نگاهی به «هـ مثل هژمونی» و «معادلات و تناقضات آنتونیو گرامشی»

ولفگانگ اشتریک

رابطه بین زور و رضایت چیست؟ تحت چه شرایطی قدرت به اقتدار و زور عریان به هدایت مشروع تبدیل می‌شود؟ آیا زور بدون رضایت کار می‌کند؟ آیا رضایت بدون زور تأمین می‌شود؟ آیا قدرت سیاسی وابسته به موافقت داوطلبانه و ارزش‌های مشترک است یا از لوله تفنگ درمی‌آید؟ زمانی که ایده‌ها حکم می‌رانند، چگونه حکمرانی ایده‌ها حفظ می‌شود؟ آیا اجتماع برابرها- شکل‌گرفته بر پایه منافع، ایده‌ها و هویت‌های مشترک- می‌تواند بپاید، یا باید به امپراتوری‌هایی تنزل ‌یابند که به‌زور باهم حفظ شده‌اند؟

چنین پرسش‌هایی پرسش از بنیادهای نظریه و عمل سیاسی‌اند. راه بهتری برای بررسی آنها جز ردیابی کار پیچیده مفهوم هژمونی (سرکردگی)، از یونان تا «روابط بین‌الملل» امروز، وجود ندارد. این وظیفه‌ای‌ است که پری اندرسون در کتاب‌های «هـ مثل هژمونی» و «معادلات و تناقضات آنتونیو گرامشی» (H-Word Antinomies of Antonio Gramsci and) برعهده گرفته است. این دو کتاب پیوند نزدیکی با هم دارند. «هـ مثل هژمونی» تاریخ طولانی مفهوم هژمونی را در 12 فصل بازسازی می‌کند. از توسیدید تا لنین و گرامشی، تا امپریالیست‌های آلمانی و دیگران، و از آنجا تا تئوری روابط بین‌الملل پساجنگی بریتانیایی، آمریکایی و فرانسوی را برمی‌رسد. از علوم سیاسی آمریکایی و آموزه راهبردی آمریکا، اقتصاد سیاسی سال‌های حکومت تاچر و کار ارنستو لاکلائو و جووانی اریگی می‌آغازد و پس از پرداختن به‌ویژه جالب توجه به آسیا و چین از دوران پیش از پادشاهی‌های درحال جنگ تا مائو و دنگ شیائوپینگ، کار را با اتحادیه امروز اروپایی پایان می‌بخشد. کتاب «معادلات و تناقضات» تنها به‌ گرامشی می‌پردازد. این کتاب اساسا بازنشر جستاری طولانی‌ است که در 1977 در نیولفت ریویو منتشر شد. هر دو کتاب نمونه‌های جالبی از خوانش عمیق و پای در تاریخ متن‌های پیچیده هستند. «معادلات و تناقضات» شامل یک درآمد است که تأملاتی درباره دوره فترت بین چاپ نخست جستار در 40 سال پیش است و در پیوست آن گزارشی جذاب از 1933 درباره گرامشی در زندان آمده که یک رفیق زندانی برای رهبری حزب کمونیست ایتالیا (Partito Communsta Italiano) نوشته، و اکنون برای نخستین‌بار به‌ انگلیسی منتشر می‌شود.
مفهوم هژمونی به روابط بین و درون جوامع، سیاست بین‌الملل و نیز مبارزه طبقاتی اطلاق می‌شده و هنوز هم می‌شود. سرکردگان (صاحبان هژمونی) و ایدئولوگ‌هایشان هرجا که به‌ناگاه سر بلند کنند هر کاری بتوانند خواهند کرد تا هژمونی را با اقتدار مشروع یکی قلمداد کنند -‌که عبارت از یک قرارداد اجتماعی میانِ برابرهاست که در آن حاکمان با رضایت حکومت می‌کنند و پیروان‌شان در ازای دریافت شاکرانه خدمات، به آن رضایت می‌دهند. با این همه، زمانی که کار به‌ جای باریک می‌کشد که اغلب می‌کشد، عنصر ناگزیر زور در هژمونی به‌ جلوی صحنه می‌آید. هژمونی هرگز بدون زور نپائیده، اما بیشتر اوقات بدون رضایت تأمین شده است. سرکردگان همیشه با خود اسلحه ندارند، اما بدون داشتن ذخیره‌ای از آن نمی‌توانند سرکرده تأثیرگذاری باشند. هدف از ایدئولوژی هژمونی باوراندن این به‌ مردم است که سرکرده مهربان و دست‌گیر است: سرکرده وقتی به قدرت رسید با هر هزینه‌ای که باشد از سوی کسانی عمل خواهد کرد که خودشان از پس خودشان بر نمی‌آیند. سرکرده در ازای این انتظار دارد که دوستش داشته باشند. اما زمانی که لحظه حقیقت فرا‌می‌‌رسد، اگر سرکرده بخواهد احساس امنیت کند باید بتواند ترس را القا کند. علی‌رغم نظر وبر، یک رژیم سیاسی را نه مشروعیت بلکه ظرفیت جایگزینی آن با زور تثبیت می‌کند.
تا اینجا بحث ماکیاولیستی بوده است («آیا بهتر است دوست‌تان داشته باشند تا از شما بترسند، یا بهتر است از شما بترسند تا دوست‌تان داشته باشند؟ آدم البته هر دو را دوست می‌دارد. اما این کار دشواری‌ است… و زمانی که تصمیمی باید گرفته شود، امن‌تر آن است که از شما بترسند»). اندرسون، پشت‌سر هم دیدگاه واعظان مکتب «مسئولیت انسان سفید»، ازجمله رابرت کوهین و جوزف نای، را باطل می‌شمارد، مکتبی که به امپراتوری آمریکای خیرخواه باور داشت و درباره انترناسیونالیسم آمریکا پس از جنگ ویتنام داستان‌های خودخواهانه و خیالی می‌بافت که حول «پیچیدگی»، «وابستگی درونی»، «تئوری رژیم» و «نهادگرایی لیبرال» دور می‌زدند. اما کانون عمده توجه وی گرامشی‌ است، که موسولینی وی را به‌عنوان دبیر کل حزب کمونیست ایتالیا در 1926 به‌زندان انداخت و یازده سال بعد در زندان درگذشت. گرامشی مدتی را در سال‌های پس از انقلاب روسیه در مسکو گذرانده و با مباحثات کاملا جدی انترناسیونال سوم از نزدیک آشنا بود. از نظر وی هیچ‌یک از چیزهایی که شنیده بود کمکی به‌ حزب کمونیست ایتالیا در رسیدن به ‌پیروزی نمی‌کرد. ایتالیا یک کشور اروپایی عمیقا سنت‌گرا بود که سلطه سرمایه در آن در چیزهایی بیش از زور عریان ریشه داشت، و عمیقا در «جامعه مدنی» و زندگی روزمره آن تنیده بود. کلیسا، دهقانان، مشاغل کوچک، بورژوازی شهری و بخش‌هایی از نخبگان فکری و فرهنگی همه کمابیش در اردوی بورژوایی-سرمایه‌داری بودند.
مفهوم هژمونی، آن‌گونه که گرامشی در «یادداشت‌های زندان» خود مطرح کرده، نه‌تنها باید به‌مثابه ابزاری تحلیلی، که به‌لحاظ راهبردی نیز مفید باشد: نه‌تنها باید به کار نظر‌یه‌پردازی درباره حکومت سرمایه بیاید، بلکه به پایان‌دادن به‌آن کمک کند. کنش انقلابی، از دیدگاه گرامشی، فقط آنگاه می‌تواند موفق باشد که رضایت اجتماعی‌‌ای که هژمونی سرمایه‌داری را تأمین کرده به‌ اندازه کافی ضعیف شده باشد. مبارزه فرهنگی، تغییر زیست اجتماعی از پایین به‌بالا باید ازطریق جایگزینی دولت و ایدئولوژی بورژوایی با اشکالی از همبستگی اشتراکی و خود-سازمان‌یابی دموکراتیک، مقدم بر سرنگونی سرمایه‌داری باشد. مشکل هژمونی در درون اردوی ضد سرمایه‌داری نیز خود را نشان می‌‌دهد. اگر قرار باشد زمانی که برچیدن نظم سرمایه‌داری فرا رسید طبقات دیگر رهبری حزب کمونیست را بپذیرند، حزب طبقه کارگر به برقراری اتحاد با دیگر طبقات نیاز دارد که باید ازطریق آموزش، همکاری و سازمان‌دهی تأمین شود. خوانش اندرسون از گرامشی بر مشکلات عملی‌ای تمرکز دارد که وی هنگام طرح دیدگاه خود درباره انقلاب پرولتری با آنها روبه‌رو شد. مشکل فقط این نبود که مسکو احتمالا با فکر وی مخالف بود، بلکه، شاید مهم‌تر از آن، این بود که مفهوم‌پردازی وی از هژمونی می‌توانست برای اعضای حزب کمونیست ایتالیا این‌طور تعبیر شود که سرمایه‌داری را می‌توان تنها با مبارزه فرهنگی شکست داد و خشونت انقلابی لازم نیست. توجه بیش از اندازه به جامعه مدنی خطر نادیده‌گرفتن دولت را در‌پی دارد، و توجه افراطی به عامل رضایت در هژمونی ممکن است نقش زوری را کم‌اهمیت جلوه دهد که دولت در لحظه موعود، و نیز حزب انقلابی برای شکست دولت و در دوران گذار پس از پیروزی برای حفظ متابعت متحدان و دشمنان پیشین، به‌کار می‌گیرد.
پرسش اصلی برای اندرسون این است که آیا گرامشی با تعیین چنان جایگاه مهمی برای فکر هژمونی در تأملاتش پیرامون راهبرد انقلابی، خط قرمز را رد کرده و وارد اصلاح‌طلبی لیبرالی شده، یا دست‌کم راه را برای آن هموار کرده است؟ اندرسون بر آن است که وی هیچ‌یک از این دو کار را نکرده است، و مؤکدا از گرامشی انقلابی درمقابل کسانی دفاع می‌کند که در دهه 1970، از «یادداشت‌های زندان» وی بهره‌برداری کردند تا تغییر فرصت‌طلبانه کمونیسم اروپایی را از یک مسیر انقلابی به‌مسیر پارلمانی به سوسیالیسم، یا برداشت خودشان از آن را توجیه کنند. اندرسون باور دارد که لعاب اصلاح‌طلبانه برخی فرازها در «یادداشت‌ها» ناشی از نیاز گرامشی به فریب سانسورچیانی بوده که ظاهرا دست‌نوشته‌های وی را هر روز برای بازرسی جمع می‌کردند (باید در نظر داشت که «یادداشت‌ها» درهرحال چیزی نبودند جز نکاتی برای بحث و فحص آتی). با توجه به این مسئله، شرح اندرسون از گرامشی را باید در شرایط پر‌تب‌و‌تاب دهه 1970 خواند، شرایطی «که به‌تازگی بزرگ‌ترین اعتصاب توده‌ای در تاریخ فرانسه شکل گرفته بود، در بریتانیا کارگران دولت حاکم را برانداخته بودند، در ایتالیا پیوسته شورش‌های مداوم در جریان بود، آمریکا در جنگ ویتنام شکست خورده و در پرتغال انقلاب به‌وقوع پیوسته بود». در آن زمان، سنت لنینیستی بحث درباره راهبرد انقلابی تحت سرمایه‌داری پیشرفته هنوز برای برخی معنی‌دار بود. اندرسون متوجه است که دیگر دوره بحث‌های قدیمی درباره میزان خشونت لازم برای انقلاب، یا ویژگی‌های دقیق دیکتاتوری پرولتاریا گذشته است. اما گرامشی همچنان موضوعیت دارد، چون به ما کمک می‌کند دریابیم رضایت ظاهرا غیرقهرآمیز مردم از رژیم سفت‌و‌سخت سرمایه‌داری معاصر ناشی از چیست و کجا می‌توان ردپای زور را در عملکرد دموکراسی‌های لیبرال امروزی مشاهده کرد. اندرسون، در مقدمه «معادلات و تناقضات» شرحی عمیقا اندوه‌بار از دوران نوین تاریخی‌ای می‌دهد که آغاز آن همزمان بود با پایان خیزش انقلابی یا شبه‌انقلابی دهه 1970 و رویدادهای تروریستی‌ای امثال بادرماینهوف و بریگاد سرخ – دورانی نوین که توانست از ایدئولوژی خلاصی یابد زیرا هژمونی سرمایه‌داری اکنون «در مجموعه‌ای از سبک‌های زندگی، رفتارها، نیازها، و مطالباتی قرار داشت که آغاز و پایان آن در جهان کالایی رقم زده می‌شد». وی می‌نویسد، اکنون «نه اخلاقیات در کار بود، نه ایده راهنما، نه نگرانی نسبت به زندگی درونی فرد، که به بازار و ناخودآگاه محول ‌شده بود»، و نه‌ نیازی به روشنفکرانی بود که خود را وقف ایده‌ها کنند. «ارزش بنیادی» دوران نوین، «رواداری به‌معنای بی‌تفاوتی» بود. به‌نوشته اندرسون، گرامشی هنوز در یک «جامعه سرمایه‌داری تقریبا عقب‌مانده» زندگی می‌کرد-‌که می‌توان آن را، به‌عبارتی دیگر، یک جامعه اروپایی با پیوندهای اجتماعی ِ قوی پیشاسرمایه‌داری توصیف کرد- و از همین‌رو نمی‌توانست تصور کند که می‌توان هژمونی‌ای بدون ایده‌های هژمونیک داشت، هژمونی‌ای «که توان رقابت با همه انواع هژمونی را در تاریخ داشت»، زیرا این هژمونی «انسان‌شناسانه بود، نه ایدئولوژیک».
درباره زور چطور؟ در یک دموکراسی سرمایه‌داری مصرفی فردگرا چه چیز در کار است که دلارها و رأی‌ها راحت با هم جمع می‌-شوند تا بهترین تخصیص منابع اقتصادی و قدرت سیاسی را تعیین کند؟ اینجا فرازی از کتاب سرمایه مارکس درباره «انباشت اولیه» به-ذهن می‌آید:
«پیشرفت شیوه تولید سرمایه‌داری طبقه کارگری را شکل می‌دهد، که به‌واسطه آموزش، سنت، عادت به شرایط آن شیوه تولید همچون قوانین بدیهی طبیعت نگاه می‌کند. آن‌گاه که سازماندهی شیوه تولید سرمایه‌داری کاملا توسعه یافت، همه مقاومت‌ها را در هم می‌شکند… اجبار کسالت‌بار روابط اقتصادی انقیاد کارگر را به سرمایه‌دار تکمیل می‌کند. البته از زور مستقیم، خارج از شرایط اقتصادی، هنوز استفاده می‌شود، اما فقط در شرایط استثنائی».
«کارگر» را با «مصرف‌کننده» جایگزین و توجه کنید که مطیع‌ساختن ازطریق زور، درست مثل فرایند تولید رضایت، اگر در ساختار بدیهی‌انگاشته‌شده زندگی روزمره تعبیه شود می‌تواند به‌شکلی نامرئی ادامه یابد. این به‌معنای آن نیست که بگوئیم در این جامعه نوین، دم‌و‌دستگاه عظیم زور وجود ندارد، بلکه به‌یقین بزرگ‌ترین و گران‌بها‌ترین دستگاه زور تاریخ در این جامعه هست و آماده نگه داشته شده برای شرایط اضطراری که یک روز اعلام خواهد شد: سوابق سفرهای هوایی تک‌تک افراد که از بین هم نمی‌رود، تراکنش‌های بانکی، ایمیل‌ها، پست‌های فیس‌بوکی و غیره. همه اینها لحظه به لحظه توسط بوروکراسی‌های نامعلوم ملی و بین‌المللی که از همیشه بزرگ‌تر و کماکان رو به رشد است کنترل و روی هم انباشه می‌شود، به‌خصوص تحت پوشش «جنگ با ترور»، تا توده‌ها را قادر به ادامه زندگی پرتنش در فضای تولید و مصرف رقابتی کند. یک آزمون دیگر برای بررسی فایده‌مندی فعلی مفهوم هژمونی «اروپا»ست، سازمان سیاسی یک قاره که مرزهای آن اصولا با ابهام تعریف شده‌اند. آیا آلمان هژمون درحال ظهور اتحادیه اروپا، این گروه‌بندی پیچیده کشورهای ظاهرا مستقل است: آلمانی که به‌طور سنتی علاقه‌ای به ایفای این نقش نداشته ولی اکنون بیش از پیش جذب آن شده و حتی خود را لایق این نقش می‌داند؟ آنچه باید درک شود این است که کار جامعه پساقهرمانی آلمان تجارت است نه خشونت فیزیکی. این راست است که آلمان به‌تازگی کمتر صلح‌جو شده است: مشارکت حاشیه‌ای در بمباران غیرقانونی صربستان در 1999؛ اعزام گروه کوچک نظامی به افغانستان به‌ درخواست آمریکا؛ دیده‌بانی هوایی در سوریه برای خوشایند اوباما؛ مداخله مسلحانه جزئی در آفریقای فرانسه‌زبان برای نشان‌دادن تقدیر از دوستی فرانسه و آلمان؛ وجود شمار نامعلومی از نیروهای ویژه عملیاتی که در مناطق نامعلومی همراه با همکارانی از دانمارک، نروژ، سوئد و جاهای دیگر، اما همواره تحت هدایت آمریکا، به‌اجرای وظیفه مشغول‌اند. بر این بیفزایید تأمین(سخاوتمندانه) پایگاه هوایی برای استفاده نظامیان آمریکایی و تسهیلات جاسوسی برای «جامعه اطلاعاتی» آمریکا، نیز فروش زیر‌قیمت زیردریایی به‌اسرائیل. این فهرست تقریبا کامل است و احتمال نمی‌رود که تا آینده قابل پیش‌بینی از این حد فراتر رود. هرگونه تلفاتی، چه آلمانی و چه غیرآلمانی، برای افکار عمومی آلمان ناپذیرفتنی ا‌ست، بنابراین فرماندهان آلمانی و یگان‌های تحت امرشان هر جا ممکن باشد کشته‌ها(یا کشته‌شوندگان) را برای محلی‌ها و آمریکاییان به جا می‌گذارند.
چگونه چنین کشوری را که به خواست خود دست از استفاده مطلق از خشونت نظامی برداشته و عادت نظامی‌گری را از سر خود انداخته تا رضایت متحدانش را به دست آورد می‌توان هژمونیک دانست؟ شاید فقط تنها در صورتی که زور اقتصادی بتواند جای زور فیزیکی را بگیرد. قدرتمندترین سلاح آلمان در صحنه اروپا نه یک موشک اتمی، که یک ارز قوی‌ است. احتمال حمله ارتش آلمان به‌ ایتالیا یا فرانسه تصورناپذیر است، اما خارج از تصور نیست که بانک مرکزی آلمان چنین کاری را در گذشته کرده باشد، و امروز بانک مرکزی اروپا که همراه با یوروگروپ تحت فرمان آلمان عمل می‌کند، ممکن است در تدارک ایجاد یک رژیم بین‌المللی باشد. همچنین به خاطر آوریم که اتحادیه پولی اروپا(EMU) را شرکای آلمان، به‌ویژه فرانسه، به‌آلمان تحمیل کردند؛ آلمان مقاومت کرد، زیرا همان‌طور که «کارشناسان پولی واقع‌بین» آن به‌درستی پیش‌بینی کرده بودند، پذیرش نقش هژمون مطالباتی درراستای خیرخواهی بازتوزیعی در‌پی خواهد داشت. داستان پیچیده است، اما در پرتو دو جنبه کمتر بررسی‌شده هژمونی(که اندرسون نادیده‌شان نمی‌گیرد) این پیچیدگی کمتر می‌شود. نخست، این تمایل صاحبان هژمونی که متحدان قبلی و وابسته‌های فعلی آن‌ها اوضاع داخلی خود را طبق الگوی صاحب هژمونی سازمان دهند-‌چیزی که با یونان باستان آغاز شد و با امپراتوری آمریکایی قرن بیستم پایان نیافت. دوم، اینکه مبارزات ملی و بین‌المللی برای هژمونی را باید به‌مثابه عرصه‌هایی تعاملی در یک بازی قدرت چند وجهی در نظر گرفت. ازاین‌رو، چرا فرانسه(و ایتالیا) نقش هژمون اروپایی را به یک آلمان بی‌میل حقنه کردند؟ زیرا، به‌طور خلاصه، نخبگان نوگرای فرانسوی و ایتالیایی، که دنبال کسب هژمونی داخلی بودند، مشتاقانه می‌خواستند پول قوی آلمان را به جوامع ضعیف خود تحمیل کنند تا آنها را در خور سرمایه‌داری مدرن سازند. آلمانی‌ها این ایده را تاجایی می‌پسندیدند که کاهش ارزش پول در دیگر کشورها به‌مثابه آخرین حربه‌ علیه رقابت‌پذیری آلمان را از بین ببرد (در ذهنیت آلمانی، کاهش ارزش پول برابر با جر زدن در مقابل کارگران و کارفرمایان درستکار، پرکار و پس‌اندازجوی آلمانی بود). اما این ترس هم وجود داشت که رفقای جدید هم‌ارز آلمان ممکن است آماده اجرای وظیفه اصلاح شهروندان کله‌شق خود نباشند‌ و اینکه چشم به ‌کمک آلمان در شکل یک «اتحادیه واریز پول» بدوزند. با نگاهی به ‌گذشته، اکنون می‌توان دید که اتحادیه پولی اروپا و افتراقی که در اروپا موجب ‌شده نتیجه سوء محاسبات تاریخی آلمان و فرانسه تحت ریاست هلموت کُهل و فرانسوا میتران در دهه 1990 بوده است. کهل می‌خواست تشکیل اتحادیه سیاسی مقدم بر اتحادیه پولی باشد واین عملا دولت-ملت آلمان را ‌همراه با دیگر دولت-ملت‌های اروپایی از بین می‌برد و یک اتحادیه سیاسی اروپایی شکل می‌داد. اتحادیه مدنظر کُهل به‌لحاظ اقتصادی نیمه‌مستقل و مطابق مدل جمهوری فدرال قدیمی بود و بانک مرکزی آن رونوشت دقیق بانک مرکزی آلمان. میتران، درمقابل، هرگز این فکر را نمی‌پذیرفت که اجازه دهد فرانسه پاره‌ای از نوعی کشور چندملیتی اروپایی شود. وی تا اندازه زیادی گلیست یا کاملا فرانسوی بود. آنچه وی در فکر داشت نه یک اتحادیه سیاسی بلکه باز-نیروبخشی اقتصادی به کشور خویش ازطریق یک پول اروپایی ِ به‌سیاق آلمان بود، که فرانسه به‌وسیله آن خودرا بالا بکشد تا با حاکمیت ملی تقویت‌شده و مجهز به نیروی هسته‌ای تبدیل شود به هژمون اروپا- به‌ویژه بر فراز آلمان- و احتمالا یک بانک مرکزی(اروپایی) تشکیل دهد که بیشتر از نسخه آلمانی آن حامی سیاست کسری بودجه باشد. هر دو پروژه بدجوری شکست خورد. اکنون آلمان، به‌کمک دولت‌های ملی همکار، سخت می‌کوشد که اقتصاد سیاسی داخلی خود را به‌اروپا در مقام یک کل گسترش دهد. هدف آلمان حفظ یوروست، ضمن آ‌نکه می‌کوشد امتیازات داده‌شده به‌ آلمان را با توجه به برتری‌اش در رقابت با دیگران بدون هیچ هزینه‌ای نگاه دارد. تلاش‌های آلمان تاکنون بی‌نتیجه مانده است. نخبگان فرانسوی و ایتالیایی خود را ناتوان از اعمال زورکی برکات نولیبرالیسم بر کشورهایشان می‌بینند؛ کشورهایی که اکنون برای بقای خود وابسته به لطف و احسان آلمان هستند. نتیجه، علی‌رغم تصور اندرسون، نه هژمونی که بن‌بست عمیق سیاسی ا‌ست که کسی نمی‌داند چگونه آن را حل کند. هرچند، این راست است که در زیر این بن‌بست اروپایی نوع غریبی از آگاهی هژمونیک بدون هژمونی در آلمان در حال شکل‌گیری است. یک جریان اصلی و گسترده آلمانی، مسلح به «ارزش‌ها» و نه سلاح، خودرا محق می‌داند که، به نام وحدت اروپایی، به‌اروپایی‌ها بگوید هدفشان باید شبیه‌شدن به چه کشوری باشد – که یعنی اینکه شبیه جریان اصلی آلمان. این جریان رضایت را برمبنای دلایل اخلاقی طلب می‌کند و سرباززدن از رضایت با ناامیدی غم‌انگیزی روبه‌رو می‌شود. در کنه این جریان، توسل به نسخه‌ای از همه‌شمولی است که کشورها را ازحق موجودیت به ‌روش خودشان محروم می‌کند و اصلا نمی‌گذارد به‌عنوان کشور و ملت وجود داشته باشند. در اینجا نوعی شباهت با مداخله‌جویی لیبرالی آمریکایی وجود دارد، هرچند درمورد آلمان ابزار مداخله محدود به هشدار اخلاقی‌ست و، بیش از پیش، تهدید به توقف پرداخت یارانه‌های اتحادیه اروپا به کشورهایی که خود را با معیارهای همه‌شمول- یعنی، معیارهای آلمانی- سازگار نکنند. برای مثال، مجارستان و لهستان با توجه به مسئله مهاجرت. ایده‌ آلمانی، اگر وجود داشته باشد، هژمونی اروپا به‌مثابه رهبری نه مبتنی بر زور که مبتنی‌بر برتری اخلاقی‌ است- آرمانشهری که طبق روشنگری اندرسون، نمی‌تواند در داخل یا مابین کشورها کار کند. به‌یقین هم، چنانکه از برلین دیده می‌شود، اروپا یک گروه‌بندی منتظم متشکل از کشورهایی نیست که آماده پیروی از یک نمونه آلمانی‌ باشند. انتخابات اخیر آلمان کار را برای حفظ کسانی همچون مکرون در قدرت با استفاده از حمایت بی‌سروصدای اقتصادی آسان‌تر نکرد: اکنون احزابی در مجلس آلمان هستند که از طرح پرسش‌های خلاف ادب ابایی ندارند. برگزیت امور را حتی دشوارتر خواهد ساخت. درحالی‌که مرکل به‌طور غریزی خواهان نقض نتایج همه‌پرسی بریتانیاست، فرانسه از دک‌کردن بریتانیا خوشحال است، هرچه زودتر، بهتر. فرانسویان از فرصت استفاده خواهند کرد تا بار دیگر پیگیر «اتحادیه هرچه بسته‌تر در میان مردم اروپا» شوند، به ‌این امید که یک ائتلاف مدیترانه‌ای‌ را تحکیم کنند که آلمان را در جای خود نگه دارد. آلمان به‌عنوان وزنه تعادلی در برابر کشورهای جنوبی عضو اتحادیه، نیاز به‌ اعضای شرقی اروپا دارد، که به‌ معنای حفظ سطح ملایمی از تنش با روسیه است. این به‌نوبه خود مستلزم حمایت آمریکا درصورت سخت‌تر شدن روند امور است. اما آلمان به منابع انرژی روسیه نیز محتاج است، درست به همان اندازه که فرانسه دارای نیروگاه‌های هسته‌ای محتاج روسیه نیست، و آلمان نیاز به این دارد که کشورهای ‌اروپای شرقی سهمیه مهاجرتی خود را بپذیرند- و برای این کار باید پول مالیات‌دهندگان آلمانی به جیب این کشورها برود. در این اثنا، دولت آلمان، در داخل، راهی ندارد جز تقدیر نمادین و مادی از یورو-پرستان در رسانه‌ها و درمیان سبزها و سوسیال‌دموکرات‌ها که همچنان برای «یکپارچگی اروپایی» غریو می‌کشند: برای اتحادیه‌ای بدون هژمونی و نارضایتی‌های ناشی از آن، اتحادیه‌ای منحصرا بر پایه «ارزش‌های اروپایی» و نفرت ابراز شده عمومی از ترامپ، پوتین و اردوغان. کمترین چیزی که می‌توان گفت این است که چنین کاری آسان نیست.

مترجم: شهریار خواجیان
منبع: London Review of Books

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.