نگاهی به کتاب دانش‌های ناروشن

در کتاب “دانش‌های ناروشن” بروس مازلیش به پرسش عمده‌ای درباره تجربه ‌انسانی می‌پردازد و تلاش دارد تا آن را به شیوه‌ای علمی فهم کند.

علوم انسانی مدعی ارائه چگونه دانشی هستند؟ چنان دانشی را تا چه میزان می‌توان «علمی» دانست؟ در چنین زمینه‌ای، منظورمان از «علمی‌بودن» چیست؟ از دیرباز این مسئله در علوم انسانی مطرح بوده که کسانی که پژوهش می‌کنند با کسانی که در علوم درباره آنها پژوهش می‌شود چه نسبتی دارند و جایگاه عینی محقق کجاست؟ کتاب «دانش‌های ناروشن» نوشته بروس مازلیش تلاش می‌کند به این پرسش‌ها پاسخ دهد و جایگاه علوم انسانی را در میانه پوزیتیویسم و هرمنوتیک ترسیم کند. کتاب‌خوانان ایرانی بروس مازلیش را با کتاب «سنت روشنفکری در غرب از لئوناردو تا هگل» (نشر آگاه، ترجمه لیلا سازگار، 1393) می‌شناسند که آن را در سال 1960 با همکاری جیکوب برونوفسکی نگاشت. اهمیت اندیشه مازلیش در موقعیت میان‌رشته‌ای اوست. دانش گستره و ژرف تاریخی او در پیوند با گرایش‌اش به نگرش روان‌کاوانه، وقتی که در طول نگاه نقاد او به کلان‌روندهای تاریخ و نقش بازیگران و کارگردانان تاریخ از یک‌سو و چگونگی تکوین علم انسانی و طبیعی از سوی دیگر قرار گرفت، جایگاه او را به عنوان تحلیلگر برجسته میان‌رشته‌ای تاریخ برساخت. این ویژگی مازلیش او را به زیرساخت‌های فلسفی مدرنتیه و نمودهای آن کشانید و موجب شد او در اواخر عمر به دلالت‌های فلسفی مطالعات فضایی، پدیده هوش مصنوعی و بنیان‌های ناعقلانی رفتار بشر بپردازد. در مسیر این اندیشه‌ها مازلیش با گروه‌های گسترده‌ای از روان‌شناسان، عصب‌شناسان و متخصصان علوم شناختی در همکاری متقابل قرار گرفت. او از بنیان‌گذاران نشریه تأثیرگذار «تاریخ و نظریه» (1960) و از بانیان مجله «تاریخ میان‌رشته‌ای» (1969) بود.
در طول عصر روشنگری باور رایج آن بود که هیچ مانع عمده‌ای برای تعمیم روش علمی به مقولات انسانی وجود ندارد یعنی دانشمندان درپی آن بودند که به دترمینیسم و تکرارپذیری علوم طبیعی در علوم انسانی دست یابند، هرچند در مورد چگونگی این تعمیم اختلاف‌نظرهایی وجود داشت. در این کتاب پردامنه، مازلیش به پرسش عمده‌ای درباره تجربه ‌انسانی می‌پردازد و تلاش دارد تا آن را به شیوه‌ای «علمی» فهم کند. مازلیش در این کتاب دستاوردها، ناکامی‌ها و امکانات علوم انسانی را در نظر می‌گیرد؛ عرصه‌ای که او تعریف گسترده‌ای از آن به دست می‌دهد تا شامل علوم اجتماعی، ادبیات، روان‌شناسی و مطالعات هرمنوتیکی باشد. مازلیش بر اساس آثار مورخین و فیلسوفان پیشین ترکیب بدیع و پرباری از سرشت و معنای علوم انسانی عرضه می‌کند. نویسنده با آغاز از گذشته دوردست انسان، ضمن گذر از «عصر اکتشاف» به زمان حاضر، آن دانشی را به بحث می‌گذارد که علوم انسانی داعیه‌دار آن است. او آرمان‌های اثبات‌گرایی الگوگرفته از علوم طبیعی را در کنار گرایش‌های تعبیری ناگزیر، به‌ دقت وارسی می‌کند. مازلیش در جریان تحلیل روش علمی و جامعه علمی، نقش‌هایی را که اینها در علوم انسانی می‌توانند یا بایستی ایفا کنند، می‌کاود. رویکرد مازلیش آشکارا میان‌رشته‌ای است و بحث را به موضوعاتی از جامعه مدنی گرفته تا جهانی‌شدن و برهم‌کنش انسان‌ها و ماشین‌ها می‌کشاند تا به مبحث تفکربرانگیز «آگاهی تاریخی» راه برد. مازلیش در پیشگفتار به تعریف‌های مختلف علوم انسانی اشاره می‌کند. در فصل اول او نشان می‌دهد که برداشتی مانند علوم طبیعی ذیل عنوان اثبات‌گرایی در قرن نوزدهم با قدرت به پیش رفت. نویسنده در این فصل به دامنه‌ای از امیدها و نیز مشکلات می‌پردازد که با هرگونه تلاشی جهت تدوین علوم انسانی ربط دارند، اعم از اینکه علوم طبیعی را الگوی آنها قرار بدهیم یا نه؛ البته این تلاش است نسبی که بیشتر به‌صورت اشاراتی برای داوری یا ارائه امکاناتی برای گزینه‌های دیگری از تدوین علوم انسانی مطرح می‌شود. در این فصل که صورت کلی مسئله را طرح می‌کند، نویسنده گفتنی‌هایش را ذیل دو عنوان بیان می‌کند: اهداف و پیش‌شرط‌های علوم انسانی. کار با جست‌وجویی فراتر در باب تعاریف ناظر بر کلمات علوم انسانی آغاز شده سپس با تصویرکردن یک ناظر بیرونی پی گرفته می‌شود. سپس مباحثی چون عرفی‌سازی، نمادسازی، پدیده‌های نوپدید، تعبیر و انباشت را به عنوان بخش‌های مهمی از جست‌وجوی اولیه در نظر خواهد گرفت. دست آخر با ارائه سه تحول پیش‌شرطی را که برای طرح مقوله سرشت و معنای علوم انسانی آورده بیان می‌کند. در فصل دوم شکل‌هایی را که می‌توان اثبات‌گرایی خواند و غالبا فرق زیادی با نمونه‌های قالبی آن دارند برمی‌رسد. قصد نویسنده در این فصل مروری تاریخی اما اجمالی بر اثبات‌گرایی است. نمونه‌های تاریخی را با توجه به آنچه می‌تواند از آنها برای ارتقای فهم‌مان از ممکن‌بودگی هرگونه از علوم انسانی یاری بگیرد مطرح می‌کند تا نشان دهد که علوم انسانی چه شکلی می‌توانند یا بایستی به خود بگیرند.
جهت پی‌ریزی روش علمی مناسب و استفاده ار آن در مطالعه، لازم است تا موضوع مطالعه روشن باشد. آن پدیده‌هایی که می‌خواهیم مطالعه‌‌شان کنیم چیست؟ مرزهای آن پدیده‌ها کدام‌اند؟ درپی مشخص‌شدن میدان مطالعه، می‌توانیم بپرسیم که روش‌ها (ابزارآلات، راه‌های جمع‌آورری داده‌ها، حمایت‌های سازمانی، چگونگی کاربست یافته‌ها، روش‌های گمانه‌زنی) چه تناسبی با میدان مطالعه دارند. چگونه می‌توان پدیده‌های مورد مطالعه را به‌صورت معناداری دسته‌بندی کرد؟ این پرسش‌ها در فصل سوم پاسخ داده می‌شوند. فصل بعد به هرمنوتیک و تعبیر اختصاص دارد. تعبیر به زعم نویسنده جایگاهی محوری هم برای علوم طبیعی و هم برای علوم انسانی دارد. وانگهی جستارهای مربوط به هر دو عرصه علوم طبیعی و علوم انسانی با هدف واحدی صورت می‌گیرد که همانا دستیابی به فهم به یاری استفاده یکسان از عقلانیت است. عقلانیت ریشه در شیوه یکسان استفاده انسان از نمادها دارد. بنابراین آنچه فعالیت در این دو عرصه را از هم جدا می‌کند، گسست نیست بلکه بدفهمی است.
در فصل بعد به دستاوردهای علوم انسانی پرداخته می‌شود. این کار از دو طریق انجام می‌شود: نخست، تخمین عمومی از موقعیت که در پنج شاخه علوم انسانی یعنی اقتصاد، جامعه‌شناسی، انسان‌شناسی، علوم سیاسی و تاریخ انجام می‌شود. فصل ششم و هفتم در مورد احتمای‌های آینده علوم انسانی بحث می‌کند؛ چه معجونی از آرمان‌های اثبات‌گرا یا منویات هرمنوتیکی می‌تواند در پیش‌رو باشد؟ چگونه می‌توان دستاوردهای پیشین و حال حاضر علوم طبیعی را با دستاوردهای علوم انسانی وفق داد، به‌ویژه که این دو دسته علمی به نحو جدایی‌ناپذیری با هم پیوسته‌اند؛ پیوستگی‌ای که به واسطه نظریه تکاملی واقع شده است.

منبع: روزنامه شرق

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.