زمزمه‌های مخملین(۴): سلوک معنوی در جهان مدرن

سروش دباغ در «زمزمه‌های مخملین»، با وام‌گیری از میراث عرفانی شرق و فلسفهٔ غرب، زیست‌جهانِ معنوی خود را در تقاطعِ نیایش، تنهایی و مرگ‌آگاهی می‌کاود. او در این مسیر، از مولوی و شمس تبریزی تا سپهری و جبران خلیل جبران را همسفر می‌کند تا «نیایش» را در شش گونهٔ مختلف — از عرفانی تا ناواقع‌گرایانه — بازتعریف کند و پاسخی اگزیستانسیل به پرسش‌های بنیادین انسان معاصر دهد. این جستار، روایتی است از سلوکی مدرن که در آن، «غم و شادی» همزاد یکدیگرند، «تنهایی» به مخمل نرمی می‌گراید و «مرگ» نه هراس‌انگیز، که همزاد زندگی است.

  • سروش دباغ: «این قافلهٔ عمرعجب می‌گذرد». دههٔ هفتاد شمسی، چهار کتابِ بالینی، ترجمان نیکویی برای احوال وجودی من بودند و هر وقت می‌خواستم نیایش کنم، به سروقت آنها می‌رفتم: «مثنوی معنویِ» مولوی بلخی، «نیایشِ» علی شریعتی، «هشت کتابِ» سهراب سپهری و «حدیث بندگی و دلبردگیِ» عبدالکریم سروش. خاطرم هست دعاهای «مثنوی» را در خلوت می‌خواندم و حظ می‌بردم؛ همچنین نیایش‌های شریعتی و اشعار لطیف سپهری را. از آن دوران تا اکنون که این سطور را می‌نویسم، راه بلندی طی کرده و تغییرات محسوس و ملموسی در زیست – جهان، نگرش و سلوکِ فکری و اگزیستانسیل ام پدیدار گشته و سر برآورده است.

سه سال پیش، در ادامهٔ کارکِ «طرحواره ای از عرفان مدرن/ سلوک اگزیستانسیل در روزگار کنونی»، به سروقت «نیایش» رفتم و بدان پرداختم. جستار «هستهٔ پنهان تماشا: تأملی در انواع نیایش» محصول آن تتبعات و تأملات است. در آنجا کوشیده‌ام با توضیح ربط و نسبت و اشتراک و افتراق میان دعا و نیایش، تلقیِ خود از انواع شش گانهٔ نیایش را صورت‌بندی و روایت کنم: «نیایش مخاطبه محور»، «نیایش عرفانی»، «نیایش معنوی»، «نیایش حکیمانه»، «نیایش آرزومندانه» و «نیایش ناواقع‌گرایانه».»

چند صباحی است در حال وهوای نیایش کردنم؛ نیایش‌هایی که دل مشغولی‌ها، دغدغه‌ها و زبر و زبر شدن‌ها و تلاطم‌های آونگ آسای من در روزگار پر تب وتاب کنونی را به تصویر می‌کشد، رنگ وبوی مرا می‌دهد و بر زبان قلمم جاری می‌گردد. بنا دارم در آیندهٔ نه چندان دور، مجموعهٔ این نیایش‌ها را که آمیزه‌ای از «نیایش معنوی»، «نیایش عرفانی» و «نیایش حکیمانه» است و از جنس «گزین نویسی»، تحت عنوانِ کتابچهٔ «زمزمه‌های مخملین» به دست انتشار سپارم. طی چند ماه گذشته در سه نوبت، بیست و پنج نیایش از این مجموعه را منتشر کرده‌ام. خوش دارم ده نیایشِ دیگر از دفتر «زمزمه‌های مخملین» را پیش روی مخاطبان قرار دهم:

 

زمزمهٔ 26. سهراب در سوگ فروغ سروده: «و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود/ و او به سبک درخت میان عافیت نور منتشر می‌شد». بارش باران، پدیده‌ای تکراری است؛ اما از آن تکرارهایی که گرد ملال بر سر و صورتش نمی نشنید و نمی نشاند. به روایت شاملو: «و ما همچنان/دوره می‌کنیم/شب را و روز را/ هنوز را…». آیا می‌توان شب و روز را که از پی یکدیگر می‌آیند و تکرار می‌شوند، دوره کرد و در عین حال دست ردّ به سینهٔ ملال زد؟

روند و آیندِ مداوم بینِ «غرقگی» و «نظاره گری» و میان این دو آونگ آسا در نوسان بودن، می‌تواند از حجم ملالِ من و تو بکاهد و روزهایی تکراری با چاشنی طراوت را رقم بزند. تجربهٔ غرقگی با اشتغال به کارهایی که سخت دوستشان داری و در آنها آمیزه‌ای از «دانش» و «مهارت و «چالش» را مزه مزه می‌کنی در می‌رسد؛ کارهایی که استعدادهایت در آنها شکوفا می‌شود و گذرِ دقایق و ساعات را حس نمی‌کنی؛ از نویسندگی و نوازندگی و خوانندگی و خیاطی و باغبانی گرفته تا معلمی و فروشندگی و طراحی صنعتی و وکالت و طبابت و مدیریت و…

از سوی دیگر، هر از گاهی باید دست از کار و بار شست، مرخصی گرفت و به آهستگی و با طمأنینه به نظاره گری نشست؛ به نظارهٔ آنچه در درون و اطراف و پیرامون ات می‌گذرد؛ تماشا کردنی که از جنس «تراوش بی واسطهٔ نگاه» است و عاری از قضاوت و داوری. نظاره گری‌ای اینچنین که با «سکوت معنوی» در می‌رسد و از جنس «توجه آگاهی» و تماشاگری است؛ هم من و تو را معطوف به اینجا و اکنون می‌کند و افکار منفی و رهزن را پس می زند و «لمس حضور» را به قدر وسع به سمتمان می‌وزاند، هم در بند گذشته بودن و گیر نکردن در آن و دلنگرانِ آینده شدن را که قوام بخش پاشانی و ملالت است، به محاق می راند.

رابطهٔ دیالکتیکیِ میان «غرقگی» و «نظاره گری» را تجربه کردن و آونگ آسا میان این دو در رفت و آمد بودن، نحوه‌ای از بودن را برای سالک مدرن رقم می زند که هر چند تکراری است، که با دوره کردنِ شب و روز در می‌رسد و گره خورده؛ اما این تکرار بسان باران با طعم و چاشنیِ طراوت و لطافت و بداعت عجین گشته و نو شدن را به سمت او سوق داده.

 

زمزمهٔ 27. «عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته. نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی، یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوت‌ها تفاوت می‌زاید. حال آن که به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق… یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش.»

سخن حکیمانهٔ فوق، یکی از چهل قاعدهٔ شمس تبریزی به روایتِ الیف شافاک در کتاب «ملّت عشق» دربارهٔ صوفیانی است که دلی باز دارند و «پرنده‌تر از مرغان هوایی» در سپهرِ معنا سیر می‌کنند. عالم انسانی، پیچیده، توبرتو و رنگارنگ است. عشق و تجربهٔ عاشقی یکی از مختصات دنیای انسانی است. چه اینسری باشد، چه آن سری، چه این سویی باشد چه آنسویی؛ چه زمینی باشد، چه آسمانی؛ تجربه‌ای در برگیرنده و منحصر به فرد است؛ چرا که تحولی غریب در فردِ عاشق پدید می‌آورد و وجود تازه‌ای بدو می‌بخشد که پیش از این ندیده بوده و نمی‌شناخته.

شمس از دوگانهٔ در میانِ آتش عشق بودن و سوختن و یا در بیرونِ آن بودن و حسرتش را کشیدن سخن گفته. می‌توان شقِ سومی را هم بدان افزود، هنگامیکه تو خاطرات عشقی سپری شده را با خودت و یا با «خویشاوند» ی همدل و صمیم مرور می‌کنی و غرقِ در روزگار سپری شده می‌گردی، نه در میانش هستی و نه در حسرتش. این روایت گری، از جنس دمیدن در خاکستر سردی است که در جایی از وجود و روانت سخت خزیده و پناه گرفته و به محاق رفته؛ اکنون پیش چشمت حیّ و حاضر شده، شعله ور گشته و افسانه‌ای شیرین را فرا یادت آورده، که: «من ترا مشغول می‌کردم دلا/ یاد آن افسانه کردی عاقبت»…

درست است که آن اوقات لطیف که ترا از تو می‌ربود و بیخود می‌کرد، دیگر تکرار نمی‌شود؛ در عین حال بخاطر آوردنش، لذت و غمی غریب را به سمت ات می‌وزاند. رند رواقی اندیشِ شیراز نشین که می‌گفت: «از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب/ رجعتی می‌خواستم لیکن فراق افتاده بود»، از همین از همین احوال غریب و متضاد پرده بر می‌گرفت و در خاکستر بر جای مانده از «از آن خوش حال‌ها» می‌دمید. می‌خواست به سروقت معشوقِ دورانِ جوانی برود، اما امکان و توان و مجالش را نداشت.

 

زمزمهٔ 28. «اقْرَأْ کتَابَک کفَی بِنَفْسِک الْیوْمَ عَلَیک حَسِیبًا»: نامه‌ات را بخوان، کافی است که امروز خود حسابرس خویش باشی.»

«وَکلَّ إِنْسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِی عُنُقِهِ وَنُخْرِجُ لَهُ یوْمَ الْقِیامَهِ کتَابًا یلْقَاهُ مَنْشُورًا»:  کارنامه هر انسانی را به گردن او بسته‌ایم و برای او روز قیامت نامه‌ای را که گشاده می‌بیند بیرون می‌آوریم.

«وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَی کمَا خَلَقْنَاکمْ أَوَّلَ مَرَّهٍ وَ تَرَکتُمْ مَا خَوَّلْنَاکمْ وَرَاءَ ظُهُورِکمْ»: همان گونه که شما را نخستین بار آفریدیم، اکنون نیز تنها به سوی ما آمده‌اید و آنچه را به شما عطا کرده بودیم پشت سر خود نهاده‌اید.

 

آیات تکان دهندهٔ فوق، سویهٔ اگزیستانسیلِ پررنگی دارند و تنهایی و یکتاییِ ژرف من و تو را به روایت قرآن، فرا یادمان می‌آورند: امروز برای حسابرسی‌ات، حضور خودت کفایت می‌کند و بس است؛ کارنامهٔ هر انسانی، تنها و تنها او را در چنبرهٔ خود گرفتار کرده و در کام کشیده؛ اکنون یکان یکان بسوی ما باز می‌گردید، در حالیکه همهٔ داشته‌های خود را فرو نهاده‌اید، همانگونه که اول بار تنها خلق شدید.

سپهری می‌گفت: «آدم اینجا تنهاست/ و در این تنهایی سایهٔ نارونی تا ابدیت جاریست» و «بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است». آروین یالوم هم  تنهایی را یکی از «مسلماتِ هستیِ» چهارگانه می‌انگاشت؛ آنچه فقط در میان آدمیان یافت می‌شود. همانطور که دیگر موجودات می‌میرند و انسان «تنها» موجودی است که می‌داند می‌میرد و  نسبت به نزدیک شدنِ به مرگ خود، آگاهی  دارد؛ انسان یگانه موجودی است که به تنهایی مهیب و غریب خود بر روی این کرهٔ خاکی، تنهاییِ مهیبِ اگزیستانسیلی که هیچگاه از میان رخت بر نمی‌بندد، تفطن دارد.

هر چند به روایت نگارنده، می‌توان به مدد «تنهایی مخملین» از حجم و عظمتِ تنهاییِ اگزیستانسیل و مهابت آن کاست؛ اما نمی‌توان آنرا از میان برداشت؛ تنهایی‌ای که در جای خود هراس انگیز و مهیب است و در زمرهٔ «رنج‌های امحاءناپذیر».

انسان زاده شدن در زیست-جهان شاملو «تجسد وظیفه» است و با «توان خندیدن به وسعت دل» و «توان خندیدن از سویدای جان» در می‌رسد؛ انسان زاده شدنی که با «توانِ غمناکِ تحمل تنهایی» و «تنهایی عریان» عمیقاً گره خورده است.

 

زمزمهٔ 29. جبران خلیل جبران در کتاب خواندنیِ «پیامبر» با خود زمزمه می‌کند: «شادی‌های شما همان غمهای شماست که نقابش را برداشته است و چاهی که خنده‌هایتان از آن می‌جوشد همان است که از اشکهایتان پر شده است… هر چه غم ژرفتر وجود شما را می‌کاود، گنجایشی فراختر برای شادی خواهید داشت…بعضی گویند شادی از غم عظیم‌تر است. بعضی می گویند چنین نیست بلکه غم بر شادی چیرگی دارد، اما من با تو می گویم که غم و شادی از هم جدایی ناپذیرند…هنگامیکه یکی از آن دو در کنارت نشسته است، به یاد آر که آن دیگری نیز در بستر تو به خواب رفته است.»

 

بصیرت نابی در سخنِ جبران خلیل موج می زند و تداعی کنندهٔ ابیات نغری از «مثنویِ» مولاناست: «چونک قبضی آیدت ای راه‌رو/ آن صلاح تست آتش دل مشو/ زآنک در خرجی در آن بسط و گشاد/ خرج را دخلی بباید ز اعتداد/ چونک قبض آید تو در وی بسط بین/تازه باش و چین میفکن در جبین».»

غم و شادی از احوالی‌اند که با اگزیستانس و بود و باش ما گره خورده‌اند. وقتی غمی که توام با قبض است به سراغ من و تو می‌آید، دو کار می‌توان کرد؛ یا خود را ملامت کرد که چرا چنین شده و گیوه‌ها را برکشید و شتابان در مقامِ پس زدن و به عقب راندنِ آن با جدّ و جهد بر آمد. و یا اینکه با غم و قبضی که سربرآورده، مواجه شد و آنرا در آغوش گرفت، بجای تلاش برای پس زدن، انکار و یا سرکوب آن. راهکار دوم که با صبوری و نظاره گری عجین می‌گردد، با روایتِ جبران خلیل جبران و مولانا از چند و چونِ غم و شادی سازوار است؛ غم و شادی‌ای که از یکدیگر جدایی ناپذیرند و وقتی یکی من و ترا در کام می‌کشد، دیگری در سایه نشسته است و به ما می‌نگرد. از در رسیدن قبض غم آلود نباید دلنگران و دلواپس شد، که قبض و غم بسان حضور مهمان در منزل و عمر سفر، عجالی و موقتی‌اند و پس از چند صباحی جای خود را به بسط و شادی می‌دهند.

غم و شادی بسان امواجی هستند که هر از گاهی در دریای روانِ من و تو می‌وزند و ما را از پی خود به اینسو و آنسو می‌کشند. مهم این است که بتوان هنر مواجههٔ با امواج و موج سواری را آموخت و بکار بست. باید خود را رها کرد و روی امواج قبض و غم خوابید و به آنها اجازه داد از من و تو عبور کنند؛ نه اینکه سودای مقابله و رویارویی با امواج و پس زدن آنیِ آنها را در سر پروراند و به مصاف آنها رفت که حاصلی جز ناکامی ندارد. همانطور که طبیعت قوانینِ تخطی ناپذیرِ خود را بر بدنِ من و تو اعمال می‌کند و مرهم نهادنِ بر دردهای جسمانی، زمانبر است و فی المثل شکستگیِ استخوان دست و پا، دو روزه بهبود نمی‌یابد؛ قبض و غمی که روان را می‌آکند و من و ترا در کام خود می‌کشد، به سرعت و سهولت از میان رخت بر نمی‌بندد و صبوری، نظاره گری و مدیریتِ آدمیان را می‌طلبد، که دریای موّاج و متلاطمِ روان نیز قواعد خود را دارد.

 

زمزمهٔ 30. «درد» سمت و سوی جسمانی دارد و جسم را درگیر می‌کند و از گیر وگرفتی در بدن خبر می‌دهد، حال آنکه «رنج»، اعمّ از «رنج امحاء پذیر» و «رنج امحاء ناپذیر»، صبغهٔ اگزیستانسیل دارد و روان را می‌خلد و می‌تراشد. «پذیرش ژرفِ» اموری که خارج از اراده و اختیار و میل و پسند من و تو پیرامونمان رخ داده، بر سر راه زندگی ما سبز شده و آنرا آکنده؛ پذیرش ژرفی که از جنس امور ورزیدنی است و نیازمند ممارست و در باورها، هیجانات، رفتارها و در زیست-جهان من و تو ریزش می‌کند، به نحو محسوس و در خور درنگی از حجم رنجمان می‌کاهد. حال آنکه «عدم پذیرشِ» آن‌ها، عدم پذیرشی که در باورها، هیجانات و رفتارها بروز و ظهور می‌یابد، بر حجم رنج جانکاه من و تو می‌افزاید و به نحو ملموسی بر آتشِ «حال بد» مان نفت می‌ریزد.

 

زمزمهٔ 31. «آسمانِ به اندازه آبی/ سنگچین‌ها، تماشا، تجرد/…ناودان مزین به گنجشک/ آفتابِ صریح/ خاکِ خوشنود/چشم تا کار می‌کرد/هوشِ پاییز بود…/ انس/ روی گرمای ادراک پاشیده می‌شد/ فکر/ آهسته بود.»

سپهری در رسیدنِ پاییز را در دفتر «ما هیچ؛ ما نگاه» به نیکی به تصویر کشیده؛ و از تماشا و تجرد و گنجشک و آسمان آبی و آفتاب دلنشین و خاک خرسند و گرمای ادراک و فکرِ آهسته سخن گفته است. در میان فصول چهارگانه، بهار و پاییز را سخت دوست دارم. در آنها نه از گرمای بی امان و کلافه کنندهٔ تابستان خبری هست؛ نه از سرمای استخوان سوز و زیر و زبر کنندهٔ زمستان. پاییز نماد آرامش، سکون و خُنُکای نسیم‌هایی است که می‌وزند و جسم و روانِ آدمیان را به نرمی نوازش می‌کنند.

در فصل پاییز، برگهای درختان زرد می‌شوند و فرو می‌ریزند؛ برگ‌هایی که بسان آرزوها و تمناهای بر نیامدهٔ من و تو، یکایک نقش زمین می‌شوند و اثری از آنها بر روی شاخه‌های درخت بر جای نمی‌ماند. به نزد من پاییز با نیمهٔ دوم عمر گره خورده؛ بر خلاف بهار که نشاط و شور جوانی عجین گشته و زمستان که با خزان زندگی در کهنسالی در می‌رسد.

با عبور از پنجاه سالگی و پای نهادن به دههٔ ششمِ عمر، بیش از نیمی از عمر سپری شده؛ در این میان، موهای سپید نشسته بر سر و صورت، فرا یاد من و تو می‌آورد که «جرس فریاد می‌دارد که بر بندید محملها» و مجال چندانی برای انجام کارهای ناتمام و بر زمین مانده، نمانده است.

«گرمای ادراک» و «فکر آهسته» با پختگی و درنگ و طمأنینه و تأنی در می‌رسد، پس از فرو نشستن شور و هیجان غلیظ دوران جوانی؛ احوال اگزیستانسیلی که محصول از پیش خود راه افتادن و به پیش خود رسیدن و به تماشای خویش نشستن است؛ سلوکی که مطابق با آموزه‌های یونگی در نیمهٔ دوم عمر مجال بروز و ظهور می‌یابد.

«فراغتی و کتابی و گوشهٔ چمنی». می‌توان در عصرهای پاییزی به کنجی خزید و به صدای خش خش برگهای زردِ بر زمین ریخته گوش کرد و هنگام نوشیدنِ یک فنجان چای یا خواندن یک کتاب، «تنهایی مخملین» و «ایمان از سر طمأنینه» را چشید، آرامشی ژرف را که متناسب با هوای پاییزی است استنشاق کرد، «لمس حضور» را چشید و سرخوشانه به سبکی یک پر رسید.

 

زمزمهٔ 32. سهراب از «سورهٔ تماشا» سخن گفت و آیات روح نواز آنرا در کتاب «حجم سبز» به تصویر کشید: «به تماشا سوگند/ و به آغاز کلام/ و به پرواز کبوتر از ذهن/ واژه‌ای در قفس است/ حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود/… پی گوهر باشید/ لحظه‌ها را به چراگاه رسالت/ ببرید/…هر که با مرغ هوا دوست شود/ خوابش/ آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود/ آنکه نور از سرانگشت زمان بر چیند/ می‌گشاید گره پنجره‌ها را با آه».»

بر همین سیاق، نگارنده سرود «سورهٔ حضور» را خوانده و بر کشیده:

حضوری که با دست ردّ زدن به سینهٔ گذشتهٔ از میان رخت بربسته و آیندهٔ نیامده و به محاق راندن پریشانی و پاشانی، می‌توان لمس اش کرد.

حضوری که به مدد «تراوش بی واسطهٔ نگاه» و نظاره کردنِ نابِ امور پیرامونی در فضای «سکوت معنوی»، می‌توان استنشاق اش کرد.

حضوری که با خاموش کردن تموّجات ذهنی و قیل و قالهای درونی، آرامشی آبی رنگ را در روان من و تو می‌کارد.

حضوری که تماماً دربرگیرنده است و افزون بر جان و روان، بدنت را هم احاطه می‌کند و در کام می‌کشد؛ بسان موجی که به ساحل می‌رسد و همهٔ خانه‌ای را که کودکی سه ساله با ماسه ساخته، فرا می‌گیرد، در خود می‌شوید و فرو می‌برد و چیزی از آن بر جای نمی‌گذارد.

حضوری که از جنس آب و خرد و روشنایی است، با «تنهایی مخملین» و «مرگ آگاهی» در می‌رسد و سبکباری و سبکبالی را برای سالک مدرن رقم می زند.

حضوری که بسان نسیمی که میان شاخه‌های درخت بید می‌وزد و با برگهایش معاشقه می‌کند، در تار و پودِ بدن و روان من و تو می‌تند و آنرا به اهتزاز در می‌آورد.

حضوری که با «زمان-در» و زمانیدن عجین گشته، پس زنندهٔ ملال است و تازگی و طراوتی انبوه را به سمت ات می‌کوچاند.

حضوری که از غم و شادی‌های متعارف عبور می‌کند، فراتر از «خوشحالی» می نشنید و با «خرسندی» و «دل خرّم» در می‌رسد و «اصلِ اصلِ شادمانی» را در زیست-جهان ات می‌کارد تا سبز شود.

حضوری که…

 

زمزمهٔ 33. «سال‌ها پیش در بیابانهای شهر خودمان زیر درختی ایستاده بودم. ناگهان خدا چنان نزدیک آمد که من قدری عقب رفتم. مردمان پیوسته چنین‌اند. تماشای بی واسطه و رو در رو را تاب نمی‌آورند، تنها به نیمرخ اشیا چشم دارند.»

درست می‌گوید سهراب؛ تماشای بی واسطهٔ پدیده‌ها و هستیِ پیرامون، امری طاقت فرسا ست و بهت و حیرتی غریب را به سمت من و تو می‌وزاند، از اینرو عموم مردمان از آن گریزان‌اند؛ چنانکه خیره شدن به خورشید و چشم دوختن در آن برای دقایقی چند، کاری طاقت فرساست. وضعیت تراژیک ما انسانهای پیرامونی که تخته بند زمان و مکان ایم و در پی شنیدنِ «آواز حقیقت» روانه گشته‌ایم، از این قرار است: برای فهمیدن و توصیف کردن پدیده‌ها و گفتگو دربارهٔ آنها، اعمّ از درخت و آبشار و پرنده و دریا و خدا و هستی و تنهایی و مرگ و معنای زندگی و….. گریز و گزیری از بکار بستن واسطه‌ها نداریم؛ واسطه‌هایی که در قالب واژگان و مفاهیم سر بر می‌آورند و زبان را می‌آکنند. در عین حال، با وام کردن واژگان و مفاهیم، ناخواسته حجابی میان خود و آن‌ها می‌افکنیم؛ حجابی که نظاره کردنِ ناب جهان پیرامون را از ما می ستاند.

به همین سبب، سپهری در شعر «از آبها به بعد»، حسرت روزگاری را می‌خورد که انسان با «فلسفه‌های لاجوردی» خوش بود؛ «در سمت پرنده فکر می‌کرد» و «با نبض درخت، نبض او می‌زد» و «در متن عناصر می‌خوابید.»

هنگامیکه در متن عناصر می‌خوابی و با نبض درخت، نبض ات می زند و در سمت پرنده فکر می‌کنی، در کار تماشای بی واسطه و غیر مفهومیِ جهان پیرامون هستی و مفاهیم و صورتها را سوزانده‌ای و به محاق رانده‌ای و از سوبژکتیویسم دکارتی عبور کرده‌ای؛ لحظاتی که «بار دانش را از دوش پرستو به زمین» گذاشته‌ای، سرمه‌ای بر چشم کشیده‌ای و دیگرگون به هستی می‌نگری. در این اوقات «ترا ترسی شفاف فرا می‌گیرد»؛ ترسی که با حیرت و مهابت عجین گشته، ملال را پس می زند و طراوت و ابّهت و غرابت و غربت را در روان ات می‌کارد و احوال اگزیستانسیلِ غیر قابل وصفی را برایت رقم می زند.

 

زمزمهٔ 34. جبران خلیل جبران، سالک مدرنِ لبنانی در کتاب «پیامبر» از احوال مرگ آگاهانهٔ خود اینگونه پرده بر گرفته: «شما می‌خواهید از راز مرگ آگاه شوید. اما چگونه این راز را در خواهید یافت مگر آنکه آن را در قلب زندگی بجویید؟ …اگر براستی می‌خواهید روح مرگ را مشاهده کنید، پنجرهٔ قلبتان را به سوی جوهر زندگی بگشایید. زیرا مرگ و زندگی یکی هستند، چنانکه رودخانه و دریا از یک گوهرند…مردن چیست جز برهنه در باد ایستادن و در آفتاب ذوب شدن؟ و قطع نفس چیست جز آزاد کردن نفس از این جزر و مدّ بیقرار، وقتی اوج گیرد و گسترده شود…تنها وقتی از چشمهٔ سکوت بنوشید می‌توانید براستی آواز بخوانید.»

زمزمه‌های خلیل جبران، تداعی کنندهٔ تصاویر تازهٔ مرگ اندیشانهٔ سهراب در کتاب «صدای پای آب» است:

«مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید/مرگ با خوشه انگور می‌آید به دهان/مرگ گاهی ریحان می‌چیند/ گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد/ و همه می دانیم/ ریه‌های لذت، پر اکسیژن مرگ است/ در نبندیم به روی سخن زندهٔ تقدیر که از پشت چپرهای صدا می‌شنویم.»

به روایت جبران خلیل، اگر من و تو بتوانیم پنجرهٔ قلب خود را به سوی زندگی بگشاییم و زیستن را مزه مزه و استنشاق کنیم، آنوقت روح مرگ را خواهیم دید، که مرگ و زندگی سخت در هم تنیده‌اند. تاکید نگارندهٔ «پیامبر» بر این امر که زمانی می‌توانی به درستی آواز بخوانی که از چشمهٔ سکوت نوشیده باشی؛ تداعی کنندهٔ این سخن حکیمانهٔ یالوم است که هر چه از حجم تجارب نازیسته ات کم گردد، میزان اضطراب مرگ ات کاهش پیدا می‌کند و برای سفر حتمیِ مرگ و گذاشتن و گذشتن و روی در نقاب خاک کشیدن آماده‌تر می‌شوی، بسان میوه‌ای بر شاخسار درخت گلابی که دوران کالی را پشت سر نهاده و پخته و شیرین شده و آماده است برای رها کردن شاخه و لغزیدن بر روی زمین.

به همین سبب، هر چند ریه‌های لذت مملوّ از اکسیژن مرگ است، هر چند مرگ در سایه نشسته و من و ترا نظاره می‌کند؛ در عین حال، مواجههٔ رهگشای با آن، نه از جنس «کورمرگی» است و نه با «مرگ هراسی» در می‌رسد؛ بلکه از سنخ «مرگ آگاهی» است و در آغوش کشیدنِ سخن زندهٔ تقدیر و به قدر وسع از چشمهٔ زندگی نوشیدن و کسب آمادگی کردن برای این سفر بی بازگشت؛ بسان میوهٔ رسیدهٔ آبدارِ شیرینی که در آستانهٔ گسستن از درخت است. در چنین وضعیت اگزیستانسیلی، سالک مدرن می‌تواند از مرگی سراغ بگیرد که از صبح سخن می‌گوید و ریحان می‌چیند و با خوشهٔ انگور به دهان می‌آید.

 

زمزمهٔ 35. محی الدین عربی، سالک سنتیِ اندلسی، در اواخر عمر با خود زمزمه می‌کرد: «اینک قلبم پذیرای تمام صورتها و عقاید گشته/ دیری برای راهبان و چراگاهی برای آهوان/ و آتشکده‌ای و کعبه‌ای برای طواف کنندگان/ و الواح تورات و آیات قرآن/ به دینِ دوست داشتن (حبّ) باور دارم و گرویده‌ام.»

سهراب سپهری، سالک مدرنِ کاشانی نیز در کتاب «شرق اندوه» با خود نجوا می‌کرد: «قرآن بالای سرم، بالش من انجیل، بستر من تورات، و زبرپوشم اوستا، می‌بینم خواب:/ بودایی در نیلوفر آب/ هر جا گلهای نیایش رست، من چیدم.»

ابن عربی و سپهری، به نیکی از نگرش گشوده و کثرت گرایانهٔ خود دربارهٔ چند و چونِ رستگاری انسانهای پیرامونی که به ادیان و مذاهبِ رنگارنگ معتقدند، پرده بر گرفته و از دام برگزیده و خاص بودن و تعلق داشتنِ به «فرقهٔ ناجیه» رها شده‌اند.

بیش از بیست سال است که نزاعهای الاهیاتی با محوریت بر کشیدنِ شورمندانهٔ فلان دین و مذهب و فرو کوفتن بهمان دین و مذهب برایم رنگ باخته و از آن عبور کرده‌ام. با مرور اجمالیِ تاریخ بشریت طی سده‌های گذشته، همچنین پیش چشم داشتنِ تنوع و تکثرِ بالفعلِ پیشینه‌های معرفتی، معیشتی، تربیتی، عاطفی و روانیِ آدمیان پیرامونی، می‌توان دریافت که تلاش برای بر هم زدنِ این کثرت و بر طبل مذهب و آئین خود کوبیدن و آنرا در صدر نشاندن و دست ردّ به سینهٔ دیگران زدن و «از سر ربوه در دمشق» نظر کردن و خود را برتر از سایرین پنداشتن و دیگران را بیرون از جادهٔ هدایت انگاشتن و شناساندن؛ جهدی بی توفیق می‌نماید و خوابی است که تعبیر نمی‌شود و راهی به جایی نمی‌برد.

در مقابل، همگان را به یک چشم دیدن، هاضمهٔ فراخ کسب کردن و «در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کردن» و بدون چشمداشت و محاسبه خلایق را دوست داشتن و «روی پای تر باران به بلندی محبت رفتن» و از پی جان هیکِ کثرت گرا، غایت قصوای ادیان و مذاهب را پس زدنِ «خود محوری» و پای نهادن در وادیِ «حقیقت محوری» انگاشتن، به خودشکوفاییِ بیشتر من و تو مدد می‌رساند و بر حجم مدنیت و مدارای ما می‌افزاید.

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.