بخش سوم: قرون وسطی
تأثیر آگوستین در تاریخ فلسفه اخلاق پس از خود، ترکیب مسیحیت (مذهب رسمی امپراطوری روم پس از ۳۲۵ میلادی) با فلسفه یونانیای بود که از ویرانگری امپراطوری روم غربی نجات یافته بود. در این دوره بوئتیوس (۵۲۵-۴۸۰ م) شایان توجه ویژه است. از جمله کسانی که ما میتوانیم تعریف «شخص» را که پایه نظریه اخلاقی بوده است، از آنها بگیریم، بوئتیوس است. در فهم این معنا، نیاز داریم تا به تاریخ شکلگیری و ظهور نظریه تثلیث بازگردیم. کلیسا کیفیت پدر، پسر و روح القدس را توضیح داده بود که از یکدیگر متمایز بودند و در عین حال سه خدای جداگانه نبودند. در لاتین برای آنها اصطلاح persona به کار رفت که به معنای نقش/ role بود. اما آنچه توسط دستورزبان نویسان برای تمایز نهادن بین آنها به کار رفت، اصطلاحاتی بود که ما آنها را «اول شخص، دوم شخص و سوم شخص» مینامیم و برایشان از ضمایر و افعال متناسب با خودشان استفاده میکنیم. همان انسان میتواند در اول شخص «من» باشد، در دوم شخص«تو» باشد و در سوم شخص «او». آموزه تثلیث بر پایه فهم این سه شخص درک میشود: یک خدا با اشخاصی که در روابط متفاوت با یکدیگر قرار گرفتهاند؛ چه بسا در این صورت، اصطلاح شخص نیز برای فهم رابطه الوهیت دوم شخص با انسانیتش به کار رفته است. کلیسا به سخن گفتن از یک شخص با دو گونه ماهیت سوق پیدا کرد: شخصی که در پشت دو ماهیت ایستاده است. این مزیت نه حاصل برساختن انسانیت از مسیح بود و نه برآمده از الوهیت کم رنگ مسیح. افلاطون و ارسطو هیچ اصطلاحی به کار نبردند که ما بتوانیم آن را به «شخص/ person» در معنای مدرن آن – یعنی کسی که بر خلاف چیزهای دیگر منشأ تمامی صفات و خصوصیات خویش است- ترجمه کنیم. با این همه، تعریف بوئتیوس از «شخص» به عنوان «جوهر فردی ماهیت عقلانی» ، گامی کلیدی در معرفی مفهومی بود که ما اکنون از شخص میفهمیم.
در غرب شناخت بیشتر متون ارسطویی از دست رفت، اما در شرق وضعیت چنین نبود. شرقیان متون ارسطو را به سریانی و عربی ترجمه کردند و عاقبت (در اسپانیای اسلامی) این متون به لاتین ترجمه شدند و دوباره همراه با ترجمه تفسیرهای بزرگ عربی به اروپای مسیحی در قرن دوازدهم بازگشتند. این نوزایش (رنسانس) آموختن فلسفه منجر به یک بحران شد، زیرا که تهدیدی محسوب میشد که موجب تضعیف هماهنگی به وجود آمده از زمان آگوستین میشد؛ بین مرجعیت عقل به عنوان راه ارائه شده به وسیله فلسفه یونانی و مرجعیت ایمان به عنوان طریقی که آموزههای کلیسای مسیحی بدان رهنمون بودند. به ویژه اینکه سه اشتباه در دیدگاه ارسطو وجود داشت: آموزههای او حاوی قدیم بودن جهان، انکار آشکار جاودانگی شخصی و انکار سامان دادن و دخالت خداوند در جهان بودند. (See, for example, Bonaventure, In Hexaemeron, VI.۵ and In II Sent., lib.II, d.۱, pars۱, a.۱, q.۲.) این سه موضوع (جهان، روح و خدا) تمرکز اندیشه فلسفی برای شش قرن بعد را به خود اختصاص دادند.
توماس آکوئیناس (۷۴-۱۲۲۴ م) عهدهدار پروژه ترکیب بین ارسطو و مسیحیت شد؛ هرچند که روایت او از مسیحیت هنوز عمیقا تحت تأثیر آگوستین و بالتبع روایت نوافلاطونی بود. آکوئیناس مانند ارسطو، بر پایانهای (نباتی، حیوانی و نوعا انسانی) که در نظم طبیعی به انسان داده شده، تأکید کرد. او هم فضائل اصلی را توصیف کرد و هم فضائل دینیِ ایمان، یعنی آرزو و عشق را اما او تنشی را که فیلسوفان اخلاق فضیلتِ فعلی بین فضیلت و آنچه پیآمد احکام یا اصول است، قائلاند، احساس نمیکرد. قوانین حاکم بر اینکه ما چگونه باید زندگی کنیم، شناخته شدهاند؛ برخی از آنها توسط وحی، برخی توسط تجربه طبیعی عادی و تأملات عقلی. اما آکوئیناس میاندیشید که این قوانین با تعین بخشیدن به خیر ما سازگارند؛ چرا که خداوند ما را تنها به آنچه با خیر خودمان سازگار است، ملزم میسازد. نظریه آکوئیناس یک نظریه نیکخواهگرا/ eudaimonist به معنایی که قبلا تعریف کردیم است و از این رو طبیعتا به سمت پایان و غایت خودش سوق پیدا خواهد کرد؛ «زیرا هر انسانی طبیعتا خواستار حد اعلای سعادت است. از این خواست طبیعی همه خواستهای دیگر نشأت میگیرد زیراکه هر کس هرچه را میخواهد به سبب غایتش آن را میخواهد» (Summa Theologiae I, q.۲۰. a.۲). خواست خداوند با فرمان خودسرانه اِعمال نمیشود، اما آنچه برای برخی از انسانها خیر و خوب است میتواند برای این نوع از کنشگران مناسب تلقی شود چرا که نسبت به هدفی که مثلا این کنشگر در نظر دارد به انجام برساند، سنجیده میشود و در محیط خاصی است که محیط واقعی عمل است و اشخاص دیگر با شرایط فردی و اجتماعی درآن جای گرفتهاند. اصول قانون طبیعی اخلاقی، اصولی هستند که از داوریهای عام ساخته میشوند و با استدلالهای درست درباره انواع اعمالی که اخلاقا برای انسان کنشگر شایست و ناشایست هستند، شکل گرفتهاند. بنابراین آنها دست کم در اصول و دست بالا در سطح بسیار کلی، از طبیعت و سرشت انسان ناشی شدهاند.