زمزمه‌های مخملین(۲)؛ روایتی از سکوت‌های معنوی و نیایش‌های حکیمانه

“زمزمه‌های مخملین، روایتی از سکوت‌های معنوی و نیایش‌های حکیمانه در جهان پرآشوب امروز است. سروش دباغ در این اثر، با وام‌گیری از مولوی، شریعتی و سپهری، و نیز با تکیه بر تجربه‌های اگزیستانسیل خود، به ترسیم انواع نیایش و سکوت می‌پردازد: از نیایش عرفانی تا نیایش معنوی، از سکوت اخلاقی تا سکوتِ تماشاگرانه. او از رنج‌های امحاءپذیر و امحاءناپذیر می‌گوید، از طنز به مثابه سلاحی در برابر ملال هستی، و از هنر به عنوان محملی برای آشکارگی حقیقت. این متن، دعوتی است به تامل در بابِ زیستنِ آگاهانه، پذیرشِ رنج‌های ناگزیر، و جستجوی آرامش در میانِ تلاطم‌های روزگار. گویی دباغ می‌خواهد بپرسد: آیا می‌توان در جهانی که بنیاد عمرش بر باد است، به سکوتِ معنوی رسید و زمزمه‌های مخملینِ وجود را شنید؟”

سروش دباغ: «این قافله عمرعجب می‌گذرد». دهه هفتاد شمسی، سه کتابِ بالینی، ترجمان نیکویی برای احوال وجودی من بودند و هر وقت می‌خواستم نیایش کنم، به سروقت آنها می‌رفتم: «مثنوی معنویِ» مولوی بلخی، «نیایشِ» علی شریعتی و «هشت کتابِ» سهراب سپهری. خاطرم هست دعاهای «مثنوی» را در خلوت می‌خواندم و حظ می‌بردم؛ همچنین نیایش‌های شریعتی و اشعار لطیف سپهری را. از آن دوران تا اکنون که این سطور را می‌نویسم، راه بلندی طی کرده و تغییرات محسوس و ملموسی در زیست – جهان، نگرش و سلوکِ فکری و اگزیستانسیل ام پدیدار گشته و سر برآورده است.

سه سال پیش، در ادامه کارکِ «طرحواره‌ای از عرفان مدرن/ سلوک اگزیستانسیل در روزگار کنونی»، به سروقت «نیایش» رفتم و بدان پرداختم. جستار «هسته پنهان تماشا: تأملی در انواع نیایش» محصول آن تتبعات و تأملات است. در آنجا کوشیده‌ام با توضیح ربط و نسبت و اشتراک و افتراق میان دعا و نیایش، تلقیِ خود از انواع شش گانه نیایش را صورت‌بندی و روایت کنم: «نیایش مخاطبه محور»، «نیایش عرفانی»، «نیایش معنوی»، «نیایش حکیمانه»، «نیایش آرزومندانه» و «نیایش ناواقع‌گرایانه».»

چند صباحی است در حال وهوای نیایش کردنم؛ نیایش‌هایی که دل مشغولی‌ها، دغدغه‌ها و زبر و زبر شدن‌ها و تلاطم‌های آونگ آسای من در روزگار پر تب وتاب کنونی را به تصویر می‌کشد، رنگ وبوی مرا می‌دهد و بر زبان قلمم جاری می‌گردد. بنا دارم در آینده نه چندان دور، مجموعه این نیایش‌ها را که آمیزه‌ای از «نیایش معنوی» و «نیایش حکیمانه» است و از جنس «گزین نویسی»، تحت عنوانِ «زمزمه‌های مخلمین» به دست انتشار سپارم. چند ماه پیش، هشت نیایش از این مجموعه را منتشر کردم. اکنون، خوش دارم نه نیایشِ دیگر از دفتر «زمزمه‌های مخملین» را پیش روی مخاطبان قرار دهم:

 

” می‌توان سه نوع سکوت را از یکدیگر تفکیک کرد: «سکوتی که آگاهانه اختیار می‌شود»، «سکوتی که غیر اختیاری و در کام کشنده است» و سکوتی که با تماشاگری در می‌رسد و می‌توان به استقبال آن رفت.» اولی را «سکوت اخلاقی» بخوانیم، که در آن سالک، زبان را مهار می‌کند و به قدر وسع دیگران را با زبان خویش و دروغ گفتن و بهتان بستن و بدگویی و پرونده سازی نمی‌آزارد.

دومی را می‌توان «سکوت عرفانی» انگاشت، سکوتی که در آن فرد بی اختیار «دچار آبیِ دریای بیکران» می‌شود و به سبب مواجهه با مهابت هستی احوال غریبی را تجربه می‌کند. سومی را «سکوت معنوی» بنامیم. در این اوقات، سالک به سراغ سکوت می‌رود و آنرا در آغوش می‌کشد و تماشاگری پیشه می‌کند؛ تماشاگری‌ای که با فرو نشاندن قیل و قال‌های ذهنی و مشاهده بی‌طرفانه جهان و خویشتن در می‌رسد. ذهن و ضمیری که به استقبال سکوت می‌رود، به تدریج یاد می‌گیرد که جریان بی‌وقفه افکار و احساساتِ خود را ببیند و بشناسد و بگذارد و بگذرد، نه اینکه از درِ سرکوب آنها در آید.

«سکوت عرفانی» و «سکوت معنوی» از حجم تجربه ملال می‌کاهند و طراوت و تازگی و طمأنینه را به سمت سالک مدرن می‌وزانند.”

 

«” «نیایش معنوی» با رصد کردنِ احوال درون در سکوت و از پیش خود راه افتادن و پس از زیر و زبر شدن و بالا و پایین رفتن، به پیش خود رسیدن ارتباط وثیقی دارد؛ نیایشی که آرامش و طمأنینه را به سمت من و تو می‌وزاند. فرو رفتن در کامِ افکار منفی و رهزن و اسیر خیالات خرد و درشت و حرف و حدیث شدن، از موانعِ تحققِ این نوع نیایش روحنواز است..

می‌توان در جای دنجی نشست و به کنجی خزید، چشمان را بست و خود را نشسته کنار درخت بلندی تصویر کرد؛ درختی که کنار نهری قرار گرفته و آب به آرامی در آن جریان دارد. در ادامه، هر یک از افکار رهزن

و منفی را روی برگی از برگهای درخت قرار داد و بسته بندی کرد و پایین فرو فرستاد.

برگ‌ها یکایک در آب می افتند و جریان آب آنها را با خود می‌برد. با نظاره کردنِ برگهایی که فرو می افتند و از پیش چشم من و تو می‌گذرند، می‌توان افکار منفی و مخرب را از خود جدا کرد، رفتن و از میان رخت بر بستنِ آنها را نظاره کرد و سرشار از سبکی و تازگی شد و طراوت و خرسندی را در خود مزه مزه کرد و «دل خرم» را به عیان دید.

می‌شود نیایش روزانه‌ای از این دست را برای دقایقی چند انجام داد و آتش در پاشانی و پریشانی زد و آرمیدگی را چشید.”

 

” فریتس پرلز، روان‌درمانگرِ معاصر و مبدع روش گشتالت درمانی، نیایشی دارد موسوم به «نیایش گشتالت»:

«من از پی کار خود و تو از پی کار خودت/ به این جهان نیامده‌ام تا با خواسته‌های تو زندگی کنم،/ تو هم نیامده‌ای تا به دلخواه من زندگی کنی/ تو تویی و من من،/ اگر تصادفاً همدیگر را یافتیم زهی سعادت/ و اگر نه چاره نیست.»

بر همین سیاق، می‌شود نیایشی حکیمانه را سر و سامان بخشید و با خود در کنج خلوت زمزمه کرد:

«به این جهان نیامده ام تا بیهوده و منفعلانه رنج کشم/ تو هم به این دنیا نیامده ای تا ییهوده و منفعلانه رنج کشی/ اگر جدّ و جهد کردیم و بخت یارمان شد و توانستیم از حجم «رنجهای امحاء ناپذیر» بکاهیم و بر «رنجهای امحاء پذیر» غلبه کنیم و به رنج‌هایمان معنا ببخشیم، زهی سعادت/ و اگر نه چاره نیست و باید آنها را بپذبربم و در آغوش کشیم.» ”

 

” خیام می‌گفت «ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز»، و «فردا که از این دیر فنا درگذریم/ با هفت هزار سالگان سر به سریم. کلیم کاشانی هم از «افسانه حیات» و «آویز فریبی» پرده بر می‌گرفت که یک روزش صرف بستن دل به این و آن می‌شود و روز دیگرش صرفِ کندن دل زین و زان. حافظ نیز بانگ بر می‌آورد که از جهانِ سست نهاد، درست عهدی را طلب مکن که «بنیاد عمر بر باد است» و «آخر الامر گل کوزه گران خواهی شد».

سخنان حکیمانه فوق، وجه تراژیک زندگی را به نیکی به تصویر می‌کشد. انسان تنها موجودی است که به زوال و فنای خود وقوف و تفطن دارد و «می‌داند» که می‌میرد؛ آگاهی‌ای که از جنس «ترنم موزون حزن» است و «درد جاودانگی» را فرا یاد من و تو می‌آورد.

در عین حال، برای کاستنِ ازسنگینی طاقت فرسای «بار هستی»، گریز و گزیری از پناه بردن به زیستن غافلانه و سرخوشانه و بازیگوشانه ندارد؛ زیستنی که با رقابت و برد و باخت و قیل و قال و قیاس کردن خود با فلانی و بهمانی سخت گره خورده و از جنس غرقگی و غوطه خوردن و بازیگری است و از حجمِ تماشاگری متاملانه محنت بار می‌کاهد و رهایی موقت را برایش رقم می زند.

اما طنز تلخ ماجرا این است که این چرخه سر باز ایستادن ندارد و بسان شب و روز که از پی یکدیگر می‌آیند، در بن و بنیادِ بود و باش و زیست-جهان ما عمیقاً رخنه کرده؛ از اینرو تکرار می‌شود و تکرار می‌گردد و به ادامه دادن ادامه می‌دهد.”

 

” جان هیک، سالک مدرنِ انگلیسی، در «عبادت سکوت» به چیزی دست یافته بود که نمی‌توانست در دیوارهای پرشکوه کلیسا آن را بیابد؛ همان «لحظه ناب آشکارگی»، همان حالتی که زبان در مقابل عظمت حقیقت فرو می‌ماند. سکوت، برای او و هم نشینانش، نه فراموشی کلام، که رسیدن به زبانی دیگر بود؛ زبانی که تنها در گوشِ جان طنین می‌افکند. در تجربه زیسته سپهری نیز می‌توان این سنخ سکوت و خاموشی را سراغ گرفت: «آنی بود، درها وا شده بود / برگی نه، شاخی نه، باغ فنا پیدا شده بود. /مرغان مکان خاموش، این خاموش، آن خاموش/ خاموشی گویا شده بود.»

سه نوع سکوت را از یکدیگر تفکیک کنیم: سکوتی که آگاهانه اختیار می‌شود و فرد عالما عامداً لب فرو می‌بندد، سکوتی که غیر اختیاری است و در کام کشنده و احاطه کننده و در برگیرنده، و سکوتی که با تماشاگری و نظاره کردن و نگریستن در می‌رسد و می‌توان به استقبال آن رفت؛ سکوتی که «نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه» است و «قوسی از دایره سبز سعادت».»

اولی را «سکوت اخلاقی» بخوانیم، دومی را «سکوت عرفانی» بینگاریم و سومی را «سکوت معنوی» بنامیم. سکوت معنوی که با «تنهایی مخملین» و مزه مزه کرنِ حضور در می‌رسد، از حجم تجربه ملال می‌کاهد و طراوت و تر و تازه شدن را به سمت سالک مدرن می‌وزاند و آرامشی ژرف را در روان او می‌کارد.”

 

” «زندگی حسّ غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد». زمان یک مفهوم دوسویه است؛ نیمی از آن اُبژکتیو و نیمی دیگر سوبژکتیو است: «زمانی که بر ما می‌گذرد» و ما در آن محاط هستیم (زمان-بر) و «زمانی که در ما می‌گذرد» و ما بر آن محیط هستیم (زمان-در). «زمان-بر» از جنسِ عقربه‌های ساعت است که از بیرون بر ما تحمیل می‌شود.

«زمان-در» بر خلاف «زمان-بر»، عرصه‌ای است که در آن انسان دیگر نظاره گر حرکت بیرونیِ لحظه‌ها نیست و خود صحنه وقوع زمان می‌گردد. در اینجا، زمان در ما تنیده می‌شود، در ما مکث می‌کند، و ما را در خود فرو می‌برد.

به میزانی که من و تو، «تنهایی مخملین»، «رنج رهگشا»، «ایمان از سر طمأنینه»، «نیایش حکیمانه»، «مرگ آگاهی»، «خرسندی»، «لمس حضور»، «سکوت معنوی» و «نگاه طنازانه به هستی» را زمزمه و مزه مزه کنیم و بچشیم؛ «زمان-در» غنا و ژرفای بیشتری پیدا می‌کند و اوقات ملال انگیز به محاق رانده می‌شود. ”

 

” اگر ملال را از جنس آگاهی تلخ از بی ثباتی و بی معنایی جهان بینگاریم؛ ملالی که می‌تواند گذر زمان را برای ما مهیب و دشوار سازد، «طنز» را می‌توان نوعی واکنش اگزیستانسیال به این وضعیت بحساب آورد.

انسان به کمک طنز، برخلاف استیصال منفعلانه، تسلیم بی‌معنایی نمی‌شود؛ بلکه، با اتخاذ موضعی دوگانه—هم پذیرش، هم تسخر زدن—جهان را به چالش می‌کشد. برای نیچه، خندیدن به خود، و حتی به مفهوم «حقیقت»، از مقوماتِ زندگی اصیل و حکیمانه است. چنین خنده‌ای، از انسانی حکایت می‌کند که از ملال و پوچی فرا رفته و ارزش‌های نوینی را خلق کرده است.

ساموئل بکت در «در انتظار گودو»، جهانی را به تصویر می‌کشد که در آن شخصیت‌ها در چنبره بی‌معنایی گرفتار گشته‌اند؛ در عین حال، بکت همین بی‌معنایی را با دیالوگ‌های طنزآمیز حاضران در آمیخته است. در اینجا، طنز در خدمت پذیرش موقعیتِ اگزیستانسیل و معنا بخشیدنِ به زندگی و افزایش «تاب آوِریِ» انسان‌های رنگارنگِ کوچه و خیابان قرار گرفته.

سروش صحت هم در فیلمِ «صبحانه با زرافه‌ها»، با خلق دیالوگ‌های طنز آمیز و به تصویر کشیدنِ سرخوشی‌های چندباره دوستان داماد و پزشک، همچنین برجسته کردن بی تفاوتی و بی خیالیِ محسوس آنها نسبت به آنچه در پیرامونشان می‌گذرد، در کار تسخر زدنِ به جهان است و ریشخند کردنِ تلخی و تاریکی و سیاهی آن؛ طنز و تسخری که بناست دست ردّ به سینه ملال و بی معنایی زند و به قدر وسع به زندگی معنا بخشد. می‌توان بارقه‌های این نگرش به هستی را در فیلمِ «جهان با من برقصِ» این کارگردان رصد کرد و به تماشا نشست؛ نگرشی که با «مرگ آگاهی» عجین گشته و سربرآورده.”

 

“هایدگر در کتاب «سرآغاز کار هنری»، نسبت میان «حقیقت» و «هنر» را به تصویر می‌کشد و آشکار گشتنِ حقیقت در یک اثر هنری را بر جسته می‌کند؛ که هنر جهانی را می‌گشاید و پیش چشمان من و تو قرار می‌دهد که قبل از آن پنهان یا نادیدنی بوده است. اثر هنری نه صرفاً شیئی برای نگاه کردن، بلکه محملی برای آشکارگیِ هستی است.

«ما هیچ، ما نگاه». دیدن و نگریستنِ هنری از جنس مواجهه‌ای با هستی است که من و ترا از سطح به عمق سوق می‌دهد؛ دیدنی نه برای تملک و فراچنگ آوردن، بلکه دیدنی که با گشودگی و نظاره گری در می‌رسد. در این روایت از بود و باش و زیستن، بازیگری به محاق می‌رود و تماشاگری و نظاره‌گری بر صدر می‌نشیند؛ نظاره گری ایکه از جنس در آغوش گرفتن و پذیرفتنِ هستی است و تسخیر و از آنِ خود کردنِ جهان را فرو نهادن و رها کردن.

در این «نحوه از بودن»، سالک مدرن، آهسته آهسته «لمس حضورِ» پر رمز و راز را مزه مزه می‌کند، «سکوت معنوی» و گویا شدن خاموشی را می‌چشد و تنهایی و طمأنینه‌ای ژرف را تجربه می‌کند.

در «تاریخ بیهقی»، احمد میمندی درباره بوسهل زوزنی می‌گوید: «در همه کارها ناتمام بود». حسِّ ناتمام بودن و کارهای نکرده داشتن و از این بابت گریبان خود را در خلوت گرفتن و خویشتن و خانواده و جامعه را سرزنش و ملامت کردن، از «انباشت هیجانات مثبت» جلوگیری می‌کند و مخلِّ سلامت روان و «حال خوب» است. هر چند نمی‌توان فاصله میان «خود واقعی» و «خود آرمانی» را بطور کامل از میان برداشت و همه خواسته‌های خود را محقق کرد، تمام استعدادها را شکوفا کرد و بدانها جامه عمل پوشاند؛ اما می‌توان از طریق کاستنِ از حجم تجارب نازیسته خود، از میزانِ ناتمام بودن کاست.

تخفیف کردن دیگران، طعن زدن، عیب جویی کردن، طلبکار بودن، نادیده گرفتنِ توانمندی‌هایشان در موارد متعددی ریشه در حال بدِ من و تو دارد؛ حال بدی که با حسّ ناتمام بودن، خشم، بلا تکلیفی، کلافگی و نارضایتیِ عمیق از خود گره خورده و با مکانیسم‌های دفاعی نابالغِ” انکار” و ” فرافکنی” و تخریبِ انسانهای پیرامونی بروز و ظهور می‌یابد.

به قدر وسع، در کارزار زندگی حسِِّ تمام بودن را چشیدن، هیجانات مثبتِ را انباشته می‌کند، بر وزنِ سلامت روان می‌افزاید و حال خوب و طمأنینه را به سمت من و تو می‌وزاند.

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.