌گیرند و سیاست به صیانت از آرمان‌ها بدل می‌شود، اما چگونه می‌توان از آرمان‌ها صیانت کرد؟ با «نمایش»، پس «نمایش» جای «تدبیر» را می‌گیرد.
واقعیتِ فقر با آرمان غنا فراموش نمی‌شود؛ واقعیت ظلم با شعار عدالت فراموش نمی‌شود؛ واقعیت تخریبِ طبیعت با تبلیغات طبیعت‌دوستانه از میان نمی‌رود؛ واقعیت فساد و رانت با شعار مبارزه علیه فساد حل نمی‌شود و این همه «نمایش» است. نمایش، الگوی نامبارکی از سیاست‌ورزی است که انسان را می‌فریبد. افراد و اجتماع برای زیستن به آگاهی و آزادی نیازمندند تا امور را تدبیر کنند، تمشیت امور برمبنای آگاهی و آزادی تدبیر نام می‌گیرد، اما نمایش مانع از تحقق آگاهی و آزادی است. وظیفه نمایش نهان ساختن و انکارِ واقعیت است تا از این طریق بی‌تدبیری نمایش‌دهندگان توجیه شود. واقعیت تدبیر نشده، تهدیدی مستقیم برای حیات انسانی است. آن‌گاه که نمایش جای تدبیر را می‌گیرد و سیاست از فراهم آوردن ملزومات همزیستی به نمایش همزیستی بدل می‌شود، جانِ آگاه آدمی در معرض تهدید قرار می‌گیرد. اینجاست که جهان ملال‌آور و زندگی خسته‌کننده می‌شود. ملال و خستگی زاده نمایش‌هایی است که از واقعیت عینی تهی گشته‌اند.
انسان‌ها پروای هم را دارند، همان‌قدر به یکدیگر بازبسته‌اند که از جانب هم تهدید می‌شوند. نسبت انسان با طبیعت نیز چنین است. ایشان ناگزیر از حاکمیت سیاسی‌اند تا پاسدارِ آگاهی و آزادی افراد در میان جمع باشد و جمع را برای افراد تدبیر کند. بنابراین بُنیانِ حاکمیت سیاسی، تدبیرِ امر انسانی در پیوندهای دوسویه فرد و جمع است. حاکمیت ذاتا فرع بر آگاهی، آزادی و اخلاق است تا همزیستی را در فقدانِ وجدان‌های فردی از طریق قانون تدبیر کند. حاکمیت رویه‌ای است که بر اجرای قواعد همزیستی نظارت می‌کند و حاکمیت باید رابطه‌ای مستقیم با واقعیت داشته باشد. اما قدرتِ سیاسی به جهت بهره‌مندی از قواعد صلاحیت‌بخش، خود را از واقعیت عینی جدا کرده و شمایل آرمانی از خود به نمایش می‌گذارد. غالبا چنین نمایشی از طریق مفاهیم اخلاقی دلکش و آرمانی که مصداقی در جامعه و جهان ندارند رقم می‌خورد. هدف از چنین نمایشی چشم‌بندی است تا آدمی با غفلت از واقعیت‌های عینی، فراموش کند که رویه‌های موجود زندگانی و آگاهی‌اش را تهدید می‌کنند.

منبع: روزنامه اعتماد

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.