شمس، مولانا و «دیگری»

به مناسبت روز شمس و مولانا، چکیده‌ای از بحث‌های ارائه شده توسط حسن بلخاری قهی (رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی) در شهرکتاب مرکزی و در باب آرای شمس تبریزی پیرامون بزرگان حکمت و اندیشه من‌جمله احمد و محمد غزالی و شیخ شهاب الدین سهروردی گردآوری و ازسوی انجمن آثار و مفاخر فرهنگی منتشر شد.

شمس در «مقالات» خود و در رهگذر داوری‌های نقادانه خویش درباره‌ی بسیاری از بزرگان حکمت و اندیشه قضاوت نموده و رفتار و اندیشه و دیدگاه‌های آنان را مورد تجزیه و تحلیل قرار داده است. او از شیخ اشراق در چند موضع از مقالات یاد نموده و به‌عنوان اندیشمندی بزرگ با احترام تمام نام برده و البته وی را جوانی می‌داند که علمش بر عقلش غالب است ونیز از ابن عربی نام می برد و گاه او را به عدم متابعت موسوم می‌کند. حال سوال این است که آیا اظهارات شمس درباره‌ی سهروردی در مقالات شمس متناقض و پریشان به نظرمی‌رسد یا می‌توان به یک دیدگاه جامع از سهروردی در ذهن و زبان شمس دست یافت؟

توضیح اینکه ما تنها یادگاری که از شمس بلندمرتبه تبریز داریم (به‌جز دیوانی به نام شمس که از آنِ مولاناست)، کتاب مقالات است که مهم‌ترین تصحیح آن از استاد محمدعلی موحد است. این کتاب البته نوشتار خود شمس نیست که شمس اصولاً با نوشتن مشکل داشته است. در باب مقالات شمس باید گفت که یاران، دوست‌داران و مریدانش مطالب او را ثبت و ضبط می‌کردند و به نوشتار درمی‌آوردند. علت عدم قصد شمس در نگارش مطالبش این بوده که در جایی خود می‌گوید: «من عادت به نبشتن نداشته‌ام هرگز. سخن را چون نمی‌نویسم در من می‌ماند و هر لحظه مرا روی دگر می‌دهد». هنگامی که این جمله‌ی شمس را خواندم، یاد داستانی افتادم که افلاطون در رساله‌ی فایدروس آورده است و به این فکر می‌کردم که آیا شمس در بیان عدم نگارش و نگاشتن به این مساله اعتنا داشته یا نداشته ؟ و آن داستان چیست؟

در جهان اساطیری مصر ایزدی به نام توث هست که ایزد عقل و خرد و هنر و صناعت است. روزی در زمان یکی از پادشاهان مصر که افلاطون نام وی را ثاموث ذکر کرده است، این ایزد به نزد آن پادشاه می‌آید و به او می‌گوید که من هنرها و حرفه‌هایی دارم که می‌خواهم به شما نشان دهم تا شما نیز به مردم بیاموزید. در میان آن هنرها هنگامی که به نوشتن می‌رسند، پادشاه جمله‌ی زیبایی به توث می‌گوید. گرچه این جمله با کلام شمس شباهت دارد اما در کلام شمس یک حقیقت دیگری نیز وجود دارد که اشاره خواهم کرد. پادشاه به توث می‌گوید: «محبتی که به فرزند داری نمی‌گذارد حقیقت را ببینی و از آن رو خلاف تاثیری که این فن در مردمان خواهد داشت بیان کردی (نوشتن). این هنر روح آدمیان را سست می‌کند و به نسیان مبتلا می‌سازد زیرا مردمان امید به نوشته‌ها می‌بندند و نیروی یادآوری را مهمل می‌گذارد. و به حروف وعلامات بیگانه توسل می‌جویند و غافل می‌شوند از این‌که باید به درون خویش رجوع کنند و دانش را بی‌واسطه‌ی عوامل بیگانه در خود بجویند و آن را از راه یادآوری به دست آورند».

رویکرد افلاطون در این رساله با استناد به این داستان یک رویکرد منفی درباره نوشتن است. شمس می‌گوید من عادت به نوشتن ندارم و اگر بنویسم از جانم رخت برمی‌بندد، اما اگر ننویسم، در من می ماند و هرلحظه روی دیگری در من نشان می‌دهد و مدام نو و تازه می‌شود. بنابراین مقالات نوشته‌ی شمس نیست بلکه گفته‌‌های اوست. هنگامی که شما مقالات را می‌خوانید می‌بینید که شمس به زمین و زمان معترض است. تقریبا درباره‌ی تمام افراد مشهور تمدن اسلامی، آن‌هایی که به نحوی از طریق گفتار و نوشتارهایشان به ذهن و زبانش رسیده‌اند، نظرات خود را بیان کرده است. درباره‌ی فلاسفه صحبت کرده است افلاطون را فلسفی کامل می‌داند. به اعتبار فلسفی ابن‌سینا نمره‌ی عالی نمی‌دهد. در مورد مفسران، فخر رازی را مورد نوازش شدید قرار داده است! درباب عرفا و حکما مانند حلاج، بایزید، عطار و سنایی و حتی خیام صحبت کرده است. و در مواردی لحن و بیان سخن او به‌حق تند است. و این البته برمی‌گردد به مزاج و اخلاق تندی که تاریخ شهادت می‌دهد داشته است. گرچه مطالبی که بازگو می‌کند به تلخی و تندی نیست. گاهی تندی و خشونتی که در کلام است سبب ذبح معنا و حقیقت می‌شود؛ اما مطالب شمس به‌گونه‌ای نیست که براساس تندی مزاج، حقیقت را آلوده کرده باشد. ولی به‌هرحال روایت تاریخ این است که شمس این تندی مزاج را داشته است. احتمالا داستان کیمیا خاتون را شنیده‌اید که در جای خودش نکته‌ی تلخ و عبرت‌آمیزی دارد. از آن غیرتی که بر معشوق خود داشت و از حسد ممدوحی که می‌ورزید تا مبادا دیگران بر چهره‌ی پاک او نظر کنند. خود شمس در مواردی به این تندی اشاره دارد: «مرا محالی است که هیچ کس را زهره نباشد که آن مهار من گیرد الا محمد رسول الله»

مولانا نیز به این تندی اشاره کرده است. مولانا در یکی از غزل‌هایش با مطلع «همه خوف آدمی را از درون است/ ولیکن هوش او دایم برونست» به این تندی اعتراف دارد و می‌گوید:

خداوندی شمس الدین تبریز / ورای هفت چرخ نیلگون است

به زیرِ رانِ او تَقدیرْ رام است/ اگرچه نیک تُند است و حَرون است

نکات مهمی در این عرصه هست که بیانگر اندیشه‌ی اعتراضی او به زمین و زمان و اظهارنظرهایی است که در باب عالم و آدم می‌کند. در این میان تنها دو نفر از تیغ ملامت او رسته‌اند: یکی از آن دو مولانا است. شمس اصلا هدف حیات خود را این می داند که دست مولانا را بگیرد. به او در الهام و اشراق نشان داده بودند که «ولی»‌ای هست که باید با وی هم سخن شود. می‌دانیم که در بخشی از مقالات، شمس، مولانای مولانا نیست بلکه مولانا، مولانای شمس است و دوم احمد غزالی است.

شمس و برادران غزالی

و اما در باب اظهارنظر در باب دیگران، نقد و بحث او در باب دو برادر شهیر عرصه حکمت و عرفان اسلامی یعنی احمد و محمد غزالی جالب توجه و شنیدنی است .

نقطه نظر «شمس» درباره‌ی دو برادر، امام محمد غزالی و شیخ احمد غزالی، در خور تعمق است. افلاکی در مناقب العارفین به نقل از مولانا که بنا بر متابعت مطلقی که از شمس دارد به نوعی بیانش، نظرگاه شمس هم محسوب می شود روایتی دارد که مولانا فرمود: «امام محمد غزالی در عالم مُلک گرد از دریای عالم برآورده عَلم عِلم را برافراشته، مقتدای جهان گشت و عالم عالمیان شد چه اگر همچون احمد ذره‌ای عشقش بودی بهتر بودی و سرّ قربت محمدی را چون احمد معلوم کردی از آنکه در عالم همچون عشق استادی و مرشدی نیست.» در این نظر، مولانا، احمد را بر محمد شرف می‌بخشد. وی معتقد است که احمد به دلیل آن که علمش را در محضر حضرت عشق آموخت، در هستی غوغای دیگری افکند. این نظرمولانا بازتاب نظر شمس است در مناقب العارفین افلاکی.

شمس نیز گرچه مقام محمد را بلند می‌دارد اما احمد از دیدگاه او معیار است. ازجمله مواردی که شمس در باب این دو برادر (بلکه سه برادر) صحبت کرده چنین است:‌ «احمد غزالی رحمت الله علیه و محمد غزالی و آن برادر سوم هر سه از سلاله‌ی پاک بودند. هر یکی در فن خود چنان بودند که نظیرشان نبود. محمد غزالی در شیوه‌ی علوم لا نظیر له بود. تصانیف او اظهر من الشمس است. مولانا خود می‌داند و احمد غزالی در معرفت سلطان همه‌ی انگشت‌نمایان بود و آن برادر دیگر در سخا و کرم… . » شمس در این بیان محمد را عالم و دانشمند می خواند و عمر را در قضیه مال‌ و ثروت کریم می‌داند و احمد را سلطان معرفت می نامد.

روایت «شمس» از کرامات احمد غزالی

شمس سپس یک روایت می‌آورد و در این‌جاست که نظر بسیار خاص خود درباب احمد را بیان می‌کند:. «این احمد غزالی از این علم‌های ظاهر نخوانده بود. طاعنان طعن کردند در سخن او پیش برادرش محمد غزالی که سخنی می‌گوید و او را از انواع علوم هیچ خبر نه. محمد غزالی کتاب ذخیره و لباب که تصنیف او بود پیش برادر فرستاد به دست فقیهی، و وصیت کرد که برو و به ادب درآ، و هر حرکت که او کند از تبسم یا حرکت دست یا سر یا هر عضوی، از آن ساعت که نظر تو بر او افتد مراقب او باش. همه‌ی افعال او را ضبط کن از پابه‌پا گردیدن، به انگشتان چه حرکت می‌کند. این رسول چون درآمد، او نشسته بود در خانقاه خوش‌حال. از دور نظر او بر او افتاد. تبسم کرد؛ گفت که ما را کتاب‌ها آورده‌ای؟ لرزه بر آن رسول افتاد. بعد از آن گفت: من امّی‌ام. امی دگر باشد عامی دگر. آن عامی خود کور باشد و امّی نانبیسنده باشد. گفت: اکنون تو بخوان تا بشنوم. او از هر جای از آن چیزی بخواند. گفت: اکنون بنویس بر دیباچه‌ی کتاب این بیت که را که املاء می‌کنم:

اندر پی گنج، تن خراب است مرا

بر آتش عشق، دل کباب است مرا

چه جای ذخیره و لباب است مرا

معجون لب دوست شراب است مرا

این روایت نوع نگاه شمس به دو برادر را نشان می‌دهد و مهمتر جایگاه آنان در ذهن و زبان شمس را.

این اولین روایت شمس است از کرامات احمد. گرچه او به همه طعنه می‌زند و اعتراض دارد اما بعد از مولانا کسی که مورد تجلیل و تکریم شمس قرار می‌گیرد احمد غزالی است. گفتار او درباره‌ی احمد بسیار افزون‌تر از محمد است.

البیته شمس ورود دیگری نیز به حیات و شخصیت احمد دارد و آن همان روایت مشهور عاشق شدن بر پسر داروغه تبریزاست. شمس وارد این قصه می‌شود تا دامن احمد را از شهوت و پیرایه‌های شهوانی پالوده کند و این فوق‌العاده جالب است زیرا شمس که خود را بلند مرتبه می داند و در اوج نخوت، از احمد خالصانه تجلیل بسیار نموده دفاع می‌کند.

بنابراین نگاه شمس و نیز بازتاب نگاه او در اندیشه مولانا به گونه ای است که بنا به این که این مراد و مرید چون هر دو باطن‌گرا هستند و رویکرد جدی عرفانی دارند در قیاس احمد و محمد، احمد را ترجیح می‌دهند و آرزو می‌کنند‌ای کاش محمد از عشق هم بویی برده و در عرصه عاشقی تمرین نموده و جان و جهان روحانی خود را به آن زمزم مطهر عشق تصفیه و تزکیه کرده بود. هم از دیدگاه مولانا و هم شمس احمد بر محمد ارجح است به دلیل رویکرد عرفانی که دارد و محمد بیشتر به عنوان یک متکلم بزرگ محسوب می‌شود.

نکته‌ای که برای تایید این معنا و تایید روایت شمس است این‌که یک روایتی کمال‌الدین حسین خوارزمی در جواهرالاسرار ذکر می‌کند که معمولا در تاریخ تمدن اسلامی هنگامی که محققان و کاوشگران می‌خواستند نسبت احوالات محمد و احمد را مقایسه کنند سراغ این روایت رفته‌اند.این روایت بسیار جالب است.اگر تقریر این روایت را به نحوی در مقالات شمس داشته باشیم قطعا نتیجه و استنتاج رأی شمس و مولانا در باب دو برادر را راحت‌تر می‌توانیم به عنوان نظر قطعی مطرح کنیم.

اما روایت حسین خوارزمی در جواهرالاسرار از دو برادر (غزالی ها)

و اما روایت حسین خوارزمی در جواهرالاسرار از دو برادر (غزالی ها) چنین است: «نقل است که روزی امام محمد غزالی به برادر شیخ احمد غزالی گفت: «احمد غزالی را گفت: نیک درویشی می‌گشتی اگر در عرفان شریعت بیش از این کوشش می‌کردی.احمد غزالی گفت نیک دانشمندی می‌گشتی اگر در رسیدن به معرفت بیش از این اهتمام می‌کردی.محمد غزالی گفت: گمانم این است که بر مبارزان میدان حقیقت سبقت با من است. احمد غزالی گفت متاع پندار و گمان را در بازار اسرار چندان رواجی نیست.محمد غزالی گفت این را حَکَمی (قاضی) باید.احمد غزالی گفت: حَکَم پیشوای دین حضرت محمد صلی الله علیه وسلم را تواند.محمد غزالی گفت: اما او را چون توانیم دید و قول او را چگونه توانیم شنید؟ احمد غزالی گفت: بهره‌ای از حقیقت نیافته است آن کسی که از حضرت محمد صلی الله علیه و سلم را هر گاه بخواهد نتواند دید و از او و اسرار حقایق نتواند شنید.از این سخن آتش در باطن محمد غزالی بر افروخت و دل او از اسرار غیرت بسوخت، خلاصه آنکه حضرت رسول را حَکَم ساختند و چون شب در آمد هر یکی در خلوتخانه خویش به عبادت و توجه پرداختند.محمد غزالی گریه و زاری بسیار نمود.و بیقراری کرد از ترس سرزنش و خجالت دست در دامان پیغمبر صلی الله علیه و سلم می‌زد ناگاه خواب او را در ربود.حضرت رسول صلی الله علیه و سلم را با یکی از اصحاب دید که از در حجره امام محمد غزالی در آمدند و او را بشارت به سعادت دادند در دست یار پیغمبر صلی‌الله علیه و سلم طبقی سر پوشیده بود و چون سرپوش برداشتند خرمایی چند از آن در دست محمد غزالی نهادند.امام محمد غزالی بر حال خود آمد، بر خلاف خواب‌های دیگر خرماها را در دست خود داشت، برخاست و با هزاران فرح و سرور به حجره احمد غزالی شتافت و درب حجره او را با عجله می‌زد تا خواب خویش را برای برادر نقل کند و خرماها را نشان دهد.شیخ احمد غزالی از اندرون فرمود: به دو سه خرما چندین فخر و ناز حاجت نیست.امام محمد غزالی دانست که برادرش از رویای او با نور معرفت آگاه شده است غرق در حیرت شد و چون در بگشادند از برادر پرسیدند از کجا دانستی که این تشریف بر من ارزانی شده است؟ گفت حضرت رسول صلی الله علیه و سلم از روی لطف و بنده نوازی تا هفت بار از این بنده حقیر رخصت نطلبیدند آن چند خرما را به شما ندادند و اگر صدق این گفتار خواهی برخیز و در آن طاقچه طبق برگیر.محمد غزالی برخاست و دید که همان طبق است که در دست یار حضرت رسول صلی‌الله علیه و سلم بود با همان سر پوش و از گوشه آن چند خرما کم است و باقی برج است، امام محمد غزالی دانست که این سعادت دیدار نیز به برکت همت برادر بوده است، بعد از آن قدم در راه عرفان نهاد و داد استکشاف اسرار حقیقت داد تا بالاخره خود پیشوای اصحاب طریقت و مقتدای ارباب حقیقت گشت و بر کمالات معنوی برادر اعتراف کرد و همواره خود را در حضور شیخ احمد غزالی چون طفلی پیش معلم می‌دید.» (حسین خوارزمی در جواهرالاسرار)

این روایت نمونه‌ای است از همان معنای مذکور در مقالات شمس. اگر بر بنیاد این روایت به عظمت احمد نسبت به محمد توجه کنیم که به تعبیر آخر محمد چون طفلی است نزد معلمی چون احمد و شمس این را به معنایی دیگر بگوید آن فرضیه ما تثبیت شده است یعنی که احمد در ذهن و زبان شمس ارجحیت دارد بر محمد.

شمس از احمد و محمد غزالی چگونه روایت می‌کند؟

روایت دیگری در مقالات شمس وجود دارد که اسم احمد و محمد نیامده اما کیفیت و پیرنگ روایت به‌گونه‌ای است که حقیقت قصه همچون بیانی است که در جواهرالاسرار حسین خوارزمی آمده است(گرچه این اثر از قرن نهم است لکن پیش از شمس قطعا در منابعی این روایت مذکور خوارزمی بوده) در مقالات شمس این چنین آمده : «آن دانشمندِ بزرگ با چندان اهلیت غاشیه شیخ برگرفته پیش اسبش می‌دَوید و در راه هر لحظه بی‌اعتقاد می‌شود و منکر شیخ می‌شود، که فلان شیخ پیش او آمد سلام کرد او التفاتش نکرد.در عقب آن شیخ فلان مرد برسید سلام کردش خدمت پست کرد چگونه بی‌اعتقاد نشوم، باز مستغفر شد با خود.همچنان غاشیه برگرفته و ترسید از اعراض شیخ، همچنین ساعتی مسلمان، و ساعتی کافر، تا به در خانه‌ی شیخ غاشیه بر دوش آمد.روز دوم همچنان لا حول کنان خود را کشید به زیارت شیخ، و به هزار حیله ابلیس را کور کرد، چون به در خانه شیخ آمد می‌بیند که شیخ با آن پسر رئیس شطرنج می‌بازد، بی‌اعتقاد شد. مصطفی را به خواب دید، قصد کرد که بِدَود مصطفی را زیارت کند، مصطفی از او رو بگردانید، زاری آغاز کرد که یا رسول‌الله از من رو مگردان، مصطفی فرمود: چند بر ما انکار کنی چند ما را منکر شوی؟ گفت یا رسول الله بر تو منکر شدم؟ گفت بر دوست ما منکر شدی، در رو افتاد، زاری کرد، توبه کرد، مشتی مویز و فندق مصطفی در کنارش کرد، بیدار شد دَوید آمد دید که هنوز شطرنج می‌بازند، با همان مویز در دامن، باز بی‌اعتقاد شد و خواست که بازگردد، شیخ بانگ کردش که تا کی آخر؟ از سیّد (مصطفی) باری شرم دار، تا در آمد در پای شیخ افتاد، شیخ گفت آن طبق را بیارید، دید در او مویز و فندق بود و موضع مشتی مویز خالی، گفت آن مشت مویز را در آن طبق ریز که مصطفی از اینجا برداشت…»

من نخست جواهرالاسرار را خواندم تا با داستان این دو برادر آشنا شوید و سپس در مقالات شمس نشان دادم که در نگاه شمس احمد ترجیح دارد.

شمس و شیخ اشراق

نکته دوم من به سهروردی اختصاص دارد. شیخ شهاب‌الدین سهروردی یکی از مهمترین حکمای بزرگ اسلامی است و در حوزه حکمت اشراقی اسلامی رئیس این حوزه و رئیس این حکمت محسوب می‌شود.در یک نگاه کلی رئیس حوزه مشاء ارسطو است، رئیس حوزه اشراق افلاطون است و در اندیشه و فلسفه اسلامی رئیس مشاء ابن سینا و رئیس اشراقیون شیخ اشراق است.ما با یکی از بزرگان و پیشوایان و مقتدایان حکمت و فلسفه اسلامی روبه‌رو هستیم.نظرگاه شمس که بزرگ بی‌نظیری چون مولانا را پرورانده است بسیار مهم است.این نظرگاه باید بسیار جذاب باشد.شمس در دو موضع در باب شیخ سخن گفته است اول بار چنین آورده است: «آن شهاب را آشکارا کافر می‌گفتند آن سگان.گفتم حاشا شهاب کافر چون باشد؛ چون نورانی است.آری شهاب البته در قیاس با شمس کافر است اما چون درآید به خدمت شمس، بدر شود، ماه کامل گردد…»

این نخستین موضع‌گیری شمس در رابطه با شیخ اشراق بلندمرتبه است.اینجا شمس بازی فوق‌العاده عالی با کلمات شهاب و شمس و کافر کرده است بدین صورت که کلمه شهاب را ما به شیخ شهید، شیخ مقتول، شیخ شهاب‌الدین سهروردی و ملقب به شیخ اشراق نسبت می‌دهیم و این متفاوت با شهاب‌الدین سهروردی‌های مختلفی است که تاریخ از آن‌ها نام و آثاری ارائه داده است همچون شیخ شهاب الدین سهروردی ملقب به شیخ‌الاسلام،(متوفای630) مرشد سعدی و همان کسی که مولانا در سفر خود از بلخ در بغداداو را زیارت می‌کند زیرا در میان این شهاب‌های مختلف تنها کسی که متهم به کفر بود شهاب‌الدین سهروردی شیخ اشراق است و یکی از دلایل کشته شدنش همین بهتان کفرگویی به او بوده است.

می‌گویند یکی از علت‌های بنیادی سربردار شدنش و در زندان به گرسنگی کشتنش همین مساله کفرگویی بوده است.یعنی چون فقهای حلب در برابر استدلال‌های او در حکمت اسلامی طاقت نیاوردند ، حکم به تکفیر وی دادند.یکی از موارد اشتهار وی همین مرگ مظلومانه به دلیل اتهام به کفر بود و من از قرینه این کفرگویی می‌گویم این شهاب همان شیخ اشراق است.وقتی شمس می‌گوید «آن سگان» موضع‌گیری دارد و حکم صادر می‌کند که هر کس به سهروردی تهمت کافری بزند، سگ است.در ادامه کلام، شمس ظاهرا با آنها وارد بحث می‌شود و می‌گوید چگونه به بزرگی چون او کافر می‌گویید؟‌ شمس با کسانی که این صفت را ناجوانمردانه به شیخ اشراق می‌دادند مجادله می‌کند.شمس با این‌ها وارد بحث می‌شود، این‌طور نیست که بشنود و تقیه کند. شمس می‌گوید «حاشا شهاب کافر چون باشد؟». شما چگونه به بزرگی مثل او که در ۳۸ سالگی آفاق تمدن اسلامی را در حوزه حکمت اشراقی فتح کرد و حکمت‌الاشراق را بنیاد نهاد کافر می‌گویید؟ و نکته‌ای می‌آورد که بازی با کلمات است و ایهام دارد.شهاب نوری است که در یک لحظه در آسمان می‌درخشد و تمام می‌شود. شهاب نورانی است شما نمی‌توانید به نورانی کافر بگویید. کار حضرت نور، روشنی، فروزندگی، تجلی، جلال و جمال است نه پوشیدگی و کفر. اگر او نامش شهاب است چون جنس شهاب نور است حضرت شیخ ما هم نورانی است پس نمی‌تواند کافر و پوشیده باشد وقتی شهاب را در مقابل شمس قرار می‌دهید شمس، شمس حقیقت است. البته برخی گفته‌اند منظور شمس اینجا از کلمه شمس خودش است اما این نمی‌تواند درست باشد، زیرا شیخ اشراق در سه سالگی شمس شهید می‌شود و امکان مواجهه این دو باهم وجود نداشته است.شمس معتقد است که شمس نور مطلق است و اگر شهاب به خدمت او درآمد و جان خود را در حضورش تزکیه کرد، بازتابی از حضرت شمس می‌شود.

روایت اول بیانگر آن است که شمس نسبت به شیخ اشراق نظر بسیار مثبتی دارد اما این دلیل نمی‌شود که انتقادی هم از شیخ اشراق نداشته باشد.شمس در روایت دیگری از مراودات شیخ با سلطان حلب و قصه کشته شدنش می‌گوید.بر اساس گفته شمس، شهاب سهروردی، سخت مقبول و عزیز بود پیش سلطان حلب و دیگران به او حسد می‌کردند.سهروردی را شیخ مقتول نامیدند به کنایه از اینکه بگویند او شهید نبود.بین شیخ اشراق و سلطان حلب (ملک ظاهر) دوستی عمیقی حاکم بوده و وجود داشته است.ملک ظاهر به هیچ وجه زیر بار کشتن شیخ اشراق نمی‌رفت و پدرش (صلاح‌الدین ایوبی) دستور قتل او را صادر کرد.آدم‌های منجمد فکری به علت حسد، نزد ملک ظاهر و پدرش از سهروردی بدگویی می‌کردند.‌

شیخ اشراق در حوزه اندیشه سیاسی صاحب ایده و اندیشه بود.این ایده متاثر از مفهوم ولایت شیعی، مفهوم فره ایزدی و مفهوم حاکم حکیم و حکیم حاکم افلاطون بود.پشت نظریه سیاسی شیخ اشراق سه منشا دیده می‌شود: مفهوم دقیق شیعیان از امامت و ولایت، مفهوم دقیق ایرانیان باستان از کیان‌خره (و کسی می‌تواند صاحب ولایت باشد که صاحب کیان‌خره باشد) و مفهوم حاکم و حکیمی که افلاطون در آثارش به آن اشاره کرده بود.شیخ دنبال چنین حکومتی بود.

برای تحقق این ایده برخی از حاسدان نزد کسی رفتند که به تعبیر شمس علمش از عقلش بیشتر بود (یعنی همان شیخ اشراق) و البته کسانی که علمشان از عقلشان بیش باشد راحت فریب می‌خورند. این حاسدان از شیخ خواستند به یکی از حاکمان نامه بنویسد.روایت شمس آن است که سهروردی این نامه را نوشته است. این نامه چون اساسا نقشه مخالفان بود به دست ملک ظاهر می‌افتد.چون نامه را می‌خواند و مطالبش آشکار می‌شود و به دست سلطان می‌رسد دستور حبس و قتل شیخ صادر می‌‌شود. شمس سپس وارد حوزه‌ای می‌شود که بیانگر موضع‌گیری سیاسی شیخ اشراق علیه صلاح‌الدین و پسرش است. اینجا دیگر داستان کفرگویی نیست، داستان تکفیر نیست بل بیان این است که این شیخ ایرانی در حلب و سوریه در اوج جنگ‌های صلیبی قصد احیای حکمت خسروانی ایرانیان را دارد بعبارتی بیان می شود قصد شیخ سیاسی است که البته به عنوان یکی از مؤلفه‌های مؤثر شهادت سهروردی مطرح است.معتقدم این روایت ویژه شمس از جریانات سیاسی شیخ اشراق، تاثیر‌پذیری شمس از متن روایت سیف‌الدین آمدی است که متوفی ۶۳۱ هجری قمری است.

شیخ اشراق در اندیشه سیاسی خود معتقد بود دینار و درهم را از معاملات باید حذف کنیم زیرا مال‌اندوزی سبب خونریزی می‌شود.مبنای این دشمنی و تنازع میان انسان‌ها، مال و درهم و دینار است و معاملات باید به شکل دیگری باشد.مثلا محبت ایثار شود و در مقابل محبت، متاعی اخذ شود.این یک موضع‌گیری اجتماعی و سیاسی شیخ اشراق است که در حوزه حکومتداری باید درهم و دینار برچیده شود.این البته روایت شمس است.

شمس در معرض شنود اینگونه اخبار من‌جمله روایت سیف الدین آمدی بود و این را می توان از نوع روایت‌ش از شیخ اشراق دریافت: «آن روز با او صفت لشکر می‌کرد؛ به ملک ظاهر گفت: تو چه دانی لشکر چه باشد؟ نظر کرد بالا و زیر لشکرها دید ایستاده، شمشیرهای برهنه کشیده، اشخاص با هیبت در و بام و صحن و دهلیز پر، برجست و در خزینه رفت.تأثیر آتش در دل بود که قصد او کرد پیش از تفحص.» ظاهرا ملک ظاهر این کرامت عظیم را که دیده ترسیده و خوف نموده و به تعبیر پنهان شمس احساس خطر کرده.و البته حسد حسودان، «گفتند: پیش فلان ملک نامه بنویس به اتفاق تا در منجنیق نهیم.چون نامه بخواند دستار فروگرفت.سَرَکَش ببریدند.در حال پشیمان شد، بر وی ظاهر شد مکر دشمنان.او را خود لقب ملک ظاهر گفتندی. فرمودشان تا چو سگ خون او را بلیسیدند.دو و سه از ایشان بکشت که شما انگیختید.»

شمس تلویحا می‌گوید یکی از علل کشته شدن شیخ اشراق، ترس ملک ظاهر بود. شیخ هم کرامات داشت و هم ایده و هم رویکرد.او فکر می‌کرد اگر شیخ از کراماتش استفاده کند می‌تواند سلطنت ملک ظاهر را براندازد.می‌دانید که اهل قدرت از هیچ چیز در هستی نمی‌ترسند مگر از دست دادن قدرت خود.لذا از ترس، قصد کشتن شیخ اشراق را کرد و امر به کشتن داد. من معتقدم روایت شمس از شهادت شیخ اشراق، روایت سیف‌الدین آمدی است. «آمدی» از نظر تاریخی و سال تولد می‌توانسته شیخ اشراق را دیده باشد. شمس از آمدی این سخن را گرفته که «شهاب‌الدین سهروردی، علمش بر عقلش غالب بود و عقل می‌باید بر علم حاکم باشد». علم تحت حاکمیت عقل پر می‌گستراند ورنه به خون خود می‌نشیند و شیخ ما به خون خود نشست. در حالی که اگر بدانید حیاتتان به تناور شدن حقیقت معرفت خواهد انجامید حفظ حیاتتان بر شما واجب است.

اینکه جناب شمس می‌گوید عقل باید بر علم غالب و حاکم باشد یعنی اگر می‌دانید حضورتان در آینده می‌تواند مثمر ثمر باشد و بسیار تشنگانی را سیراب کند و حقایقی را آشکار کند و جان‌هایی را بپروراند و سرسبز کند، حفظ حیات بر شما واجب است.شمس می‌گوید دِماغ (حافظه) شیخ که محل عقل است ضعیف شده بود و علمش زیاد شده بود و بی‌محابا حرف می‌زد.اما شمس به نظر می رسد مقایسه‌ای دارد میان شهاب‌الدین سهروردی شیخ الاسلام با شهاب سهرودی شیخ اشراق. و گفتیم که این شیخ الاسلام صاحب «عوارف المعارف» سلسله جنبان برخی از فرق صوفیه بوده و بسیار آدم مهمی است. کلام شمس چنین است «سخن او [شیخ اشراق] شهاب سهروردی را با سخنش فرو بردی آنگاه این اسد متکلم او را دشنام دادی آن بی انصاف» از دیدگاه شمس کلام شیخ اشراق قادر بود تمامی هستی و کلمات شیخ الاسلام را فرو برد.کاملا روشن است شمس موضع بسیار مثبتی به شیخ اشراق دارد اما غلبه علم بر عقلش را برنمی‌تابد.«آن شهاب الدین را علمش بر عقلش غالب بود. عقل می باید که بر علم غالب باشد، حاکم باشد…..»

منبع: ایلنا

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.