امام حسین، زنده‌ای در میانِ مردگان| عظیم محمودآبادی

نگاهی تحلیلی به حرکت امام حسین(ع)

در مورد چراییِ تلاشِ چهره‌های موجه و محترمی چون عبدالله بن‌جعفر و شاید تا حدودی جناب محمدبن حنفیه در اصرار بر جلوگیری از حرکت امام حسین شاید پای انگیزه‌های دیگری غیر از خیرخواهیِ صرفِ ایشان نیز مطرح باشد. به نظر می‌رسد شخصیت‌هایی نظیر عبدالله و محمد حنفیه و حتی شاید ابن‌عباس به نوعی خودشان را ملزم به همراهی با امام می‌دانستند. به ویژه که آنها هم از نزدیکان سیاسی و هم از خویشاوندانِ نَسَبیِ امام محسوب می‌شدند. بنابراین احتمالا نزد خود هم به انتظارِ امام از ایشان و هم به بازتاب همراهی نکردن‌شان با امام در افکار عمومی می‌اندیشیدند. اما از آنجایی که اراده برای همراهی نداشتند تا جایی که توانستند تلاش کردند که امام نیز به حرکت خود ادامه ندهد و هر طور شده ایشان را از ادامه سفرش منصرف کنند.

مقدمه

«حسین بن علی(رضی) فرمود: والله اگر مرا در دنیا هیچ یاری نباشد و خویش را هیچ پناهی و ملجایی نیابم هرگز با یزید بیعت نکنم». (الفتوح، ابن‌اعثم کوفی، ص832)

عاشورا، نقطه اوج حرکتی بود که امام حسین(ع) از حدود یک‌صد و پنجاه روز پیش از آن آغاز کرد. وقتی در شامگاه 29 رجب سال 60 هجری در پی رسیدن خبر مرگ معاویه به مدینه، حضرت به منزل والی اموی شهر پیامبر احضار شد تا از ایشان برای یزید بیعت گرفته شود. امام با آوردن عذری مبنی بر اینکه بیعت در خلوت و خفا نه در شان توست و نه شایسته من، توانست امکان آن را برای خود و خانواده‌اش فراهم کند که از بیعت با نواده ابوسفیان استنکاف ورزد و شبانه راه مکه در پیش گیرد و به حرم امن الهی پناه برد. وقتی خبر هجرت امام پیچید، حجاز را ولوله‌ای فرا گرفت که نه فقط حکام جور و والیان اموی مکه و مدینه بلکه بزرگان قوم وحتی برخی نزدیکان هاشمی امام نیز به تکاپو افتادند و هر یک به قدر وسع خود کوشیدند تا ایشان را از ادامه حرکتی که در پیش گرفته بود منصرف سازند. شاید در میان بزرگان حجاز کسی نبود که برای بازگرداندن امام از تصمیمش تلاش نکرد هرچند همه آنها برای زدنِ رای امام در این مورد، نیت واحد و مشترکی نداشتند. عده‌ای واقعا نگران جان امام بودند و نمی‌خواستند ایشان با ادامه حرکتش، بیش از گذشته خود را در خطر قرار دهد؛ در بهترین حالت شاید بتوان گفت آنها برای فرزند پیامبر دل‌سوزی بیشتری داشتند تا دینِ پیامبر(ص). لذا تا توانستند در گوش امام خواندند که نباید به این حرکت ادامه دهد و ترک مدینه را به ترک حجاز و عزم عراق تبدیل کند. عبدالله بن عباس و عبدالله بن عمر را باید در شمارِ همین خیرخواهانی دانست که مهم‌ترین مساله‌شان حفظ جانِ امام بود و بس. عده‌ای دیگر هم بودند که هجرت امام می‌توانست برای‌شان فرصتی باشد تا در غیاب فرزند رسول خدا در حجاز، بیش از پیش عرض اندام کنند؛ عبدالله‌بن زبیر را باید از زمره اینان محسوب کرد.

اما در این میان برخی از وابستگان به اهل بیت(ع) بیش از سایرین تلاش کردند تا هر طور شده جلوی حرکت امام را بگیرند و ایشان را از تصمیم خود برگردانند. در این میان نام عبدالله فرزند جنابِ جعفربن ابی‌طالب که پسرعمو و شوهر خواهر امام بود بیش از دیگران به چشم می‌خورد. کسی که به امام نامه نوشت و سعی کرد جلوی حرکت امام به کوفه را بگیرد اما امام با نقل سخنی از رسول خدا(ص)، حجت را بر خود پایان یافته و کارِ خود را تمام شده می‌داند و در جواب پسرعموی خود می‌نویسد: «اما بعد مکتوب تو رسید. شفقّت و محبّتِ تو درباره من معلوم است الّا آن است که من از جدّ خویش محمّدِ مصطفی(ص) شنیدم که می‌فرمود: اگر تو در سوراخ جنبنده‌ای بخزی، ایشان تو را بیرون آرند و بکشند. ای عبدالله، این قوم در کشتن من همچنان غلوّ کنند که جهودان در روز شنبه کردند» (الفتوح، ابن‌اعثم کوفی، ص870).

در برخی منابع آمده است که عبدالله علاوه بر مشورت دادن و توصیه کردن، از عمروبن سعید بن عاص والی مکه برای امام، امان‌نامه‌ای نیز گرفت اما امام در پاسخ وی نوشت: «من در امان یکی از کارگزاران یزید زندگی نمی‌کنم؛ ای عبدالله!» (امامان اهل‌بیت مرزبانان حریم اسلام، شهید صدر، ص456)

اما در مورد چراییِ تلاشِ چهره‌های موجه و محترمی چون عبدالله بن‌جعفر و شاید تا حدودی جناب محمدبن حنفیه در اصرار بر جلوگیری از حرکت امام شاید پای انگیزه‌های دیگری غیر از خیرخواهیِ صرفِ ایشان نیز مطرح باشد. به نظر می‌رسد شخصیت‌هایی نظیر عبدالله و محمد حنفیه و حتی شاید ابن‌عباس به نوعی خودشان را ملزم به همراهی با امام می‌دانستند. به ویژه که آنها هم از نزدیکان سیاسی و هم از خویشاوندانِ نَسَبیِ امام محسوب می‌شدند. بنابراین احتمالا نزد خود هم به انتظارِ امام از ایشان و هم به بازتاب همراهی نکردن‌شان با امام در افکار عمومی می‌اندیشیدند. اما از آنجایی که اراده برای همراهی نداشتند تا جایی که توانستند تلاش کردند که امام نیز به حرکت خود ادامه ندهد و هر طور شده ایشان را از ادامه سفرش منصرف کنند. شاید با این کار به نوعی می‌خواستند هم پاسخی به ندای درونی و وجدانی خود بدهند و هم در میان توده اهل حجاز و به ویژه منسوبان و خویشاوندانِ خود متهم به آن نشوند که از یاریِ برادر و پسرعمویِ خود دریغ کردند و بنی‌هاشم فرزندان پیامبر خود را با جانیان اموی تنها گذاشت. ضمن اینکه نوع اصرار و تلاش‌های افرادی چون ابن‌عباس، محمد حنفیه و عبدالله بن جعفر نشان می‌دهد آنها یکطرفه بودن راه امام و مسیر بی‌بازگشت ایشان را تشخیص داده بودند اما با این وجود و علی‌رغم اینکه دیدند امام در تصمیم خود مصمم است، حاضر نشدند شریک راه ایشان و هم‌قافله با اهل بیت پیامبر شوند.

اما آنچه در این میان اهمیت دارد علت تصمیم این جماعت در همراهی نکردن و تنها گذاشتن امام است. از گفته‌ها و نوشته‌های همه آنهایی که سعی در منصرف کردن امام داشتند روشن می‌شود که آنها نه یزید را حاکم لایقی می‌دانستند و نه در زوال دین حق، تحت حکومت ظالمانه او تردیدی داشتند. بلکه از عبدالله بن عمر، عبدالله بن جعفر و ابن‌عباس تا عموم ساکنانِ غیر امویِ حجاز و سراسر جهان اسلام – منهایِ شام – در ناموجهی یزید برای منصب خلافت تردیدی نداشتند. علاوه بر اینها اساسا معاویه در پیمان خود با امام مجتبی(ع) متعهد شده بود که کسی را به عنوان جانشین برای خود انتخاب نکند؛ صلحی که امام حسن(ع) تصمیم گرفت آن را بپذیرد تا با این کار بیماری‌ای که چند سالی بود به جان شیعه و به طریق اولی عموم امت اسلام افتاده را درمان کند.

مرضی که گریبان شیعیان را گرفته بود

این بیماری البته چیزی نبود که در یک شب یا در طول یک سال پدید آمده باشد بلکه ریشه آن را باید در خیلی قبل‌تر از آن جست.

بنا به تحلیل شهید صدر دو عارضه گریبان مسلمین و به ویژه شیعیان را گرفته بود؛ اولی را صلح امام مجتبی(ع) درمان کرد و دومی را قیام امام حسین(ع) که در ادامه به مختصات این بیماری‌ها و شیوه درمانی حسنین(علیهمالسلام) خواهیم پرداخت.

اما برای فهمِ ریشه این بیماری، ابتدا باید مروری بر مقدماتِ بروزِ آن داشته باشیم؛ واقعیت این است که عاشورا، لحظه‌ای خلق‌الساعه نبود که هیچ ارتباطی با سال‌های قبل از خود نداشته باشد. با نگاهی عمیق‌تر و دقیق‌تر و گرفتن ردّ آن تا نخستین سال‌های پس از رحلت پیامبر(ص) می‌توان به این نتیجه رسید که آنچه در روز دهم محرم سال 61 هجری رقم خورد نتیجه منطقی روندی بود که پنجاه سال قبل از آن آغاز و در ادامه به انحرافات آن افزوده شد. جمعیتی متشکل از حدود سیصد نفر از انصار به علاوه تنها 3 نفر از مهاجرین – ابوبکر، عمر و ابوعبیده جراح- در محل سقیفه بنی‌ساعده جمع شدند و به قول سلمان فارسی «کردند و نکردند»(بامداد اسلام، زرین کوب، 66). آنها نه تنها وصایت و سفارش پیامبر را نادیده گرفتند بلکه به قول ویلفرد مادلونگ (اسلام‌شناس مشهور آلمانی و نویسنده کتاب «جانشینی محمد») با رقم زدن کودتایی در غیاب خانواده پیامبر و غیبت چهره‌هایی چون علی‌بن ابی‌طالب(ع) و عباس بن‌عبدالمطلب، سرنوشت امت اسلام را به گونه‌ای رقم زدند که مسیرِ آن از راهی که پیامبر(ص) برای پیروانِ خود ترسیم کرده بود به کلی منحرف شد.

دو سال‌واندی بعد که مرگ خلیفه اول فرارسید خبری از شورا و سقیفه نبود. خلیفه اول آنچه را از پیامبر نپسندیده بود برای خود پسندید و در حالی که در احتضار به سر می‌برد، اراده کرد وصیت سیاسی‌اش را بنویسد. عثمان‌بن عفان که بعدها خود به مقام خلافت رسید، پای بستر خلیفه دوم آمد و ادوات نوشتن را مهیا کرد. بر خلاف زمانی که پیامبر در بستر احتضار بود، ابوبکر مزاحمی در اطراف خود نداشت که مانع از انجام وصایتش شود. لذا او گفت و عثمان نوشت و به این ترتیب عمر نه با شورا و تصمیم بزرگان قوم بلکه صرفا بنا بر اراده خلیفه اول، به خلافت رسید.

اما وقتی عمر در بستر مرگ قرار گرفت شورایی مرکب از مدعیان خلافت را ترتیب داد. چراکه او خود پیش از این تکلیفش را با روشِ سقیفه، روشن کرده و در اظهاراتی با اشاره به ماجرای بیعت با ابوبکر گفته بود: «اِنَّمَا کَانَتْ بَیْعَهُ اَبِی‌بَکْرٍ فَلْتَهً وَ تَمَّتْ، اَلاَ وَ اِنَّهَا قَدْ کَانَتْ کَذَلِکَ، وَلَکِنَّ اللَّهَ وَقَی شَرَّهَا؛ بیعت با ابوبکر کار نسنجیده بود و تمام شد. و خداوند ما را از شرش حفظ کرد.»

آری خلیفه دوم ماجرای سقیفه و بیعت با ابوبکر را «فلته» و کاری شتابزده و نسنجیده می‌دانست که شاید معنای سیاسیِ سخنِ وی این بود که قصد ندارد روش تعیین خلیفه اول را برای پس از خود بپسندد. همچنان که خودِ وی نیز با مکانیسمِ سقیفه رویِ کار نیامد بلکه روش به حکومت رسیدنِ وی بیشتر شبیه همان مدلی بود که پیامبر(ص) در نظر داشت با این تفاوت که نه مصداقش، فرد مورد نظر پیامبر بود و نه زمانش، زمان مورد نظر ایشان و خلاصه حقی را که برای رسول خدا نپسندیدند برای خود پسندیدند و به شکل غیرقابل منازعه‌ای به جماعت تحمیل کردند. اما عمر در تعیین فرد پس از خود نه به روش سقیفه عمل کرد و نه به طریق ابوبکر. بلکه او شورایی متشکل از برخی از آنهایی که به نوعی خود را نامزد خلافت می‌پنداشتند تشکیل داد. در این شورا البته علی‌بن ابی‌طالب(ع) هم دعوت شده بود و این نخستین بار بود که امیرالمومنین(ع) را در جلسه‌ای که برای تصمیم‌گیری در مورد امر مهم خلافت بود، شرکت دادند. اما این شورا از ابتدا به گونه‌ای مهندسی شده بود که همه می‌دانستند علی‌بن ابی‌طالب، خروجیِ آن نخواهد بود و نهایتا در عمل هم همین پیش‌بینی محقق شد و عثمان‌بن عفان به عنوان خلیفه سوم بر مسند نشست.

اما سرانجامِ خلافت عثمان، میوه آن چیزی بود که در بیست‌وپنج سال پیش از آن رقم خورد. هرچند شیوه خلافت او در ظاهر بسیار متفاوت از روش اسلافِ خویش بود اما وی برای توجیه عملکرد خود جا به جا به رویه شیخین و به ویژه خلیفه دوم استناد می‌کرد و اساسا حاجتی نمی‌دید که عملکرد خود را بر اساس سنت و سیره رسول‌الله توجیه کند. رفتار او سرانجام خشم کثیری از امت را رقم زد و نهایتا پس از یک دوره محاصره، وی را در خانه‌اش به قتل رساندند.

قتل عثمان، توده‌های مردم را به درِ خانه علی(ع) کشاند و گویی پس از بیست‌وپنج سال خود یافته بودند آنچه از پیامبر به گوش نگرفتند.

دوران حکومت علوی

اگر امتِ اسلامی را به مثابه بدن و کالبدی در نظر بگیریم باید گفت در بیست‌وپنج سالی که از رحلت پیامبر تا روز مرگ عثمان گذشت، حوادثی رخ داد که ایمنی بدنِ امت اسلام را به شدت تنزل داد و این بدن را آماده ابتلا به انواع ویروس‌های گاه مهلک و کشنده کرده بود. لذا بدنی که در طول بیست‌وپنج سال ضعیف و ضعیف‌تر و در برابر تمام علائم هشداری بی‌واکنش شده بود، به برآمدن یک حکومت اموی تمام عیار تن داد و تحت حکومت آن به امراضِ مهلکی مبتلا شد که جز عاشورا، نمی‌توانست آن را درمان کند.

اما مرضی که امت اسلام از اواسط حکومت امیرالمومنین(ع) به آن مبتلا و هرچه گذشت بر شدتش افزوده شد نتیجه سیاست‌های معاویه بود. معاویه که در جبهه جنگ نتوانسته بود قدرت خود را تحکیم کند و نهایت کارکرد حقه‌هایش این بود که در صفین جانش را نجات دهد و خیمه‌اش که در دسترس مالک اشتر سردار سپاه علی(ع) قرار داشت را از یورش مصون نگاه دارد.

لذا او پس از صفین سودای رو در رویی با سپاه امام را رها کرد و سیاستی پیش گرفت که همراهان امام و جامعه تحت حکومت حضرتش را خسته، دل‌زده و نسبت به کارآمدی دولت ایشان مردد و بدبین کند. معاویه برای تحقق این هدف دو سیاست را در پیش گرفت؛ یکی تبلیغات که سعی می‌کرد از شام (منطقه تحت حکومتش)، جامعه‌ای آرمانی ازحیث امنیت، رفاه و رونق اقتصادی را به تصویر کشد به طوری که مردم سایر بلاد اسلامی – و به ویژه مردمِ کوفه که به نوعی خود را در رقابت با شامیان می‌دیدند – در حسرت چنان جامعه‌ای که لبریز از ثروت و رفاه است به سر بَرَند. سیاست دیگرِ او اخلال در سرزمین‌های تحت حکومت حضرت امیر(ع) برای هرچه ناکارآمدتر نشان دادنِ ایشان در اداره جامعه بود. او برای اجرای این سیاست، ترفندهای مختلفی را به کار می‌بست؛ از ترور شخصیت‌های اصلیِ پیرامونِ امام و حذف فیزیکی چهره‌هایی چون مالک اشتر، محمدبن ابی‌بکر و … گرفته تا فرستادن جاسوس در میان سپاه امام و یارگیری برای خود و سعی در ایجاد نوعی بدبینی نسبت به امام و حکومت ایشان در منطقه‌ای که مستقیما تحت حکومت حضرت قرار داشت. عده‌ای از بهترین، شایسته‌ترین و کارآمدترین یاران امام در جنگ‌های جمل، صفین و نهروان به شهادت رسیده بودند و عده کمتری از آنها مانده بودند که معاویه با ترور و حذف فیزیکی آنها، توانست نقش مهمی در تنزل کارآمدی اردوگاهِ امام ایفا کند.

غارت‌های معاویه از مناطق تحت حکومت امرالمومنین(ع)

اقدام دیگر معاویه به آشوب کشاندن عمدی ولایات و ایجاد بحران‌‌های متعدد برای مناطق تحت حکومت امیرالمومنین(ع) بود؛ چنانکه بُسْرِ بْن ابی‌اَرْطاه و لشگرش از جانب وی مامور شد تا مناطقی که شیعه نشین بود یا در ذیل حکومت امام قرار داشت را غارت کند اما نه برای غارت! وظیفه وی تنها این بود که امنیت روانی و اجتماعی جامعه تحت حکومت علی(ع) را بر هم زند و این کار آنقدر ادامه پیدا کند که دیگر خودِ مردم خسته شوند و توان اینکه از حق و باطل سخن بگویند یا حتی در باره آن فکر کنند را نداشته باشند و تنها خواسته‌شان این باشد که این وضعیت تمام شود. برخی گفته‌اند بُسربن ابی‌ارطاه، تنها در یک حمله که از دمشق تا یمن تدارک دید، هزاران تن از شیعیان و پیروان امام على علیه‏السلام را به خاک و خون کشید. این ماجرا آنقدر اهمیت داشته که ابن هلال ثقفی (متوفای 283ه.ق) در قرن سوم، کتابی با نام «الغارات» نوشته و مفصل‌ترین گزارشی است که از غارت‌های گماشتگان معاویه تدوین شده است.

اما آنچه بیش از تعداد کشته شدگان اهمیت داشت، حسّ وحشت و رعبی بود که در جامعه ایجاد شده بود. طبیعی بود که این وضعیت برای همه مردم نمی‌توانست قابل توجه باشد و آنقدر در وحشت و مصیبت فرو رفتند که دیگر حتی فرصت تحلیل شرایط و تمیز مسائل را نیز نداشتند. معاویه موفق شده بود افکار عمومی جامعه طرفدار امیرالمومنین را دستکاری و در دل بسیاری از آنها این شک را ایجاد کند که شاید مقصر تمام رنجی که بر آنها تحمیل شده، علی(ع) است. این نگاه به ویژه در کوفه که به لحاظ جامعه‌شناسی شهری موقعیتی استثنایی و خاص داشت، رشد فوق‌العاده‌ای پیدا کرد و توانست حتی کسانی را که در دل، دوستیِ علی(ع) و اهل بیت پیامبر(ص) را داشتند نیز نسبت به ادامه همراهی با «اولی‌الامر»شان مردد کند. به نوعی آنها به این نتیجه رسیده بودند که امیرالمومنین، هرچند در خصایص فردی، سابقه ایمان، تقوا و پرهیزگاری از دیگران شایسته‌تر باشد اما مرد سیاست نیست و در اداره حکومت ناتوان است.

این همان عارضه‌ای بود که آغازش هرچند در میانه حکومت امیرالمومنین رقم خورد اما اوج آن را باید در پس از شهادت حضرت و آغاز امامت حضرت مجتبی(ع) بدانیم. در واقع پذیرش صلح توسط امام حسن(ع) نه محصول یک فرایند شش ماهه (از شهادت امیرالمومنین در 21 رمضان سال 40 هجری تا پذیرش صلح توسط امام حسن(ع) در تاریخ 25 ربیع‌الاول سال 41 هجری) بلکه نتیجه شش سال (از آغاز حکومت امیرالمومنین در 18 ذی‌الحجه سال 35 هجری تا 25 ربیع‌الاول سال 41 هجری) تلاش معاویه در ناتوان جلوه دادن حکومت علوی بود؛ سیاستی که در نهایت موفق شد و معاویه توانست حتی در میانِ توده دوستداران خاندان علی(ع) شک بیندازد و در دل آنها نسبت به شایستگی سیاسی و کارآمدی دولت امیرالمومنین تردید ایجاد کند. منشاء این تردید البته عقلانی نبود بلکه احساسی بود؛ یعنی با محسابات عقلانی همه می‌دانستند که معاویه چه نسبتی با اسلام و پیامبرش دارد و اساسا کسی در غیر شام او را نمی‌توانست قابل مقایسه با علی‌بن ابی‌طالب بداند. اما کار معاویه رسما عقل جامعه تحت حکومت امیرالمومنین را فلج کرده بود. چراکه آنها آنقدر درگیر تامین حداقل‌های امنیت و معیشت خود شده بودند که دیگر فرصتی برای فکر، تعقل و تحلیل مسائل نداشتند. به بیانِ دیگر اهل کوفه و سایر بلاد حکومت علوی، تحت تاثیر تبلیغات و فتنه‌های معاویه، سراسر وجودشان را احساس ضعف و ناامنی فرا گرفته بود و مسبب همه آنها را شخص علی(ع) و ناتوانی‌اش از اداره جامعه می‌دانستند؛ چنانکه نه خطبه‌های امیرالمومنین و نهیب‌هایی که راه را نشان می‌داد و نه سابقه سیاه معاویه و خاندانش در اذهان، نمی‌توانست چشم آنها را باز کند. فشار روانی آنقدر از هر سو بر جامعه زیاد بود که گوش مردم را در برابر هر استدلالی بست و هیچ برهان و حجتی نبود که بتواند در درکی که نسبت به اوضاع پیدا کرده‌اند تشکیک و تردید ایجاد کند. آری معاویه موفق شده بود؛ او توانست علی(ع) را در حلقه دوستدارانش هم تنها و به مظهر ناکارآمدی تبدیل کند و طوری احساس آنها را نشانه گرفته بود که عقل‌شان را یارای تحلیل و تمیز نبود و حتی شهادت امیرالمومنین در مسجد کوفه نیز نتوانست آنها را بیدار کند و بر سر عقل بیاورد.

لذا امام مجتبی(ع) وارث چنین وضعیتی بود که مردم به بیماری بدبینی و شک مبتلا شده بودند. به کارگیری مفهوم «بیماری» برای توضیح وضعیت عصر امام مجتبی(ع) و تحلیلِ وضعیت بر اساس آن، ابتکار شهید صدر است (امامان اهل‌بیت مرزبانان حریم اسلام، شهید صدر، ص453). لذا امام حسن(ع) متوجه منشاء این بیماری شد و دریافت که این وضعیت، برآمده از تحلیل عقلانی مردم نیست که با حجت و برهان بتوان شبهات را دفع و آنها را قانع کرد. بلکه تردید جامعه، بر پایه حس است که تنها با همان حس می‌تواند درمان شود؛ حسی که ناشی از رنج‌ غارت و ناامنی بود. لذا امام با این نگاه، صلح‌نامه را پذیرفت؛ چراکه این همان چیزی بود که خیلی پیش‌تر از این، توده مردم در طلبش بودند. هرچند در این میان هنوز بودند صحابه بلند مرتبه‌ای چون حجربن عدی، جابربن عبدالله انصاری و … که از کم و کیف مسائل آگاه بودند و می‌دانستند ریشه فتنه نه در کوفه بلکه در شام است. همان اصحابی که از قضا سعی کردند امام را از پذیرش صلح منصرف کنند اما حضرت مجتبی(ع) تنها راه درمان این توده فرییب خورده را در به میان آوردنِ مَحَکِ تجربه یافت و لذا به صلح تن داد تا مردم خود ببینند با رفتن به زیر یوغ معاویه و سپردن سرنوشت خویش و امت اسلام به دست فرزند ابوسفیان مشکلات‌شان حل نخواهد شد و رفاه، آسایش و رونق اقتصادی که از شام در ذهن‌شان نقش بسته بود، هیچ گاه به کوفه نخواهد رسید.

نتیجه صلح امام حسن(ع)

تاکتیک امام مجتبی(ع) البته جواب داد و معاویه خیلی زودتر از آنچه که کوفیان فکرش را می‌کردند روی واقعی خود را نشان داد. چنانکه به هیچ یک از مواد صلح‌نامه عمل نکرد؛ او بر خلاف آنچه تعهد کرده بود نه دستورالعمل حکومتی مبنی بر سبّ امیرالمومنین را متوقف کرد و نه دست از تعقیب، آزار، شکنجه و ترور شیعیان برداشت. اما از همه مهمتر این بود که وی اصلی‌ترین ماده معاهده را نادیده گرفت و یزید را به عنوان ولیعهد و جانشین خود معرفی کرد.

بنابراین صلح امام حسن(ع) هرچند برای شیعیان خاص، سخت‌تر از جنگ و تلخ‌تر از زهر بود اما سودش بسیار بیش از زیانش بود. چراکه باعث بیداری همه آحاد امت شد؛ وضع اقتصادی کوفه و سایر بلاد اسلامی از قبل بدتر شد اما بهتر نشد. از آن رفاه آرمانیِ شام برای کوفه، بصره، مکه، مدینه و … جز رویایی باقی نماند. اما یکپارچه شدن حکومت اموی بر جهان اسلام برای توده‌ها یک تفاوت مهم نسبت به پیش از آن داشت؛ آن تفاوت این بود که حکومت امویان، اختناقی را رقم زد که در دوران خلفای ثلاث نیز نظیر نداشت. بنابراین آحاد امت که در حکومت مستعجل امیرالمومنین(ع) ناراضی بودند در بیست سال حکومت بلامنازع معاویه نیز رضایتی نداشتند اما این بار مجالی برای اعتراض‌ و بیان مخالفت خود نمی‌یافتند. لذا بیماری امت و به ویژه کسانی که دل با اهل‌بیت داشتند درمان شد و با تمام وجود و احساس‌شان بالاخره فهمیدند که آن بهشت رویاییِ شام هرچه بود برای شامیان بود و نزدیکانِ آل‌ابی‌سفیان و «کارآمدیِ» دولت اموی هیچ وقت قرار نبود امت محمد(ص) را تنعم بخشد.

بیماری‌ای که بیش از بیست سال به جان جهانِ اسلام و به ویژه شیعیان افتاده بود سرانجام با تدبیر امام مجتبی(ع) – و درجِ امضای ایشان پای صلح‌نامه‌ با معاویه – درمان شد.

اما درمان مرضِ تردید با درایتِ امام حسن(ع)، جای خود را به مرض دیگری داد که به تعبیر شهید صدر از آن بیماری نخست، به مراتب خطرناک‌تر و مهلک‌تر بود (امامان اهل‌بیت مرزبانان اسلام، شهید صدر، ص454). بخش قابل توجهی از جهان اسلام و به ویژه اهل تشیع دیگر هیچ تردیدی در سوء رفتار دولت نامشروعی نداشت که حتی به مفاد عهدنامه‌ای پایبند نبود که خود پای آن را امضا کرده بود. بنابراین بیماری شک و تردید نسبت به حقانیت مکتب اهل بیت با تاکتیک صلح، درمان شد اما به جایِ آن عارضه‌ای دیگر و بلکه بزرگ‌تر، جانِ جهانِ اسلام را در برگرفت.

پس از صلح امام حسن(ع)

این مرضِ جدید دیگر ریشه در ناآگاهی ذهن‌های بسیط و ساده نداشت. بعد از خروج یک‌طرفه معاویه از پیمان‌نامه‌ای که خود آن را پذیرفته بود، همگان خیانت‌ورزی و تزویر وی را فهمیده و پی بردند که چه کلاه گشادی سرشان رفته است. آنها بعد از چشیدن دو دهه حکومت بلامنازع معاویه و مواجه مستقیم با رویایی که در اذهان‌شان نقش بسته بود، اینک واقعیت حکومت اموی با محوریت شام برای‌شان هویدا شد. آنها نیک دریافته بودند که در ذیل حکومت معاویه، نه اقتصادشان رونقی گرفت و نه ثروتی نصیب‌شان و نه رفاه‌شان تضمین شد. تنها چیزی که از تن دادن به دولت شام عایدشان شد اختناق شدید و مجال نیافتن هر نوع زمزمه‌ای مبنی بر نارضایتی‌شان از وضع موجود بود. کوفیان که ذیل حکومتِ علوی عادت داشتند در هر شرایطی ولو در گرماگرم جنگ،‌ تدبیر فرماندهی خود را زیر سوال برند و کوس مخالف زنند در زندگی تحت سلطه سلطنت امویِ شام، اندک امکانی برای بیان کوچک‌ترین انتقادی نداشتند.

لذا برای اهل کوفه، حکومت علوی با همه گرفتاری‌هایی که به آن تحمیل می‌شد، تنها به مثابه خاطره‌ای بی‌نظیر بود که دیگر هیچ‌گاه مجال تکرار نخواهد داشت. لذا هیچ جنب و جوش و اراده‌ای برای تغییر وضعیت از سوی مردم و نخبگان‌شان وجود نداشت.

بی‌ارادگی؛ دومین بیماری جامعه اسلامی در عصر اموی

این بیماری دوم، چیزی نبود جز مرگ اجتماعی و بی‌ارادگی عمومی! حالا مثل زمان امیرالمومنین(ع) و امام مجتبی(ع) نبود که مردم فریب فتنه معاویه را خورده و قدرت تشخیص مسائل را نداشته باشند بلکه برای همه معلوم شده بود که منشاءِ نکبتی که گریبان امت اسلامی را گرفته بود کجاست اما با این وجود اراده‌ای برای اصلاح آن وجود نداشت. چرا که معاویه با سرکوب شدید هر جمعی که کم‌ترین احتمال مخالفت را در آنها می‌داد، جوی آکنده از رعب و وحشت را بر آسمانِ قلمروی اسلام سیطره داده بود و هیچ صدای مخالفی نبود که در کوفه یا بصره، یمن یا حجاز، طنین‌انداز شود.

لذا می‌بینیم در این دوره علی‌رغم اذعان به جائر و نامشروع بودن دولت اموی، هیچ صدایی از هیچ یک از شخصیت‌های برجسته جهان اسلام بلند نمی‌شود. عبدالله‌بن عباس‌بن‌ عبدالمطلب، عبدالله‌بن جعفر بن‌ابی‌طالب، عبدالله‌بن عمربن خطاب، عبدالله‌‌بن‌ زبیربن عوام و … همه در برابر معاویه و دولت اموی سکوت پیشه کرده‌اند.

حتی از عایشه همسر پیامبر(ص) نیز – که به واسطه موقعیت خود و انتسابش به ابوبکر به عنوان بنیانگذار خلافت در سقیفه که همیشه از حاشیه امنی برخوردار بود – در دورانِ حکومت معاویه، خبری نیست و صدایی به اعتراض یا مخالفت از وی شنیده نشد. عایشه در زمان عثمان از شخصیت‌های موثری بود که مردم را علیه فساد خلیفه و دستگاه او – البته بر اساس برنامه‌ای که برای آینده نهاد خلافت داشت- شوراند؛ هرچند بعدها به خون‌خواهی وی (عثمان) قیام کرد!! اما بالاخره عایشه در زمان خلیفه سوم رسما فعالیت سیاسی می‌کرد و در زمان حکومت امیرالمومنین(ع) حتی به فعالیت و فرماندهی نظامی هم روی آورد و جبهه جمل را سامان داد.

اما در دوران معاویه، قید شکوهِ تاجِ سیاست که بیمِ جان در آن درج بود را زد و خانه‌نشینی در پیش گرفت.

حسین‌بن‌علی(ع)؛ تنها پرچمدارِ اراده

در میانِ این بی‌ارادگی مطلق که سایه شومِ آن در تمام بلادِ اسلامی سیطره یافته و دهانِ همه صحابه و صحابه‌زادگان را به تطمیع یا تهدید بسته بود حسین بن‌علی(ع) به تنهایی پرچمِ قیام را برافراشت. او آنقدر تنها بود که حتی برخی از خویشان و نزدیکانش تلاش می‌کردند از ادامه حرکت، بازش دارند. از برادرش محمد حنفیه گرفته تا عموازده‌هایش ابن‌عباس و ابن‌جعفر! آری فرزند جناب جعفر طیار و همسر زینب کبری(س) هم برای ممانعت از حرکت سبط پیامبر از هیچ کوششی مضایقه نمی‌کند! حتی از حاکمِ مکه برای امام امان‌نامه می‌گیرد اما امام نمی‌پذیرد که در امانِ یکی از یزیدیان باشد. (امامان اهل‌بیت مرزبانان حریم اسلام، شهید صدر، ص456)

عبدالله بن‌جعفر محبت امام را داشت اما از اراده لازم برای همراهی با ایشان برخوردار نبود. چنانکه عبدالله‌ بن‌عمر نیز چنین بود؛ شیخ صدوق به سند خود روایت می‌کند که وقتی عبدالله بن‌عمر خبر خروج حضرت را شنید، شتابان دنبال آن حضرت راه افتاد و به ایشان رسید و عرض کرد: یا ابن‌رسول‌الله! قصد کجا داری؟ فرمود: عراق، گفت: آرام آباش و برگرد به حرم جدّت، حضرت نپذیرفت، ابن‌عمر وقتی جواب منفی حضرت را شنید عرض کرد: ای ابا‌عبدالله! آنجا که رسول خدا می‌بوسید را به من بنما و امام محل بوسه‌های پیامبر را نشانش داد و عبدالله بن‌عمر بر آن جای، سه بار بوسه زد، گریست و گفت: «تو را به خدا می‌سپارم که تو در این سفر کشته خواهی شد»(امالی، شیخ صدوق، ج1، ص309).

آری در خوش‌بینانه‌ترین حالت باید گفت برای عبدالله بن‌عمر، جانِ فرزند پیامبر مهم‌تر از حفظِ اصل پیامِ او است. اما شاید تحلیل واقع‌بینانه‌تر این باشد که او اراده پیوستن به امام را نداشت لذا می‌کوشید در اراده امام نیز اخلال به وجود آورد. البته در این میان گزارش‌های دیگری هم از وی ثبت شده که در صورت صحت آنها باید فرزند خلیفه دوم را از هموار کنندگان راهِ دولت اموی برای  سرکوب مخالفان‌شان شمرد اما از آنجایی که برای نگارنده این سطور فرضی نیست که به اثبات رسیده باشد از آن در می‌گذرد.

اما عبدالله‌بن ‌جعفر و عبدالله‌‌بن‌ عمر تنها شخصیت‌های مهمی نبودند که سعی در منصرف کردن امام از ادامه حرکت داشتند. بلکه برادر ایشان محمد حنفیه نیز از کسانی بود که در این میانه سعی کرد مانع حرکت امام به سمت عراق شود.

ابن اعثم کوفی (تاریخ نویس سده چهارم هجری) گفت‌وگوی محمد حنفیه با امام را چنین گزارش داده است: «مصلحت آن است که تو خویشتن را از یزید و از شهرهایی که به یزید باشد دور اندازی و چندانکه توانی مردمان را به بیعت خویش خوانی. اگر مردمان با تو بیعت کنند و تو را متابعت نمایند، باری تعالی را شکر گزاری و بر سنن مصطفی(ص) و سیرت علی مرتضی(ع) زندگانی می‌کن که اگر اجل فرا رسد، خدای تعالی و مومنان از تو راضی باشند، چنانکه از پدر و برادر تو راضی بودند. اگر مردمان با کس دیگر بیعت کنند و به تو رغبت ننمایند، خاموش باشی و هم باری‌تعالی را شکر گزاری و در خانه خویش بنشینی. […] حسین بن علی(رضی) فرمود: والله اگر مرا در دنیا هیچ یاری نباشد و خویش را هیچ پناهی و ملجایی نیابم هرگز با یزید بیعت نکنم». (الفتوح، ابن‌اعثم کوفی، ص832)

تمام این گزارش‌ها نشان می‌دهد که شخصیت‌های فوق‌الذکر تردیدی در باطل بودن حکومت یزید و حق بودنِ حرکت امام نداشتند و مخالفت‌‌شان تنها از سر نوعی محافظه‌کاری مبنی بر حفظ جان و زندگی‌شان بود. در واقع دوران امام حسین(ع) – پس از مرگ معاویه – برخلاف دوران امام حسن(ع) ایام فتنه نبود که حق و باطل با فریبکاری و تزویر معاویه در هم تنیده و فضا برای ساده‌لوحان تیره و تاریک باشد تا نتوانند سره از ناسره را بازشناسند. بلکه چنانکه اشاره شد این فتنه توسط امام مجتبی با پذیرفتن صلح‌نامه، پایان یافت و دست معاویه و خاندان منحوسش را برای همه امت اسلام رو کرد. لذا کسانی که در همراهی امام حسین(ع) پای لغزاندند از سرِ نادانی و ابهام نبود بلکه صرفا ناشی از بی‌قیدی و بی‌ارادگی‌شان بود. ای‌بسا برخی از آنها دل‌بسته امام و حرکت ایشان بودند اما دنیا و روزمرگی‌های آن، چنان ایشان را به خود مشغول کرده بود تا دعوتی که در حق بودنش تردید نداشتند نیز نمی‌توانست آنها را از جای بجنباند.

مواجهه عبیدالله بن‌حُرّ جعفی با امام

حتی در این میان کسانی حاضر بودند با مال خود به قیام امام کمک کنند اما از همراهیِ با ایشان ابا داشتند!

چنانکه در مورد عبیدالله بن‌حُرّ جعفی چنین گفته‌اند و شیخ صدوق به سند خود روایت می‌کند که وقتی امام در مسیر کوفه به قطقطانیه رسید، منزل کرد و آنجا خیمه‌ای به پا دید و از صاحب آن سئوال کرد، گفتند از آنِ عبیدالله بن‌حُرّ جعفی است. حضرت به وی پیغام داد که به یاری‌اش بشتابد. اما ابن‌حرّ در جواب امام گفت: «یا ابن‌رسول‌الله اگر یاریت کنم اولین کسی باشم که کشته می‌شوم ولی این اسبم را به تو می‌دهم به خدا سوگند هر وقت سوارش شده‌ام هرچه را که خواسته‌ام دریافته‌ام و هرکه قصد مرا کرده از او نجات یافته‌ام او را برگیر.» حضرت از او روی برتافت و فرمود: «ما را نیازی به تو و اسبِ تو نیست و من ستمکاران را به کمک خود نپذیرم»(امالی، شیخ صدوق، ج1، ص311).

امثال عبیدالله بن‌حرّ جعفی نه به این دلیل که حرکت حضرت را حق‌ نمی‌پنداشتند یا در نامشروعی حکومت یزید تردید داشتند بلکه سرگرمی‌هایِ دنیا و دغدغه حفظ جان، ایشان را از پا گذاشتن در مسیر امام وا داشته بود. این در حالی بود که قرآن به عنوان متن مقدس مسلمین، پر است از دعوت به جا‌ن‌فشانی‌های مجاهدانی که در یاری اسلام، کم‌ترین تردیدی به خود راه ندادند: «لَا یَسْتَوِی الْقَاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ غَیْرُ أُولِی الضَّرَرِ وَالْمُجَاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ ۚ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِینَ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقَاعِدِینَ دَرَجَهً ۚ وَکُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنَىٰ ۚ وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِینَ عَلَى الْقَاعِدِینَ أَجْرًا عَظِیمًا؛ مؤمنان خانه‌نشین که زیان‌دیده نیستند با آن مجاهدانى که با مال و جان خود در راه خدا جهاد مى‌کنند یکسان نمى‌باشند. خداوند، کسانى را که با مال و جان خود جهاد مى‌کنند به درجه‌اى بر خانه‌نشینان مزیت بخشیده، و همه را خدا وعده [پاداش‌] نیکو داده، و[لى‌] مجاهدان را بر خانه‌نشینان به پاداشى بزرگ، برترى بخشیده است.» (سوره نساء، آیه95) و باز در همان قرآن چه انذار و تنبّه‌هایی که به تعلّل کنندگان از یاریِ جبهه حق داده نشده است: «قُلْ إِنْ کَانَ آبَاؤُکُمْ وَأَبْنَاؤُکُمْ وَإِخْوَانُکُمْ وَأَزْوَاجُکُمْ وَعَشِیرَتُکُمْ وَأَمْوَالٌ اقْتَرَفْتُمُوهَا وَتِجَارَهٌ تَخْشَوْنَ کَسَادَهَا وَمَسَاکِنُ تَرْضَوْنَهَا أَحَبَّ إِلَیْکُمْ مِنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ وَجِهَادٍ فِی سَبِیلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتَّى یَأْتِیَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ وَاللَّهُ لَا یَهْدِی الْقَوْمَ الْفَاسِقِینَ؛ بگو اگر پدران و پسران و برادران و زنان و خاندان شما و اموالى که گرد آورده‏ اید و تجارتى که از کسادش بیمناکید و سراهایى را که خوش مى دارید نزد شما از خدا و پیامبرش و جهاد در راه وى دوست‏ داشتنى‏‌تر است پس منتظر باشید تا خدا فرمانش را [به اجرا در]آورد و خداوند گروه فاسقان را راهنمایى نمى‌کند»(سوره توبه، آیه 24).

آرمانِ حسینی در عصر بی‌آرمانیِ اسلام

آری امامت امام حسین(ع) در دوره‌ای بود که هیچ آرمانی برای امت اسلام باقی نمانده بود! جامعه اسلامی نه فقط در فکر دین نبود بلکه از دنیا هم به پست‌ترین سطوحش بسنده کرده و اوج دغدغه آحاد جامعه این بود که دوامِ بقای حقیرِ خود را داشته باشند و هر ماه یا سال سهمِ ناچیزشان را از دست یکی از کارگزاران بنی‌امیه بستانند. مردمی که زمانی به خلیفه دوم گفته بودند اگر کج روی، با شمشیر راستت می‌کنیم، در دوران امویان، سر در برفِ بی‌عاری فرو برده و اساسا سودای هیچ کجی و راستی را در سر نداشتند و تمام هم و غم‌شان در حفظ سرشان بود که نکند آن را زبان سرخ‌شان بر باد دهد.

لذا آنچه مشهور به بی‌وفایی کوفی‌ها شده را نیز باید از همین زاویه تحلیل کرد. در واقع مساله بی‌ارادگی در دولت بنی‌امیه، یک ویروس همه‌گیر بود که حتی برخی خویشان امام و شخصیت‌هایی منتسب به اهل بیت پیامبر(ص) نیز علی‌قدر مراتبهم به آن مبتلا بودند. در این میان حتی کسانی که نهایتا با امام همراهی کردند و در آن میدان به شهادت رسیدند نیز گاه در جایی پای‌شان لغزیده است و این اهمیت ابعادِ سُستیِ عمومی و بی‌ارادگیِ اجتماعی را در آن برهه زمانی نشان می‌دهد.

تردید مسلم در ادامه ماموریت خود

یک نمونه بسیار عجیب آن مربوط به سفیر امام است؛ در منابع تاریخی آمده وقتی مسلم به دستور امام – از مکه عازم کوفه شد، ابتدا به مدینه رفت و دو تن از خویشان خود را جهت راهنماییِ راه با خود همراه کرد؛ آنها شبی راه را گم کردند و آن دو نفرِ همراهِ مسلم از فرط خستگی و تشنگی یارای ادامه راه‌شان نبود. لذا آن دو همراهِ از راه مانده، ادامه مسیر را به مسلم نشان دادند و در بیابان مردند. مسلم از محله‌های اطراف پیکی را یافت و برای امام، داستان خود و همراهانش را نوشت و گفت از مرگِ آن دو، بد یُمنیِ این سفر را تعبیر و رخصت بازگشت طلب کرد. «اخبارالطوال» نامه مسلم و جواب امام را اینگونه روایت کرده است: «از این راه فال بد زده است و استدعا کرد او را معاف فرماید و کس دیگری را روانه کند و نوشت که او در همان صحرایِ حُربُث مقیم خواهد بود. فرستاده به مکه رفت و نامه را به امام حسین(ع) رساند که آنرا خواند و برای مسلم در پاسخ نوشت: «خیال می‌کنم ترس مانع تو از انجام کاری شده است که ترا برای آن فرستادم، اکنون  برای اجرای دستوری که به تو داده‌ام حرکت کن و من تو را معاف نمی‌دارم، والسلام.»» (اخبار‌الطوال، دین‌وری، ص279).

مرحوم استاد شهیدی در ذکر این واقعه جمله دیگری را نیز از امام نقل کرده است مبنی بر اینکه: «ما اهل‌بیت به فال، اعتقاد نداریم»(قیام حسین، شهیدی، ص117).

همانطور که از جواب نامه امام هم بر می‌آید گویی مسلم با وجود اینکه سرسپرده امامِ خویش است اما در میانه راه مردد می‌شود و بر اساس نامه امام، ترس مانع ادامه حرکت وی می‌شود. ترسی که در «فالِ بد» خودش را نشان می‌دهد و امام در جواب خود مسلم را نسبت به آن انذار می‌دهند.

آری آفت بی‌ارادگی و سستی هرلحظه می‌توانست قربانیان بیشتری را بگیرد. چنانکه مسلم(ع) نیز احتمالا تحت تاثیر همین عارضه قرار داشت و فال بد را بهانه‌ای برای بازگشت می‌یابد و البته امام(ع) که از ابتدا شدت و وسعت این بیماری برایش روشن بوده، مساله را تشخیص داده و مانع از لغزیدن پای مسلم می‌شود و با دستور دوباره، حجت را بر وی تمام می‌کند و البته مسلم نیز این بار مصمم به ماموریت خود ادامه می‌دهد و حتی از جان خود در راهِ این ماموریت سترگ می‌گذرد.

لذا بر اساسِ آنچه آمد، شاید تاکید بر بی‌وفایی کوفیان در قرن‌های گذشته، جفایی بلاوجه به آنها باشد. عاشورا، بیش از آنکه نتیجه بی‌وفایی کوفیان باشد، مظهر بی‌ارادگی آحاد امت در عموم بلاد اسلامی بود؛ از مدینه و مکه گرفته تا یمن و بصره و … . ای‌بسا اهل کوفه در این میان کارنامه‌ای بهتر از دیگر مناطق جهان اسلام داشته‌اند. چراکه از سایر بلادِ اسلامی، اساسا صدایی در نیامد و نامه‌ای فرستاده نشد. حتی وقتی امام حسین(ع) خود نامه‌ای به بصره فرستاد و دعوت به قیامِ خویش کرد، تنها یزید بن نبیط (از قبیله عبدالقیس) و دو تن از فرزندانش (عبدالله و عبیدالله) – از میان ده فرزند ذکورش – اظهار آمادگی کردند و به امام پیوستند و در نهایت هم در روز عاشورا به شهادت رسیدند.

نهضتی که با مرگ درسِ زندگی داد

اما کوفیان با تمام تشتت آرا و لغزش‌های گاه و بی‌گاه‌شان تنها کسانی بودند که برای امام نامه نوشتند و سِرّ درون را عیان کردند؛ هرچند کثیری از ایشان از ادامه راه بازماندند و پا پس کشیدند اما همچنان در میان شهدای کربلا، بیشترین تعداد از آنِ اهلِ کوفه است. کوفیان وفادار باشند یا پیمان شکن، در آن مقطع حساس تاریخی، خیرالموجودین جهانِ اسلام برای مقابله با دستگاه اموی بودند.

آری ویژگی امت اسلام در عموم بلاد، بی‌ارادگی مطلق بود؛ بی‌ارادگی‌ای که نه ناشی از ناآگاهی بلکه از سرِ ترسِ محض و محافظه‌کاریِ به غایت ارتجاعی بود. جهان اسلام تبدیل به سرزمینِ مردگان شده بود؛ حسین(ع) تنها زنده میان انبوه مردگان بود که نهضت خود را رقم زد. نهضتی که با مرگ، درس زندگی داد: «خُطَّ الْمَوْتُ عَلى وُلْدِ آدَمَ مَخَطَّ الْقَلادَهِ عَلى جیدِ الْفَتاهِ؛ قلاّده مرگ بر گردن آدمیزاد، همانند گردنبندى است بر گردن دختران جوان».

این پیام البته با تمام تنهایی و مظلومیتش شنیده شد و ولوله‌ای به پا کرد؛ عاشورا مصداق اتمِ وضعیتی بود که به تعبیر امیرالمومنین(ع) روزگار، امت اسلام را در بوته آزمایش ریخت: «لَتُبَلْبَلُنَّ بَلْبَلَهً وَ لَتُغَرْبَلُنَّ غَرْبَلَهً وَ لَتُسَاطُنَّ سَوْطَ الْقِدْرِ حَتَّى یَعُودَ أَسْفَلُکُمْ أَعْلَاکُمْ وَ أَعْلَاکُمْ أَسْفَلَکُمْ وَ لَیَسْبِقَنَّ سَابِقُونَ کَانُوا قَصَّرُوا وَ لَیُقَصِّرَنَّ سَبَّاقُونَ کَانُوا سَبَقُوا؛ به هم خواهید در آمیخت، و چون دانه که در غربال بیزند یا دیگ افزار که در دیگ ریزند، روى هم خواهید ریخت، تا آن که در زیر است زبر شود، و آن که بر زبر است به زیر در شود، و آنان که واپس مانده‌اند، پیش برانند، و آنان که پیش افتاده اند، واپس مانند» (نهج‌البلاغه، خطبه 16، ترجمه سید جعفر شهیدی).

آری در این ضیافتِ خونی که حیاتِ دین حق به آن بسته بود بسیاری از‌ افراد و شخصیت‌ها جا ماندند. در این آزمایش، واپس‌ماندگان جلو و پیشگامان پس افتادند؛ هرچند شخصیت‌هایی چون فرزند امیرالمومنین (محمد حنفیه) و فرزند جناب جعفر طیار (عبدالله) و در مراتب بعدی کسانی چون عبیدالله بن‌حرّ جعفی جا ماندند اما کسی چون زهیربن قین بجلی که تا پیش از پیوستنش به امام در شمار عثمانی مذهبان بود، پیش افتادند. فریادِ عاشورا با همه غربتش در جهان اسلام اما توانست از هر نحله‌ای حتی از یزیدیان نیز یارگیری کند! این فریاد توانست حتی دل کسی که سودایِ خون‌خواهی عثمان را داشت بلرزاند و تمام گذشته خود را با چند روز پایانی عمرش تاخت بزند: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلَى تِجَارَهٍ تُنْجِیکُمْ مِنْ عَذَابٍ أَلِیمٍ؛ اى کسانى که ایمان آورده‏ اید آیا شما را بر تجارتى راه نمایم که شما را از عذابى دردناک مى ‏رهاند» (سوره صف، آیه10).

آری فریادِ عاشورا حتی توانست در سپاهِ عبیدالله بن‌زیاد هم اثر کند و فرماندهی از عالی‌رتبه‌ترین فرماندهانش را به اردوگاه امام پیوند زند.

حرّبن یزید ریاحی و پیوستنش به سپاهِ امام از نگاهِ تحلیلیِ این مقاله، اهمیتی مضاعف می‌یابد. چراکه تغییر مسیرِ وی، اتمامِ حجتی بود بر کسانی که در سپاهِ عبیدالله تحت فرماندهی حرّ، حق را یافته بودند اما اراده عمل بر مبنای آن را نداشتند. لذا چه در خلوت خود و چه در صحبت با یکدیگر به توجیه رفتار خود می‌پرداختند. چنانکه عباس محمود العقاد – پژوهشگر و نویسنده معاصر مصریِ اهل‌سنت – می‌نویسد: «در لشگرگاهِ ابن‌زیاد، صدها تن از کسانی یافت می‌شدند که مانند حرّ به حقانیت حسین(ع) معتقد بودند، و دوست داشتند که همراهِ او به لشگرگاهِ آن حضرت ملحق شوند و از اینکه حُرّ در برابر چشمانِ آنها به جمع یارانِ حسین(ع) پیوست، ناراحت شدند. ناراحتی ایشان از این جهت بود که این اقدامِ حُرّ در حقیقت سرزنش ایشان، و برملا کننده این واقعیت بود که آنان خویشتن و یکدیگر را فریب می‌دهند؛ همچنین، او عملا آنها رابه پیوستن به امام(ع) و اندیشه و تدبر درباره علت پشیمانی و توبه خویش فراخوانده بود؛ از این جهت ناراحت نبودند که با رفتنِ او سپاهِ یزید کاهش می‌یافت، و می‌توانست موجب شکست و هیزمتِ آنان گردد»(ابوالشهدا، العقاد، ص217).

نهایتا اما تدبیر و اقدام امام، نتیجه داد و مرضِ دوم جهان اسلام که همان بیماریِ بی‌ارادگی بود درمان شد. از همان عصر عاشورا آثار قیام حسین(ع) بر ملا شد. تن‌هایی که بر خاک افتاده و بغض‌هایی که در گلوی ناظرانش مانده بود. بعض‌ها و اشک‌‌هایی که گاه برخی گزارش‌های تاریخی خبر از رسیدن آن به درون خانه و خانواده یزید را داده‌اند!

اما شاید اولین نهضت پس از کربلا را باید در دو روز پس از عاشورا دانست؛ پایان روز دوازدهم محرم که زنانِ بنی‌اسد بی‌توجه به رعب و وحشتی که در سراسر عراق سایه افکنده بود از خانه‌ها بیرون آمدند و برای خاکسپاری ابدان مطهر شهدای عاشورا اقدام کردند. بعد از آن هم نهضت توابین، قیام مختار، بعدها قیام زید، دعوت عباسی و … همه از نتایجِ آن چیزی بودند که در روز دهم محرم در کربلا رقم خورد.

پس از عاشورا لحظه‌ای آرام بر فرزندان ابوسفیان نگذشت. شاخه سفیانیِ بنی‌امیه که خیلی زود با خدعه‌های مروان از پای درآمد و بنی‌مروان نیز نهایتا با قیام عباسیان – که آنها نیز ولو به باطل ادعای خون‌خواهی حسین(ع) را داشتند – از پای درآمدند و به تبار منحوس‌شان پیوستند.

آری حسین(ع) اراده کرده بود این بی‌ارادگی را ولو با ریخته شدن خونِ خود پایان دهد. طراحان و منتفعانِ این بی‌ارادگی، تمام عزم‌شان را جزم کرده بودند تا این نهضت را در نطفه خفه کنند؛ نهضتی که در همان اوانِ راه جلویش را گرفتند و حتی نگذاشتند پایش به کوفه برسد! اما این نهضتی نبود که با بستنِ راه، به بن‌بست رسد. بلکه این حرکت، با خونِ پاکِ سلاله آخرین پیامبر(ص) راهش را ادامه داد تا جایی که پس از بعثت رسول مکرم اسلام، روزی به پربسمادی عاشورا در تقویم اسلامی نیست.

  • فهرست منابع؛
  • قرآن کریم، ترجمه محمدمهدی فولادوند.
  • نهج‌البلاغه، ترجمه سیدجعفر شهیدی، انتشارات علمی و فرهنگی.
  • امالی، شیخ صدوق، ترجمه حسین عابدی، انتشارات آدینه سبز، جلد اول.
  • امالی، شیخ صدوق، ترجمه حسین عابدی، انتشارات آدینه سبز، جلد دوم.
  • اخبارالطوال، ابوحنیفه احمدبن داود دینوری، ترجمه محمود مهدوی دامغانی، نشر نی، چاپ اول؛ 1364.
  • الفتوح، ابن‌اعثم کوفی، ترجمه محمدبن احمد مستوفی هروی، تصحیح غلامرضا طباطبایی مجد، انتشارات علمی‌ و فرهنگی، چاپ پنجم؛ 1392.
  • ابوالشهداء، عباس محمود العقّاد، ترجمه غلامحسین انصاری، شرکت چاپ و نشر بین‌الملل، چاپ اول؛ 1395.
  • امامان اهل‌بیت مرزبانان حریم اسلام، شهید سیدمحمدباقر صدر، ترجمه رضا ناظمیان و سام حاج مومن، انتشارات دارالصدر، چاپ اول؛ 1394.
  • بامداد اسلام، عبدالحسین زرین‌کوب، انتشارات امیرکبیر، چاپ پانزدهم؛ 1387.
  • پس از پنجاه سال پژوهشی تازه پیرامون قیام حسین علیه‌السلام، سیدجعفری شهیدی، چاپ پنجاه‌ودوم؛ 1396.

 

 

 

 

 

 

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.