سورن کیرکگور و رسالت ناخشنودی

مردی اروپایی، تحصیلکرده، ثروتمند، در اواخر دههٔ ۲۰ زندگی و ظاهراً خوش‌اقبال را در نظر بگیرید که احساس یأس و گناه او را از پای انداخته است.

بدون هیچ دلیل مشخصی از زنی که همگان تصور می‌کردند به زودی با او ازدواج خواهد کرد جدا می‌شود ــ نه به این علت که زنِ دیگری را دوست دارد بلکه از آن روی که ناگهان به این باور رسیده است که قادر به ازدواج نیست و فقط باعث بدبختی این زن خواهد شد.

شغلی را که به خاطر آن ده سال تحصیل کرده بود رها می‌کند و در آپارتمانش پنهان می‌شود و نوعی شیدایی او را وا می‌دارد تا تمام شب را بیدار بماند و دیوانه‌وار مشغول نوشتن باشد. او بی‌وقفه به کار نوشتن ادامه می‌دهد به طوری که ظرف چند سال دستنوشته‌های او به چندین مجلد می‌رسد.

اگر امروز چنین اتفاقی می‌افتاد ــ برای مثال، در دانمارک، یعنی نمونهٔ شاخص جامعهٔ عقلانی مدرن ــ این فرد دیر یا زود کارش به دفتر روانپزشک می‌افتاد و احتمالاً مشکل او را افسردگی یا اختلال دو قطبی تشخیص می‌دادند.

جلسات او با درمانگر آغاز می‌شد و احتمالاً برایش دارو تجویز می‌کردند. هدف از این اقدامات آن بود که او را به حالت «بهنجار» بازگردانند و بنا بر تعریف مردم جهان بهنجار یعنی: توانایی لذت بردن در زندگی، برقراری رابطه، عمل به وظایفی که فرد به عنوان عضوی از خانواده، یک دوست و شهروند بر عهده دارد. این فرد خود را نیازمند مراجعه به متخصصان می‌دید زیرا در قرن بیست و یکم این گرایش‌ها و امیال، «نشانگان» ــ شواهدی دال بر مشکل روانی ــ تلقی می‌شوند.

اما زمانی که سورن کیرکگور در سال ۱۸۴۰ در دانمارک این تجارب را از سر می‌گذارند، آن‌ها معنای دیگری داشتند.
او در دفتر یادداشت‌های روزانه‌اش در فوریهٔ سال ۱۸۳۸، زمانی که بیست و چهار سال داشت، می‌نویسد: «گاهی، در سرم چنان سر و صدایی است که گویی کاسهٔ سرم را بلند کرده‌اند درست مانند زمانی که اجنّه کوهی را کمی بالا می‌برند و بعد مهمانی برگزار می‌کنند و به رقص و پایکوبی مشغول می‌شوند.» اما ادبیات رومانتیک به کیرکگور آموخته بود که احساسات شدید نشانهٔ نبوغ است، به ویژه اگر دردناک باشد.

او دو ماه بعد می‌نویسد: «افسردگی واقعی، مانند «بخارات»، تنها در حلقه‌های طبقات بالای جامعه دیده می‌شود و معنایی روحانی دارد.» او سودازدگی خود را نه یک بیماری بلکه یک «محرم راز … وفادارترین معشوقه‌ای که تا به حال دیده‌ام» می‌دانست.

علاوه بر این احساسات رایج آن دوران، کیرکگور از نیاکانش پروتستانتیسمی درونگرایانه نیز به ارث برده بود. پدرش، مایکل پدرسون کیرکگور، به خانوادهٔ روستایی فقیری تعلق داشت که برای تجارت به کپنهاگ نقل مکان کرد و عاقبت یکی از ثروتمندترین مردان شهر شد. مایکل پدرسون هفت فرزند خود را، که سورن خردسال‌ترین‌شان بود، تحت انضباط شدید مذهبی تربیت کرده بود و روح آنان را چنان با حس ترس و گناهی انباشته بود که هرگز نتوانستند آن را از خود دور کنند.

کیرکگور به یاد می‌آورد که: «آه، چه اندازه ترسناک است وقتی برای لحظه‌ای به زندگی گذشته‌ام، درست از همان کودکی، فکر می‌کنم! … اضطرابی که پدرم روحم را از آن انباشته است و سودازدگی ترسناک خود او.»

ناخشنودی برای کیرکگور نه یک وضعیت بلکه یک رسالت بود. پژوهشگر بریتانیایی، کلارا کارلایل، در زندگی‌نامهٔ جدیدی که با عنوان فیلسوف دل منتشر کرده است نشان می‌دهد که این رسالت زندگی او را نابود کرد.

پس از اتمام مدرسه، در سن هفده سالگی، در سال ۱۸۳۰، به عنوان دانشجوی الهیات در دانشگاه کپنهاگ ثبت نام کرد تا برای کار در کلیسا آماده شود.

اما ده سال طول کشید تا مدرکش را بگیرد و هیچ‌گاه کشیش نشد و هیچ نوع شغل دیگری هم نداشت. هیچ‌گاه ازدواج نکرد و فرزندی نداشت.

کیرکگور بجز چند سفر به برلین، که در آن زمان پایتخت فلسفه بود، و یک سفر به سوئد هیچ‌گاه دانمارک را ترک نکرد. علاقه‌ای به سیاست نداشت.

در سال ۱۸۴۸، انقلاب‌های لیبرالی که سراسر اروپا را در می‌نوردید به دانمارک رسید و معترضان شاه را مجبور کردند وعدهٔ قانون اساسی و مجلس جدیدی بدهد؛ اما کیرکگور بی‌تفاوت ماند.

در دفتر یادداشت‌هایش در همان سال می‌نویسد: «به فرض که شاه فرار کند و جمهوری برقرار شود. که چه!»

او به جای همهٔ اینها مشغول نوشتن بود. تا زمان مرگش در سال ۱۸۵۵، در چهل و دو سالگی، کیرکگور با ارثی که به او رسیده بود گذران زندگی کرد و مجموعه‌ای از کتاب‌ها بر جای گذاشت که در طبقه‌بندی معینی قرار ندارند ــ آمیزه‌ای از فلسفه، خودزندگی‌نامه، داستان و موعظه.

با عمیق‌تر شدن تجربهٔ دردش، او شیوهٔ نوینی از اندیشیدن دربارهٔ هستی بشر پدید آورد. جنبهٔ تاریک کتاب‌های کیرکگور، که گاه دو یا چهار اثر را با هم منتشر می‌کرد، در عناوین آثارش کاملاً مشهود است: «ترس و لرز»، «مفهوم دلهره»، «بیماری تا دم مرگ».

در این کتاب آخر، که در سال ۱۸۴۹ انتشار یافت، کیرکگور تشخیصی قاطع از وضعیت بشر ارائه می‌کند. او می‌نویسد: «هیچ فردی وجود ندارد که دست‌کم اندکی احساس سرخوردگی نداشته باشد و در سوَیدای وجودش تشویش، دلواپسی، ناسازگاری، اضطرابی در برابر چیزی ناشناخته حضور نداشته باشد.» اگر فکر می‌کنید سرخورده نیستید به خودتان دروغ می‌گویید، که حتی از سرخوردگی هم بدتر است.

به گفتهٔ او تنها پس از پذیرفتن وضعیت خودمان است که در می‌یابیم نام حقیقی سرخوردگی گناه، نافرمانی در برابر خداوند، است. تنها زمانی از آن رها می‌شویم که بپذیریم «بشر وظیفه دارد از خداوند اطاعت کند ــ در تمام امیال و اندیشه‌های پنهانش.»

این برداشت از گناه و رستگاری ابداع کیرکگور نبود. هر روز یکشنبه چیزی شبیه به این در کلیساهای لوتری دانمارک موعظه می‌شد. آنچه اثر او را به مطلبی جنجال‌برانگیز تبدیل می‌کرد تأکیدش بر این امر بود که خود این کلیساها مانعی جدی در برابر باور حقیقی مسیحی‌اند.

اروپاییان قرن نوزدهم پذیرفته بودند که آنان مسیحی‌اند چون در «عالم مسیحیت» زندگی می‌کنند، یعنی در کشورهایی که به گفتهٔ او «تعداد مسیحیان دقیقاً برابر است با تعداد انسان‌هایی که آنجا زندگی می‌کنند.»

اما از نظر کیرکگور، فرد مسیحی زاده نمی‌شود بلکه در اثر تلاشی درونی فرد مبدل به یک مسیحی می‌شود. نوشته‌های او زنگ خطری برای بیدار کردن جهان مدرن از خواب روحانی بود.

کیرکگور کتاب‌هایش را با هزینهٔ خودش منتشر می‌کرد و در ابتدای کار این آثار خوانندگان اندکی داشتند: مشهورترین آنها یا این یا آن سه سال طول کشید تا نخستین چاپش، ۵۲۵ نسخه، به فروش برسد.

با این همه، او عمدتاً به خاطر رفتار عجیب و غریب و علاقهٔ شدیدش به نزاع‌های عمومی، در محل فرد شناخته‌شده‌ای بود. سردبیر یکی از روزنامه‌های کپنهاگ می‌نویسد «در ظاهر و رفتار کیرکگور چیزی وجود دارد که به او حالتی مضحک می‌دهد.»

هنگامی که این نشریه در سال ۱۸۴۶ تصویر او را در قالب مجموعه‌ای از کاریکاتورها منتشر کرد، شهرتش بیشتر شد.

کیرکگور اعتراض داشت که «هر شاگرد آشپزی فکر می‌کند اجازه دارد به من اهانت کند … دانشجویان جوان می‌خندند و از این که می‌بینند شخص محترمی لگدمال می‌شود خوشحال‌اند.»

کیرکگور هنگام مرگ ــ احتمالاً بر اثر سل هر چند علت دقیق مرگ او معلوم نیست ــ اگر هم خوانندگانی خارج از دانمارک داشت، تعدادشان انگشت‌شمار بود. وضع به همین منوال بود تا این که حامی متنفذ ادبیات دانمارکی، گئورگ برَندِس، در سال ۱۸۷۷ نخستین کتاب را دربارهٔ او منتشر کرد و توجه تعداد بیشتری از اروپاییان را به کیرکگور جلب کرد.

(برندس بعدتر همین کار را با نیچه کرد.) نخستین ترجمهٔ انگلیسی کیرکگور در سال ۱۹۳۰ منتشر شد و بیش از یک قرن پس از مرگ او، یعنی در دههٔ ۱۹۶۰، مجموعهٔ آثار او به انگلیسی ترجمه شد.

آن فرد عجیب و غریب کپنهاگی اینک به یکی از تأثیرگذارترین متفکران بر الهیات و فلسفهٔ قرن بیستم مبدل شده بود. با وجود آن که اصطلاح «اگزیستانسیالیسم» در دههٔ ۱۹۴۰ ابداع شد اما کیرکگور را می‌توان نخستین اگزیستانسیالیست دانست زیرا تأکید داشت که برای مهم‌ترین پرسش‌های زندگی ــ چگونه باید عمل کرد؟ چه باوری باید داشت؟ ــ نمی‌توان با تفکر انتزاعی پاسخی یافت.

این‌ها پرسش‌هایی مبرم برای هر فرد هستند و لازمهٔ آنها تعهد و عمل است. او می‌نویسد: «والاترین امر و والاترین وظیفه در حیات فردی، آگاهی کامل از خویشتن است.»

پیوند اساسی بین اندیشه و حیات شخصیِ کیرکگور او را به موضوع جالبی برای زندگی‌نامه‌نویسان مبدل کرده است.

خواندن نقد عقل محض به شما چیزی دربارهٔ امانوئل کانت نمی‌گوید و برای فهم آن نیز لازم نیست چیزی دربارهٔ زندگی کانت بدانید. اما آثار کیرکگور برآمده از تجربهٔ خود اوست.

سایر اندیشمندان در حوزه‌های فنی مانند منطق و متافیزیک تخصص دارند اما کیرکگور فیلسوف دل بود «متخصص عشق و رنج، شوخ‌طبعی و اضطراب، یأس و شجاعت.»

با این حال کیرکگور با زندگی‌نامه‌نویسی سرِ سازگاری ندارد. این ژانر در اساس با نحوهٔ نگرش او به وجود بشر تعارض دارد.

یکی از مشهورترین نقل‌قول‌های کیرکگوری، که برگرفته از یادداشت‌های روزانهٔ اوست، از این قرار است: زندگی را تنها می‌توان با نگاه به گذشته فهمید اما باید آن را با نگاه به آینده زیست.

به عبارت دیگر، در هر لحظه ما دربارهٔ نحوهٔ زندگی خودمان تصمیم می‌گیریم، تصمیمی که برعهدهٔ ماست و نه تاریخ، جامعه یا حتی دین. هیچ‌کس بجز خودمان مسئول آیندهٔ ما نیست. این همان چیزی است که کیرکگور آن را «سرگشتگی آزادی» می‌خواند و آن را با احساس نگریستن به «مغاکی فراخ» مقایسه می‌کرد.

با این حال، زندگی‌نامه را ضرورتاً با نگاه به گذشته می‌توان نوشت. در اینجا با زندگی به عنوان کمّیتی معین سر و کار داریم و واقعیتِ احتمال و انتخاب در آن جایی ندارد.

کارلایل، که پیشتر سه کتاب دربارهٔ کیرکگور نوشته، کوشیده است با نوشتن آنچه آن را «زندگی‌نامه‌ای کیرکگوری دربارهٔ کیرکگور» می‌خواند، از این معضل اجتناب کند.

این زندگی‌نامه «به زندگی کیرکگور از منظری معین و بعید نمی‌نگرد بلکه با او قدم در مسیر زندگی می‌گذارد و به همراه او با تردیدها و عدم‌قطعیت‌ها مواجه می‌شود.»

در عمل این به آن معناست که کارلایل داستان زنگی او را به شکل گاهشمارانه روایت می‌کند و همانند رمان چند خطی در توصیف صحنه‌ها می‌نویسد.

نخستین بخش از بخش‌های سه‌گانهٔ کتاب چنین آغاز می‌شود: «او با اینکه کاملاً بی‌تحرک و با آسودگی در “صندلی محشرش” نشسته هرگز با این سرعت در حرکت نبوده است.»

این توصیفی از کیرکگور در سال ۱۸۴۳ است که با قطار، این ابداع جدید، از برلین به سمت کپنهاگ عازم بود.

عالی‌ترین وجه کتابْ تحلیل کارلایل از محیط فکری کیرکگور است. کپنهاگ در سال ۱۸۴۰ شهری کوچک با حدود ۱۲۰ هزار نفر جمعیت بود اما حلقهٔ دانشگاهیان و روحانیانی که کیرکگور با آنها معاشرت داشت بسیار کوچک‌تر بود.

کارلایل می‌نویسد جهان او «محدود و مملو از چهره‌های آشنا بود»: بسیاری از روحانیان، اساتید و نویسندگان برجستهٔ دانمارک همکلاسی‌های سابق او یا دوستان خانوادگی‌اش بودند. کارلایل نشان می‌دهد که کتاب‌های کیرکگور تا اندازه‌ای محصول گفتگو با این افراد بود.

به نظر می‌رسد کیرکگور نمی‌توانست تصمیم بگیرد که آیا می‌خواهد در این جمع کوچک فردی مشهور باشد یا از دید آنان پنهان بماند.

او آثار متعددی را با نام مستعار منتشر کرد که نشان از میل به پنهان ماندن دارد اما این اسامی به قدری عجیب و متظاهرانه بودند ــ مانند جان خاموش، کنستانتین کنستانتینیوس، شبگرد کپنهاگ ــ که شاید بتوان گفت او مایل بوده است توجه‌ها را به نویسنده جلب کند.

به هر سوی، هویت او نمی‌توانست برای مدتی طولانی پنهان بماند زیرا او مکرراً دربارهٔ یکی از ماجراهای واقعی زندگی‌اش می‌نوشت. در اکتبر ۱۸۴۱، هنگامی که او ۲۸ سال داشت، نامزدی یک‌ساله‌اش را با رگینه اولسن، دختری نوزده ساله و متعلق به خانواده‌ای بسیار محترم، به هم زد.

این تحول ناگهانی رگینه را متحیر و درمانده ساخته بود. رگینه هنگامی جدایی به او گفت «به هر حال، با من بازی نفرت‌انگیزی کردی.» برادرزادهٔ کیرکگور دربارهٔ آن ماجرا می‌گوید: «جدایی توهین‌آمیزی بود و نه تنها کنجکاوی‌ها را برانگیخت و به شایعه‌ها دامن زد بلکه هر فرد آبرومندی بر خود لازم می‌دید که از طرف آسیب‌دیده حمایت و جانبداری کند… او [کیرکگور] آماج قضاوت‌های بی‌رحمانهٔ همگان بود.»

حال واکنش این جامعهٔ محلی را تصور کنید وقتی تنها یک سال پس از این ماجرا کیرکگور یا این یا آن را منتشر کرد، کتابی حجیم که توجه‌برانگیزترین بخش آن، یعنی «خاطرات اغواگر»، روایتی است دست اول از تعقیب سنگدلانهٔ دختری جوان توسط مردی که او را وادار به تسلیم می‌کند و سپس کنار می‌گذاردش.

اغواگر در آخرین یادداشت‌های خود می‌نویسد «اکنون همه چیز تمام شده است و دیگر نمی‌خواهم هر گز او را ببینم. به محض این که دختری همه چیز را آشکار کند، دیگر ضعیف شده و همه چیزش را از دست داده است. دیگر نمی‌خواهم رابطه‌ام را با او به یاد آورم؛ او دیگر برایم عطر و بویی ندارد.»

عامل موفقیت یا این یا آن همین رسوایی بود. یکی از خوانندگان آن زمان می‌نویسد «فکر نمی‌کنم پس از انتشار اعترافات روسو هیچ کتابی در میان خوانندگان چنین هیجانی ایجاد کرده باشد.» اما روش کیرکگور کاملاً مخالف رویکرد روسو بود.

روسو می‌گفت هنگامی که در روز قیامت در محضر خداوند حاضر شود می‌تواند نسخه‌ای از اعترافات خود را ارائه کند و بگوید «من چنین عمل کرده‌ام، این‌ها افکار من است. من چنین بوده‌ام.» از نظر کیرکگور، خودزندگی‌نامه نمی‌تواند حقیقت تجارب او را منعکس کند، تجاربی که مملو از ابهام و تردید است.

در مقابل، او رشته‌ای از روایت‌های تو در تو نقل می‌کند که باعث می‌شود خواننده نتواند دقیقاً بگوید کدام یک خود کیرکگور است. در مقدمهٔ یا این یا آن گفته می‌شود که «ویراستار» کتاب، ویکتور اِرِمیتا، بر حسب تصادف بسته‌ای از دست‌نوشته‌ها را در میزی دست دوم می‌یابد.

او از روی دست‌خط حدس می‌زند که آنها به دو نویسندهٔ ناشناس، الف و ب، تعلق دارند؛ در نتیجه کتاب به دو بخش تقسیم می‌شود. ارمیتا حتی می‌گوید که او دستمزد نویسنده‌ها را در حسابی که سود به آن تعلق می‌گیرد می‌گذارد تا اگر آنان پیدا شدند بتوانند مدعی این پول شوند.

این نسخهٔ خطی فرضی شامل مقالات مهم، خاطرات اغواگری، کلمات قصار و نامه‌هاست. این آثار در کنار هم «نگرش به زندگی» متعارضِ نویسنده‌هایشان را آشکار می‌کنند. کیرکگور این دو نگرش را زیبایی‌شناسانه و اخلاقی می‌خواند.

از نظر الف، زندگی باید صرفاً مجموعه‌ای از رویدادهای مهیج و جالب باشد. خاطرات اغواگر نشان می‌دهد که چگونه عشق زمانی که صرفاً ترفندی برای اجتناب از ملالت باشد می‌تواند زشت و پلید باشد.

ب مردی مسن‌تر و متأهل است که نامه‌هایی به الف می‌نویسد و سبک‌سری‌های او را نکوهش می‌کند. ب استدلال می‌کند که ازدواج مرگ عشق رمانتیک نیست بلکه آن را در سطحی والاتر و جدی‌تر تحقق می‌بخشد. او می‌نویسد: «مدام از هم‌آغوشی شهوانی صحبت می‌کنی اما در مقایسه با زناشویی، این‌ها هیچ است!»

عنوانِ یا این یا آن به طور ضمنی می‌گوید که باید بین این دو شیوهٔ زیستن یکی را برگزید اما دقیقاً این همان کاری است که کیرکگور نکرد. تصورات خوانندگانِ اثر هر چه که بود او شهوت‌ران خودپسندی مانند الف نبود.

او در نهایتِ نزاکت به رگینه ابراز عشق کرده بود و پایان یافتن رابطه‌شان او را غمگین ساخته بود. او هرگز زن دیگری را دوست نداشت و زمانی که یا این یا آن منتشر شد او دو نسخه را روی کاغذ پوستی چاپ کرد ــ «یکی برای او و یکی برای خودم» ــ و آنها را در گنجه‌ای مخصوص نگاه می‌داشت.

اما کیرکگور نمی‌توانست مانند همسری قانع و خرسند باشد. کارلایل استدلال می‌کند که علت ترک رگینه این بود که ازدواج به معنای قربانی کردن آزادی و عدم‌تعین، بود امری که از نظر او جوهر زندگی اصیل بود.

کارلایل می‌نویسد: [در صورت ازدواج] «زندگی او طبق شیوه‌ای تثبیت‌یافته از «بودن در جهان» فهمیده ــ سنجیده و ارزیابی ــ می‌شد و بنا بر شکلی خاصی از وظایف، رسوم و انتظارات شکل می‌گرفت.» کیرکگور ترجیح می‌داد به شکل سرگیجه‌آوری بر فراز مغاک آزادی‌اش معلق بماند، یعنی تنها وضعیتی که به او اجازهٔ نوشتن می‌داد.

او به شکلی دیالکتیک ــ «دیالکتیک» از واژه‌هایی بود که کیرکگور به آن علاقه داشت ــ از این آزادی استفاده کرد تا به ماهیت تعهد بیندیشد.

او باور داشت که مهم‌ترین تعهدی که می‌توان داشت، تعهد به خداوند است و دغدغهٔ باور دینی به شکل روزافزونی در آثار او اهمیت می‌یافت.

هشت ماه پس از انتشار یا این یا آن او ترس و لرز را، احتمالاً مشهورترین کتاب او در دوران حاضر، منتشر کرد. در ابتدای این اثر او این قضیه را مطرح می‌کند که هر فرد «به نسبت عظمت کسی که دوستش دارد» عظمت می‌یابد.

کیرکگور می‌نویسد که هیچ معشوقی والاتر از خداوند نیست و جذاب‌ترین مثال کتاب مقدس در بارهٔ معنای عشق به خداوند، داستان تلاش ابراهیم برای قربانی کردن اسحاق است.

هنگامی که خداوند به ابراهیم دستور داد تا اسحاق را ــ بنا بر تأکید سفر پیدایش ۲۲: ۲ «پسر خود را، که یگانهٔ توست و او را دوست می‌داری» ــ ببر و در بالای کوه موریا با چاقو قربانی کن، این دستور مخالف هر احساس طبیعی و اصل اخلاقی بود.

این امر حتی با وعدهٔ پیشین خداوند مبنی بر اینکه ابراهیم از طریق اسحاق پدر ملتی بزرگ خواهد شد، تناقض داشت. با این حال، ابراهیم اطاعت کرد ــ و پاداشش آن بود که اسحاق در لحظهٔ آخر نجات یافت: فرشته‌ای بر ابراهیم ظاهر شد و گفت که در آزمون الهی موفق بوده است.

به سبب آشنا بودن داستان، احتمالاً خوانندگان به راحتی از کنار پیامدهای غیراخلاقی آن عبور می‌کنند. کیرکگور می‌نویسد، تصور کنید یکی از کشیشان دانمارکی در قرن نوزدهم قربانی شدن اسحاق را به عنوان موضوع موعظهٔ روز یکشنبه انتخاب کند و یکی از حضار با الهام از این موعظه به خانه رفته و به خاطر خداوند فرزند خود را بکشد.

اگر آن کشیش از این جریان مطلع شود حتماً به خانهٔ آن مرد می‌رود و او را از انجام این کار بر حذر می‌دارد ــ این تحذیر صادقانه‌تر و شورمندانه‌تر از موعظهٔ نخستین می‌بود، امری که نشان می‌دهد او واقعاً به چه چیزی باور دارد.

ابراهیم باوری داشت که حتی مؤمن‌ترین افراد هم ندارند: او باور داشت که خداوند می‌تواند اخلاق را تعلیق کند. حتی بیش از این، او یقین داشت که خداوند به نحوی او را قادر خواهد ساخت تا هم اسحاق را بکشد و هم او را حفظ کند، امری که به لحاظ منطقی ممکن نیست. کیرکگور تأکید داشت که باور حقیقی ایمانی مبتنی بر «امر محال» است ــ به همین دلیل است که تقریباً هیچ‌کس باورمند حقیقی نیست.

علت اینکه ابراهیم را به خاطر انجام کاری که در واقعیت اسباب وحشت ما می‌شد، ستایش می‌کنیم توجیه‌هایی است که می‌آوریم: ابراهیم انسان بزرگی بود، او مدت‌ها پیش زندگی می‌کرد و در آن زمان امور معنایی متفاوت با اکنون داشت.

اما کیرکگور تأکید دارد که تفاوتی بین گذشته و اکنون، بین ابراهیم و ما نیست. مسئولیت انتخاب ــ باور کردن یا نکردن، عمل کردن یا نکردن ــ همواره امری فردی است.

او در ترس و لرز می‌نویسد: «خلاف طبع من است که به شیوهٔ معمول مردمان، به گونه‌ای غیربشری از کرداری بزرگ سخن بگویم، چنانکه گویی چند هزاره فاصله‌ای بس بعید است.

برعکس، دربارهٔ آن به شیوهٔ بشری سخن خواهم گفت، آنگونه که گویی دیروز رخ داده است.»

در شش سال آتی، کیرکگور دیالکتیک ایمان را در خلال هزاران صفحه پی گرفت. مجموعهٔ آثار او به زبان دانمارکی به ۲۸ جلد بالغ می‌شود و او تقریباً تمام آنها را در فاصلهٔ سال‌های بین ۱۸۴۳، سال تألیف یا این یا آن و ترس و لرز، و ۱۸۴۹، هنگامی که بیماری تا دم مرگ منتشر شد، نوشته است. سپس او تقریباً از نوشتن دست برداشت.

بخش پایانی فیلسوف دل تقریباً مانند یک مؤخره است. کارلایل می‌نویسد او در چهل سالگی «به شخصی نحیف مبدل شده بود: خمیده‌تر و لاغرتر از پیش، موهایی کم‌پشت و چهره‌ای خسته.»

به نظر می‌رسد او دلش برای دوران پرکاری و شور و هیجان تنگ نشده بود.

کیرکگور در یکی از آخرین آثار عمده‌اش که پس از مرگ انتشار یافت جریان نویسندگی خود را فاصله گرفتن از زیرکی و پیچیدگی می‌خواند.

«یک مسیحی از سادگی شروع نمی‌کند تا جذاب، هوشمند، عمیق، شاعر و فیسلوف شود. خیر، کاملاً برعکس است؛ او از اینجا آغاز می‌کند و سپس به تدریج ساده‌تر می‌شود.» آخرین سادگی، سکوت است و نام مستعاری که با آن ترس و لرز را منتشر کرده بود، یعنی «جان خاموش»، در سال‌های آخر عمر کیرکگور حقیقتاً برازندهٔ او بود.

هنگامی که در سال ۱۸۵۵ بیماری او جدی شد به نظر می‌رسید با آن که تنها ۴۲ سال دارد اما به مرگ راضی است. پولی که از پدرش به ارث رسیده بود در شرف اتمام بود ــ اکثر آن را برای چاپ کتاب‌هایش صرف کرده بود ــ و احتمالاً احساس می‌کرد که زمان مقدر برای مرگ فرا رسیده است.

برادرزادهٔ کیرکگور اندکی پس از مرگش در بیمارستان بالای سر او رسید و آنچه مشاهده کرد «حس پیروزی آمیخته به رنج و اندوه» بود. یکی از آخرین مطالب او نامه‌ای به برادرش دربارهٔ نحوهٔ رسیدگی به مایملکش بود: تمام دارایی‌هایش به رگینه می‌رسید «چنانکه گویی با او ازدواج کرده بودم.»

منبع انصاف نیوز
مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.