ناگفته‌های یک بیت

به سراغ ناصر منتظری و محمدصادق منتظری رفتیم تا ناگفته‌ها و ناشنیده‌هایی را درباره پدربزرگ‌شان برای ما و شما بگویند.

علی‌اشرف فتحی، سید مرتضی ابطحی: ناصر و محمدصادق فرزندان حجه‌الاسلام مهندس احمد منتظری و خانم زهرا ربانی املشی و نوه های مرحوم آیت الله العظمی منتظری و مرحوم آیت الله ربانی املشی هستند. ناصر ۳۱ ساله و دانش آموخته دانشگاه تهران است و محمد صادق هم ۲۴ سال دارد و در مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه صنعتی شریف درس می خواند. برخی گفته‌های ناصر و محمد صادق برای ما هم تازگی و اهمیت داشت و امیدواریم مورد استفاده مخاطبین عام و خاص قرار گیرد.

فتحی: ناصر جان اولین خاطره ای که به یاد می آوری مربوط به چه سن و سالی است؟
ناصر: اولین خاطره من مربوط به دوران جنگ است. البته خیلی مبهم است ولی یادم هست که خواب بودیم، بمباران شد. شیشه اتاق شکست و افتاد بغل سر من و خواهرم ولی آن زمان از علت این مسأله هیچ تصوری نداشتم، یا حتی از این که اگر شیشه روی ما می افتاد چه می شد؟!
فتحی: از زمان قائم مقامی پدربزرگ چه چیزی به یاد می آوری؟ احساس متفاوت بودن؟
ناصر: نه اصلاّ، فقط یادم هست که سر کوچه دیوار بود. دو طرف کوچه بسته بود و ما آنجا بازی می کردیم. ولی تفاوت خاصی با بقیه احساس نمی کردم. اصلا بحث تواضع هم نیست ولی نگاهی که از بیرون به ما می شد با نگاهی که ما به بیرون داشتیم یکی نبود.
فتحی: بین هم کلاسی هایت چطور؟ تفاوت خاصی حس نمی کردی؟ اگر کسی راجع به ارتباطتان با آقای منتظری می پرسید می گفتید؟
ناصر: بین همکلاسی ها هم مشکل خاصی نداشتم. بله اگر کسی می پرسید می گفتم، چرا که نه؟! ولی اصل این که احساس کردم مسایلی در کار است، بعد از سخنرانی ۱۳ رجب و سر و صداهای آن زمان بود. من آن زمان سوم راهنمایی بودم و دبیرستانی های مدرسه مان را با اتوبوس به اطراف دفتر آوردند. ولی من در جریان نبودم که برای چه چیزی است و تصوری راجع به این موضوع نداشتم چون به هیچ وجه در این مباحث وارد نشده بودم.

فتحی: احساست در خانه چگونه بود؟
ناصر: پدر و مادرم سیاسی بودند ولی فضای خانه طوری بود که به ما منتقل نمی شد. اولین باری که من حس کنجکاوی نسبت به مسایل سیاسی پیدا کردم در جریان ۱۳ رجب سال ۷۶ بود که من در خانه تنها بودم. همان روز خواستم نوار صحبت های آقاجون را گوش کنم که پدرم نهی کرد و گفت ورود به این مسایل برای تو زود است. من آن شب نتوانستم نوار را گوش بدهم ولی چند روز بعد متن اش را پیدا کردم و یواشکی خواندم. البته همان زمان هم خیلی چیزی دستگیرم نشد.
فتحی: پس موضع خاصی در مورد مسایل سیاسی در دفاع از آقای منتظری نداشتی؟
ناصر: نه. همان طور که گفتم اصلا تصوری نسبت به این مسائل نداشتم.

فتحی: بحث ساده لوحی آقای منتظری را به شما هم می گفتند؟
ناصر: من اصلا نشنیده بودم.
فتحی: شما چقدر سعی می کردید که موقعیت خودتان را در جامعه بسنجید؟
ناصر: نه آن زمان اینطور بودم و نه حالا. فکر می کنم به واسطه شیوه تربیت خانواده بود که اگر احساس متفاوت بودن پیدا می کردیم، شاید موجب غرور می شد.
ابطحی: بین پدر و مادرتان بحثی نمی شد که شما کنجکاو شوید؟
محمد صادق: بین خودشان بحث می کردند ولی این مباحث به ما نمی کشید. حتی من راجع به سید مهدی هاشمی از پدرم پرسیدم. پدرم گفت تابستان که بیکار شدی چیزی راجع به این موضوع بخوان.
فتحی: ما حتی در جمع های عادی‌مان هم این مباحث مطرح بود. جالب است که شما اصلا برایتان مطرح نبوده. ناصرجون تو از کی متوجه بحث سید مهدی هاشمی شدی؟
ناصر: ما بیرون از خانه در مدرسه بیشتر می شنیدیم تا داخل خانه. یادم هست که در مدرسه یک نفر آمد به من گفت که این مهدی هاشمی که عموی میثم(پسر عمه ام) است قاتل بوده و آنها خیلی بدند و از این حرفها …
فتحی: تو خودت سید مهدی هاشمی را دیده بودی؟ یادت هست؟
ناصر: من اصلا یادم نیست چون فامیل نزدیک نبود.
محمد صادق: من تا دوره راهنمایی اسم مهدی هاشمی را نشنیده بودم. من یکی دیگر از عموهای میثم را فقط اسمش را شنیده ام و دیگری را تا پارسال ندیده بودم. اینها هر دو برادران سید مهدی هاشمی هستند.
ابطحی: ارتباط تان با خانواده آقای هاشمی چطور است؟
ناصر: خیلی خوب. البته میثم هم سن حامد ما است و بیشتر با حامد بوده.
فتحی: برگردیم سر بحث قبلی. از دوره راهنمایی و قضیه سیزده رجب وارد این مباحث شدید. آیا تصمیم داشتید که خیلی جدی وارد سیاست شوید؟
ناصر: نه. بازهم برایم جدی نشد. در حد رفع کنجکاوی.
محمد صادق: من در حد پیدا کردن جواب به سؤالات بچه های مدرسه وارد شدم.
فتحی: محمد صادق، تو اولین خاطراتت مربوط به چه زمانی است؟
محمد صادق: قبل از حصر، سفرهای خانوادگی را که به روستای خاوه قم می رفتیم کمی یادم می آید. بعد از آن بیشتر دعوا و این جور مباحث به یادم مانده.
ابطحی: در سال ۷۶ چند سال داشتی؟
محمد صادق: اول دبستان بودم.
فتحی: با این اوصاف از این که در این خانواده زندگی می کنید راضی هستید؟
ناصر: بله. خیلی زیاد.
ابطحی: احساس نمی کنی که اگر در یک خانواده آرام تر زندگی می کردی خیلی بهتر بود؟
ناصر: نه. به خاطر این که خیلی چیزها فرق می کرد. ما چیزهایی را دیده ایم و می دانیم که در خانواده های عادی نمی شود دید. من در بسیاری از مسایلی که پیش می آید حساب خیلی مباحث را از هم جدا می دانم.
ابطحی: شما خودت بین «آیت الله العظمی منتظری» و «آقای منتظری» کدام را بیشتر می پسندی؟
ناصر: اگر «آقای منتظری» را با احترام بگویند بیشتر خوشم می آید. این صفات برایم اهمیت ندارد . همان وقت هایی که مدرسه می رفتم در یکی از همین حمله ها پسردایی ام محمد حسین ربانی املشی آمد و می گفت علیه آقاجون حرف های خیلی بدی شعار می دهند و خیلی ناراحت بود. من چون کنجکاو بودم که دقیقا چه می گویند؟ اصرار می کردم که چه می گفتند؟ البته آخرش هم جمله را کامل نگفت و معلوم شد «مرگ بر منتظری» می گفته اند. ولی خیلی مسأله ای نبود که چرا دارند به پدربزرگم فحش می دهند. چون از این مسأله احساس ضعف نمی کردم. ما خیلی خوب می دانستیم که آقاجون خیلی بالاتر از این حرفهاست .
ابطحی: وضعیت زندگی مالی تان چطور بوده؟ توی ذهن ها هست که نوه قائم مقام رهبری و نوه یک مرجع تقلید نباید مشکل مالی داشته باشد.
محمد صادق: من وقتی فکر می کنم می بینم حالا وضع مالی ما خیلی بهتر از بچه گی مان است. با این که روی حساب معمول باید آن زمان وضع مان بهتر بوده باشد ولی حالا بهتر است.
ناصر: یادم هست که یک بار محمد مهدی دوچرخه می خواست و پدرم گفت فعلا پول کافی نداریم.
فتحی: اولین خاطره ای که از آقای منتظری دارید به چه زمانی برمی گردد؟
محمد صادق: من خاطراتی که از آقاجون دارم اصلا سیاسی نیستند. کلا پیگیری وضعیت درس و مدرسه است. مثلا می پرسیدند فلان درس را خوانده ای؟! یا مثلا می پرسیدند «بز را خوانده ای؟». داستان «بز را خواندی» هم این بود که آقا جون بعضی از دروس هر سال را می دانست و سراغ می گرفت. یادم هست که وقتی درس بز را در کلاس اول خواندیم آقاجون ۲۰۰ تومان به من داد.
ابطحی: عیدی تان چقدر بود؟
محمد صادق: از وقتی یادمه ۲۰۰ تومان بود. این اواخر به ۲۰۰۰ تومان رسید.
فتحی: پس با این اوصاف آیت الله منتظری برای شما یک پدربزرگ معمولی بود.
ناصر: بله دقیقا در محیط خانواده فقط یک پدربزرگ بود. مهم ترین مسأله هم برایش درس بود ، همیشه از درس خواندنمان می پرسید و می گفت «آقاجون درس ات رو بخون!»
محمد صادق: آقاجون خیلی پیگیر درس مان بود و همیشه درباره وضعیت درس مان می پرسید.
فتحی: بله اتفاقا هر طلبه ای که به دیدن ایشان می رفت ایشان بیشتر درباره درسش می پرسید. درباره مسائل و تکالیف مذهبی هم تأکید می کرد؟
محمد صادق: نزدیک سن بلوغ تأکید می کرد که رساله را بخوان. می گفت یاد گرفتن تکالیف، تکلیف است.
فتحی: برای نماز صبح بیدارتان نمی کرد؟
ناصر: نه. البته شب ها پیش آقاجون نبودیم. ولی یادم هست یک بار یکی از پاسدارها در خاوه شاکی شده بود که آقاجون برای نماز صبح بیدارش کرده است. چون تا دیروقت کشیک بود و تازه خوابیده بود.
فتحی: آیا تأکید می کرد که طلبه بشوید؟ دوست داشتند به حوزه بیایید؟
ناصر: خیلی دوست داشت و تأکید هم می کرد.
محمد صادق: اتفاقا آقاجون خواب دیده بودند که همه نوه هایشان نشسته اند و بر سر هر کدام یک عمامه است و خیلی خوشحال بود از این خواب.
ناصر: ایشان هیچ وقت اجبار نمی کرد ولی همیشه تکرار می کرد که من دوست دارم همه نوه هایم طلبه شوند.
محمد صادق: به من همیشه می گفت آشیخ محمد صادق.
فتحی: در خانه چقدر مظاهر سیاسی بروز و ظهور داشت؟ کارهایی مثل روزنامه خواندن، رادیو گوش کردن، مراجعه به اخبار سایت ها؟
ناصر: تا جایی که من دیدم این کار در زندگی ایشان ترک نمی شد. من یک مدت زیادی همراه ایشان هر شب اخبار رادیوهای مختلف را گوش می‌دادم .
ابطحی: ایشان خودشان مستقیما اخبار را گوش می کردند یا این که شما می خواندید و بعد به ایشان خبر می دادید؟
ناصر: نه. ایشان خودش را مکلف می دانست که به اخبار توجه کند و تمام اخبار را خودش مستقیما پیگیر بود. یادم هست مدتی تصمیم گرفتم که نماز مغرب و عشا را به هر نحو ممکن پیش آقاجون باشم. حدود سه چهار سال این کار تکرار شد، دبیرستان، زمان کنکور و حتی انتخاب واحد دانشگاهم را هم بر همین اساس تنظیم می کردم. یادم هست که قبل یا بعد از نماز مغرب و عشا حتما بعضی رادیوهای خارجی مثل اسراییل، بی بی سی و آمریکا را ایشان گوش می داد. یادم هست که وقتی برنامه رادیو بی بی سی شروع می شد و می گفت «اینجا لندن است. صدای ما را از رادیو بی بی سی می شنوید،» آقاجون به شوخی می گفت دروغ می گه! اینجا قم است! یعنی این مسأله را با شوخی همراه می کرد. بعد می نشستیم همه اخبار را گوش می کردیم. وسط برنامه های خبری وقتی موسیقی پخش می شد، آقاجون خاموش می کرد و با من حرف می زد خاطره ای برایم می گفت. حرف هایی که می زد، حرف های در حد سن و سال من بود.
فتحی: درد دل های سیاسی هم می کرد؟
ناصر: نه. همیشه در حد سن من بود، داستان های مرتبط می گفت.
فتحی: پس اخبار را مستقیما خودشان گوش می دادند.
ناصر: بله، خیلی وقت ها کس دیگری نبود غیر از من و مادربزرگم. همه روزنامه ها را خودشان می دیدند. البته روزنامه هایی مثل جمهوری یا کیهان که اخبار مهم شان را در ستون های خاصی درج می کنند، فقط همان بخش ها را می دیدند. وقتی تعداد روزنامه ها خیلی زیاد شده بود، اعضای دفتر قبلا می دیدند و تیترهای مهم را علامت می زدند ولی باز خودشان مستقیما اخبار را از روزنامه می خواندند و وقت زیادی هم به این مسأله اختصاص می دادند.
فتحی: اینترنت چطور به خانه شما وارد شد؟
ناصر: یادم هست یک وقتی یک آقایی که می گفتند خیلی با این مسایل آشنا است به دفتر آمد و می گفت که الان امکاناتی به وجود آمده که می توان تمام اطلاعات اینجا را در سایتی قرار دهیم و برای همه دنیا قابل دسترس باشد. و این برای ما خیلی جالب بود چرا که آن زمان کلا با اسناد و مطالب مربوط به آقای منتظری مانند قاچاق برخورد می شد. این که می گویند همیشه محدودیت ها باعث پیشرفت می شود، شاید روی همین حساب بود که آقای منتظری اولین مرجعی بود که سایت تأسیس کرد.
فتحی: آن زمان شما خودتان هم اینترنت استفاده می کردید؟
ناصر: نه. آن زمان هنوز استفاده از اینترنت همگانی نشده بود و فقط ما در همین حد می دانستیم که آقای منتظری سایت دارد.
فتحی: ولی بالاخره هم ایشان و هم بعدها شما و دیگر نوه های آقای منتظری جزء افراد فعال در اینترنت بودید.
ناصر: بله. یادم هست علی رغم این که ما در فامیل در داشتن بعضی تکنولوژی ها مثل ویدیو دیرتر اقدام کردیم ولی در اینترنت جلوتر بودیم و یادم هست که از من راجع به سایت های خوب می پرسیدند، لیستی داشتم که حدود بیست سی سایت بود و به آنها معرفی می کردم.
فتحی: شما چند سالگی با اینترنت آشنا شدید؟
ناصر: در زمان حصر بود. من دبیرستانی بودم.
محمد صادق: من اول راهنمایی که می رفتم با اینترنت آشنا شدم. آن وقت ها هنوز اینترنت دایال آپ بود.
فتحی: چرا از خانواده منتظری جز عمه تان خانم سعیده منتظری کسی وبلاگ ندارد؟ شما فقط در فیس بوک فعال هستید. البته مادرتان و عمه دیگرتان در فیس بوک مطلب می نویسند ولی مردان خانواده شما هیچ کدام وبلاگ ندارند. چرا هیچ وقت نخواستید به عنوان رسانه غیر رسمی بیت از وبلاگ استفاده کنید؟
ناصر: اینکه وبلاگ نداریم دلیل خاصی ندارد.
محمد صادق: جو خانه مان هم طوری نبود که سیاسی بار بیاییم. عمه ها و مادرم هم بزرگ ترهای فامیل هستند و طبعا سیاسی بوده اند.
ناصر: البته این هم هست که من بشخصه دوست دارم چیزی بگویم که گفته نشده باشد یا گفته شده و شنیده نشده باشد و دلیلی ندارد که حرف تکراری بزنم. شاید بخشی از این مسأله هم به خاطر حساسیت موقعیت ما باشد ولی اصولا از شلوغ کاری خوشم نمی آید.
فتحی: پس دلیل خاصی مثل ممنوعیت های خانواده در کار نیست.
محمد صادق: نه. در خانه ما اصلا جو آن طوری که شما فکر می کنید نیست. من خودم خیلی از اینترنت استفاده می کنم. ولی اصلا به ذهنم نرسیده که وبلاگ داشته باشم.
ناصر: من خودم فیس بوک را بیشتر به خاطر ارتباط متقابلش می پسندم. در وبلاگ به این میزان نمی شود فیدبک را مشاهده کرد.
فتحی: ارتباط خود آقای منتظری با اینترنت چگونه بود؟
ناصر: اینطور نبود که خودشان مستقیما از کامیپوتر استفاده کنند. ولی پرینت تمام ایمیل ها را بدون استثنا خودشان چک می کردند. این اواخر که ایمیل ها خیلی زیاد بود، افرادی دسته بندی می کردند و پاسخ می دادند، باز آقای منتظری خودشان می خواندند و اگر تأیید می کردند مهر می زدند. مهر آقای منتظری هم فقط دست خودشان بود و خودشان مهر می زدند . با این که این کار وقت خیلی زیادی از ایشان می گرفت و ایشان از کمبود وقت گلایه داشت اما خودشان را ملزم به آن می دانستند. البته استفاده از کامپیوتر به معنی دیدن مستندها چرا. مثلا یادم هست که مستندی بود درباره آقای منصور اسانلو ایشان دیده بود و خیلی هم ناراحت می شد ولی با این حال وظیفه شرعی خودش می دانست که از اوضاع با خبر باشد. آقای منتظری بارها می گفت بعد از قرن ها یک حکومت شیعه تشکیل شده و بسیار نگران این بودند که مبادا مردم از آن ناامید شوند. ایشان علاقه عجیبی به مطالعه داشت و بارها می گفت که اگر من احساس مسؤولیت دینی نسبت به اطلاع از اخبار و اظهار نظر نکنم با کتاب هایم به گوشه ای می روم حتی یک رادیو هم گوش نمی کنم.
ابطحی: شما همه خاطرات پدربزرگ تان را خوانده اید؟
ناصر: بیشترش را خوانده ام.
محمد صادق: من فقط بخش های اولش را نخوانده ام ولی بقیه اش را خوانده ام. بعضی بخش ها را چندین بار هم خوانده ایم ولی به مناسبت.
ابطحی: این خاطرات را چه کسی تنظیم کرد؟
محمد صادق: کار یک نفر نبوده، یک سری سؤال بود که پرسیده شده و روی کاست ضبط کرده بودند و بعد تنظیم شده بود.
ابطحی: خود آقای منتظری تا چه اندازه به ضبط اطلاعاتشان تأکید و توجه داشتند؟
ناصر: خیلی زیاد. حتی در خاطرات هست که آقای منتظری از تبعیدگاه خود در سقز تلگرافی در اعتراض به وزیر دادگستری زده بوده. ایشان علاوه بر اصل آن تلگراف، قبض تلگراف را هم که نوشته چند ریال هزینه شد و حتی یک برگه کاغذ کوچک که روی آن نوشته شده این تلگراف تحویل شد، همه اینها را هم نگه داشته بود. آن هم با آن وضعیت آن زمان و کسی که چندین بار تبعید شده و قبل و بعد از انقلاب بارها به خانه اش حمله کرده بودند.
ابطحی: رابطه مادربزرگ تان با شما چطور بود؟ ایشان سیاسی نبود؟
ناصر: سیاسی نبود. خیلی مهربان و البته با هوش بود.
فتحی: از وضعیت زندگی اش شاکی نبود؟ شما را از ورود به سیاست منع نمی کرد؟
ناصر: نه. اینطور نبود که بخواهد ما را منع کند. ولی دیگران که راجع به آقای منتظری مورد آزار واقع می شدند، ایشان خیلی ناراحت می شدند و به هیچ وجه بی تفاوت نبودند. چون خودش رنج دیده بود. آقای منتظری خودشان در بخشی از خاطرات شان می گوید که تا کسی را زندان نفرستند نمی فهمد زندان یعنی چه؟
ابطحی: احساس نمی کردید آقای منتظری یک وقت احساس فراموشی داشته باشد؟
ناصر: به هیچ وجه. من خاطره ای یادم است که در دوران حصر که برای نماز و بعدش می رفتم، برای چند روز متوالی چند روزنامه مثل کیهان و رسالت و… پشت سر هم می نوشتند که ایشان آلزایمر گرفته است و روزی ۱۵ ساعت می خوابد و مرتب هم در چند روز این طور اخبار را تکرار می کردند، در حالی که اصلا چنین چیزی نبود. ایشان حتی خیلی از اشعار بلند که در کودکی شنیده بود را کامل یاد به یاد می آورد و گاهی می خواند، گمان نکنم الان کسی ۳ -۴ بیت هم از آن در ذهنش مانده باشه.
محمد صادق: حدود ۵۰ بیت بود.
ناصر: این شعر را آقای منتظری در دبستان خوانده بود آن هم نه به قصد حفظ کردن، آن وقت در زمان حصر این گونه شعرها را کامل می خواند. وقتی من می دیدم این واقعیت ایشان است و آن طرف آن شایعات مطرح است، وقاحت این روش ها را کاملا حس می کردم.
فتحی: همین اواخر هم دوباره سایت … دوباره همین شایعات را منتشر کرد، من همان موقع نوشتم که آقای منتظری همین روزها سر درس الفیه و نهج البلاغه را از حفظ می خواند.
ناصر: بله. یا مثلا در آخرین درس، یعنی چهار روز مانده به فوت شان یکی از شاگردان درباره یکی از حروف علّه اشکال می کند. ولی آقاجون کاملا توضیح می دهد که اصلش چه بوده و چگونه اینطوری شده. حافظه بسیار عالی داشتند.

فتحی: ایشان فیلم وسریال هم می دیدند؟
ناصر: تلویزیون نمی دیدند. البته نه که مخالف باشند ولی نمی دیدند یا گذری می دیدند.
فتحی: آخرین باری که ایشان را دیدید کی بود؟
ناصر: آخرین شب جمعه بود. سه روز قبل از فوت ایشان بود.
ابطحی: شب های جمعه همه فامیل پیش هم هستید؟
ناصر: معمولا نماز مغرب و عشا چند نفری از فامیل منزل ایشان بودند و بعد از نماز صحبت می شد. بعد از حصر برنامه این شد که شب های جمعه بعد از نماز، دعای کمیل بخوانیم. آقای منتظری خودش دعا را شروع می کرد و بعد هم دیگران می خواندند. آخرین شب جمعه فقط من و آقاجون و مادربزرگم بودیم. اواخر دعا چند نفر آمدند. آخرین صحبتی هم که با ایشان داشتیم راجع به فیس بوک بود. من توضیح دادم که شما ۱۲ هزار و خرده ای fan(هوادار) دارید. آقای منتظری همیشه طوری حرف می زد که آدم احساس نمی کرد از موضع بالا حرف می زند. حالا که من حسابش را می کنم احساس می کنم ما چقدر پررو بودیم چون خیلی وقت ها احساس می کردم دارم چیزی به ایشان یاد می دهم حتی در مسایل فقهی و تخصصی. مثلا من یادم هست که یک بار وقتی کتابی راجع به حکومت خوانده بودم به ایشان انتقاد می کردم و ایشان هم خیلی خوب می شنید. البته جواب نمی داد ولی من احساس ناراحتی نمی کردم.
فتحی: آن شب چطور شد که بحث به فیس بوک کشید؟
ناصر: بحث آخرین بیانیه ایشان بود که آقاجون پرسید بازخوردش چه بوده؟ من گفتم سه ساعت بعد از این که فیس بوک شما گذاشت، صفحه فیس بوک آقای میرحسین موسوی ترجمه انگلیسی اش را هم گذاشت. ایشان با فیس بوک آشنا بود.
فتحی: ایشان آن شب کسالت نداشت؟
ناصر: نه اصلا. ایشان خودش صحبت را شروع کرد.
فتحی: چه سایت هایی را می شناختند؟
ناصر: رسانه های هر دو طرف را می شناخت. ایشان همه خبرهایی را که راجع به خودش بود می خواند.
فتحی: محمد صادق جان تو آخرین بار کی آقا را دیدی؟
محمد صادق: حدود ده روز پیش از فوت شان. یعنی همان روزی که جایزه حقوق بشر را گرفتند. بعدش کمی صحبت کردیم و تبریک گفتم به آقاجون و با آن تندیس عکس گرفتم.
فتحی: شما چطور از فوت ایشان با خبر شدید؟
ناصر: من حدود ساعت هشت و نیم صبح بود که خبردار شدم. برادرم محمد مهدی زنگ زد و گفت که آقاجون گفته همه نوه ها را جمع کنید کارشان دارم. این را که گفت فهمیدم اتفاقی افتاده.
محمد صادق: من هم به واسطه دوستانم در دانشگاه شریف خبردار شدم چون آن موقع در خوابگاه بودم و شب ها تلفنم را خاموش می کنم. برادرم محمد علی مان به هم اتاقی ام زنگ زد و به من گفت آقاجون گفته همه جمع شوند. من در راه قم بودم که پیامک تسلیت رسید و من متوجه شدم.
فتحی: دلیل درگذشت ایشان چه بود؟
ناصر: ظاهراً طبیعی بود. ایشان یک سری مریضی ها را از قبل داشتند مثل قند و فشار خون. سن ایشان هم که خب بالا بود.
فتحی: ایشان گویا در نماز آخر کسالت داشتند.
محمد صادق: شب آخر کمی کسالت داشتند که پزشک برای معاینه آمده بود ولی مسأله مهمی نبود و حتی نماز آخر را هم پشت میز نخواندند.
فتحی: داستان وصیتنامه چه بود؟
ناصر: در ساعات اولیه اعلام خبر رحلت ، بی بی سی در شلوغی جمعیت از من پرسید که وصیت نامه چه می شود؟ من گفتم اگر چیزی باشد بعداً منتشر می شود. ولی آقای منتظری وصیت نامه ای غیر از وصیت نامه شخصی نداشتند .به سراغ ناصر منتظری و محمدصادق منتظری رفتیم تا ناگفته‌ها و ناشنیده‌هایی را درباره پدربزرگ‌شان برای ما و شما بگویند.

مطالب مرتبط
منتشرشده: ۱
  1. اقا خیلی وبسایتتون عالیه

درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.