آیا خداوند ما را خواهد بخشید؟

سعیده میرصدری

فیلم «اولین اصلاح‌شده» (First Reformed) به کارگردانی پُل شریدِر، به ظاهر درامی است خطی در باب زندگیِ روتینِ کشیشی تنها در مقامِ تصدی یک کلیسایِ اصلاح‌شده هلندی واقع در حومه نیویورک. داستان فیلم ظاهری ساده و پیش پا افتاده دارد. پدر اِرنست تُولِر که به سنت خانوادگی‌اش سال‌ها در ارتش به عنوان کشیشِ نظامی خدمت کرده است، پس از تشویق پسرش به شرکت در جنگ امریکا علیه عراق و کشته شدن او، و در پی آن ترکِ خانه توسط همسرش، با باختن همه چیز در زندگی و همچنین از دست رفتنِ ایمانش به ساختار نظامی‌ای که سال‌ها در خدمتش بوده، از ارتش کناره‌گیری کرده و با کمک و حمایتِ کلیسایِ بزرگی که تحت عنوان «حیاتِ پربرکت» شناخته می‌شود به زندگی باز می‌گردد و به عنوان کشیش یک کلیسایِ کوچکِ محلی به زندگی رهبانی خود که وقف مسیح و کلیسایش شده ادامه می‌دهد.

 کلیسای تحت تصدی پدر اِرنست تُولِر که چون سایر کلیساها از رونق افتاده و فقط 5-4 نفر در مراسم روزهای یکشنبه آن شرکت می‌کنند، دیگر نه خانه خدا که بیشتر چون موزه‌ای است که هر از چندگاهی بازدیدکنندگانی به دلیل اهمیت تاریخی‌اش به آن سر می‌زنند. کلیسای کوچک در آستانه برگزاریِ جشن دویست و پنجاهمین سالگرد تأسیسش است ولی ظاهراً به عکس مقامات بالادستی، کشیش متصدی کلیسا به هیچ وجه دغدغه این جشن را در سر ندارد.

تنها زمانی که یکی از معدود شرکت‌کنندگانِ دائمیِ کلیسا با نام ماری از پدر تولِر می‌خواهد که با شوهرش مایکل که یک فعالِ تندرویِ محیط زیست است صحبت کند، زندگی روتین و بی‌رویداد کشیش، و به تبع آن باورهایش دچار اختلال و تزلزل می‌شود. خودکشیِ مایکل زندگی و شخصیتِ کشیش را دچار چنان تحول عمیقی می‌کند که در پایان رستگاری و نجات را به گونه‌ای دیگر و متفاوت از خوانش کلیسایِ سنتی در بر می‌کشد.

داستان به ظاهر همین قدر ساده و معمولی است، اما شریدر به مدد نمادها و استعاره‌ها است که به واقع داستان اصلی را در پس و بطنِ داستانِ ظاهری قرار می‌دهد.

داستان زیرین و در واقع اصلیِ فیلم با همان مونولوگ‌های نخستین کشیش در حین نوشتن اولین خطوط در دفتر یادداشت‌های روزانه‌اش آغاز می‌گردد. مخاطب متوجه می‌شود که او قصد دارد دوازده ماه افکار و رویدادهای معمولیِ روزمره‌اش را یادداشت کرده و پس از یک سال آن دفتر را نابود کند. ظاهراً در این کار ملهم از راهبی به نامِ توماس مرتن بوده که در نمایی از فیلم کتابی از او با نام «زندگی در نامه‌ها» را در کنار کتاب مقدس می‌بینیم. بعدها متوجه می‌شویم که سبک زندگی و تفکر تولر به علت انس بیش از حد با این راهب، بسیار مرتن-گونه است.

هدف کشیش از نوشتن یادداشت‌های روزانه صرف نوشتن نیست. برایِ وی نوشتن/ یادداشت کردن به مثابه «دعا کردن» است: «این افکار و خاطرات تفاوتی با آن‌چه من هر روز صبح با خدا در میان می‌گذارم ندارند. وقتی که امکانش باشد. وقتی که او گوش دهد… این دفتر خاطرات گونه‌ای از گفتگو است؛ نوعی ارتباط بین یک شخص با دیگری است. ارتباطی که به سادگی دست یافتنی است؛ در آرامش و بدون نیاز به بر خاک افتادن و خودانکاری؛ این نوعی از دعا کردن است». آنچه از ورایِ این دل‌نوشته‌ها برای مخاطب روشن می‌شود ناتوانیِ کشیش در دعا کردن و سخن گفتن با خداست. در جای دیگری از فیلم که از درد جسمی و روحی رنج می‌برد و از میل به دعا کردن و عطش داشتنِ تجربه دینی سخن می‌گوید، می‌نویسد: «چه آسان در باب دعا کردن سخن می‌گویند، آن‌هایی که هرگز به واقع دعا نکرده‌اند.»

سنخ دغدغه‌های کشیش تولر از سنخ دغدغه‌هایی است که مشابهش را در سایر فیلم‌هایی با همین خط داستانی اصلی – یعنی داستان زندگیِ یک کشیش یا راهب تنها – دیده‌ایم؛ کشیشی که در تلاش برای خدمت به خدایی است که تنها نامی از او در میان است و در جهانی می‌زید که ظاهراً در مقابل رنج بی‌تفاوت است. فیلم ما را با درگیری‌هایِ وجودی و بحران‌های اگزیستانسی این کشیش/ راهب همراه می‌کند. دغدغه‌هایی چون اختفایِ الهی، جدال شک و ایمان، عذابِ وجدان در پی ارتکاب گناهانی چون غرور – که از نگاه مسیحیت بسیار بزرگ بوده و جز گناهان کبیره است- رستگاری و نجات و …. تک‌گویی‌های کشیش در فصل‌های ابتدایی گواهی بر تکرار این کلیشه کلاسیک در نیمه اول این فیلم است: «شاید نباید در قید این باشم که مردم دوستم دارند یا نه؟ آیا مسیح در قید دوست داشته شدن بود؟ به آخرین کلماتی که نوشتم با حس حقارت نگاه می‌کنم… وقتی این کلمات را می‌خوانم در آنها حقیقتی نمی‌بینم؛ فقط غرور هست. کاش کلمه غرور را ننوشته بودم. اما نمی‌توانم آن را خط بزنم. ای کاش می‌توانستم دعا کنم.»

دغدغه‌های اجتماعی کشیش هم از سنخ دغدغه‌های سنتی است: نجاتِ حیاتِ انسانی؛ در اینجا، جلوگیری از سقط جنین، چرا که حیات انسانی – و تنها حیات انسانی – دارای بالاترین درجه اهمیت است و باید به هر قیمتی حفظ شود، حتی اگر بستر مناسبی برایِ تولد او وجود نداشته باشد. مایکل از بحرانِ زیست محیطی سخن می‌گوید و این‌که بر اساس پیش‌بینی‌هایِ دانشمندان در سالِ 2050 زمین به جهنمی برایِ زندگی(!) بدل خواهد شد. تغییرات ناگهانی اقلیمی چون خشکسالی‌ها، زیرآب رفتن برخی از شهرها و روستاها بر اثر آب شدنِ یخ‌ها و … سبب سیل مهاجرت‌ها به سرزمین‌هایِ قابل سکونت خواهد شد. و از آنجایی که زیرساخت‌هایِ اجتماعی برای چنین مهاجرت‌هایی آماده نیست، نتیجه آن از هم گسیختن نظام اجتماعی خواهد بود. مایکل تصویر آخرالزمانی‌ای از قحطی، گرسنگی، خشکسالی‌های وسیع، سیل، اپیدمی، آنارشی اجتماعی و … به کشیش می‌دهد و به او متذکر می‌شود که این آخرالزمانِ محتوم نه در آینده‌ای خیالی و دور، که بر اساس داده‌های علمی در 30-40 سالِ آینده تحقق خواهد یافت. و تلخیِ ماجرا در این است که انسان‌ها هم‌چنان نسبت به آن بی‌توجهند و احساس مسئولیت نمی‌کنند و متوجه نیستند که تا چه حد حیاتِ انسانی با حیاتِ سایرِ زیستمندان گره خورده است. مایکل از کشیش می‌پرسد که چطور حاضر است کودکی را که با دنیایی از آرزوها و امیدها و باورهای ساده متولد می‌شود به چنین دنیایِ نابسامان و جهنمِ آجلی دعوت کند. در مقابل، کشیش همان پاسخ سنتی را که تنها دغدغه‌مند «حفظ و نگهداریِ حیات انسانی» است تکرار می‌کند.

در یک سو کسی را داریم که دغدغه‌مند «حیات به طور کلی؛ چه انسانی، چه نباتی و چه حیوانی» است – یعنی دغدمند تمامیِ زیست‌مندان، چرا که آنها را جزئی از شبکه بزرگِ حیات می‌داند، که نابودی‌اش همان نابودیِ ماست – و معتقد است که بشر باید احساس مسئولیت کرده و دست به کنش اجتماعی بزند.

در سوی دیگر کشیشی را داریم، که براساسِ آموزه‌هایِ سنتیِ دینی‌اش، تنها دغدغه‌مند «حیات انسانی» بوده و معتقد است خداوند برای نجات عالم دست به عمل خلاقانه خواهد زد و نیازی به کنشگریِ انسانی نیست: «ببین این ربطی به بچه و ماری ندارد. این مربوط می‌شود به تو و یأسِ تو و نبودِ امید در تو. ببین، در طول تاریخ هم همین طور بوده که انسان‌ها به یکباره خودشان را در میانه شبی تاریک می‌یافتند و با سیاهی مواجهه می‌شدند. این احساس به آنها دست می‌داد که زندگی خالی از معناست. به این می‌گویند بیماری تا پای مرگ[1]…». و وقتی مایکل اعتراض می‌کند که این مسئله‌ای متفاوت است، کشیش تولر سخن او را قطع کرده و می‌گوید: «نه، دستاوردهایِ بزرگ بشری باعث شده به جایی برسیم که حیاتی را که ما می‌شناسیم ممکن است در آینده‌ای نزدیک نابود شود. بله، این درست است. اما این تاریکی… نه، این اصلاً جدید نیست. ما انسان‌ها دوستدار علم هستیم و می‌خواهیم مسائل را حل کنیم. ما به دنبال پاسخ‌های عقلانی هستیم… و اگر انسان نتواند میل رسیدن به منافع آنی این دستاوردها را کنترل کند و به حدی برسد که دیگر نتواند بقای خود را تضمین کند، در این صورت حق با توست. تنها پاسخ عاقلانه ناامیدی و یأس است.» پدر تولر مانند تمامی کشیش‌های سنتی تنها موعظه می‌کند و در باب برتری بشر و قدرت پیروزی خداوند بر شرور سخن می‌گوید. تلاش او حفظ همان ارزش‌هایی است که سنتِ دینی و الاهیاتی‌اش به او القاء کرده است.

مایکل از او می‌پرسد: «آیا تو به شهادت باور داری پدر؟ … منظورم قدیسان است [=اولیاء خدا]، مسیحیان نخستین که حاضر نمی‌شدند ایمانشان را کنار بگذارند، مبلغان دینی که در ارض خداوند مورد تهاجم قرار می‌گرفتند… آیا فکر می‌کنی آنها برای هدفی مردند؟» و در پی تأیید کشیش به او اعلام می‌کند که به نظرش کسانی که در راه نجات زمین کشته شده و می‌شوند نیز شهید محسوب می‌گردند.

در اینجاست که کشیش برای اقناعِ مایکل پرده از راز زندگی خود می‌گشاید و اعتراف می‌کند که: «من پسرم را تشویق به جنگی کردم که هیچ توجیه اخلاقی نداشت.» و سعی می‌کند به مایکل بقبولاند که هرچند آوردنِ فرزندی به این دنیا به نظر یأس‌آور بیاید، با یأسی که در گرفتن فرزندی از این عالم وجود دارد برابری نمی‌کند – و بدین سان گویی می‌خواهد عظیم‌تر و عمیق‌تر بودنِ ابعاد رنج خود را بر رنج و یأس مایکل گوشزد کند.

وقتی مایکل با تعجب از او می‌پرسد که چطور توانست به رغم این فاجعه به زندگی‌اش ادامه دهد، می‌گوید: «شجاعت! تنها شجاعت راه حل ناامیدی است. عقل و منطق راه‌گشا نیست!»

در پاسخ به سؤال دغدغه‌مند و تلخِ مایکل مبنی بر اینکه «آیا خداوند ما را خواهد بخشید… به‌خاطر تمامی این بلاهایی که بر سر زمین آورده‌ایم؟» کشیش باز هم پاسخی کلیشه‌ای و سنتی ارائه می‌دهد: «نمی‌دانم… چه کسی می‌تواند از ذهن خدا خبر داشته باشد؟ ولی ما می‌توانیم زندگیِ پرهیزکارانه را انتخاب کنیم. ایمان، بخشش و رحمت الهی ما را در بر گرفته است. من به این باور دارم.»

اما گویی خود نیز به این حرف‌هایش اعتقاد قلبی و عمیق نداشته و تنها نقش بازی کرده باشد – نقش کشیش پرهیزکار و معتقدی که به فراخور حرفه‌اش باید روح‌ها را نجات دهد – چرا که همان شب در دفتر یادداشتش می‌نویسد: «می‌دانم که چیزی تغییر نخواهد کرد و می‌دانم که امیدی وجود ندارد. توماس مرتون این‌ها را گفته بود.»

کشیش هم‌چنان دغدغه وسواس‌گونه «غرور» را با خود به همراه دارد – گناهی که یادگار سال‌های خدمت در ارتش است چرا که غرورداشتن ارزشی والا در ارتش امریکا محسوب می‌شود: حس غرور نسبت به وطن، به پرچم و … و تا حدی هم‌چنان موضع خود را در قیاس با موضع مایکل برتر می‌بیند: «ناامیدی و یأس غرور بسط یافته است تا جایی که فرد قطعیتِ شخصی خود را بر اعتراف به خلاقیت خداوند برتری می‌دهد. خوب شد که این حرف‌ها را به او نزدم… من که باشم که از غرور حرف بزنم؟»

کشیش تولر از بی‌خوابی در شب رنج می‌برد که ظاهراً یکی از عوارضِ بیماری‌ای است که در جسم دارد- و بعدتر سرطان معده تشخیص داده می‌شود. اما در واقع دردِ تن در ادبیات و سینما نمادی از درد و ناآرامی روح است. روحِ کشیش در عذاب است، عذاب‌هایِ دنیایی چون: مرگ فرزند که خود در آن نقش مستقیم داشته، از هم‌پاشیدن خانواده‌اش، از دست دادن ایمانش به ارتش… و عذاب‌هایِ معنوی چون: ناتوانی در دعا کردن، خالی شدن قلبش از ایمان پرشور و گرمابخش و شبِ تاریکِ روحش…. تا اینجا فیلم چیزی جز تکرارِ کلیشه کلاسیکِ «داستانِ یک راهب/ کشیش تنها» حرف تازه‌ای بیان نکرده است.

اما، نیمه دوم فیلم که با خودکشیِ مایکل آغاز می‌شود، این کلیشه کلاسیک را می‌شکند و انقلابِ درونِ پدر تولر را به تصویر می‌کشد. درست پس از مرگ/ خودکشی مایکل است که چرخش شخصیتی و اعتقادی کشیش اتفاق می‌افتد، و ما قدم به قدم با رویدادهایی مواجهه می‌شویم که این تحول را باورپذیر می‌کند. به غیر از گفتگوی اولی که با مایکل داشت – و تلنگرهایی که آن گفتگوی به ذهن او زده بود – صحنه خودکشی مایکل که خود شاهد آن بود – و این بار نیز چون مرگ پسرش، در جلوگیری از مرگِ (پسرِ) دیگری ناموفق عمل کرده بود – و بعد تشییع جنازه، مرحله به مرحله کشیش را وارد عالم دیگری می‌کنند.

صحنه­ «تشییع جنازه» به قدری ساده و معمولی است که انگار نه انگار مراسم «مرگ یک انسان» به تصویر کشیده شده است و صحنه به آب سپردن خاکستر به قدری معمولی است که گویی خاک باغچه‌ای را در آب می‌ریزند. و با کمک موسیقی‌ای که در پس زمینه خوانده می‌شود- «چه کسی زمین را نجات خواهد داد و خواهد گفت دیگر کافی است؟… این‌ها همه با من و تو آغاز می‌شود»[2] – تشییع جنازه مایکل در آن گورستانِ ضایعاتِ کارخانه‌ای که گویی صحنه‌ای آخرالزمانی از فاجعه صنعتی بشر را تداعی می‌کند، انگار تشییع جنازه زمین است.

مرحله­ چهارمِ تحول شخصیتی کشیش زمانی است که کامپیوتر شخصی و فایل‌ها و تصاویری که مایکل از فجایع بشری بر روی زمین آرشیو کرده به دستِ او می‌افتد. از اینجا است که وی با ابعاد فاجعه بیشتر آشنا شده و وقتی می‌فهمد که حامی اصلی کلیسایِ «حیاتِ پربرکت» و کلیسایِ کوچک او هردو تاجر نفتی است که شرکتش یکی از عاملان اصلی آلودگی‌های محیط‌‌زیستی است، شوک بزرگ و اصلی بر کشیش وارد می‌شود. بلافاصله پس از آن فیلم به صحنه‌ای کات می‌خورد که تولر علی رغم نوشتن کلمات مایکل بر روی بُرد کلیسا – یعنی سؤال اصلی فیلم که «آیا خداوند ما را خواهد بخشید؟» – اعلام می‌کند: «نه! من ایمانم را از دست نداده‌ام». یعنی بر خلاف توقع تماشاگر ایمانش را نه به دین و مسلکش بلکه به صاحبان قدرت حاکم بر کلیسایِ محل خدمتش از دست داده است.

یکی از صحنه‌های جالب فیلم زمانی است که سرمایه‌دارِ بزرگ در پاسخ به پرسش کشیش که «آیا خداوند ما را خواهد بخشید؟» همان پاسخِ کلیشه‌ای را می‌دهد که چند روز قبل پدر تُولِر به همین پرسش مایکل داده بود. سرمایه‌دار بزرگ می‌گوید: «آیا تو می‌دانی در ذهن خدا چه می‌گذرد؟ تو با او شخصاً صحبت کرده‌ای؟ به تو گفته برنامه‌هایش برای زمین چیست؟» اما برای تولر این حرف‌ها دیگر از معنا تهی است.

در اینجاست که در می‌یابیم که مایکلِ به ظاهر ملحد و مأیوس از توانایی‌اش در ایجاد تغییر در جامعه، با مرگ خودخواسته‌اش در مقابل چشمان تولر در واقع و به درستی رسالتش را به کشیش سپرده است – یعنی به نماینده‌ای از نمایندگان دینِ رسمی- تا شاید او بتواند راهی از طریق دین و کلیسا برای معضلی بیابد که کنش اجتماعی مایکل و یارانش در آن عقیم مانده بود. کشیشِ داستان ناامید و دلزده از ساختارِ کلیسایِ قدیمی، در تلاش برای ایجادِ کلیسایِ جدید خویش است؛ کلیسایی که به رویِ مادر زمین آغوش می‌گشاید و تلاش می‌کند تا شاید راهی در نظام قدرت برای حمایت از آن بیابد. دغدغه‌های او دیگر از جنس دغدغه‌هایِ راهبِ مرتن نیست بلکه از سنخ دغدغه‌هایِ مایکل و هم‌قطارانش است.

کشیش که گویی مدت‌هاست دیگر از دعا کردن عاجز است، تنها زمانی که به درخواست ماری برای دعا کردن، دست‌های او را در دست گرفته و با او شروع به دعا خواندن می‌کند زبانش به نیایش گشوده می‌شود. کشیش تنها با در دست گرفتنِ دستانِ مادرِ زمین است که راه به سوی خدا می‌یابد.

ظاهراً تم فیلم ساز ناامیدی و یأس می‌نوازد، ناامیدی از هرگونه رستگاری، ناامیدی از انسان، ناامیدی از پاسخ خدا… اما پسری که ماری [=مریم] که نمادِ مادرِ زمین و نوید بخش تولد و حیاتِ دوباره است در بطن خود دارد، از تلخی و سیاهی غالب در فیلم می‌کاهد. مادرِ زمین تنها نیازمند حمایتِ انسان‌هاست و پدر تولِر به عنوانِ اولین اصلاح‌شده کلیسایِ اصلاح شده دست حمایتش را به سمت ماری دراز می‌کند. تنها در صورتی زمین به حیات خود ادامه تواند داد که انسان‌ها نیز دست به عمل بزنند و در این راه دین که در ساختار کلیسا متجلی است باید دست به خوانش مجدد از سنت گذشته خود زند تا تفسیری مدرن با دغدغه‌هایی امروزی و در پاسخ به مسائل روزِ بشر داشته باشد، و چه مسأله‌ای مهم‌تر از بحران محیط زیست؟

پدر تولِر به بچه مدرسه‌هایی که برای بازدید از کلیسا آمده‌اند – و هر یک با چهره‌ای متفاوت گویی نماینده و نماد یکی از پنج قاره اصلی‌اند، و بنابراین نماد کل بشریت – توضیح می‌دهد که این کلیسا زمانی بخشی از راه مخفیِ زیرزمینی برای برده‌هایی بوده که به سمت شمال فرار می‌کردند و به آنها می‌گوید که کشیش متصدی کلیسا در آن زمان به فرار برده‌ها کمک می‌کرده و همچنین در جنبش براندازی برده‌داری نیز بسیار فعال بوده است.

این سکانس فیلم گویی باز تأکیدی است بر این که رسالتِ اصلیِ کلیسا در هر روزگار و زمانه‌ای باید صرفاً نجات حیات و مبارزه برای برقراری عدالت باشد. در روزگار مسیح به گونه‌ای، در روزگار اصلاحات به گونه‌ای، در روزگار برده‌داری به گونه‌ای و امروز به گونه‌ای دیگر. حتی کلیسایی که 250 سالِ پیش اصلاح شده و از کلیسایِ قدیمی به کلیسای جدید بدل گردیده بود، امروز نیاز به اصلاحی دوباره دارد، تا بتواند تعریف جدیدی از پیامِ عیسی مسیح و رسالت خود با توجه به ضروریات و فهم زمانه ارائه دهد؛ و این رسالت چیزی نیست جز نجاتِ حیات به صورت کلی – چه از نوعِ انسانی، چه گیاهی و چه حیوانی – و برقراریِ عدالت در مورد تمامیِ گونه‌های حیات – که از آن به عنوان «زیست سالاری» (bio-democracy) یاد می‌شود؛ یعنی فراهم آوردن فرصت‌های برابرِ زیستی برای همه زیست‌مندان، از نبات تا انسان.

در پی این تحولات شخصیتی کشیش که در ابتدایِ فیلم معتقد بود: «مایکل روح ناآرام و پر مشکلی داشت اما هدفش درست بود»، به این نتیجه می‌رسد که «او در لحظه مرگ در ارض مقدس ایستاده بود»[3]. اینجاست که کشیش مقامِ مایکل را از یک آنارشیست اجتماعی که از عدم تعادلِ روحی و از افسردگی رنج می‌برده است – برچسبی که جامعه به وی زده – تا مقامِ موسای پیامبر به هنگام مواجهه با خدا بالا می‌برد. و این همان خوانش جدید از کتاب مقدس و سنت مسیحی است: ارض موعود و مقدس خداوند در جا و مکان خاصی نیست و مقام پیامبری مختص به شخص خاصی نمی‌باشد.[4] سرزمین مقدس الهی هر کجا می‌تواند باشد؛ جایی که مردان خدا در آن به شهادت می‌رسند همان جا ارض موعود است. بنابراین در پی این سفرِ روحی، کشیش تولر به تأیید حرف مایکل در ابتدایِ فیلم می‌رسد: شهدایِ مسیحیت امروز کسانی هستند که در راه نجات زمین – این مخلوق خداوند، که حیات دارد و جان داشتن بذاته ارزشمند است – کشته می‌شوند.

در صحنه‌ای آخرالزمانی پس از پرسه زدن‌هایِ طولانی شبانه در طبیعت نابود شده به دست بشر، همزمان با شفق صبحگاهی تولر به انکشافی دست می‌یابد: «من گونه‌ای دیگر از دعاکردن را یافتم» و شاید مقصودش تقدیس خدا در درون طبیعت و از طریق آن باشد.

کشیش تولر به عنوان نماد کلیسایِ جدید که به یگانگی و آشتی با مادر زمین رسیده است، سعی در آگاه ساختن کلیسایِ قدیمی/ کهنه نسبت به خطاهایش دارد. در سکانسی از فیلم زمانی که پدر تُولِر با کشیش جِفِرز، کشیشِ کلیسایِ بزرگ – که تحت عنوانِ «حیات پربرکت» شناخته می‌شود، و چه کنایه هجوآمیز زیبایی در این عنوان نهفته – صحبت می‌کند، این گفتگوی بین کلیسایِ کهنه/ قدیمی و کلیسایِ نو/ جدید به روشنی به نمایش در می‌آید:
جفرز: مسیح نمی‌خواهد که ما رنج بکشیم. او برای ما رنج کشید. او از ما تعهد و اطاعت می‌خواهد.
تُولِر: و جهان خلقتش چه؟ آسمان‌ها جلال خداوند را اعلام می‌کنند. خدا در همه‌جا حضور دارد؛ در هر گیاهی، هر رودی، در تک تک حشرات. تمام عالم گواهی بر حضور مقدس اوست. من فکر می‌کنم این مسئله‌ای است که کلیسا باید به آن بپردازد و این مورد پیش‌گام باشد. اما آنها چیزی نمی‌گویند. کنگره امریکا هنوز تغییرات آب و هوایی را انکار می‌کند. ما کجا بودیم وقتی این آدم‌ها رأی آوردند؟ ما می‌دانیم که نماینده تجارتِ بزرگ کیست. اما نماینده خدا کجاست؟
جفرز: «جهان خلقت با شوقی عظیم در انتظار رهایی از بردگی است». این رساله به رومیان، باب 8، آیه 23 است. می‌فهمی؟
تُولِر: پس باید بیالاییم تا خدا بتواند احیا کند؟ باید گناه کنیم تا بتواند بخشایش‌گری داشته باشد؟ من فکر نمی‌کنم منظور آن حواری این بوده باشد. به نظرم ما باید با چشم‌های عیسی مسیح به هر موجود زنده‌ای نگاه کنیم…

و وقتی از طرف جفرز محکوم می‌شود به این که در دنیای واقعی زندگی نمی‌کند و در برج عاج خود نشسته و نظر می‌دهد، با خشم از جا در رفته و می‌گوید:
تُولِر: زمین در وضعیت خطرناکی قرار دارد…
جفرز: خب اگر برنامه او [=خدا] این باشد چه؟ اگر در توان ما نباشد آن را درک کنیم چه؟
تُولِر: فکر می‌کنی خداوند می‌خواهد خلقت خود را نابود کند؟
جفرز: یکبار این کار را کرد: ظرف 40 روز و 40 شب.
وقتی تولر از متقاعد کردن صاحبان قدرت در کلیسایِ قدیمی ناامید می‌شود، راه چاره‌ای جز کنش خشونت‌آمیز نمی‌بیند. در مقابل ساختار قدرتِ نفوذناپذیر یا باید تسلیم یأس و انفعال شد و یا باید دست به کنشِ اجتماعیِ ویرانگر زد تا بدین ترتیب به بدنه این نظامِ قدرتِ فاسد ضربه‌ای وارد کرد. و تولر راه برون رفت دوم را برگزیده و تصمیم می‌گیرد که با جلیقه انتحاری‌ای که در واقع میراث مایکل است سردمداران فساد اجتماعی و زیست محیطی – هرچند که تعداد بسیار اندک و ناچیزی از آنها – را نابود کند. در حین پوشیدن جلیقه انتحاری صدایِ تولر را در پس‌زمینه فیلم می‌شنویم که آیاتی از کتاب مقدس را – و به ظاهر در تأیید عمل خود به عنوانِ کنشی دینی – می‌خواند: «از شما می‌خواهم که از قدرت عظیم خداوند در درون خود نیرو بگیرید و زورآور شوید! خود را با تمام سلاح‌های خدا مجهز کنید تا بتوانید در برابر نقشه‌ها و طرح‌های شیطان ایستادگی نمایید. بدانید که جنگ ما با انسانها نیست، انسان‌هایی که گوشت و خون دارند؛ بلکه نبردی است در مقابلِ حاکمان و صاحبان قدرت، در مقابل نیروهایِ این عالمِ تاریک، و در مقابلِ قدرت‌هایِ معنویِ شر در قلمرو الهی. (رساله پولس رسول به اَفَسُسیان، باب 6، آیاتِ 12-10)

اما تولر به قدری از نفرت و کینه – و شاید «غرور» که انقدر از آن پرهیز داشت – لبریز شده که از دیدن خطای آشکار خود ناتوان است؛ این‌که برایِ حفظ حیاتِ زیستی و با هدفِ نابود کردنِ قدرت‌هایِ ویران‌کننده طبیعت، در واقع دارد حیاتِ دیگری را نابود می‌کند و آن حیات انسانی است – و گرفتن حیات مذموم است، هرقدر که پست و شر باشد.

قابل توجه و تأمل این است که همه؛ چه آن که طبیعت را نابود می‌کند، چه آن که در مواجهه با فجایع زیست محیطی منفعل است و سکوت می‌کند و چه آن که دست به حمایت از طبیعت می‌زند و حتی در این راه متوسل به خشونت شده و نیت نابودیِ حیات انسانی را دارد، همگی از آیات کتاب مقدس برای توجیه کنش و عمل خود استفاده می‌کنند. و این به روشنی اشاره به این نکته دارد که خشونت و صلحِ صرف در ذات کتب مقدس نیست، بلکه این خوانش‌های ماست که می‌تواند تفسیری صلح‌جویانه و یا خشونت‌طلبانه از دل آن‌ها بیرون بکشد.

در فصل پایانیِ فیلم در حالی که کلیسایِ قدیمی – که خود توسط صاحبان قدرت و نابودگران زمین حمایت می‌شود – مسیحیان را فرا می‌خواند تا «به آغوشِ جاودانی و امن و امان [الهی] تکیه زنند» و با این خیال که با باور به منجی‌ای که 2000 سال پیش آمده و گناهان بشر را بازخرید کرده خوش بوده و منفعلانه منتظر اعجاز خداوند در این دنیایِ نابسامان و یا آخرالزمان باشند، کلیسایِ اصلاح شده و جدید که کشیش تولر نماد آن است، دغدغه‌مندانه، هرچند به غلط، دست به کنش‌گری زده و بر لزوم مسئولیت‌پذیری بشر تأکید می‌کند.

در لحظات پایانی فیلم که در عین حال نقطه اوج داستان نیز هست، تولر که به علت حضور ماری در مراسم جشن سالگرد از انجام عملیات انتحاری پشیمان شده، سیم خاردارهایی را که نماد تاجِ خارِ مسیح است بر تن خود می‌پیچید و قصد دارد که او نیز از سر یأس و سرخوردگی در این جهانِ ناامید و پوچ دست به خودکشی بزند. کشیشی که در فصل‌های مقدماتیِ فیلم شعارِ «شجاعت» و «امید» سر می‌داد گویی در پی سفر ادیسه‌وارش از بی‌معناییِ تمامی این ادعاهایِ تبلیغاتیِ کلیسایِ مادر آگاه شده است و در پی از دست رفتن ایمانش به کلیسا – که دومین شکست ایمانی‌اش در پی از دست رفتن ایمانش به ارتش است – و ناتوانی‌اش در تحمل این بارِ بی‌معنایی که با بیماریِ کشنده‌اش هم همراه شده، تصمیم به نابودیِ حیاتِ خود می‌گیرد. اما حضور ناگهانی ماری/ مریم/ مادرِ زمین او را از این تصمیم پشیمان کرده و فیلم با در آغوش کشیده شدنِ ماری – نمادِ مادر زمین – توسط مسیحِ تاجِ خار بر تن – نمادِ کلیسایِ جدید – به پایان می‌رسد. تولر در یک قدمی پرتگاهِ هلاکت به رستگاری رسید؛ و به جایِ آری گفتن به مرگ و نابودی به حیات و زندگی آغوش گشود.

جمع‌بندی: گرچه فیلم از نگاه برخی منتقدان از لحاظ فیلمنامه و کارگردانی ضعف‌های بسیاری دارد، اما نمادپردازی زیبا و پیامی که در پس داستانِ ظاهری فیلم در جریان است، آن را اثری بسیار ارزشمند و قابل تأمل می‌کند.
بحث‌هایِ علمی در بابِ بحرانِ محیط زیست و عواقب مهیب و خطرناک آن در آینده در دهه هفتاد میلادی در غرب آغاز شد. از همان ابتدا افرادی چون لین وایت (Lynn White) انگشت اتهام را به سمت مسیحیت نشانه رفتند و جهان‌بینیِ مسیحی را به علت اهمیت مرکزی و مهمی که به بشر و رستگاری او می‌دهد و جدا کردن خدا از عالم و طبیعت، عاملِ اصلیِ رفتارِ غیرمسئولانه بشر و علّت تقدس‌زدایی از طبیعت دانستند. از همان زمان الاهیدانان مسیحی سعی کردند که هر یک به طریقی به این چالش پاسخ دهند. در این میان برخی بر لزوم تغییر نگرش مسیحیت در باب باورهایِ کلیدی‌اش چون نجات و رستگاری و …و ارائه خوانشی جدید از آن تأکید کردند. آن‌ها دست به ارائه بدیل‌های ِجدیدی از نوعِ رابطه خداوند با عالم زدند؛ بدیل‌ها و خوانش‌هایی که بر اساسِ آن‌ها تمامیِ زیست‌مندان دارایِ ارزش ذاتی تلقی شوند و رستگاری در واقع بازگرداندن نظم و یکپارچگی و وحدت به دل طبیعت باشد. تلاش‌های آن‌ها که در ابتدا با مقاومت از سوی جامعه دینداران مواجه شده بود امروز پس از 40-30 سال به بار نشسته است. در سال 2015 پاپ فرانسیس نامه‌ای در حمایت از محیط زیست با عنوان «Laudato Si’» خطاب به تمامِ انسان‌ها و به خصوص مسیحیان عالم نوشت و از آنها خواست تا برای نجات زمین، «خانه مشترک‌مان»، تلاش کنند.

فیلم‌هایی از این دست که در سال‌های اخیر ساخته می‌شوند و مسیحیت را در چالش با بحران محیط زیست قرار داده و بر لزوم رفتارِ مسئولانه بشر تأکید می‌کنند – به عنوان نمونه دیگر می‌توان فیلم «مادر!» (2017) آرنوفسکی را نام برد – محصولِ تلاشِ الاهیدانانی است که در دهه‌هایِ 80 و 90 میلادی – به خصوص در امریکا – در پی یافتن پاسخی برای بحران محیط زیست از دل سنت الاهیاتی‌شان بودند. آن‌ها تنها به نظریه‌پردازی صرف در گنج کتابخانه‌ها و یا در میان حلقه‌هایِ علمیِ خودشان نپرداختند بلکه سعی کردند تا وجه عملی و کاربردی پیام خود را به جامعه دین‌دارانِ مسیحی نیز منتقل کنند. فیلم‌هایی از این دست تأییدی است بر موفقیت آن‌ها در تلاش‌شان برای آگاه ساختنِ ما از فاجعه‌ای که بشر به دست خود و علیه زیستگاهِ خود به وجود آورده و دعوتی است از تمامیِ انسان‌ها و به خصوص دینداران برای رسیدن به فهم جدیدی از مسیحیت.

بنابراین ارزشمندی و موفقیت «اولین اصلاح‌شده» نه در شاهکار سینمایی بودن آن، بلکه در موفقیتش در به تصویر کشیدن این پیام مهم و سرنوشت‌ساز در قابِ سینما و با مدیوم هنر است.

ارجاعات:
The Sickness unto Death [1] (نام اثری از سورن کی‌یرکگارد، فیلسوف دانمارکی) (1855-1813).

[2] ترانه‌ای از نیل یانگ (Neil Percival Young)، خواننده و ترانه‌سرایِ کانادایی با عنوان”Who’s Gonna Stand Up And Save The Earth?”.

[3] تلمیحی به داستان موسی در کتاب مقدس، که نمونهٔ قرآنی نیز دارد.

[4] باید توجه داشت که مفهوم نبی در کتاب مقدس و سنت یهودی-مسیحی با مفهوم نبوت در سنت اسلامی متفاوت است. در سنت آنها نبی را با مسامحه می‌توان مردِ خدا دانست.

مطالب مرتبط
منتشرشده: 3
  1. م مهدی

    با سلام خدمت مسئولین گرامی و تشکر از مطلبی که برای فیلم «اولین اصلاح­‌شده» در سایت گذاشتید درخواست می شود حداقل هفته ای یکبار به معرفی و نقد فیلم هایی که در حوزه دین است پرداخته شود.

  2. احمدیان

    ممنون. خیلی خوب بود و نویسنده زحمت زیادی کشیده. دستشان درد نکند.

درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.