نوآوری از سلاله سنت گرایان

حسن فرشتیان

در انتهای کوچه چهارباغ، پشت مسجد شاه، چهل و اندی سال پیش، مردی با اندیشه‌هایی کاملاً سنتی از درون حوزه سنتی نجف، با کوله باری از آموخته‌های سنتی آمده بود تا طرحی نو دراندازد. همه ویژگی‌های سلف صالح و همه سنت‌های آن حوزه کهن نجف را با خویش به مشهدالرضا آورده بود. اما از همان آغاز، در آن چارچوب‌های سنتی بجا مانده احساس تنگی می‌کرد و در انتهای بن‌بست یکی از کوچه‌های تنگ و باریک کوچه چهارباغ، در جستجوی راه خروجی از آن سنت‌های کهن بود.

از جایی برآمده بود که شعار «نظم ما در بی‌نظمی ماست» گفتمان غالب بود. اما وی خودش نظمی ساعت وار داشت، مسیر رفت‌وبرگشتش از کوچه چهارباغ تا به منزلش در آن کوچه روبرویی، کوچه آب میرزا، چونان نقاره‌ای بود که می‌شد ساعت را با آن تنظیم کرد. خودش «نظم» و منادی «نظم». مدرسه‌اش را بر ستون‌هایی از نظم و جدیت استوار کرده بود. دفتر حضوروغیاب برای دروس مختلف تهیه کرده بود. در صورت تأخیر، دقیقه‌ها نیز به‌حساب می‌آمد. برای غیبت و تأخیر باید از او مجوز حضور مجدد در کلاس را می‌گرفتیم.

از جایی آمده بود که متون درسی کهن، بسان امری مقدس پنداشته می‌شد که هرگونه نوآوری، بدعتی تلقی می‌شد و با مقاومت‌هایی در درون حوزه مواجه می‌گشت. اما او پروایی نداشت که به آزمون‌وخطا دست زند، و کتب جدید آموزشی را نیز در معرض درس و بحث قرار دهد و بهترین‌ها را انتخاب کند. او در انتخاب متون جدید درسی نه‌تنها در حوزه مشهد، بلکه در قیاس با قم نیز پیشرو بود و پیشگام.

از جایی آمده بود که دروس و مباحثی غیر از فقه و اصول، نه‌تنها جدی گرفته نمی‌شد، بلکه گاه اسباب وقت تلف شدن طلاب تلقی می‌گردید. اما او دروس جانبی را از دروس فرعی به دروس اصلی تبدیل کرده بود، تنها درسی که در طول سال تحصیلی، حتی پنج‌شنبه‌ها که روز نیمه تعطیل حوزوی بود، هیچ‌گاه تعطیل نمی‌شد «درس اخلاق» بود و مدرس این درس نیز، خودش بود همو که خودش سمبل و اسوه آن چیزی بود که درس می‌داد.

از جایی آمده بود که سخنرانی و منبر در شأن عالمان و فقیهان پنداشته نمی‌شد، اما او از همان آغاز، طلاب را تمرین می‌داد به سخنرانی، به خواندن حدیثی بین الصلاتین، به ارائه خلاصه‌ای از درس‌های اخلاق هفتگی در روزهای پنجشنبه….

از جایی آمده بود که «مرجع پرور» بود و منتهی الیه آن «مرجعیت» بود و «زعامت». او همه شرایط آن را داشت که به مرجعیت بیندیشد. غالب اساتید، پله‌پله بالا می‌رفتند و به تدریس دروس بالاتر می‌پرداختند. اما او از دروس حوزوی رایج، تنها درسی را که در آن اوایل خودش ارائه می‌داد درسی از صرف و نحو برای مبتدیان بود: «درس تجزیه و ترکیب». نگارنده این افتخار را داشت که در آن زمان، مقدماتی‌ترین دروس حوزه را از آن استاد بیاموزد. اگر روزی استادی غیبت می‌کرد خودش تدریس را بر عهده می‌گرفت و تسلطش بر هر درس و هر متنی، شگفت‌آور بود و نشان از استعداد وافر الهی و تلاش‌های ایام تحصیلش داشت. او فروتنانه، به‌جای «مرجعیت»، به «تربیت» می‌اندیشید. به تربیت طلاب، که تربیت را مقدم بر تعلیم می‌داشت. خودش نمونه والایی از همان تربیتی بود که بدان توصیه می‌کرد. در طول سالیانی که افتخار تحصیل در محضرش داشتم هرگز کلامی و رفتاری خلاف آنچه توصیه می‌کرد شاهد نبودم. حتی در گعده‌ها و ایام شادی، عفت کلام را با لطافت طبع خویش درمی‌آمیخت.

اگر بخواهم در یک کلمه آن بحر عمیق را خلاصه کنم، «اخلاص» است و «اخلاص». همان تک‌واژه‌ای که شعار همیشگی‌اش بود و آن درّ کمیاب را با «دلسوزی پدرانه» عجین ساخته بود، و این معجون، وی را نادر و کمیاب و دوست‌داشتنی می‌ساخت. اکنون‌که به گذشته‌ها بازمی‌گردم در شگفتم که چگونه در آن سنین شباب و نوجوانی، هرچند در آن زمان، بسان سایر هم‌دوره‌ای‌ها، شیوه‌های آموزشی‌اش را سخت می‌پنداشتم و گاهی تلخ، ولی همان زمان باور داشتم که دلسوزانه است و پدرانه.

به هنگام کوچ ابدی‌اش، پارسال، در سوگ او حدیث نفسی نوشتم: «حوزه مشهد و مکتب موسوی نژاد»، نوشته بودم که «دلسوزی، خلوص، قناعت و ساده زیستی، پشتکار و نظم، پرهیزکاری و اخلاص، ویژگی‌های بارز مردی بود که به‌جای آن‌که برای طلاب مبتدی درس تجزیه و ترکیب بدهد، می‌توانست صاحب رساله و فتوا بشود، اما از همه دنیا قناعت کرده بود به ساختمانی نیمه مخروبه‌ای در کوچه چهارباغ، پشت مسجد شاه که یکی از بازاریان به وی امانت داده بود، ساختمانی که زمستان‌ها از سقفش آب می‌چکید و گوشه‌ای از اتاق زیلو پهن بود و درس برقرار بود و گوشه‌ای دیگر، ظرف و پلاستیکی که زیر چک‌چک آب‌ها قرار داده شده بود. همه جهان آن مرد بزرگ خلاصه می‌شد در همین ساختمان نیمه مخروبه قدیمی که به تربیت طلاب می‌پرداخت». برخی از خوانندگان آن یادداشت، ناباورانه گمان می‌کردند غلو کرده‌ام و مرا موردنقد و پرسش قرار دادند که مگر ممکن است…؟ آری، او و نسل‌هایی چونان او، دیگر اندک‌اندک به افسانه شبیه می‌شوند و به خاطره …، اما او واقعیتی بود فراموش ناشدنی، و الگویی دست نایافتنی.

در انتهای بن‌بست یکی از کوچه‌های تنگ و باریک کوچه چهارباغ، پشت مسجد شاه، «حاج‌آقا» با اندیشه‌هایی کاملاً سنتی از درون حوزه سنتی نجف، آمده بود تا طرحی نو دراندازد… اما آنها که به آن مدرسه بی‌نام‌ونشان رفت‌وآمدی داشته‌اند، نیک می‌دانند که آن کوچه بن‌بست، چندان هم بن‌بست نبود، دربی دیگر در آن‌سوی مدرسه بود… آن درب دیگر، گاه باز بود و گاه بسته… گویا در بن‌بست‌ها، او کلیدی داشت که راه را از دنیای سنتی به دنیای جدید و مدرن باز می‌کرد… این‌سو، از چند حوزه دیگر و برخی بیوت مراجع باید گذر می‌کردی تا به آن مدرسه بی‌نام‌ونشان برسی، وقتی به مدرسه می‌رسیدی، آن‌سوی مدرسه، از دالانی گذر می‌کردی تا به دربی دیگر برسی، آن درب کوچک، به دنیایی دیگر باز می‌شد؛ پشت بازار فرش‌فروش‌ها و در پیچ‌وخم همهمه زندگی روزمره…

«حاج‌آقا» از درون سنت، تجربه‌ای نو را بنیان گذاشت و پیشگام آن شد تا راهی به‌سوی دنیای جدید و شیوه‌های مدرن آموزشی بگشاید… افزون بر خوش‌فکری ذاتی‌اش، ابزارش همان اخلاص بود و قناعت… همان چیزهایی که خودش منادی همیشگی آن بود…
 
پاریس- اسفند 1395، حسن فرشتیان
این یادداشت به مناسبت سالگرد ارتحال آن استاد حوزه به قلم درآمده است.

مطالب مرتبط
منتشرشده: 2
  1. گمنام

    ایشان کسی بودند که از بن مایه وجود خود برای تربیت طلاب خرج میکردند و ریشه ای به آموزش طلاب جوان میپرداختند.

    خداوند رحمتشان کند..

  2. محمد

    ایشان مردی تکرار نشدنی با خصوصیات اخلاقی و تربیتی بودند که تاریخ به ندرت میتواند امثال ایشان را ببیند. خداوند متعال روح پرفتوح ایشان را با ائمه قرین رحمت سازد

درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.