مواظب تبخیر خواب‌ها

مهرداد مهرجو

یکی از موضوعاتی که در میان پژوهش‌های صورت گرفته دربارۀ سهراب سپهری کم‌تر به آن پرداخته شده است، جایگاه و ارزش عشق زمینی در منظومۀ فکری اوست. سپهری دربارۀ عشق زمینی به ندرت و همراه با نوعی ابهام خودخواسته سخن می‌گوید. طبیعیی است که فهم صحیح نظر سهراب دربارۀ عشق زمینی در گرو فهم ما از معنای زن در شعر او می‌باشد. نگاه سهراب به زن نیز جز در مواردی که صحبت از زن‌های هم‌خون و پیرامونی است، نگاه واضح و مشخصی بنظر نمی‌رسد. باری، چنانکه در می‌یابم و بعدتر به آن اشاره خواهم کرد، سهراب عشق زمینی را در تعارض با تنهایی و سلوک و منش خود می‌یابد و به نوعی در تلاش است تا دچار این نوع عاشقی نگردد.

لازم می‌بینم که پیش از ورود به بحث اصلی بر سبیل مقدمه مختصر توضیحی از فضای کلی و حاکم بر هشت کتاب بدست دهم و سپس به بررسی معنای زن در شعر و اندیشۀ او بپردازم.

«سهراب سپهری از معدود شاعرانی است که دستگاه منسجم فکری خاص خود دارند.»[1] می‌توان گفت شعر سپهری تماما برگرفته از تجربه‌های زیستی اوست؛ بطوری که سیر اندیشۀ او از دفتر اول هشت کتاب تا دفتر آخر آن کاملا محسوس و مشهود است. او با کتاب نخستین خود یعنی مرگ رنگ بعنوان یک شاعر اجتماعی رخ می‌نماید اما از دفتر دوم به بعد سر در گریبان خود می‌کشد  و نگاهی فلسفی و عرفانی پیدا می‌کند. محمد حقوقی می‌نویسد:« اگر [سهراب] در آن مجموعه[مرگ رنگ] به بیداری راه می‌رفت و بیانگر دنیای واقعی بیرون از خویش بود در این مجموعه[زندگی خواب‌ها]  در خواب راه می‌رود و از رویا و کابوس‌های خود سخن می‌گوید.»[2]

به بیان داریوش آشوری:«سپهری شاعریست دارای سلوک باطنی، و سلوک باطنی او مستقیم با سیر زندگی‌اش از نوجوانی به جوانی و پختگی وسپس تا آستانۀ پیری و تجربه‌های درونی او در این سیر بیشتر رابطه دارد تا هر حادثۀ بیرونی[3]

موضوع شعر سهراب هستی و مسایل بنیادین آن نظیر مرگ، زندگی، خدا و… . می‌باشد. در این میان یکی از محوری‌ترین و کلیدی‌ترین مفاهیمی که در شعر و اندیشۀ او مطرح است و پیوندها و هم‌سویی‌هایی نیز با بحث ما دارد، مفهوم تنهایی است. در همین ابتدای بحث باید یادآور باشم که تنهایی مورد نظر سهراب به معنای متعارف آن که اغلب با نوعی پریشانی و دلهره همراه است، نمی‌باشد؛ بلکه  او از تنهایی، تنهایی وجودی و اگزیتنسیال را مراد می‌کند. سروش دباغ در این مورد می‌نویسد:« به نظرم سپهری در هشت کتاب بیش‌تر با آن[تنهایی وجودی] دست و پنجه نرم کرده است و آن عبارت است از تنهایی‌ای که هیچ درمانی ندارد؛ یعنی شخص خود را تنها می‌یابد. به سخنی دیگر، فرد به لحاظ وجودی چنان تنهایی عمیقی را در خود می‌بیند که به رغم قرار گرفتن در محافل گوناگون و حتی یافتن یک یار موافق و همدل و همجنس، نهایتا اذعان می‌دارد که«آدم اینجا تنهاست»؛ همانگونه که تنها به دنیا آمده است و تنها خواب می‌بیند و روزی تنها از دنیا رخت خواهد بست این تنهایی هیچگاه گریبان او را رها نمی‌کند.[4]» بنظرم اگر بگوییم که تنهایی یکی از پرتکرارترین و مهمترین مضامین شعر سپهری است بر خطا نرفته‌ام.  او در بسیاری از اشعار حجم سبز و فقراتی از کتاب مسافر خود را تنها می‌خواند[5]. بقول دباغ:«قصۀ تنهایی به تفاریق در مسافر و توسعا در اشعار سهراب سر بر می‌آورد. به گونه‌ای که از سنخ تنهایی معنوی است و در عین حال به تعبیر سپهری هم‌عنان با عاشقی است.[6]» برای روشن‌تر شدن بحث چند سطر ازمنظومۀ مسافر را نقل می‌کنم:

«مثل آنکه تنهایی/چقدر هم تنها/ خیال می‌کنم دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستی/دچار یعنی عاشق/ و فکر کن که چه تنهاست/ اگر که ماهی کوچک/دچار به آبی دریای بیکران باشد»[7]

تعبیر دچار شدن ماهی کوچک به آبی دریای بیکران بر همین وجه تنهایی دلالت می‌کند[8].  سهراب کسی را که دچار این نوع تنهایی است عاشق می‌خواند. به تعبیر مصطفی مجیدی:(عشق/ میوۀ تنهایی است[9]). می‌توان در همین فرصت به این نکته نیز اشاره کرد که وقتی سهراب مستقیما از عشق سخن می‌گوید، اغلب( عشق وجودی[10]) را مد نظر دارد که هم‌سو با نوعی تنهایی وجودی و اگزیتنسیال می‌باشد. «به تعبیر سپهری یکی از اوصاف عاشقی این است که به انسان امکان پرنده شدن می‌دهد؛ یعنی عشق که با سبک‌باری و سبک‌بالی در می‌رسد، عشقی که با عبور کردن از تعلقات و هم‌نورد افق‌های دور شدن در ‌می‌رسد.»(دباغ،1396). این مفهوم در شعر پشت دریا به بهترین شکل ممکن بیان شده است:

«قایق از تور تهی/و دل از آرزوی مروارید/همچنان خواهم راند/نه به آبی‌ها دل خواهم بست/نه به دریا پریانی که سر از خاک به در می‌آرند/و..».

و در دفتر مسافر نیز تاکید سهراب بر عبور کردن دقیقا چنین معنایی دارد:

« عبور باید کرد/ وهم‌نورد افق‌های دور باید شد/و…»                                                                                                               غرض از بیان مطالب بالا ذکر این نکته بود که وقتی کلام سهراب از( زن محبوب) می‌باشد، غالبا پای تنهایی وجودی و عبور و دلنبستن نیز به میان می‌آید و بدون فهم صحیح این دو مبحث نمی‌توان به نظر سپهری راجع به عشق زمینی دست یافت.

چنانکه در ابتدای بحث ذکر شد مطلب دیگری که باید پیش از ورود به بحث اصلی یادآوری کرد مفهوم زن می‌باشد. گفتم که سهراب هیچگاه نظر خود را مستقیما و آشکارا دربارۀ عشق زمینی بیان نمی‌کند، با این حال سهراب از زن به وفور می‌سراید و فهم نظر سپهری دربارۀ عشق زمینی در گرو پی بردن صحیح به مفهوم زن محبوب او می‌باشد. زن درآثار سپهری جز در مواردی که صحبت از زن هم‌خون و آشنای او در میان است مفهوم روشنی ندارد و آن را نمی‌توان به راحتی فهم کرد تا آنجا که برخی از محققان و سهراب‌پژوهان از جمله سیروس شمیسا، پوران فرخزاد و سروش دباغ برآن بوده‌اند تا آن را با وام گرفتن آموزه‌های یونگ شرح و بسط دهند. در توضیح این دیدگاه فقراتی از مقالۀ زن شبانۀ موعود سیروس شمیسا را نقل‌کنم:

«آرکی تایپ یا صورت مثالی یا کهن‌الگو یا صورت اساطیری، از محتویات ذهن ناخودآگاه جمعی است. یونگ تظاهرات آنرا روانواره یا شبه روح نیز خوانده است… یکی از مهمترین و پیچیده ترین آرکی تایپها که یونگ مشخص کرده است آنیما روان مونث درون مرد است یا طبیعت زنانۀ مستتر در مرد است. (همینطور که آنیموس مردانۀ مختفی در زن است). آنیما در رویاها و تخیلات و نقاشی‌ها و شعرها و داستانها به صورت معشوق رویایی تجلی میکند.(همینطور که بروز آنیموس بصورت عاشق رویایی است[11].

چنانکه دریافته‌ام زن اثیری سهراب در دفاتر زندگی خوابها و آوار آفتاب بیش از دفاتر بعدی او رخ می‌نماید. در کتاب شرق اندوه ردی از زن پیدا نیست اما چنانکه بعدتر اشاره خواهم کرد در دفاتر صدای پای آب، مسافر و حجم سبز، زن او زنی است غالبا گوشت و خون دار و از جنس زن‌های پیرامونی و حتی زنی است که محبوب او واقع شده است. در کتاب ماهیچ مانگاه حضور زن اثیری پررنگ‌تر می‌باشد.

از این مقدمات که بگذریم باید بنویسم با کمی دقت در آثار سپهری می‌توان رد زنی را یافت که محبوب شاعر قرار گرفته است. سخن گفتن قطعی دربارۀ این زن درکتاب زندگی خواب‌ها و آوار آفتاب بسیار دشوار است و از آنجا که زبان و بیان شاعر در این دو دفتر بویژه در زندگی ‌خواب‌ها سخت مبهم و پوشیده می‌باشد، امری ناممکن می‌نماید. شاید بهترین تفسیر برای زن این آثار همان بهره گرفتن از آموزه‌های یونگ و آنیما و آنیموس باشد.  با این همه، بیراه نیست اگر در دو شعر خوابی در هیاهو و گردش سایه ها، زن را زنی زمینی که محبوب سهراب نیز واقع شده است بدانیم. از اینرو پس از را نقل متن این دو سروده به توضیح نظر خود دربارۀ آن‌ها می‌پردازم:

«انجیر کهن سر زندگی‌اش را می‌گسترد/زمین باران را صدا می‌زند/گردش ماهی آب را می‌شیارد/باد می‌گذرد چلچه می‌چرخد و نگاه من گم می‌شود/ ماهی زنجیری آب است و من زنجیری رنج/نگاهت خاک شدنی لبخندت پلاسیدنی است/سایه را بر تو فرو افکنده‌ام تا بت من شوی/نزدیک تو می‌آیم بوی بیابان می‌شنوم به تو می‌رسم تنها می‌شوم/ کنار تو تنهاتر شده‌ام/از تو تا اوج تو زندگی من گسترده است/ از من تا من تو گسترده‌ای/ با تو برخوردم به راز پرستش پیوستم/از تو براه افتادم به جلوۀ رنج رسیدم/و با این همه ای شفاف/و با این همه ای شگرف/مرا راهی از تو بدر نیست/زمین باران را صدا می‌زند من تو را/پیکرت را زنجیری دستانم می‌سازم تا زمان را زندانی کنم/باد می‌دود و خاکستر تلاشم را می‌برد/ چلچه می‌چرخد گردش ماهی آب را می‌شیارد فواره می‌جهد لحظۀ من پر می‌شود.»

تعابیر (زمین باران را صدا می‌زند من تو را) و (پیکرت را زنجیری دستانم می‌سازم) ذهن را به سمت یک مخاطب خاص که در واقع محبوب شاعر است سوق می‌دهد. هر چند کلیت شعر به نظر در تضاد با این موضوع می‌باشد بخصوص با تعبیر:(کنار تو تنهاتر شدم) . در این شعر تنهایی برخلاف غالب معانی آن در هشت کتاب، به معنی تنهایی وجودی نیست بلکه بیشتر رنگ تنهایی متداول و معمولی دارد با این حساب اگر این آن را در خطاب به شخص خاصی هم بدانیم نمی‌توان سهراب را عاشق او خواند. گویا ذهن او را بهم ریخته است. این تناقض یا تناقض ظاهری در شعر خوابی در هیاهو واضح‌تر است:

«آبی بلند را می‌اندیشم و هیاهوی سبز پایین را/ ترسان از سایۀ خویش به نیزار آمده‌ام/تهی بالا می‌ترساند و خنجر برگ‌ها به روان فرو می‌رود/دشمنی کو تا مرا از من برکند؟/نفرین به زیست:تپش کور/دچار بودن گشتم و سبیخونی بود نفرین!/هستی مرا برچین ای ندانم چه خدایی موهوم!/نیزۀ من مرمر بس تن را شکافت/و چه سود که این غم را نتواند سینه درید/نفرین به زیست:دلهرۀ شیرین!/نیزه‌ام-یار بیراه‌های خطر- را تن می‌شکنم/صدای شکست در تهی حادثه می‌پیچد نی‌ها به هم می‌ساید/ترنم سبز می‌شکافد/نگاه زنی چون خوابی گوارا به چشمانم می‌نشیند/ترس بی‌سلاح مرا از پا می‌فکند/من-نیزه‌دار کهن-آتش می‌شوم/او-دشمن زیبا-شبنم نوازش می‌افشاند/دستم را می‌گیرد/و ما-دو مردم روزگاران کهن- می‌گذریم/به نی‌ها تن می‌ساییم و به لالایی سبزشان گهوارۀ روان را نوسان می‌دهیم/آبی بلند خلوت ما را می‌آراید.»

این شعر سرشار از تضاد و پاردوکس است . عنوان آن نیز این تناقض را القا می‌کند:(خوابی در هیاهو).  شاعر زن را دشمن خود می‌داند؛ اما دشمن زیبایی که چون خوابی گوارا بر چشم او می‌نشیند و بر او شبنم نوازش می‌افشاند. او با این دشمن زیبا هم‌گام می‌شود و به صدای ساییدن جسم هاشان به نی‌ها گوش می‌سپارد.

از این دودفتر که بگذریم به دفتر شرق اندوه می‌رسیم و همانطور که اشاره کردم در این سروده صحبت از هیچ زنی بمیان نمی‌آید. سهراب در این کتاب به گواه وزن عروضی و ریتم و آهنگ اشعار و همچنین محتوای آنها سخت، متاثر از غزلیات شمس می‌باشد و تمام دل‌مشغولی‌ها و ذهن و ضمیر او معطوف به اندیشه‌های عرفانی است و با اینکه بسیار از واژه‌هایی چون تو و ما استفاده می‌کند، بعید است بتوان آنرا متوجه هیچ انسانی دانست. چنانکه تقی پورنامداریان توضیح می‌دهند که گاهی واژه‌های گفتم وگفت در شعر مولانا مخاطب خاصی ندارد و او به نوعی با خود سخن می‌گوید و از این طریق احوال خود را بیان می‌کند[12]. ضمایر من و تو و برخی از خطاب‌های سهراب هم در مواقعی چنین است و مخاطب خاصی ندارد.

کتاب بعدی سهراب منظومۀ بلند و روان صدای پای آب می‌باشد. به قطع زن این اثر چون سایر مضامین و مفاهیم ذهنی سهراب سیمای روشن‌تری نسبت به دیگر دفاتر او دارد.

سهراب در کتاب صمیمی صدای پای آب  فراوان از احوال خود در حال و گذشته می‌سراید. او در بخش‌هایی از این کتاب به تجربۀ مواجۀ خود با زن اشاره می‌کند. از جملۀ آن موارد می‌توان به تعابیر زیر اشارت کرد:

رفتم، رفتم تا زن/ تا چراغ لذت/ تا سکوت خواهش/ تا صدای پر تنهایی

چنانکه ملاحظه می‌کنید زن این سطور چهرۀ روشنی دارد، بی‌گمان زمینی است و سهراب هر چند بسیار گذرا از تجربۀ مواجۀ خود با او می‌سراید. بعید می‌می‌دانم که واژه‌های لذت و خواهش اتفاقی در کنار زن قرار گرفته باشند. صدای خواهش همان غریزه و میل طبیعی به جنس مخالف است. در اینجا سهراب به نوعی گوش به فرمان غریزه تا زن رفته است. در پایان این تجربه، صدای پر تنهایی است که بلند می‌شود و این تنهایی  همان تنهایی اگزینتسیال می باشد.

چند سطر بعد از ترکیب پیشین نیز به تعبیر دیگری دربارۀ مواجه سهراب با زن برمی‌خوریم:

(فصل ولگردی در کوچۀ زن)

بنظرم این تعبیر در اولین نگاه و برای کسی که با اندیشۀ سپهری مانوس نیست،  ظاهر و معنای چندان خوشایندی ندارد و قدری مبتذل می‌نماید. کوچه از عبور و گذشتن خبر می‌دهد؛ اما واقعا این عبور چگونه عبوری است و آیا سهراب با این تعبیر قدر زن را به اندازه ولگردی در یک کوچه پست و ناچیز می‌داند؟ بهتر می‌دانم که برای رسیدن به پاسخ این سوال قسمتی از یکی از خاطرات او به سفر ژاپن را عینا نقل کنم[13]:

«… و به کافه‌ای رفتیم پایین یک فروشگاه. من چای خواستم و دوستم آب‌پرتقال. میان من و نشسته‌های دیگر، چهارپایه‌ای خالی بود و چه شیرین پر شد:دختری در خور خواست. کتاب کاواباتا با  من بود:سرزمین برف‌اش. وقتی نشست، کتاب را که برابر او جا داشت پیش کشیدم و ببخشیدی گفتم و این بهانه بود. سری تکان داد. به زبان خودش گفتم فرانسه می‌دانید؟ ساندویچش را که به دهان می‌برد میان راه نگهداشت و گفت: نه، نمی‌دانم. و چه لبخند با آزرم سیمایش آمیخته بود. سرزمین برف را نشان دادم، و نوشتۀ درشت ژاپنی این نام را روی کتاب:

«کاواباتا را می‌شناسید؟

می‌شناسم

-و این کتاب را خوانده‌اید؟

-خوانده‌ام. شما می‌پسندید؟

-نصفه‌های آنم

و کتاب را باز کردم و تصویر نویسنده را نشان دادم:

-این هم نویسنده. اینجاست یا در خاک فرانسه؟

-در نیپ‌پن است. درست نمی‌دانم

و لحظه‌ای گذشت.

-اهل کجا هستید؟

-ایران.

-ایران! آه می‌دانم. سرزمینی دور. و شما اینجا چه می‌کنید؟

-نقاشم و هانگا فرا می‌گیرم.

و اگر بهتر ژاپنی می‌دانستم، در پی نقاشم یک به اصطلاح می‌آوردم تا گمان نبرد خودم را براستی نقاش می‌دانم و دل بدین خوش کردم که او خود به زبان ندانستگیم خواهد بخشید.

-نقاش؟ چه خوب نقاشان ژاپنی را دوست دارید؟

– دارم

-ایس‌سا را می‌شناسید؟ باشو را؟

– می‌شناسم. هایکو است. نه؟

-آها. هایکو است.

و خاموش ماندیم. چیزی نداشتم که بگویم. آنچه هم گفتم زیادی بود. پا شد برود. رفتم که نشانیش را بپرسم و نپرسیدم. چه نیازی. مگر نشانی یوکو را گرفتی، به دیدارش رفتی؟ بهتر که نام و نشان ندانی. و بینگار از کوچه‌ای می‌گذری و گلی در پنجره‌ای. دم صبح است و تو خواب می‌بینی. و خوابت هستی را می‌آفریند. او سر فرود آورد و خدانگهدار گفت و رفت و ما بیرون آمدیم

در این نوشته نیز سپهری زن را به کوچه مانند می‌کند؛ اما لحن سخن او طوری است که گویا میل به مکالمۀ بیشتری با آن دختر دارد؛ اما در عین حال احساس مبهمی درون او را فراگرفته است که با این نیاز در تعارض  است. سهراب در این تعارض جانب دل را نمی‌گیرد به خود می‌گوید:«بینگار از کوچه‌ای می‌گذری و گلی در پنجره‌ای.» جالب است که در دفترمسافر نیز سهراب با تصاویری گنگ و رازآلود از چنین تجربه‌ای سخن می‌گوید و باز خود را مکلف به عبور و دلنبستن می‌کند:

« من از کنار تغزل عبور می‌کردم/و موسم برکت بود/و زیر پای من ارقام شن لگد می‌شد/زنی شنید/کناره پنجره آمد، نگاه کرد به فصل/در ابتدای خودش بود/و دست بدوی او شبنم دقایق را/ به نرمی از تن احساس مرگ برمی‌چیند/من ایستادم/و آفتاب تغزل بلند بود/و من مواظب تبخیر خواب‌ها بودم/ و ضربه‌های گیاهی عجیب را به تن ذهن/ شماره می‌کردم:خیال می‌کردیم/بدون حاشیه هستیم/خیال می‌کردیم/میان متن اساطیری تشنج ریباس شناوریم/و چند ثانیه غفلت حضور هستی ماست/و..».

واژه‌های تغزل و زن و ترکیب آفتاب تغزل و تبخیر خواب‌ها می‌تواند به زن گوشت و خون‌داری که محبوب او واقع شده است اشاره کند. تعبیر(من ایستادم) نیز دلالت بر همین موضوع دارد. در توضیح آفتاب تغزل و تبخیر خواب‌ها می‌توان به این نکته اشاره کرد که عاشق در ادبیات ما به بی‌خوابی معروف است. تردیدی ندارم که سهراب با در نظر داشتن این مطلب خود را مواظب تبخیر خواب‌ها خوانده است بویژه‌ که در ادامۀ این سروده نیز تعابیر:(در مکالمۀ جسم‌ها /راه سپیدار چه روشن بود) و (دقیقه‌های مرا تا کبوتران مکرر/در آسمان سپید غریزه اوج دهید)ذهن خواننده را متوجه الفات سهراب به زن زمینی می‌کند.  سیروس شمیسا در کتاب نگاهی سپهری خود به خوبی این فقرات مبهم شعر مسافر را بسط داده‌اند و از آنجا که من جز مواردی که به آن‌ها پرداختم، مطلب تازه‌ای ندارم، خواننده را به همان صفحات کتاب ارجاع می‌دهم. باری، از روی ضرورت می‌آورم که در ادامۀ فقراتی که خواندیم سخن سهراب به ظواهری از عشق زمینی می‌رسد و در آن می‌توان از وصال و نزدیکی جسم‌ها سخن راند. برای روشن شدن کلام به تعابیر مقابل دقت کنید:«نگاه کن به تموج، به انتشار تن من»، «و در تراکم زیبای دست‌ها یکروز/ صدای چیدن یک خوشه را به گوش شنیدیم». این موضوع را در شعر نبض خیس صبح نیز می‌توان دنبال کرد. به هر حال از آنجا که موضوع اقتضا می‌کند سهراب در ابهام سخن می‌گوید. به تعبیر مولانا:«گفتمش پوشیده خوش‌تر سر یار».

با مقایسۀ نوع مواجه سهراب با زن زمینی در فقرات اخیر از کتاب مسافر با صدای پای آب می‌توان متوجه شد که او در بخشی از زندگی خود در مواجۀ با زن گوش به فرمان غریزه بوده است و به سمت او می‌رفته است. چنانکه در قسمتی از آن منظومه می‌خوانیم:

«پرده را برداریم/بگذاریم که احساس هوایی بخورد/بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که می‌خواهد بیتوته کند/ بگذاریم غریزه پی بازی برود/کفش‌ها را بکند و به دنبال فصول از سر گل‌ها بپرد/ بگذاریم که تنهایی آواز بخواند/چیز بنویسد/ به خیابان برود/و..».

اما درکتاب مسافر چنین نیست و او در مواجۀ خود با زن چندان ارزشی برای نیازهای غریزی و انسانی قایل نمی‌شود.

در کتاب حجم نیز همچنان توجه سهراب به زنان پیرامونی و زن اثیری بجای خود باقی است. در عین حال چند شعر از این دفتر را می‌توان یافت که طنین عاشقانۀ لطیفی با خود دارند. از جمله شعر (به باغ همسفران) و (تا نبض خیس صبح). اینکه آیا این دو شعر مخاطب خاصی دارند یا خیر مسلما بر کسی معلوم نیست و نمی‌توان دربارۀ آن قضاوت کرد. برای روشن‌تر شدن بحث متن این دو سروده را نقل کرده و توضیحاتی اضافه می‌کنیم:

«صدا کن مرا/ صدای تو خوب است/صدای تو سبزینۀ آن گیاه عجیبی است/ که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید/ در ابعاد این عصر خاموش/من از طعم تصنیف در متن ادارک یک کوچه تنهاترم/بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است/و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد/و خاصیت عشق این است/کسی نیست/ بیا زندگی را بدزدیم/آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم/ بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم/بیا زودتر چیزها را ببینیم/ببین عقربک‌های فواره در صفحۀ ساعت حوض/زمان را به گردی بدل می‌کند/بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشیم/بیا ذوب کن در کف من جرم نورانی عشق را/مرا گرم کن/و یکبار هم در بیابان‌های کاشان هوا ابر شد/و باران تندی گرفت/و سردم شد، آنوقت درپشت یک سنگ/اجاق شقایق مرا گرم کرد/در این کوچه‌هایی که تاریک هستند/من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم/ من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم/بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است/مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد/مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اطکاک فلزات/اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا/و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو بیدار خواهم شد/و آن وقت حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم و افتاد/حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم و تر شد/بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند/در ان گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت/قناری نخ آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست/بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد/چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد/چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید/و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم/تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید»

جنس تعاببر و خطاب‌های سهراب در این شعر به گونه‌ای نیست که  بتوان با یقین دربارۀ مخاطب او قضاوت کرد و هر کسی می‌تواند از آن برداشت خود را داشته باشد؛ با این همه حتی اگر مخاطب خاصی برای این شعر در نظر بگیریم، خواسته‌های سهراب از او در سرتاسر این سروده قابل توجه و تامل فراوان است. از جمله اینکه مخاطب او در تعارض با تنهایی و خواب‌های او که پیشتر راجع به آن توضیح دادیم نیست. برای نمونه به تعابیر مقابل از این شعر دقت کنید:«بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است» و «مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات».

عنوان این شعر نیز عنوانی رازآمیز و تاحدی راهگشا بنظرم جلوه می‌کند و چه بسا سهراب معشوق را هم‌سفر می‌داند و می‌تواند تنهایی خود را با او قسمت کند و سهیم شود. بیراه نیست اگر اینجا از شعرلطیف و رویاگون  تپش خانه دوست او یادکنیم و متن آنرا در توضیح شعر مورد بحث مدد بگیریم:

«تا سواد قریه راهی بود/چشم‌های ما پر از تفسیر ماه زندۀ بومی/شب درون آستین‌هامان/می‌گذشتیم از میان آبکندی خشک/ از کلام سبزه‌زاران گوش‌های ما سرشار/ کوله‌بار از انعکاس شهرهای دور/ منطق زبر زمین در زیر پا جاری/ زیر دندان‌های ما طعم فراغت جابجا می‌شد/ پای‌پوش ما که از جنس نبوت بود ما را با نسیمی از زمین می‌کند/ چوب‌دست ما به دوش خود بهار جاودان می‌برد/ هر یک از ما آسمانی داشت در انحنای فکر/ هر تکان دست ما با جنبش یک بال مجذوب سحر می‌خواند/ جیب‌های ما صدای جیک‌جیک صبح‌های کودکی می‌داد/ ما گروه عاشقان بودیم و راه ما/ از کنار قریه‌های آشنا با فقر/ تا صفای بیکران می‌رفت/ برفراز آبگیری خود بخود سرها  همه خم شد/ روی صورت‌های ما تبخیر می‌شد شب/ و صدای دوست می‌آمد به گوش دوست».

شعر به نحوی یک سفر رویایی به سمت دوست می‌باشد و گروهی آشنا- که سهراب نیز جزو آنهاست و این جمع را گروه عاشقان می خواند- گام می‌زنند و سرانجام به شنیدن صدای دوست نایل می‌آیند. در( شعر شب تنهایی خوب) نیز همانطور که از فضای شعر برمی‌آید مخاطب را به نوعی سفر درونی دعوت می‌کند و می‌گوید:«پلک‌ها را بتکان کفش به پا کن و بیا/و…». نکته اینجاست که سهراب در پایان آن شعر نیز از عشق می‌سراید:«پارسایی است در آنجا که تو را خواهدد گفت/بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثۀ عشق تر است».

با همۀ این‌ها از دید من قدری بعید می‌نماید که سهراب بدون دست کم دورنمایی از یک تجربۀ عاشقانه به سرودن شعری چون به باغ همسفران پرداخته باشد. جالب است که این تمنای « صدایم کن»، در نامه‌های او نیز کم و بیش به چشم میخورد. مثلا برای خانم نازی نوشته است:«میان این روز ابری، من تو را صدا زدم. من تو را میان جهان صدا خواهم کرد. و چشم به راه صدایت خواهم بود. و در این درۀ تنهایی، تو آب روان من باش. و زمزمه کن. من خواهم شنید». در نامه‌ای به خانم مهری نیز می‌نویسد:«در هیاهوی اشیا بودم که مرا صدا زدی. در صدایت مهر بود. و نوازش بود. هر چه به دور از هم افتاده باشیم، گاه دریچه‌هامان را می‌گشاییم، و یکدیگر را صدا می‌زنیم، و صدا زدن چه خوش است[14]».

اما شعر دوم:

«آه، در ایثار سطح‌ها چه شکوهی است!/ای سرطان شریف عزلت/سطح من ارزانی تو باد/ یک نفر آمد/تا عضلات بهشت/دست مرا امتداد داد/یک نفر آمد که نور صبح مذاهب/در وسط دگمه‌های پیرهنش بود/از علف خشک آیه‌های قدیمی/پنجره می‌بافت/مثل پریروزهای فکر جوان بود/حنجره‌اش از صفات آبی شط‌ها/پر شده بود/یک نفر آمد کتاب‌های مرا برد/روس سرم سقفی از تناسب گل‌ها کشید/عصر مرا با دریچه‌های مکرر وسیع کرد/میز مرا زیر معنویت باران نهاد/بعد نشستیم/حرف زدیم از دقیقه‌های مشجر/از کلماتی که زندگیشان در وسط آب می‌گذشت/فرصت ما زیر ابرهای مناسب/مثل تن گیج یک کبوتر ناگاه/حجم خوشی داشت/نصفه شب بود از تلاطم میوه/طرح درختان عجیب شد/رشتۀ مرطوب خواب ما به هدر رفت/بعد/ دست در آغاز جسم آب‌تنی کرد/بعد، در احشای خیس نارون باغ/صبح شد»

تعبیر آب تنی کردن در آغاز جسم و به هدر رفتن رشته مرظئب خوابها می‌تواند دلالت به یک زن زمینی داشته باشد اما باز هم کلام سخن رنگ روشنی ندارد و نمی‌توان دربارۀ مخاطب آن قضاوت صددرصدی کرد. بخصوص با توجه به بند3تا9. با این حال باز هم اگر فرض را بر این بگیریم که شعر او مخاطب خاضی دارد باید به جنس توصیف سهراب از او دقت کنیم برای مثال مکالمۀ آن‌ها از «دقیقه‌های مشجر» است و «کلماتی که زندگی‌شان وسط آب می‌گذشت». 

شعر دیگری که درکتاب حجم سبز به چشم می‌خورد و لحن ملتمسانه و عاشقانه‌ای دارد شعر همیشه است:

«عصر/ چند عدد سار/ از مدار حافظۀ کاج/ نیکی جسمانی درخت بجا ماند/ عفت اشراق روی شانۀ من ریخت/ حرف بزن ای زن شبانۀ موعود/ زیر همین شاخه‌های عاطفی باد/ کودکی‌ام را به دست من بسپار/ در وسط این همیشه‌های سیاه/ حرف بزن خواهر تکامل خوشرنگ/ خون مرا پر کن از ملایمت هوش/ نبض مرا روی زیری نفس عشق/ فاش کن/ روی زمین‌های محض/ راه برو تا صفای باغ اساطیر/ در لبۀ فرصت تلالو انگور/ حرف بزن حوری تکلم بدوی/ حزن مرا در مصب دور عبارت/ صاف کن/در همۀ ماسه‌های شور کسالت/ حنجرۀ آب را رواج بده/ بعد/ دیشب شیرین پلک را/ روی چمن‌های بی‌تموج ادراک/ پهن کن».

در این شعر زن نقش محوری دارد. سهراب سه بار آن زن را خطاب قرار می‌دهد:«حرف بزن ای زن شبانۀ موعود»، «حرف بزن خواهر تکامل خوشرنگ»، «حرف بزن حوری تکلم بدوی».

صالح حسینی با تاکید بر قضاوت محمد غیاثی[15] دربارۀ مخاطب این شعر و مسمای حوری تکلم بدوی، زن شبانۀ موعود را (شعر) معنا می‌کند[16]؛ اما در عین حال تعابیری چون«نبض مرا روی زبری نفس عشق/فاش کن» می‌تواند خبر از زن محبوب او بدهد؛ محبوب احتمالی و اساطیرمانندی که خواسته‌های سهراب از او چون موارد قبل متعالی و در راستای مسیر و سلوک او به نظر می‌رسد. شاید سهراب به همین دلیل است که او را «خواهر تکامل خوشرنگ» خطاب می‌کند و چه بسا مخاظب او به قرینۀ «حوری تکلم بدوی»، فروغ فرخزاد باشد. در همین فرصت خواننده را برای تفضیل در جنس رابطۀ سهراب با فروغ به کتاب زن شبانه موعود اثر خواندنی پوران فرخزاد ارجاع میدهم[17].

شعر دیگری که در همین کتاب قرار دارد و می‌تواند به نوعی نظر سهراب را دربارۀ عشق زمینی بیان کند فقرات زیر از شعر پشت دریاهاست:

«قایقی خواهم ساخت/خواهم انداخت به آب/دور خواهم شد از این خاک غریب/که در آن هیچکسی نیست که در بیشۀ عشق/قهرمانان را بیدار کند/و…/ همچنان خواهم راند/همچنان خواهم خواند/دور باید شد دور/مرد آن شهر اساطیر نداشت/زن آن شهر به سرشاری یک خوشۀ انگور نبود/و..».

واژۀ عشق را در این شعرمی‌توان عشق زمینی معنا کرد. بخصوص که در سطور بعدی آن اشاره به زن و مرد آن شهر می‌رود و نه زنانش به سرشاری خوشۀ انگورند و نه مردانش اساطیر دارند و چه بسا عشق‌ورزی را لایق نیستند.

در دفتر ماهیچ ما نگاه نیز همچنان توجه سهراب به زن باقی است. زن شعر نزدیک دورها از این دفتر قابل توجه می‌باشد و باز هم همان حال دوپهلو بودن را دارد سهراب او را اینچنین وصف می‌کند:

زن دم درگاه بود/با بدنی از همیشه/رفتم نزدیک/چشم مفصل شد/حرف بدل شد به پر به شور به اشراق/ سایه بدل شد به آفتاب/رفتم قدری در آفتاب بگردم/دور شدم در اشاره‌های خوشایند/رفتم تا وعده‌گاه کودکی و شن/تا وسط اشتباه‌های مفرح/تا همۀ چیزهای محض/رفتم تا نزدیک آب‌های مصور/پای درخت شکوفه‌دار گلابی/با تنه‌ای از حضور/نبض می‌آمیخت با حقایق مرطوب/حیرت من با درخت قاتی می‌شد/دیدم در چند متری ملکوتم/دیدم قدری گرفته‌ام/انسان وقتی دلش می‌گیرد/از پی تدبیر می‌رود/من هم رفتم/رفتم تا میز/تا مزۀ ماست تا طراوت سبزی/آنجا نان بود و استکان تجرع/حنجره می‌سوخت در صراحت ودکا/باز که گشتم/زن دم درگاه بود/با بدنی از همیشه‌های جراحت/حنجرۀ جوی آب را/قوطی کنسرو خالی/زخمی می‌کرد

از طرفی تعابیری چون مفصل شدن چشم، بدل شدن حرف به پر، شور به اشراق، سایه به آفتاب و در آفتاب گشتن شاعر، رفتنن او تا میز، مزۀ ماست، استکان تجرع، صراحت ودکا می‌توانند بر زنی زمینی دلالت کند؛ اما از طرفی قرار گرفتن در چند متری ملکوت، قاتی شدن حیرت شاعر با درخت وحتی زنی با بدن همیشه و همیشه‌های جراحت رخصت قضاوت دربارۀ زن این اثر را نمی‌دهد.

 

در این گفتار بلند کوشیدم تا با آوردن شواهدی از اشعار، خاطرات و نامه‌های سپهری، ضمن در نظر داشتن زن اثیری و رازآلود اشعار او، برخلاف غالب محققان تصویری زمینی از آن بدست دهم و از این گذرگاه به بررسی تجلی عشق زمینی در آثار او بپردازم. چنین استنباط می‌شود که سهراب چندان با مشغول ساختن خود به عشق زمینی موافق نبوده است و آنرا برخلاف منش و بخصوص تنهایی خاص خود یافته بود و بران بوده است تا چندان اسیر و دل‌مشغول این نوع عاشقی نگردد. با این همه در برخی از اشعار هشت کتاب می‌توان رد پایی از عشق زمینی، سراغ گرفت.

 

ارجاعات:

[1] سیروش شمیسا،نگاهی به سپهری، تهران، صدای معاصر، 1393، صفحۀ19

[2] محمد حقوقی، شعر زمان ما(3)، تهران، نگاه، صفحۀ80

[3] [3] داریوش آشوری، «سپهری در سلوک شعر»، باغ تنهایی: یادنامۀ سهراب سپهری، بکوشش حمید سیاهپوش تهران، نگاه،1389، صفحۀ9

[4] سروش دباغ، نبض خیس صبح، تورنتو، بنیان سهروردی،1398، صفحۀ40

[5]ندای آغاز و غربت)رجوع کنید.   می‌توانید در صورت نیاز و برای نمونه به اشعاری چون:(پشت هیچستان، پرهای زمزمه،

[6] سروش دباغ، حریم علف‌های غربت، لندن، اچ انداس مدیا، 1396، صفحۀ209

[7] سهراب سپهری، هشت کتاب، تهران، طهوری، 1360، چاپ سوم

 [9]  مصطفی مجیدی، مزامیر فرشتگان، تهران، نگاه معاصر، 1391، صفحۀ30

[10] این تعبیر را از دکترسروش دباغ وام کرده‌ام

[11] سیروش شمیسا، نگاهی به سپهری، صدای معاصر، تهران، 1393، صفحۀ 249

[12] تقی پور نامداریان، درسایۀ آفتاب، نشر سخن، تهران، 1392

[13] سهراب سپهری، هنوز در سفرم، به کوشش پریدخت سپهری، تهران، فرزان، 1386،صفحۀ53و54

[14]، صفحۀ100و101   سهراب سپهری، هنوز در سفرم، به کوشش پریدخت سپهری، تهران، فرزان، 1386

[15] ایشان معتقدند با توجه به مسمای خواهر تکامل خوشرنگ نمی‌توان مخاطب این شعر را محبوب شاعر دانست.

[16] صالح حسینی، نیلوفر خاموش(نظری به شعر سهراب سپهری)، تهران، نیلوفر، 1379، صفحۀ 113

[17] پوران فرخزاد، زن شبانۀ موعود، تهران، نگاه، 1383

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.