زمزمه‌های مخملین ۵

سروش دباغ در «زمزمه‌های مخملین»، پنجره‌ای فلسفی-عرفانی به ژرف‌ترین پرسش‌های وجود آدمی می‌گشاید. از «قانون معکوس» آلن واتس که نشان می‌دهد تلاش برای رضایت، خود مانع آن است، تا گذار از «ایمان شورمندانه» به «ایمان از سر طمانینه» در پرتو فلسفه ویتگنشتاین، و از تحلیل رنج در ادیان مختلف تا انسان به مثابه «حیوان قصه‌گو» و نهایتاً مرگ‌آگاهی رندانه. این مجموعه، حکمت سرد و آرامش مخملینی را پیشنهاد می‌کند که نه با انفعال، که با شناخت «قاعده بازی» هستی و سبک‌بالی در عبور از دوگانه‌ها حاصل می‌شود.

زمزمهٔ ۳۶:

آلن واتس، فیلسوف معاصر، در نوشته‌های خود از «قانون معکوس» سخن گفته و آنرا روایت کرده: هر چه من و تو بیشتر در پی کسب حسّ و حال خوب باشیم، رضایت درونی کمتری نصیب می‌بریم؛ چرا که دنبال کردن مجدّانهٔ هر امر، بیش از هر چیز از این مهم پرده بر می‌گیرد که آنرا نداریم یا کم داریم. هر چه بیشتر در پی افزایش درآمد و ثروت باشی، به رغم درآمد زیادی که کسب می‌کنی؛ احساس ناکافی بودن و عدم رضایت می‌کنی. هر چقدر دلنگرانِ قدرت و شهرت و زیبایی باشی و بیشتر در پی بدست آوردنشان باشی؛ به رغم اینکه از منظر انسانهای پیرامونی قدرتمند و مشهور و زیبا بحساب می‌آیی، شخصاً ناراضی هستی، چرا که در قیاس با قدرت و شهرت بیشتر، آنرا ناکافی می‌یابی و بسان آب شور دریا که هر چه از آن بیشتر می‌نوشی، تشنگی‌ات رفع نمی‌شود؛ به هر میزان ثروت و قدرت و شهرت که برسی، همچنان احساس عدم رضایت، ناکافی بودن و کلافگی می‌کنی.

در این میان، راهکار رهگشا نه از سنخِ نادیده گرفتن و انکارِ خواسته‌ها و نیازهای انسانی است، که به تعبیر مازلو روانشناس معاصر گریزی از این نیازها و پیش چشم داشتن و جدّی گرفتنِ «سلسله مراتبِ نیازها» نیست؛ نه تنبلی و بی عملی و انفعال پیشه کردن و دست روی دست گذاشتن. در مقابل، نیازها را به رسمیت شناختن و از پی برآوردنِ سرخوشانه و آسان گیرانهٔ آن‌ها روان شدن و مقهورِ «قانون معکوس» نشدن و فرو نهادنِ سخت گیری و اهمیت دادنِ بیش از حدّ به امور یادشده، قوام بخش «حال خوبِ» من و تو است، که «نازنینی تو ولی در حدّ خویش».

رند شیرازی که با خود زمزمه می‌کرد: «گفت آسان گیر برخود کارها کز روی طبع/ سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت کوش/ گوش کن ای پسر وز بهر دنیا غم مخور/ گفتمت چون دُر حدیثی، گر توانی داشت هوش»، از همین بارقهٔ نغز پرده بر می‌گرفت و در سخت کوشی و سخت گرفتنِ بسیار که من و ترا مغموم می‌کند، طعن می‌زد.

مولانا هم که در «دیوان شمس» می‌گفت: «جملهٔ بیقراریت از طلب قرار توست/ طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت/ جملهٔ ناگوارشت از طلب گوارش است/ ترک گوارش آر کنی زهر گوار آیدت»؛ آگاهانه، حکیمانه و سبکبارانه، «قانون معکوس» را به تصویر می‌کشید و پیش روی ما قرار می‌داد.

 

زمزمهٔ ۳۷:

«این قافلهٔ عمر عجب می‌گذرد». روزگاری متأثر از میراث عرفانی- حکمی پسِ پشت، به قدر وسع در اندیشهٔ مزه مزه کردن «ایمان شورمندانه» بودم و افتان و خیزان پیش می‌رفتم؛ ایمانی که با گرمی و شوق و خطر کردن و دل به دریا زدن گره خورده و به تعبیر کیر که گور، فیلسوف دانمارکی، با جهیدن به درون تاریکی در می‌رسد و «جهش ایمانی» را رقم می زند.

مولوی که می‌گفت: «تاجر ترسنده طبع شیشه جان/ در طلب نه سود دارد نه زیان/ بل زیان دارد که محروم است و خوار/ نور او نوشد که باشد شعله خوار»؛ روایتی خطر خیز و شورانگیز از ایمان ورزی را به تصویر می‌کشید. سپهری هم که «صدای کفش ایمان در کوچهٔ شوق» را می‌شنید و از ایمانی «از تابش استوا گرم» سراغ می‌گرفت؛ همین روایت از ایمان را بر می‌کشید.

چند صباحی گذشت و با پای نهادن به سرای عافیت سوز ویتگنشتاین و پیش چشم داشتن اخگرهای فلسفی او در “فرهنگ و ارزش” و “در باب یقین” و واکاوی قلعه هزارتوی زبان برای مدتی مدید، رفته رفته نگاهم به مقولهٔ ایمان و چند وچون ایمان ورزی تغییر کرد و «ایمان از سر طمأنینه» جایگزین «ایمان شورمندانه» شد، در جانم سخت رخنه کرد و «نحوه‌ای از بودن» را برایم رقم زد. در ایمان از سر طمأنینه، از گرما و شورمندی و خطر کردن خبری نیست. در مقابل، طمأنینه در غیاب و بجای اطمینان نظری می‌نشیند، آرامشی آبی رنگ با چاشنیِ «حکمت سرد» سر بر می‌آورد و ضمیر و روان من و ترا می‌آکند.

در «ایمان آرزومندانه»، سالک حسرت ناکانه و آرزومندانه در پی فراچنگ آوردن و مزه مزه کردن ایمان است و حسی نوستالژیک نسبت به «شاهدان عهد شباب» فکری خود دارد؛ چنانکه فروغ از «آیه‌های زمینی» و از کبوتر ایمانی سراغ می‌گرفت که از قلبها گریخته و از «چراغ‌های رابطه» ای که تاریک شده و نوری ندارند، گله و شکوه می‌کرد. شاملو هم که در شعر «در آستانه» با خود زمزمه می‌کرد: «دریغا/ ای کاش ای کاش/ قضاوتی قضاوتی قضاوتی/ در کار در کار در کار/می‌بود!»، روایت خویش از ایمان آرزومندانه را به تصویر می‌کشید.

ایمان از سر طمأنینه، نه این است و نه آن. نه از شور انگیزی کیر که گوری در آن ردّ پایی هست، نه از تمناها و آرزوهای برنیامدهٔ فروغ و شاملو. بلکه مملوّ از طمأنینه‌ای مخملین است با چاشنیِ آرامشی روح نواز و «حکمت فاقد شوریدگیِ» ویتگنشتاینی که در «ساحل سرد سکون» می‌وزد و بدن و روان و نگاه سالک را عمیقاً می‌آکند و در بر می‌گیرد.

 

زمزمهٔ ۳۸:

در “قرآن”، کتاب مقدس مسلمانان آمده است: «لَقَد خَلَقنا الانسان فی کَبَد»: همانا انسان را در رنج آفریدیم. در “انجیلِ” مسیحیان بارها از رنج سخن رفته، در “راه آیین: ذمه پدهٔ” بوداییان نیز بر رنج انسان‌های پیرامونی انگشت تاکید نهاده شده. به روایت “قرآن”، زندگی آدمیان بر روی کره خاکی با رنج بردن و سختی کشیدن عجین گشته وگره خورده. به میزانی که بندگان با بکار بستن اختیار و آزادی انسانیِ خود راه را از کژ راهه تشخیص داده، آموزه‌ها و فرامین دینی را پیش چشم قرار دهند، در مسیر هدایت پای نهند و پیش روند، به رغم سختی و رنجی که می‌تواند به همراه داشته باشد، رستگار می‌شوند؛ که: «اِنّا هَدَیناه السّبیل اِمّا شاکرا و اِمّا کَفورا»: ما راه رستگاری را نشان دادیم، می‌خواهند شاکر باشند یا کفر پیشه کنند.

به روایت “انجیل”، مفهوم رنج، نقش و سویهٔ الاهیاتی پررنگی دارد؛ که مسیح، فرزند خداوند بجای همه آدمیان بر روی صلیب رنج کشید و مجال آمرزش و رستگاری آنها را فراهم کرد. انسان‌هایی که به «گناه نخستین» آلوده گشته و با آن زاده شده‌اند، به سبب ایثار مسیح و رنج عظیمی که بجای همه جهانیان بر روی صلیب برد، رستگار می‌گردند. حافظ که می‌گفت: «ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده‌ای/ ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم/ چون لاله مِی مبین و قدح در میان کار/ این داغ بین که بر دل خونین نهاده‌ایم»، متأثر از همین آموزه‌های مسیحی بود.

از سوی دیگر، در سنت بودیستی، مفهوم رنج سویه هستی شناختی و انسان‌شناختی عمیقی دارد. به روایت “ذم پده”، رنج با بود و باش من و تو سخت گره خورده. علت اصلی رنج کشیدن، نیازها و خواسته‌های متعدد و متکثر انسانهاست. هر چه از حجم خواسته‌ها، نیازها و انتظارات من و تو کاسته شود و به تعبیر علی ابن ابیطالب، «خفیف الموونه» و سبکبار شویم، از میزان درد و رنجی که می‌کشیم، کم می‌گردد و زودتر می‌توانیم از «سامسارا» که از جنس چرخهٔ رنجِ تکرار شونده است، رها گردیم و به نیروانا بپیوندیم.

هرچند با داغ زاده شده‌ایم و چند صباحی که بر روی کرهٔ خاکی زندگی می‌کنیم؛ به روایت متون مقدس، گزیر و گریزی از رنج کشیدن و دست و پنجه نرم کردن با آن نداریم؛ رنج‌هایی که با اگزیستانسِ من و تو گره خورده و از میان رخت بر نخواهد خواست. در عین حال می‌توان با بهینه و کمینه کردن فهرست نیازها، مطالبات و انتظارات خود و به محاق راندن قیاس‌های رهزن خویش با فلانی و بهمانی و پس زدن زیاده خواهی ها و طلب روزی ننهاده نکردن، به قدر وسع سبکبالی و وارستگی را چشید و از حجم تلخیها، پریشانی‌ها و رنجهایی که جسم و جان و روان من و ترا می‌خلد و خراش می‌دهد، کاست.

 

زمزمهٔ ۳۹.

کثیری از انسانهای پیرامونی، از پی ارسطو، انسان را «حیوان ناطق» و «حیوان سیاسی» نامیده‌اند. در سده‌های اخیر، انسان را «حیوان اخلاقی» و «حیوان ابزارساز» نیز انگاشته‌اند. در دهه‌های گذشته، به اقتفای ویکتور فرانکل و برخی اندیشمندانِ پسا مدرن، بر «حیوان معناکاو» و «حیوان قصه گو» بودن انسان نیز انگشت تاکید نهاده شده است.

بارقه‌های نابی در تعاریف و تعیین مرادها از مفهوم «انسان» در تعابیر فوق موج می زند و وجه ممیزهٔ انسان از سایر حیوانات را به نیکی به تصویر می‌کشد: ناطق و سیاسی و اخلاقی و ابزارساز و معناکاو و قصه گو بودن….

در این میان، شخصاً وصفِ «قصه گو» را بیش از سایر اوصاف می‌پسندم و با آن همداستانم. قصه گویی با واکاوی قلعه هزارتوی زبان و برساختن و خلق کردن و روایت گری و هنرمندی و حکایت این و آنرا رها کردن و روایت خود را ثنا کردن گره خورده و در می‌رسد. گویی در این آیینه، بهتر می‌توان این موجود دوپا را که چند هزار سال از سر برآوردن اش بر روی کرهٔ خاکی می‌گذرد، شناخت و شناساند. قصه گویی و روایت گری، هم متضمنِ بکاربستن قوهٔ نطق است، هم سیاست و مدنیت و اخلاق را در بر می‌گیرد، هم ابزار سازی و معناکاوی و معنایابی را بر می‌کشد.

هر انسانی، قصه و روایت یکتا و یگانه و منحصر به فردی از زیستن و زندگی کردن دارد. به میزانی که من و تو بتوانیم قصهٔ زندگی دیگران را بخوانیم و دریابیم، جهانمان فراخ‌تر می‌شود. همچنین به قدری که قدرتِ دخل و تصرّف در قصهٔ زندگی خود و بازنویسی آنرا بیابیم و بکار بندیم، «وزنِ بودن» و خودشکوفایی و زیستنِ اصیل را ژرف‌تر می‌چشیم.

 

زمزمهٔ ۴۰:

رند رواقی اندیشِ مرگ آگاه، بارها رونده بودنِ به سوی مرگ و زوالِ حتمی ما انسانهای پیرامونی را با خود زمزمه کرده و به تصویر کشیده: «بیار باده که بنیاد عمر بر باد است»، «مجو درستی عهد از جهان سست نهاد»، «پیوند عمر بسته به موییست هوش دار»، «بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین» و…

از سوی دیگر، حافظ قصهٔ رفتن و زوال و در خاک آرمیدن را با سرمه‌ای بر چشم کشیدن و دیگرگون دیدن هستی و فراتر رفتن از دوگانهٔ شکر و شکایت گره زده:

«چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است

چو بر صحیفهٔ هستی رقم نخواهد ماند»

عموم آدمیان از جمله من و تو را می‌توان ذیل دو گانهٔ «شاکر/شاکی» گنجاند و جای داد. شاکر بودن با رضایت درون و خرسندی، به رغم همهٔ بادهای ناموافقی که می‌وزد، گره خورده و شاکی بودن با شکایت کردنِ مدام از عالم و آدم و طلبکار بودن از خود، خانواده، جامعه و روزگار در می‌رسد.

به روایت حافظ، اگر مرگ آگاهی، زوال اندیشی و رواقی نگری در جان تو عمیقاً لانه کند؛ از دلمشغول نقش نیک و بد بودن رها می‌شوی، از دوگانه‌های شکر و شکایت و یاس و امید عبور می‌کنی؛ فارغ دلانه و «فارغ از امید»، تماشاگری پیشه می‌کنی و آرامشی سرد را مزه مزه می‌کنی.

بی سبب نبود که حافظ می‌گفت: «حاصلِ کارگه کون و مکان این همه نیست»، «که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست» و «نام حافظ رقمِ نیک پذیرفت ولی/پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست».

وقتی مرگ آگاهیِ رندانه در دل و جانت می‌نشیند و از دوگانه‌های پر رنگ و معنادارِ نیک و بد، سود و زیان، صومعه و دیر مغان… رها می‌گردی و از قیل و قالهای روزمره در می‌گذری و پای در «هیچستان» می‌گذاری؛ «ترسی شفاف» را می‌چشی و سبکبالی را مزه مزه می‌کنی.

 

زمزمه‌های مخملین(1): نیایشی مدرن با دردهای دیروز و امروز

زمزمه‌های مخملین(۲)؛ روایتی از سکوت‌های معنوی و نیایش‌های حکیمانه

زمزمه‌های مخملین(3)؛ روایتی از نیایش و سلوک اگزیستانسیل در دنیای مدرن

زمزمه‌های مخملین(۴): سلوک معنوی در جهان مدرن

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.