چین امروز؛ راستگرایی سیاسی و دینی| محمّد مسجدجامعی

در خصوص راستگرایی «دینی» چین باید گفت که به نظر می‌رسد چینِ امروز به‌رغم تعهد کمونیستی‌اش، تقویت و گسترش آیین بودایی را در دستور کار قرار داده و در مسیر بیداری مذهبی قرار گرفته است. توجه رژیم به دین نه از روی اعتقاد، بلکه به‌منظور برخورداری از منافع آن است.
شکوفایی بودیسم و هویت بودیستی در چین می‌تواند اتهام دین‌ستیزی را از این رژیم بزداید و سایر ادیان موجود در این سرزمین و مهم‌تر از همه مسیحیتِ آمریکادوستِ انجیلی و اسلامِ سلفی و تکفیری و مسیحیت تشکیلاتی و سلسله‌مراتبی کاتولیکی را تحت‌الشعاع قرار دهد و کنترل کند.

راستگرایی «سیاسی» در چین عمدتاً ناشی از دو عامل است: یکی رشد سریع و همه‌جانبه، و دیگری واکنش‌ به فشارهای غربی. این راستگرایی سنجیده، خویشتن‌دارانه، غیراحساسی و گام‌به‌گام است و تأثیر خود را به‌صورت طبیعی و به‌واسطۀ وزن بین‌المللی بسیار زیاد چین بر جای می‌گذارد.

شایان ذکر است که اگرچه جهانی چندقطبی که چین نیز یکی از قطب‌های آن است، به نفع ماست؛ ولی همین قطب‌ها و از جمله چین، به‌ویژه به علت سیاست ضدآمریکایی ما، می‌توانند مشکل‌آفرین شوند و ما را موضعی انفعالی قرار دهند. در جهان چندقطبی در حالتی که آنان در رقابت و خصومتی بی‌پرده و دائمی هستند، نمی‌توان بر ضد کامل یک قطب بود و با دیگران رابطه‌ای متوازن داشت. آنها از این ضدیت به نفع خود سود می‌جویند و ما را تحت فشار قرار می‌دهند.

در خصوص راستگرایی «دینی» چین نیز باید گفت که به نظر می‌رسد چینِ امروز به‌رغم تعهد کمونیستی‌اش، تقویت و گسترش آیین بودایی را در دستور کار قرار داده و در مسیر بیداری مذهبی قرار گرفته است. توجه رژیم به دین نه از روی اعتقاد، بلکه به‌منظور برخورداری از منافع آن است.

شکوفایی بودیسم و هویت بودیستی در چین می‌تواند اتهام دین‌ستیزی را از این رژیم بزداید و سایر ادیان موجود در این سرزمین و مهم‌تر از همه مسیحیتِ آمریکادوستِ انجیلی و اسلامِ سلفی و تکفیری و مسیحیت تشکیلاتی و سلسله‌مراتبی کاتولیکی را تحت‌الشعاع قرار دهد و کنترل کند.

مهم این است که بودیسم چینی که با سیاست و مواضع حکومت مرکزی کاملاً همراستا و هماهنگ است، هرگز به صورت افسارگسیخته راستگرا نخواهد شد، زیرا دولت مرکزی می‌تواند کانون‌های مستعد بحران را کنترل کند؛ که در نتیجه، گروه‌های خودسر تحریک نمی‌شوند و نیازی به مداخله احساس نمی‌کنند.

موقعیت متفاوت چین

راستگرایی در چین، حداقل در حال حاضر، با راستگرایی در کشورهای غربی، اعم از غرب و یا شرق اروپا، و حتی برخی از کشورهای جهان سوم کاملاً متفاوت است. در کشورهایی مانند آمریکا و مجارستان و لهستان موجود و حتی فرانسۀ کنونی، به طور کلی راستگرایی، چه به معنای سیاسی و اجتماعی و چه به معنای سیاسی-فرهنگی و چه به معنای دینی-اعتقادی، عمدتاً از متن مردم برمی‌آید و سپس در حاکمیت انعکاس پیدا می‌کند؛ یعنی اصولاً راستگرایی آنها از پایین‌ به بالا است، زیرا در جوامعِ به اعتباری آزاد، عموماً تحولات از متن جامعه شروع می‌شود و سپس به بالا می‌آید و حاکمیت را متأثر می‌سازد.

در چنین جوامعی گاهی نظام حاکم یا افراد کلیدی آن از این حالت سوء‌استفاده می‌کنند و به موج‌سواری می‌پردازند. مثلاً ترامپ که برعکس افرادی مانند کارتر و بوش پسر، سوابقش نشان می‌دهد که هیچ نوع گرایش مذهبی واقعی ندارد، اما با مهارتی که در موج‌سواری داشت، خود را در رأس اونجلیکال‌ها و راستگرایان مذهبی آمریکا قرار داد و بهرۀ کاملی برد. البته معاونش مایک پنس و وزیر خارجه‌اش مایک پمپئو که نقش کلیدی در نظام حاکم دوران او داشتند، واقعاً مذهبی و اونجلیکال بودند. یا مثلاً در حال حاضر نخست‌وزیر مجارستان و تا اندازه‌ای لهستان، واقعاً راستگرا هستند و اصولاً موضوع سوء‌استفاده در میان نیست.

نکته این است که در چنین جوامعی، جریان راستگرایی از پایین شروع می‌شود و گاهی اوقات بالا را تحت تأثیر قرار می‌دهد. اگر خیلی نیرومند باشد، کل حاکمیت را متأثر می‌سازد؛ ولی اگر نسبتاً قوی باشد، فقط بخشی از حاکمیّت را تحت تأثیر قرار می‌دهد – کم‌وبیش مانند نقش احزاب راست متمایل به نازیسم در آلمان و یا مثلاً حزب خانم لوپن در فرانسه. البته تأثیر لوپن بر حاکمیت در فرانسه تحقیقاً بیش از تأثیر راستگرایان در آلمان در حال حاضر است.

دو نمونه دیگر بگویم تا داستان چین روشن شود. در طی سال‌های اخیر در عربستان و امارات، شاهد گشایش‌های اجتماعی و فرهنگی و دینی غیر قابل انتظاری بودیم. این تحولات عملاً از بالا شروع شد و سپس قاعده و متن جامعه تحت تأثیر قرار گرفت. البته قابل انکار نیست که این گشایش‌ها، به ویژه در عربستان، گرچه از بالا بود، ولی از سوی بخش قابل‌توجهی از متن جامعه و به ویژه از سوی جوانان مورد استقبال قرار گرفت.

و اما چین. این کشور البته جامعۀ به اصطلاح آزادی نیست، تقریباً همه خصوصیاتش خاص خودش است و در این مورد نیز کشوری استثنایی به حساب می‌آید. جریان راستگرایی دینی یا حتی سیاسی و سیاسی-اجتماعی در چین، در حال حاضر از پایین به بالا نیست؛ بلکه عملاً از بالا شروع می‌شود؛ اگرچه تقریباً مانند عربستان، در بخش‌های مختلف متن جامعۀ چین، مورد استقبال قرار می‌گیرد و بیان‌های راستگرایانۀ رژیم حاکم با ذوق و سلیقه و آرمان‌های بخش‌های مختلف متن جامعه هماهنگ است و رژیم حاکم نیز این را لحاظ می‌کند. در عربستان نیز چنین است، یعنی حکومت شرایط جامعه را ملاحظه می‌کند و سپس دست به اقدام می‌زند و اقداماتش در متن جامعه گسترش می‌یابد. البته قضیه در جایی مانند امارات فرق می‌کند و ملاحظات آنها بیشتر به سیاست خارجی مربوط است تا مسائل داخلی. ولی در عربستان، هم سیاست خارجی و هم متن جامعه مورد لحاظ است؛ زیرا متن جامعۀ عربستان که حدود سی و چهار میلیون نفر است، متن بزرگ و مهم و قابل‌ملاحظه‌ای است؛ ولی در امارات چنین نیست. نوعی دیکتاتوری کم‌وبیش هماهنگ با عرف و منافع بخشی از مردم، در حال باز کردن جامعه و وارد کردن او به جامعه فعال منطقه‌ای و بین‌المللی است.

چین هم اکنون در شرایطی قرار دارد که راستگرایی سیاسی آن با واقعیت‌های اجتماعی‌اش هماهنگ است و چنان می‌نماید که جامعۀ چین از این انتخاب و از این گرایش تند سیاسی رژیم حاکم، استقبال می‌کند و آن را همراه و همگام و همراستای با غرور و سربلندی ملی خویش می‌بیند. گاهی رژیم‌ها اهدافی را تعقیب می‌کنند که اگرچه از نظر خود رژیم در جهت ارتقای موقعیت بین‌المللی یا منطقه‌ای کشورشان است، ولی از نظر مردم چنین نیست و یا اکثریت مردم چنین تصوری ندارند. ولی در چین، مردم پذیرای این جریان هستند.

بنابراین، تصمیم چین به راستگرایی سیاسی از بالا می‌آید و از پایین هم مورد استقبال قرار می‌گیرد؛ لذا می‌توان گفت این جریان در حال حاضر به تحکیم موقعیت یا به تعبیر دقیق‌تر به افزایش موقعیت و محبوبیت حزب حاکم، کمک فراوانی می‌کند.

به هر حال، راستگرایی نظام حاکم در چین، هم در بخش سیاسی و هم در بخش دینی، از بالا شروع می‌شود و در بخش سیاسی‌اش، علی‌رغم خویشتن‌داری فراوان چینی‌ها، عمدتاً در واکنش‌ به مجموعۀ غرب و فشارها و مواضع آمریکا و متحدانش و به‌ویژه پیمان دفاعی و امنیتی سه‌جانبۀ آکوس[2] است که اخیراً بین آمریکا و انگلیس و استرالیا برقرار شد. اروپایی‌ها و مخصوصاً ژاپنی‌ها و کره‌جنوبی‌ها نیز از رشد فوق‌العاده سریع چین نگرانند، ولی آمریکایی‌ها واقعاً «وحشت» کرده‌اند، زیرا آمریکا خود را مبصر و ناظم دنیا می‌داند و دنیای بدون «آمریکا اول» را نمی‌تواند قبول کند؛ علاوه بر اینکه ذهنیت آمریکایی به طور کامل با ذهنیت اروپایی فرق دارد. «آمریکا اول» اگرچه شعار اصلی ترامپ بود اما این شعار در تمامی بخش‌های آمریکای بعد از جنگ جهانی دوم رسوخ کرده است. و حتی در سطح روانشناسی فردی آنان.

زمینه‌ها و پیامدهای راستگرایی چین

راستگرایی سیاسی چین عمدتاً ناشی از دو عامل است: چنانکه گفتیم عامل اول واکنش به زبان تهدیدآمیزی که از جانب رقبایش وجود دارد، و عامل دوم و مهم‌تر، رشد سریع اقتصادی و علمی و صنعتی و تکنولوژیکی این کشور است. این عوامل به طور طبیعی حاکمیت چین را به سوی مواضع سیاسی راستگرایانه می‌کشاند. به طور کلی، هنگامی که رژیم‌ها رشد می‌یابند و رشدشان برای آنها موقعیت ایجاد می‌کند و احساس خوداتکایی و سرفرازی و سربلندی و شکوه و اقتدار در آنها تقویت می‌شود، تمایل به جاه‌طلبی پیدا می‌کنند و این جاه‌طلبی خود مهمترین زمینه‌ساز راستگرایی است. البته در اینجا راستگرایی سیاسی مورد نظر است.

به طور خیلی خلاصه، هدف راستگرایی سیاسی این است که در نظام بین‌الملل، خود را بالاتر از آن چیزی که معمولاً بوده و می‌پنداشته‌اند، قرار دهد. به همین ترتیب در حوزه منطقه‌ای. مثلاً‌ کشوری مانند هند و یا مراکش وقتی قوی می‌شود، نسبت به همسایگان خویش با لحن تندتر و تحکم‌آمیزتری برخورد می‌کند. البته در مورد چین مسئله فقط منطقه‌ای نیست و قضیه فقط این نیست که برخوردش با ژاپن و کره و فیلیپین و ویتنام تحکم‌آمیزتر می‌شود. به واقع، حجم و وزن و ابعاد چین به مراتب بیشتر و بزرگ‌تر از این حرفهاست و خوداتکایی و ابراز وجودش در سطح بین‌المللی کاملاً احساس می‌شود. می‌بینید که علی‌رغم تحریم‌های زیادی که آمریکا علیه ایران اعمال کرد، و با اینکه ایران در منطقۀ جغرافیایی چین نیست، ولی چین خود را در حد و اندازه‌ای احساس می‌کند که به آمریکا اجازه ندهد که در همۀ زمینه‌ها همۀ خواسته‌های خود را در مورد ایران و تحریم‌های ایران به او تحمیل کند. البته چین خوب می‌داند که تا چه اندازه قدرت مانور دارد و عملاً فراتر از آن نمی‌رود. بنابراین حالت خوداتکایی و عدم قبول فشار دیگران از سوی چین به خارج از منطقۀ خودش هم سرریز می‌شود. و حتی هند را هم تحت فشار قرار می‌دهد. چین در مدت اخیر بخش‌هایی از کشمیر را که به لحاظ تاریخی از آن او بود و انگلیس‌ها به هنگام حضورشان در هند از او جدا کرده بودند، به تصرف درآورد و هندی‌ها را در مقابل عمل انجام شده قرار داد.

یکی دیگر از پیامدهای راستگرایی تمایل به استفاده از زور است که البته این را فعلاً در مورد چین نمی‌توان گفت. با این حال، چینِ 2021 غیر از چین ده سال و یا بیست سال پیشتر است و به دلیل رشد اقتصادی چشمگیر و تبدیل شدنش به اقتصاد دوم جهان و با استفاده از موقعیت مقبول جهانی و سنگین‌تر شدنش و با توجه به این واقعیت که دیگر نیازی ندارد که دیگران تأییدش کنند، وزن بین‌المللی بسیار بیشتری به دست آورده است. و این به طور طبیعی پیامدهایی دارد، و از جمله اینکه سایر کشورها موقعیت مهم سیاسی و سنگینی‌اش را حس می‌کنند. البته عنایت داشته باشید که چنین سنگین شدنی خاص چین است و در کشورهایی مانند آلمان یا ژاپن، هر اندازه هم که رشد کنند، اتفاق نمی‌افتد.

در خصوص راستگرایی سیاسی چین چند موضوع دیگر نیز وجود دارد که در رأس آن تایوان است. چین حساسیت فوق‌العاده زیادی نسبت به مسئلۀ تایوان دارد و رقبای چین که به این مسئله حساسند، بیانشان در این مورد کاملاً ضدچینی است. این قضیه در راستگرایی سیاسی چین خیلی تأثیرگذار بوده است.

نکتۀ بعدی اینکه در چین، حزب کمونیست که همۀ مسائل را در اختیار دارد، دارای دو بخش نیرومند سیاسی و نظامی است. چنان‌که از متخصصان ژئوپلیتیکی و سیاسی اروپایی شنیده‌ام، تهدیدهایی که علیه چین وجود دارد، منجر به نفوذ بیشتر بخش نظامی در مجموع حاکمیت چین می‌شود؛ یعنی بخش نظامی عملاً فعال‌تر می‌شود و حرفهایش بیشتر خریدار پیدا می‌کند و در نتیجه نفوذش بیشتر می‌شود.

روی‌هم‌رفته، شرایط داخلی و بین‌المللی چین به‌گونه‌ای است که روند راستگرایی آن به صورت فزاینده‌ای به جلو می‌رود. البته ممکن است آنها خودشان را کنترل کنند و خویشتن‌داری به خرج بدهند، ولی این جریان در درون آنها به پیش می‌رود. اخیراً یکی دو مقاله خواندم مبنی بر اینکه مسیری که چین می‌پیماید، در نهایت به برخورد با آمریکا می‌انجامد. این حرفی است که بعضی از آمریکایی‌ها می‌زنند. می‌دانید که برخورد دو کشور یا دو بلوک با همدیگر فقط تا اندازه‌ای ناشی از تصمیم و ارادۀ انسانی است، و گاهی حوادث به نوعی جلو می‌رود که برخورد به امری طبیعی و قهری و اجتناب‌ناپذیر تبدیل می‌شود.

راستگرایی سنجیدۀ چینی

و اما در مورد اینکه راستگرایی سیاسی در چین عملاً چگونه خود را نشان می‌دهد، ابتدا باید یادآور شوم که اصولاً منطق تحولات در خاورمیانه با نقاط دیگر و از جمله با آسیای دور فرق دارد. از حملۀ عراق به ایران می‌گذرم و جریان اشغال کویت را مثال می‌زنم. رژیم عراق احساس می‌کرد که در شرایطی قرار دارد که می‌تواند کویت را به طور کامل تصرف کند و جامعۀ جهانی نیز اقدام او را تلقی به قبول خواهد کرد. حداقل این بود که گمان می‌کرد می‌تواند با اشغال و سپس عقب‌نشینی از کویت، امتیازهای مهمی بگیرد و مناطق نفت‌خیز نزدیک به مرزهایش را برای خود نگه‌دارد.

چنین جریانی در مورد چین و تایوان هرگز اتفاق نخواهد افتاد. اصولاً نوع فهم چینی‌ها و حاکمیت چین در مورد احقاق حقوق خودش یا امتیازگیری و اصولاً نحوۀ تفکر آنها در این زمینه‌ها کاملاً با آنچه در منطقۀ ما وجود دارد، فرق می‌کند. چین حتی اگر به‌شدت راستگرا شود، هرگز صدام‌گونه رفتار نخواهد کرد. اصولاً نوع کنش و واکنش حزب کمونیست چین به‌کلی متفاوت است با حزب بعث عراق، و رئیس‌جمهور چین غیر از صدام است.

قضایای هنگ‌کنگ و ماکائو نمونۀ خوبی است. هنگ‌کنگ را انگلیس به صورت 99 ساله از چین اجاره کرده بود و قرارداد اجاره در سال 1997 به پایان رسید. چین حداقل از سال‌های دهۀ شصت میلادی به بعد، به سلاح هسته‌ای مجهز شد و یکی از پنج عضو دائمی شورای امنیت و یک قدرت بزرگ بود. با اینکه هنگ‌کنگ واقعاً بخشی از چین بود، چینی‌ها برای بازپس‌گیری آن هیچ عجله‌ای نکردند و اجازه دادند تا زمان اجاره به پایان برسد و البته پیشاپیش خود را از نظر حقوقی و اقتصادی و گمرکی و تجاری و بانکی و بیمه‌ای و سایر شرایط و برنامه‌های لازم برای ضمیمۀ کردن هنگ‌کنگ، آماده کرده بودند و هنوز هم به صورت گام‌به‌گام در حال پیشبرد برنامه‌های خویش هستند. البته هنوز گام‌های زیادی باقی مانده است و شرایط موجود در هنگ‌کنگ هنوز با چین فرق دارد؛ هنگ‌کنگ هنوز به طور کامل ضمیمۀ چین نشده است و چینی‌ها در حال ادغام تدریجی آن هستند.

ماکائو مثال بهتری است. ماکائو تا سال 1999 تحت استعمار پرتغالی‌ها بود. و اگرچه پرتغال قابل مقایسه با انگلیس، نیست، و با اینکه ماکائو بخشی از سرزمین اصلی چین است، ولی چین حتی به پرتغال هم مهلت داد تا زمان مناسب فرا رسد و چین بتواند ماکائو را به راحتی «ببلعد». منظور این است که به طور کلی، نوع فهم نظام حاکم و آن حوادث و جریان‌هایی که منجر به کنش و واکنش می‌شود، در منطقۀ آسیای دور و به ویژه در چین، کاملاً با منطقۀ خاورمیانه فرق دارد.

بعید می‌دانم کسی که آشنای به امور باشد و در اینکه تایوان بالاخره – گرچه در آیندۀ دور – به چین ضمیمه خواهد شد، تردیدی داشته باشد. ولی نکته این است که از آنجایی که چینی‌ها به صورت کاملاً تدریجی و سنجیده و طراحی‌شده و غیراحساسی جلو می‌روند، بسیار بعید است که با توسل به زور و جنگ مسلحانه تایوان را بگیرند. شاید مهمترین عامل همین باشد که آنها همواره با خویشتن‌داری و گام‌به‌گام و با آزمون و خطا به پیش می‌روند. چینی‌ها هرگز عجله نمی‌کنند؛ این خصلتی است که پشتوانه‌اش تجربیات تاریخی و حکمت و فرهنگ و تربیت مجموعۀ چین است.

البته اخیراً چینی‌ها خیلی محکم‌تر از گذشته سخن می‌گویند. در اواخر دوره ترامپ بود که تقریباً برای اولین بار، وزیر خارجۀ چین – به نظرم در خطاب به پمپئو – گفت که آمریکا دیگر در جایگاهی نیست که بتواند به ما امر و نهی کند. این نوع سخن گفتن و این نوع تعامل را شما به‌ویژه در طی دو سال اخیر از چینی‌ها می‌شنوید، هم از مقامات عالی‌رتبۀ آنها و هم از کسانی که از مجموعه وزارت خارجه و یا وزارت دفاع هستند. البته نکته‌ای که وجود دارد، این است که به عکس ایران که هر کسی دربارۀ هر موضوعی به خود اجازۀ اظهار نظر می‌دهد، در چین اولاً افراد معدودی وجود دارند که در مورد سیاست خارجی کشور حرف می‌زنند، و دوم اینکه واقعاً خیلی سنجیده سخن می‌گویند.

از سوی دیگر، وحشت غربی‌ها و مخصوصاً آمریکایی‌ها نیز کاملاً آشکار است و شما دیدید که با چه دستپاچگی و سرعتی پیمان امنیتی آکوس را بستند که نخستین پی‌آمدش لغو خرید زیردریایی‌هایی بود که استرالیا به فرانسه سفارش داده بود که فرانسویان را به شدت عصبانی کرد. با توجه به همین اقدامات غیرعادی و ناگهانی غربی‌ها، به خوبی می‌توانید احساس کنید که چین تا چه اندازه در حال قوی شدن و راستگرا شدن و مهارناپذیر شدن است. بعد از الحاق استرالیا به آکوس، چین مواضع شدیدی علیه این سه کشور گرفت و به‌ویژه علیه آمریکا و استرالیا حرف‌های خیلی تندی زد. با توجه به همین نکات پذیرش ایران در «سازمان همکاری شانگهای» قابل درک است و این تاحدودی نشان دهنده واکنش چین و تا اندازه‌ای روسیه به موضع‌گیری‌های صریح امریکایی‌ها و مجموعه غرب در برابر آنها است.

زمانی بود که غربی‌ها اسلام را برای خود مهمترین خطر می‌دانستند؛ ولی اکنون «خطر واقعی» را چین اعلام می‌کنند و اسلام را فقط «مهمترین مزاحم» می‌دانند. آنها تا همین اواخر هرگز در مورد چین اینگونه سخن نمی‌گفتند. اینها نه تنها نشان‌دهندۀ روند سریع نیرومند شدن چین است، بلکه نشان می‌دهد که این کشور مایل است تظاهرات قدرتمندانه نیز داشته باشد و هماورد بودن خود را به رخ بکشد.

با این همه، تقریباً با اطمینان می‌توان گفت که دنیا هیچ نوع حرکت انفجاری از چین نخواهد دید، نه از نوع خاورمیانه‌ای آن و نه حتی از نوع آمریکایی‌اش. چین تا آینده‌ای غیرقابل‌پیش‌بینی به صورت گام‌به‌گام و محاسبه‌شده عمل خواهد کرد و به حداکثر ممکن از اظهار قدرتمندی و ثروتمندی و داعیه‌داری و تمایل به نفوذ و توسعه، دوری خواهد جست. دیدید که آنها چندی پیش موشکی پرتاب کردند که دور کرۀ زمین را پیمود و سپس به هدف اصابت کرد که عصبانیت و اعتراض آمریکایی‌ها را موجب شد؛ ولی آنها تلاش کردند که این اقدام بسیار مهم و تهدیدآمیز را بسیار کوچک جلوه دهند و اعلام کردند که مسئله اهمیت خاصی ندارد و به تحقیقات جاری فضایی آنها مربوط می‌شده است و صنایع نظامی آنها صرفاً دفاعی است و نه بیشتر و با لحنی تند به آمریکا که از آنها انتقاد کرده بود، پاسخ گفتند. اگر کشور دیگری چنین آزمایشی انجام داده بود، آن را چندین برابر تهدیدآمیزتر از واقعیت جلوه می‌داد. نوع نگاه‌ و برخورد و تعامل چینی‌ها خیلی با منطقۀ ما فرق دارد.

راستگرایی دینی در چین
مسیحیت در چین

و اما راستگرایی «دینی» در چین. ابتدا در مورد ادیان موجود در چین و حساسیت‌هایی که نسبت بدانها وجود دارد، توضیحاتی عرض می‌کنم و سپس به راستگرایی می‌پردازم. برخی ادیان از دیرباز در چین حضور داشته‌اند و ادیان سنتی این سرزمین به حساب می‌آیند. شاخص‌ترین آنها ادیان شرقی یا آسیایی هستند، از بودیسم گرفته تا آئین کنفوسیوس و تائوئیسم و ادیان بومی دیگر. علاوه بر اینها، مسیحیت و اسلام نیز دو دین سنتی چین هستند. مسیحیت در چین سه گونه است: اولی مسیحیت تاریخی که از طریق ایران قدیم وارد چین شد و مبلغانش ایرانی‌های سریانی و یا همان ایرانیان آشوری مذهب بودند. و چینی‌ها بدین دلیل به این دین «دین پارسی‌ها» می‌گفتند و تقریباً از قرن هفتم میلادی در چین وجود داشته و امروزه آثارش نیز باقی است. نام اولین مبلغ «آلوپن» بود که یک کشیش آشوری است. او در سال 635 به چین وارد شد و پس از او مبلغان آشوری عازم این سرزمین شدند. سقوط تیسفون در برابر اعراب و مرکز پاتریارکی سریانی‌ها، شهر سلوکیه، که جزئی از تیسفون بود، این جریان را تشدید کرد.

دوم مسیحتی است که توسط مبلغان فرانچسکان در قرن سیزدهم میلادی به منطقه مغولستان وارد شد و از آنجا به چین رفت. پاپ‌ها در آن دوران بسیار مایل بودند در بین مغول‌ها نفوذ کنند و عملاً چنین شد. اگر مغولان به دلیل حضورشان در سرزمین‌های اسلامی به اسلام درنیامده بودند، به احتمال فراوان عموم آنان به مسیحیت درمی‌آمدند.

سوم مسیحیت جدید است که تقریباً از قرن‌های پانزدهم و شانزدهم ابتدا از طریق پرتغالی‌ها و یسوعیان و سپس توسط بقیۀ اروپایی‌ها وارد چین شد. یسوعیان و یا همان ژزوئیت‌هایی که به چین رفتند، افراد برجسته‌ای بودند، همچون «فرانچسکو زوریر» و خصوصاً «ماتئو ریچی». بدون شک ریچی یکی از مهمترین مبلغانی که مسیحیت دوران جدید به خود دیده است. واقعیت این است که عدم موفقیت کامل آنان عمدتاً به دلیل نیرومندی و استواری فرهنگ و آداب و رسوم چینی‌ها بود. و بالاخره مسیحیت انجیلی است که از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم توسط آمریکایی‌ها به چین آمد.

در مورد وضعیت کنونی مسیحیتِ نوع اول و موقعیت و تشکیلات آن اطلاعات میدانی دقیقی ندارم؛ ولی قاعدتاً در دوران جدید، بسیاری از پیروان آن می‌باید تغییر کلیسا داده و مخصوصاً به کلیسای کاتولیک و احیاناً پروتستان اروپایی و یا امریکایی اونجلیکال پیوسته باشند. نکتۀ مهم این است که مسیحیت موجود در چین به لحاظ فرهنگی و اجتماعی و لحاظ‌های دیگر، با واقعیت چین منطبق شده و به بخشی از چین تبدیل شده است.

در میان گروه‌های مختلف مسیحی موجود در چین، کلیسای کاتولیک اهمیت خاصی دارد، یکی بدین سبب که جمعیت‌شان فراوان است، و دیگر اینکه «تشکیلات» دارد. دولت چین نه تنها پس از انقلاب کمونیستی، بلکه حتی از اواخر قرن نوزدهم نسبت به نفوذ فرنگی‌ها و مخصوصاً نفوذ فرهنگی و به‌ویژه دینی آنها در سرزمین خویش خیلی حساس بود. این یک حساسیت طبیعی در جامعه و فرهنگ چینی است که البته در قبال مسیحیت تاریخیِ مربوط به قرون نخستین کمتر وجود داشته است. اگرچه امپراطور این کشور در قرن نهم «تانگ وو زنگ» که که خود تائویست بود، از مبلغان مسیحی که احتمالاً بیشترشان ایرانی بوده‌اند، خواست که کشورش را ترک گویند.

به بیان دیگر، حساسیت موجود در قبال «مسیحیت» به عنوان یک دین نیست، بلکه نسبت به مسیحیت غربی است. به واقع، همین حساسیت بود که «انقلاب بوکسورها» را موجب شد، انقلابی که از سال 1898 تا 1901 به طول انجامید. بوکسورها مبلغان مسیحی اروپایی و گاهی هر آن کس را که اروپایی بود و همچنین کسانی را که به مسیحیت اروپایی تغییر دین داده بودند، می‌کشتند. این جریان نشان می‌دهد که این ملت و این جامعه نسبت به نفوذ دیگران و به ویژه نفوذ دینی بیگانه، حساس است.

به دلایل مختلف، حساسیت مزبور از بعد از انقلاب مائو خیلی افزایش یافت. یکی از مهمترین دلایل، تقابل با غربی‌ها و به‌ویژه آمریکایی‌ها بود، مسئله‌ای که اوج آن را در جنگ کره می‌بینید. چینی‌ها نسبت به مسیحیت غربی نه تنها حساسیت، بلکه سوء‌ظنی بسیار قوی دارند. بیشترین حساسیت و سوء‌ظن آنها نسبت به کلیسای کاتولیک است. و آنچه این حساسیت را خیلی تحریک می‌کند، این است که این کلیسا دارای «تشکیلات درونی» است. شاید بتوان گفت که کاتولیسیسم چیزی نیست جز تشکیلات؛ تشکیلاتی که مرکزیت آن در رم و واتیکان است و با فرامرز ارتباط دارد. حتی از حدود قرن هفدهم تا اواخر قرن نوزدهم، در خود آمریکا کاتولیک‌ها را بعضاً به همین دلائل، مزدوران پاپ می‌دانستند.

بنابراین، مسئله فقط دین نیست؛ مسئلۀ تشکیلات برون‌مرزی است و یکی از مهمترین موضوعاتی که به‌ویژه حساسیت دولت چین را برمی‌انگیزد، موضوع انتخاب و انتصاب اسقف است. چین با اصل قضیه مشکلی ندارد و در طی سال‌های اخیر، کلیسای کاتولیک را پذیرفته است. موضوع این است که چین مایل است کلیسای کاتولیکِ کشورش کمترین وابستگی را به تشکیلات واتیکان داشته باشد؛ بدین معنی که می‌خواهد کشیش‌ها و اسقف‌هایش را خودش تعیین کند و نه واتیکان. این مهمترین مسئله‌ای است که در طی تقریباً سی سال اخیر بین واتیکان و چین وجود داشته است و هنوز هم ادامه دارد. پاپ موجود که ضمناً یسوعی است و با فعالیت گذشته ژزوئیت‌ها کاملاً‌ آشناست، خیلی تلاش کرد تا واتیکان در این زمینه کوتاه بیاید و تا مقدار زیادی کوتاه آمد؛ علی‌رغم انتقاد برخی از اساقفه شرق آسیا و خاصه تایوان. این داستان مفصلی دارد که اگر بدان بپردازم، از بحث راستگرایی خارج می‌شویم.

برگردم به اصل موضوع. با توجه به گفتگویی که با چند کشیش پروتستان اروپایی انجام دادم، ظاهراً دولت چین حساسیت شدیدی نسبت به کلیساهای پروتستان اروپایی ندارد و عمدۀ سوءظنش نسبت به کلیسای کاتولیک است.

و اما اونجلیکال‌ها. اونجلیکال‌ها تشکیلات ندارند و از این نظر سوءظن رژیمی مانند چین را که به تشکیلات دینی حساس است، برنمی‌انگیزند، و این برای آنها یک امتیاز است. ولی مشکل این است که آنها کلیساهای خانگی تشکیل می‌دهند و ظاهراً تعداد چنین کلیساهایی در چین بسیار زیاد شده است. آنها نه تنها در چین، بلکه در کشورهای دیگر نیز چنین می‌کنند و قضیه چندان هم قابل کنترل نیست. و اما جنبۀ منفی اونجلیکالیسم این است که کسانی که اونجلیکال می‌شوند، نوعی گرایش درونی و همدلی نسبت به آمریکا پیدا می‌کنند – نه فقط نسبت به نظام سیاسی آمریکا، بلکه نسبت به سبک زندگی و فرهنگ و نوع دینداری آمریکایی. این برای چینی‌ها یک مشکل است و نمی‌توانند هضمش کنند.

اسلام در چین

می‌رسیم به اسلام. اسلام نیز بخشی از تاریخ و فرهنگ چین و دین بومی این سرزمین است. ظاهراً حتی قبل از اینکه پکن پایتخت چین بشود، مساجدی در آنجا وجود داشته است. در مناطق شرقی چین که همان «ترکستان شرقی» باشد که هم‌اکنون بدان سین کیانگ می‌گویند، مساجد متعددی وجود داشته و وجود دارد. چین تا قبل از انقلاب کمونیستی و حاکمیت رژیم کمونیستی، مشکل چندانی با مسلمان‌هایش نداشت و آنها بخشی از فرهنگ چین بودند. در مقام مقایسه در همان دوران، تزارهای روس با بخش مسلمان‌نشین خود مشکلات بیشتری داشتند.

زمانی که مدیرکل فرهنگی وزارت امور خارجه بودم، خانم ساچیکو موراتا،[3] همسر ژاپنی آقای ویلیام چیتیک[4] اسلام‌شناس و شیعه‌شناس برجسته، همراه با شوهرش به ایران آمد. زبان فارسی را نیز خوب می‌دانست. از کارهای پژوهشی‌اش پرسیدم و او پاسخ داد که بر روی نسخه‌های خطی قدیمی به زبان چینی کار می‌کند که مسلمان‌های چین نوشته‌اند و تلاش کرده‌اند تا دین اسلام را به زبان چینی توضیح دهند. می‌دانید که اصولاً تبیین یک دین توحیدی مانند اسلام به زبان چینی کار خیلی سختی است؛ چرا که زبان آنها فاقد چنین مفاهیم و در نتیجه اصطلاحاتی است. ولی ایشان می‌گفت که آنها به گونه موفقیت‌آمیزی این کار را انجام داده‌اند. اگر اشتباه نکنم، می‌گفت که هفده نسخۀ خطی در اختیار دارد و مشغول کار بر روی آنهاست. بگذرم. این را گفتم تا نشان دهم که اسلام بخشی از تاریخ و فرهنگ چین بوده است و البته این اسلام به دلائل فراوانی آمیخته با زبان و ادبیات فارسی است. اصطلاحات دینی آنها عموماً به این زبان است و نه زبان عربی.

بعد از آمدن کمونیست‌ها، مسلمان‌ها با یک سلسله مشکلات مواجه شدند. انقلاب فرهنگی در سال 1968 می‌کوشید جامعۀ چین را یکدست و همگن سازد. می‌دانید که اکثریت مردم چین از نژاد «هان» هستند و به استثنای برخی قسمت‌ها، چین مجموعه و جامعۀ تقریباً یک دست و منسجمی است. به سبب همین رویکرد فرهنگی-اجتماعی 1968 مجموعه‌ای از مشکلات پدید آمد که بخشی از آن دامنگیر مسلمان‌های اویغور در منطقۀ سینک‌کیانگ شد. بخشی دیگر نیز دامن مغول‌های تبت گرفت.

این مشکلات ادامه یافت و بعد از فرپاشی شوروی و آزاد شدن کشورهای مسلمان‌نشین آسیای مرکزی و سپس روی کار آمدن طالبان و مخصوصاً بعد از پیدایش گروه‌های تکفیری داعش و النصره و مانند آن، به دلایل مختلف بخشی از جوانان مسلمان چین نیز جذب ایدئولوژی‌های تکفیری شدند و در طی سی سال اخیر، شرایط جدیدی پدید آمد که باعث شد فضای مناطق مسلمان‌نشین چین بیش از اندازه امنیتی شود. و در حال حاضر، اسلام علی‌رغم اینکه به عنوان یک دین، بخشی از تاریخ و میراث و فرهنگ چین است، ولی شاکلۀ امنیتی پیدا کرده است. و آنچه بر وخامت اوضاع می‌افزاید، تحریک رسانه‌ای و تبلیغاتی و سیاسی غربی‌هاست.

چینِ متفاوت ولی هماهنگ

پیش از آنکه به مسئلۀ راستگرایی دینی در چین بپردازم، این نکته را یادآور شوم که جامعۀ چین در طی بیست سال اخیر، به صورت گسترده و از درون و با سرعت و به شدت در حال مدرن شدن بوده است و شاید بتوان گفت که در طی این مدت به اندازۀ دویست سال توسعۀ علمی و تکنولوژیکی و اقتصادی و غیره پیدا کرده است و لذا یک جامعۀ عادی نیست. این ویژگی نیز وجود دارد که چین به جهات مختلف کوشیده است تا خود را تا حدّی از جامعۀ جهانی و از فرهنگ حاکم بر آن دور نگاه دارد، و به همین سبب می‌بینید که مثلاً سیستم اینترنتی کاملاً بومی خود را دارد و حتی چیزهایی مانند موتور جستجوگر گوگل و دایرۀ‌المعارف بین‌المللی ویکیپیدیا در چین قابل دسترسی نیست.

البته دور بودن به معنای ناهماهنگ بودن نیست، و چین با دنیای جدید و جامعۀ جهانی کاملاً هماهنگ است؛ ولی در عین حال به دلیل سلسله ملاحظاتی که دارد، نمی‌خواهد فرهنگی یکسان با فرهنگ حاکم بر جهان داشته باشد، بلکه مایل است همه چیزش «چینی» باشد. می‌خواهد حتی زندگی مدرنش هم یک زندگی مدرن «چینی» باشد، و موتور جستجوگر و ویکیپیدیایش هم «چینی» باشد. و واقعاً نرم‌افزارهای بومی‌اش به قدری توانمند است که مردم دیگر به نرم‌افزارهای خارجی احساس نیاز نمی‌کنند. گاهی ممکن است کسی تصمیم بگیرد که خود را از فرهنگ جهانی کنار بکشد و در عین حال هیچ تلاش خاصی هم برای ارتقای خویش انجام ندهد؛ ولی چین اینگونه نیست و با اینکه خود را کنار کشیده، ولی یک ابرقدرت واقعی است و اصولاً به همین دلیل است که غربی‌ها و در رأس آنها آمریکا تا این اندازه از او می‌ترسند.

واقعاً تهدیدکنندگی چین برای آمریکا بدین سبب نیست که مثلاً فلان موشک قاره‌پیما را دارد. مسئله این است که اصولاً چین از نوع دیگری است! یعنی با کشوری مانند روسیه فرق دارد. با رقبای احتمالی دیگر آمریکا، مانند هند و برزیل، فرق می‌کند. اصولاً همه چیزش متفاوت است! و جالب اینجاست که جامعۀ چین در کلیت خود جامعۀ بسته‌ای نیست و دولت جامعه را نبسته است. برای نمونه، تا سال قبل از آغاز کرونا سالانه در حدود دویست میلیون نفر از چین بازدید می‌کردند و در حدود دویست میلیون نفر چینی هم به خارج از کشور مسافرت می‌کردند. پس دولت جامعه را نبسته است؛ ولی آن را به لحاظ فکری و فرهنگی و مهم‌تر از همه از نظر «هویتی» کنترل می‌کند.

چین در دوران مائو و خاصه در دهه‌های پنجاه و شصت یکی از ناسازگارترین نظام‌های سیاسی آن ایام بود، به مراتب افراطی‌تر از شوروی آن دوران. بهترین نمونه «کتاب سرخ» مائو است که عملاً دستورالعمل سیاست خارجی چین بود. همین چینی که هنوز مائو رمز کشور اوست و تصاویرش بر روی اسکناس‌ها وجود دارد و کماکان تحت حاکمیت حزب کمونیست است، رویکرد سیاسی کاملاً متفاوتی در پیش گرفته است. حال آنکه کشورهای بلوک شرق و حتی روسیه به کلی دگرگون شدند و چین علی‌رغم حفظ اصول و فرهنگ خاص خود به نوعی خویشتن را با وضعیت جدید تطبیق داده است. تطبیقی به مراتب موفق‌تر از دیگران. چین را باید با خودش سنجید و بررسی کرد.

بیداری مذهبی در چین

نکته این است که چنین جامعه‌ای با چنین ویژگی‌هایی که اجمالش گذشت، به طور طبیعی نمی‌تواند نسبت به دین بی‌تفاوت بماند. ما معمولاً گمان می‌کنیم که جامعه هر اندازه مدرن‌تر شود، بی‌دین‌تر می‌شود. در مواردی شاید اینگونه باشد؛ ولی همیشه چنین نیست و بین مدرن بودن و دیندار بودن تعارض ذاتی وجود ندارد. برای نمونه، علی‌رغم اینکه دینداری آمریکایی‌ها در طی پانزده سال اخیر خیلی ضعیف شده، ولی هنوز همین آمریکای کاملاً مدرن، دیندارترین جامعه توسعه یافته در جهان امروز است.

یا مثلاً اسرائیل با اینکه یکی از مدرن‌ترین کشورهای دنیاست و درصد متخصصانش از هر کشور دیگری بیشتر است، ولی درصد بزرگی از جمعیتش را یهودیان فوق‌سنتی تشکیل می‌دهند که به آنها اولترا-ارتدوکس[5] می‌گویند، که احکام شریعت یهودی و از جمله احکام سختگیرانۀ روز شنبه را به طور کامل رعایت می‌کنند. آنها از نظر علمی و بازرگانی و صنعتی جایگاه ممتازی دارند و جالب اینجاست که پیش‌بینی می‌شود ظرف پانزده سال آینده جمعیتشان در اسرائیل افزایش چشمگیری یابد. یکی از بستگان ما که سال‌هاست در کانادا زندگی می‌کند، تعریف می‌کرد که رئیس و صاحب شرکتی که در آن کار می‌کند، یک یهودی اولترا-ارتدوکسِ فوق‌العاده مدرن است که ضمناً هفت فرزند دارد! و هنوز هم در پی ازدیاد آنها است. در خود آمریکا نیز بخشی از صنایع کامپیوتری و اصولاً تکنولوژی و تجارت پیشرفته در دست همین یهودیان اولترا-ارتدوکس است.

یا مثلاً همین جوامع اروپایی؛ به اوضاع کنونی‌شان نگاه نکنید. اروپا بعد از اینکه مدرن شد، در قرن‌های هیجده و نوزده در بخش‌های توسعه‌یافته‌ترش مانند آلمان و انگلیس و فرانسه و هلند، نوعی بیداری دینی رخ داد که بسیار نیرومند و تأثیرگذار بود. اصولاً هنگامی که جامعه در حال سرعت گرفتن و تحول یافتن است، به طور طبیعی یک سلسله مسائل دینی در آن فعال و یا احیا می‌شود. در چین نیز قطعاً بیداری دینی روی خواهد داد و به نظر می‌آید هم اکنون تاحدودی رخ داده است.

این بیداری مذهبی قطعاً در چین وجود دارد و در آینده قوی‌تر خواهد شد و همۀ ادیان موجود در آن را متأثر خواهد ساخت. به نظرم مسیحیتِ چین به معنی عام کلمه و ادیان آسیایی آن نیز به معنی عام کلمه تحت تأثیر این بیداری قرار دارند. و دولت چین، هم به دلیل سیاست خارجی و هم به دلیل مسائل داخلی، علی‌رغم تعهد کمونیستی‌اش نمی‌تواند نسبت به دین بی‌تفاوت باشد. به همین سبب است که پاپ فرانسیس این مقدار به چین اهمیت می‌دهد. او می‌داند که آیندۀ کلیسای کاتولیک در سطح جهانی و بویژه آسیایی تا مقدار زیادی در گرو تحولات آیندۀ چین است. ضمناً یک بُعد دیگر اهمیت چین برای کاتولیسیسم این است که چین دیگر کشور فقیری نیست و در حال حاضر تعداد ابرثروتمندانش از هر کشور دیگری بیشتر است.

البته اینکه چین اجازه می‌دهد که بیداری مذهبی اتفاق بیافتد، نه بدین سبب است که به دین اعتقاد دارد؛ بلکه بدین دلیل است که فکر می‌کند می‌تواند از این جریان منتفع شود؛ و به‌ویژه نفعش در این است که در چین یک دین بومی و در عین حال مورد احترام همگانی وجود داشته باشد که بتواند هرچه بیشتر آن را تقویت کند. و به نظر می‌رسد که دولت چین به صورت آگاهانه تصمیم گرفته که گرایش به دین را به سوی بودیسم هدایت کند، و از همین‌رو تقویت بودیسم را در چین در دستور کار قرار داده است و این جریانی است که ادامه خواهد یافت. چین با تقویت بودیسم و هویت بودیستی عملاً می‌تواند هیجان مذهبی را در سایر ادیان موجود در این کشور کنترل کند، زیرا اگر بودیسم در رأس قرار بگیرد، سایر ادیان تحت‌الشعاع قرار می‌گیرند و درخشش خود را از دست می‌دهند و کم‌فروغ می‌شوند. آنها تا قبل از پیدایش کرونا کنفرانس بسیار بزرگ سالانه‌ای درباره آئین و فرهنگ و میراث بودیستی برگزار می‌کردند. شرکت کنندگان بعضاً چهار هزار نفر بودند.

تقویت بودیسم در چین، هم از نظر سیاست داخلی و هم از نظر سیاست خارجی، به نفع چین است. از نظر خارجی، چینی که دارای بودیسمی آزاد و فعال و قوی باشد، می‌تواند مدعی شود که دین در کشورش فعالیتی آزادانه و حضوری بی‌مانع دارد و او مشکلی برای دین به وجود نمی‌آورد و مثلاً معابد کاملاً آزاد و فعالند. این موجب تعدیل فشار خارجی می‌شود. اگرچه کسانی که فشار می‌آورند، شرور هستند و درد دین ندارند؛ بلکه فقط منافعشان را لحاظ می‌کنند.

راستگرایی بودایی در چین

بهرحال مسئلۀ اصلی مورد بحث راستگرایی دینی بودایی در چین است. نکتۀ اول اینکه اصلِ راستگرا شدن بودیسم امری امکان‌پذیر است و شما آن را به صورت افسارگسیخته در میانمار و به صورت کنترل‌شده و در ابعاد کوچک‌تر در تایلند و سریلانکا و احیاناً لائوس و کامبوج نیز می‌بینید. بخشی از انگیزۀ راستگرایی دینی، حتی در کشورهای غربی، دفع غیرخودی است، خواه این غیرخودی مسلمان باشد یا غیرمسلمان. این نکتۀ مهمی است. برای نمونه، کلیسای ارتدوکس اوکراین، اونیاتی‌های غرب اوکراین را که کاتولیک هستند، غیرخودی می‌داند و برخوردهای شدیدی میان آنها وجود داشته است. نسبت به قوم روهینگیا نیز چنین جریانی وجود دارد.

ولی واقعیت این است که بودیسم در چین هرگز نمی‌تواند به معنی میانماری و یا تایلندی و سریلانکایی آن، راستگرا شود. مسئله این است که در جایی مانند میانمار، دولت مرکزی به اندازه‌ای قوی نیست که مثلاً بتواند مسئلۀ اقلیت مسلمان روهینگیا را مدیریت کند؛ و در نتیجه، گروه‌های خودسر دست‌به‌کار می‌شوند و فاجعه می‌آفرینند. این یک قاعدۀ عمومی است و در هر جایی که دولت نتواند به مسائل رسیدگی کند، فرصتی برای جولان دیگران پدید می‌آید. گاهی حتی خود دولت با گروه‌های افراطی هماهنگ و همدست می‌شود، مانند آنچه در میانمار رخ داد و رئیس‌جمهور این کشور، خانم آنگ سان سو چی،[6] در جنایت شریک شد.

واقعیت این است که رژیم نیرومند و مسلطی مانند چین هرگز با رژیم‌هایی مانند میانمار و تایلند و سریلانکا قابل مقایسه نیست. رژیم چین کانون‌های مستعد بحران را در کشور به خوبی می‌شناسد و با قدرت کنترل می‌کند و در واقع وظیفۀ خود را در این راستا انجام می‌دهد. حکومت مرکزی چین به قدری نیرومند و محاسبه‌کننده است که زمینه‌های تحریک‌شدگی بودایی توسط خود دولت به طور کامل کنترل می‌شود و عناصر خودسر، نیازی به ورود مستقیم ندارند و نگران نیستند.

در نتیجه، راستگرایی دینی در جایی مانند چین، مخصوصاً‌ در بخش بودایی، هرگز از چارچوب مورد نظر حزب حاکم خارج نمی‌شود و عملاً با سیاست و مواضع حکومت مرکزی هماهنگ و همراستا عمل می‌کند و حتی در اظهاراتش نیز کاملاً از دولت پیروی می‌کند و شخصیت‌ها و معابد بودیستی چین اگر لازم باشد که مثلاً در مورد آمریکا و استرالیا موضع بگیرند، دقیقاً پیرو دولت خواهند بود – چیزی شبیه به رابطۀ بین دولت روسیه و کلیسای ارتدوکس روس. البته نه بدین معنی که بودیسم عملاً عامل و دست‌نشاندۀ دولت چین است؛ بلکه بدین معنی که آن دو همفکر و هم‌منفعت و در نتیجه، همراستا هستند.

به علاوه، نفع دولت چین به منظور کنترل و حتی فشار به ادیان دیگر، در این است که بودیسمی شکوفا داشته باشد. این شکوفایی نه تنها از گرایش مردم به ادیان دیگر جلوگیری می‌کند، بلکه به دلایل مختلف مهمترین مانع در برابر حضور پررنگ تبلیغی و تبشیری ادیان دیگر در چین است و به طور طبیعی حالت‌های هیجانی و راستگرایانه سایر ادیان را نیز عملاً‌ تحت‌الشعاع قرار می‌دهد و اجازه نمی‌دهد که هیچ‌یک از آنها یکه‌تاز میدان شود. از طریق چنین سیاستی، توسعه‌طلبی ادیان دیگر تقلیل می‌یابد و عقیم و ابتر می‌شود.

این بهترین راه برای کنترل ادیان دیگر است. برای نمونه، هرگز به نفع چین نیست که در برابر تبلیغات اونجلیکال‌ها و کاشت کلیساهای خانگی و زیرزمینی، اقدامات پلیسی و امنیتی انجام دهد، زیرا چنین اقداماتی اثر معکوس دارد و اوضاع را بدتر می‌کند. بهترین حالت این است که دین مطلوبش که بودیسم است، در بین مردم جوش و خروش و غلیان داشته باشد تا به طور طبیعی کسی جذب انجیلی‌ها نشود و آنها خودبخود محدود شوند. بنابراین، راستگرایی بودایی دقیقاً‌ به نفع چین و به نفع آیندۀ چین و تأمین‌کنندۀ منافع این کشور است.

ارتباط راستگرایی چین با ایران

و اما ارتباط راستگرا شدن چین با کشور ما بحث مفصلی است و گفتگوی مستقلی می‌طلبد، و در اینجا فقط به اشاره‌ای بسنده می‌کنم. در مجموع، منفعت ما و منفعت کشورهای دیگری که مایلند مستقل باشند، در این است که جهان چندقطبی باشد. ولی این واقعیت نیز وجود دارد که هنگامی که کشوری اقتدار پیدا می‌کند و به‌ویژه هنگامی که اقتدارش با توسعه‌طلبی همراه می‌شود، هر اندازه هم که این اقتدار و توسعه‌طلبی درونی باشد و نخواهد که بدان تظاهر کند، به هر حال به دلیل وزنی که پیدا می‌کند، خودش را تحمیل می‌کند. در نتیجه، تعامل سیاسی و حتی مذاکرات اقتصادی و تجاری ما با چینی که ابرقدرت است، کاملاً فرق دارد با چینی که چنین نیست. بنابراین، اگرچه جهان چندقطبی به نفع ماست، ولی همین قطب‌ها می‌توانند مشکل‌آفرین شوند و فشار وارد کنند. مضافاً که سیاست ضد آمریکایی ما به هر حال به نفع چین است و چین را در موضع تحکّم‌آمیزتری نسبت به ما قرار می‌دهد که معمولاً بدان توجه نمی‌کنند.

این جریان ما را در موضعی انفعالی قرار خواهد داد و حتی در مسائل بانکی و اقتصادی و تجاری و صنعتی و نه صرفاً سیاسی. مخصوصاً که چین یکی از اعضای مذاکره کننده در مذاکرات هسته‌ای است. مذاکره‌ای که به دلائل مختلف با افق‌ها و ابعاد متعدد جامعه و کشور پیوند یافته است و لذا امکان فراونی برای آنان و روسها به طور طبیعی به وجود آمده تا باج‌گیری کنند، جریانی که ادامه می‌یابد و بلکه تقویت می‌شود. جهت حفظ استقلال و آزادی عمل و با توجه به شرائط ایجاد شده لازم است در سیاست خارجی با لحاظ اصول و مبانی، به نوعی تجدیدنظر شود و در نهایت «به‌روز» گردد.

منابع: 

[1] درس‌گفتار مورخۀ یازدهم آذر 1400 در مؤسسۀ مطالعات راهبردی اسلام معاصر (مرام).

[2] AUKUS Security Pact

[3] Sachiko Murata

[4] William C. Chittick

[5] Ultra-Orthodox Jews

[6] Aung San Suu Kyi

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.