بینش‌هایی فرهنگی در مسائل زیست محیطی / مارکس، انگلس و اکولوژی/شکاف متابولیکی چگونه پدید می‌آید؟

بنیان‌گذاران ماتریالیسم تاریخی، انسان را در نبرد دائمی با طبیعت در نظر می‌گیرند. آن‌ها با دیدی پرومته‌ای انسان را اساس و فاتح طبیعت به حساب می‌آورند.

مقاله‌ای به قلم میشل لووی

در حالیکه جریان اصلیِ اکولوژی، مارکس را نفی می‌کند، تحقیقات جدی دهه‌های گذشته نشان داده که مارکس و انگلس بینش‌های بسیار مهمی در مورد مسائل زیست محیطی ایجاد کرده‌اند. پیشگامان این تحقیق جیمز اوکانر و مجله سرمایه‌داری طبیعت سوسیالیسم بوده‌اند، اما در سال‌های اخیر ساختاری‌ترین و کامل‌ترین پژوهش‌ها در این زمینه توسط جان بلامی فاستر و دوستانش در Monthly review انجام شده است.

اما آیا این بدان معناست که اکولوژی جایگاه مرکزی و اساسی در دستگاه نظری مارکسیستی دارد؟ من اینگونه فکر نمی‌کنم، اما چنین برداشتی به معنای نقص نظریه مارکسیستی نیست؛ بلکه این مساله به‌سادگی نشان‌دهنده این موضوع است که بحران زیست‌محیطی در قرن ۱۹ در ابتدای راه قرار داشت و به اندازهٔ دوران ما فاجعه بار نبوده است.

همانطور که سعی می‌کنم در ادامه نشان بدهم، در بحث مارکسیستی در مورد «توسعه نیروهای مولد» و برخی تنش‌های داخلی در درک سوسیالیسم، برخی از مشکلات در رویکرد مارکسی وجود دارد. با این‌وجود، می‌توان در نوشته‌های مارکس و انگلس مجموعه‌ای از استدلال‌ها و مفاهیم را یافت که در درک ارتباط بین سرمایه‌داری و نابودی محیط طبیعی و همچنین تعریف جایگزین اجتماعی-زیست محیطی برای نظام سلطه ضروری است.

بگذارید با بحث در مورد برخی از انتقاداتی که اکولوژیست‌های اصلی علیه مارکس و انگلس مطرح کردند، آغاز کنیم:

۱- «بنیان‌گذاران ماتریالیسم تاریخی، انسان را در نبرد دائمی با طبیعت در نظر می‌گیرند. آن‌ها با دیدی پرومته‌ای انسان را اساس و فاتح طبیعت به حساب می‌آورند.» در واقع، بخش‌هایی از نوشته‌های مارکس و انگلس می‌تواند به این روش تفسیر شود؛ مثلاً هنگامی‌که آن‌ها دستاوردهای بورژوازی را در مانیفست حزب کمونیست (۱۸۴۸) برجسته می‌کنند. مارکس و انگلس می‌گویند: تغییر استیلای نیروهای طبیعت به انسان، ماشین‌آلات، استفاده از علم شیمی در صنعت و کشاورزی، کشتی‌رانی بخار، راه‌آهن، تلگراف برقی، پاکسازی کل قاره‌ها برای کشت و زرع، و کانالیزه کردن رودخانه‌ها، برای تمام مردمانی که روی کره زمین زندگی می‌کنند، در اوایل قرن یک دلهره در پی داشت؛ دلهره اینکه آیا چنین نیروهای مولدی کار اجتماعی را از بین نخواهد برد؟ (۱۹۸۷، فصل ۱)

فاستر کاربرد اصطلاح «پرومته‌ایسم» از طرف من برای مارکس و انگلس را مورد انتقاد قرار می‌دهد. من هم موافقم که این تعمیم نادرست است، اما نمی‌توانم از او در «غیر پرومته‌ای» خواندن مارکس در مانیفست حزب کمونیست پیروی کنم. (۱۴۰-۱۳۵، ۲۰۰۰) در بحث اخیر دربارهٔ این بخش از مانیفست کمونیست، سایتو اذعان می‌کند که «ردکردن خوانش لووی از مارکس که به قولی «پرومته‌ای خواندن» اوست، ممکن است دشوار به‌نظر برسد، اما به سختی می‌توان آن را به تمامی آثار مارکس تعمیم داد.» (۲۰۱۶)

قبول! اشتباه است اگر نتیجه بگیریم که این خطوط نمایانگر چشم‌انداز کلی مارکس در مورد روابط انسانی با جهان طبیعی است. کُول بطور قانع‌کننده‌ای در مقابل تد بنتون، راینر گرودمان و دیگران استدلال می‌کند که خواندن دقیق مارکس نشان می‌دهد که او پرومته‌ای نیست، او «کله‌شق‌ترین رسول روشنگری در زمخت‌ترین صورت صنعتی آن است.» (۲۳۱، ۲۰۰۷)

آنچه در نوشته‌های اولیه مارکس قابل توجه است طبیعت‌گرایی آشکار او، نگاهش به انسان به‌عنوان یک ساختار طبیعی و جزئی جدایی‌ناپذیر از جهان طبیعت است. مارکس در دست‌نوشته‌های خود در سال ۱۸۴۴ تاکید می‌کند که: «حیات جسمانی و معنوی انسان با طبیعت پیوند خورده است؛ چرا که انسان بخشی از طبیعت است.» درست است که مارکس متفکری اومانیست است، اما کمونیسم را به‌عنوان نوعی از اومانیسم تعریف می‌کند که «همزمان یک طبیعت‌گرایی تام و تمام، و راه حل واقعی درگیری و کشمکش بین انسان و طبیعت است.»

به لطف از بین رفتن مالکیت خصوصی، جامعه بشری تبدیل به جامعه‌ای می‌شود که در آن «یگانگی کامل ذات انسان با طبیعت، رستاخیر واقعی طبیعت، طبیعت‌گرایی واقعی انسان و انسان‌گرایی واقعی طبیعت» اتفاق می‌افتد (مارکس؛ ۳۴۹-۳۴۸، ۱۹۷۵). این عبارات بطور مستقیم با مباحث زیست‌محیطی و تهدیدهای مربوط به آن سر و کار ندارد، اما منطق این نوع طبیعت‌گرایی به رویکردی اجازه بروز و ظهور می‌دهد که می‌گوید رابطه انسان با طبیعت رابطه‌ای یک‌طرفه نیست.

چنین نگرشی محدود به نوشته‌های اولیه مارکس نیست، می‌توان رویکرد طبیعت‌گرایانه کاملاً مشابهی را در نوشته مشهور فردریش انگلس در سال ۱۸۷۶ بر نقشی که کار در انتقال میمون به انسان داشته است، پیدا کرد. در اینجا، موضع طبیعت‌گرایانه پایه و اساس انتقاد رادیکال از اشکال درندهٔ روابط انسانی با محیط طبیعی قرار می‌گیرد؛ با این حال، به خودمان اجازه ندهیم که در محاسبهٔ پیروزی انسانی‌مان بر طبیعت دچار افراط و خودبزرگ‌بینی شویم.

در ازای هر شکل استیلا بر طبیعت، بی شک طبیعت انتقامش را از ما خواهد گرفت: مردمانی که در بین‌النهرین، یونان، آسیای صغیر و دیگر نقاط، دست به نابودی جنگل‌ها برای تأمین زمین زراعی و قابل کشت زدند، هرگز خوابش را هم نمی‌دیدند که زمینه‌ساز شرایط ویرانی کنونی این کشورها باشند، چرا که با از بین رفتن جنگل‌ها، مراکز انباشت و مخازن رطوبت هم از بین می‌رود.

وقتی ایتالیایی‌های ساکن دامنه‌های جنوبی رشته کوه آلپ، جنگل‌های کاج را که برای ساکنین دامنه‌های شمالی بسیار ارزشمند بود، تا آخرین تنه درخت به مصرف می‌رساندند، روحشان نیز خبر نداشت که با این‌کار در واقع دارند تیشه به ریشهٔ صنعت لبنیات منطقه خود می‌زنند.

بنابراین، در هر مرحله یادآور می‌شویم که ما به هیچ وجه، مانند کسی که خارج از طبیعت ایستاده است، مثل فاتحی بر یک قوم بیگانه بر طبیعت حاکم نیستیم؛ ولی در عین حال با گوشت و خون و مغزمان به طبیعت تعلق داشته و در آن هستی و زیست داریم، و اینکه همهٔ تسلط ما شامل این واقعیت است که ما بر همه موجودات دیگر برتری کامل داریم و این برتری شامل توانایی شناخت قوانین طبیعت و کاربرد درست آن است (انگلس ۲۹۷-۲۹۱، ۱۹۶۴).

مطمئناً، این عبارت دارای ویژگی‌های بسیار کلی است که نه با شیوه تولید سرمایه‌داری بلکه با تمدن‌های قدیمی سروکار دارد، اما با این وجود استدلال اکولوژیکی از مدرنیته چشمگیر و شگفت‌آور است، که هر دو با انتقاد از نگاه «تسخیرکننده» جوامع بشری و بخصوص با توجه به بلایای ناشی از جنگل‌زدایی مشخص می‌شوند.

۲- به گفته بسیاری از اکولوژیست‌ها، «مارکس در ادامه آرای ریکاردو، کار انسان را منشأ ارزش عام و ثروت عام می‌داند و از سهم طبیعت غافل می‌شود.» این نقد صرفاً ناشی از یک سوءتفاهم است. مارکس از تئوری ارزش کار برای توضیح منشأ ارزش مبادله، در چارچوب سیستم سرمایه‌داری استفاده می‌کند؛ اگر چه طبیعت در تشکیل ثروت واقعی شرکت می‌کند، که ارزش مبادله‌ای نیست، بلکه ارزش مصرف است. این استدلال به صراحت توسط مارکس در نقد برنامه گوتا (۱۸۷۵)، در برابر عقاید فردیناند لاسال و یارانش در جنبش کارگری آلمان ارائه شده است:

نیروی کار منبع ثروت عام نیست. طبیعت به‌همان اندازه منبع ارزش‌های مصرف است (یعنی ثروت واقعی) که نیروی کار؛ و خود نیروی کار انسان چیزی جز بیان جبری / نیروی طبیعی نیست. (مارکس ۱۹۶۵، ۱۵)

۳- بسیاری از اکولوژیست‌ها مارکس و انگلس را به «تولیدگرایی» متهم می‌کنند. آیا این اتهام درست است؟ نه! تا آنجا که هیچکس به‌اندازه مارکس منطق سرمایه‌داری تولید را به دلیل تولید نفی نکرد؛ یعنی انباشت سرمایه، ثروت و کالاها، به مثابه هدف. ایده بنیادین اقتصاد سوسیالیستی- برخلاف کاریکاتورهای بورکراتیک آن، ارزش مصرف تولید شده است؛ یعنی تولید کالاهایی که برای برآوردن نیازهای بشر ضروری است. علاوه بر این، اهمیت پیشرفت فنی نزد مارکس به معنی رشد نامحدود کالاها («داشتن») نیست، بلکه به معنای کاهش زمان کار روزانه و افزایش وقت آزاد («بودن») است. تضاد بین «داشتن» و «بودن» اغلب در کتاب مانیفست به بحث گذاشته شده است.

در جلد سوم سرمایه، مارکس بر زمان آزاد به‌عنوان بنیان و اساس «پادشاهی آزادی» سوسیالیستی تاکید می‌کند. (۱۹۶۸، جلد سوم، ۸۲۸) همانطور که بارکت با ادراک نشان داده است، تاکید مارکس بر خودسازی کمونیستی به معنای وقت آزاد جهت فعالیت‌های هنری، فعالیت‌های اروتیک یا فکری بر خلاف وسواس سرمایه‌داری جهت مصرف بیشتر و بیشتر کالاهای مادی، منجر به کاهش قاطع بر روی محیط زیست می‌شود. (۳۲۹، ۲۰۰۹)

اگرچه درست است که می‌توان در نوشته‌های مارکس و انگلس و حتی در بیشتر جریان‌های حاکم مارکسیستی، موضعی نسبتاً انتقادی به نیروهای مولد ایجاد شده توسط سرمایه‌داران و در نظر گرفتن «توسعه نیروهای مولد» را به‌عنوان عامل اصلی پیشرفت بشر پیدا کرد. متن «مشهور» در این دیدگاه، مقدمه مشهور سهمی در نقد اقتصاد سیاسی است (۱۸۵۹)؛ یکی از نوشته‌های مارکس که بیشتر با دید تکاملی خاص اعتقاد به پیشرفت اجتناب‌ناپذیر تاریخی و دیدگاه غیرپروبلماتیک از نیروهای مولد موجود روبرو است:

در مرحلهٔ خاصی از پیشرفت، نیروهای مولد مادی با روابط موجود تولیدی مغایرت دارند. از آنجا که اشکال توسعه، توسعه نیروهای مولد است، این روابط مقید می‌شوند. سپس دوره‌ای از انقلاب اجتماعی آغاز می‌شود… ساختارهای اجتماعی هرگز از بین نمی‌روند مگر اینکه قبل از آن تمامی نیروهای مولدی که آن‌ها را بوجود آورده و توسعه داده‌اند از بین برود. (مارکس، ۱۹۶۴، ۹)

این عبارت مشهور، یعنی نیروهای مولد ایجاد شده توسط سرمایه، به نظر «خنثی» می‌رسد و انقلاب تنها وظیفه سرکوب روابط تولیدی را دارد که تبدیل به «زنجیر» و «پابند» برای توسعه نامحدود نیروهای مولد بزرگتری شده‌اند. این موضع را در ادامه بررسی خواهم کرد.

قطعه زیر از «گروندیسه» نمونه خوبی از نوشته‌های مارکس است که در آن شاهد تحسین «فعالیت متمدنانه» تولید سرمایه‌داری و غلبه آن بر «پرستش طبیعت» و دیگر «موانع و تعصبات» هستیم:

دقیقاً همانگونه که تولید بر پایه سرمایه، از یک سو سختکوشی جهانی و از سوی دیگر سیستم بهره‌کشی عمومی از انسان و طبیعت را خلق می‌کند، سرمایه جامعه بورژوازی و تصرف جهانی طبیعت و همچنین پیوندهای اجتماعی توسط اعضای جامعه را ایجاد می‌کند. از این رو کنش تمدنی بزرگ سرمایه؛ تولید مرحله‌ای از جامعه در مقایسه با همهٔ جوامعی است که در ابتدا به عنوان تحولات محلی بشریت و به‌عنوان طبیعت‌پرستی در نظر گرفته می‌شدند.

برای اولین بار، طبیعت تبدیل به یک ابژه صرف برای انسان می‌شود، یک ابژه سودمند که نوعی قدرت برای خودش به‌حساب می‌آید و کشف نظری قوانین طبیعت برای رفع نیازهای انسان مهم می‌شود، حال طبیعت چه به‌عنوان یک ابژه مصرف و چه به مثابه ابزار تولید. با توجه به این گرایش، سرمایه فراتر از موانع و تعصبات ملی، فراتر از پرستش طبیعت، و همچنین فراتر از همه روش‌های سنتی و قدیمی زندگی بشر است. (مارکس ۵۳۹، ۱۹۷۳) ۱

برخلاف شادمانی «تملک جهانی طبیعت» توسط سرمایه در چندین نوشتار دیگر، بویژه مطالب مربوط به کشاورزی در سه جلد سرمایه، هر کسی می‌تواند عناصر اصلی را برای یک رویکرد واقعاً زیست محیطی از طریق انتقاد شدید از نتایج فاجعه‌بار بهره‌وری سرمایه‌داری درک کند. همانطور که فاستر با تیزهوشی بسیار عالی نشان داده است، می‌توان در نوشته‌های مارکس نظریهٔ اختلاف متابولیک بین جوامع بشری و طبیعت را به عنوان نتیجه منطق مخرب سرمایه دریافت (۱۶۷-۱۵۵، ۲۰۰۰). نقطه آغازین مارکس جایی است که او از کارهای شیمی‌دان و زراعت‌شناس آلمانی جاستوس فون لیبیگ استفاده می‌کند: دست‌یابی به توسعه از طریق علوم طبیعی منفی است، پرداختن به جنبه مخرب کشاورزی مدرن یکی از خدمات جاودانه لیبیگ است (۶۳۸، ۱۹۷۰).

عبارت شکاف متابولیکی در واقع شکافی است که در مبادلات مادی بین انسان و طبیعت پدیدار می‌شود، به عنوان مثال در فصل ۴۷، «پیدایش اجاره زمین سرمایه‌داری» در جلد سوم سرمایه: مالکیت زمین‌های بزرگ جمعیت کشاورزی را کمتر می‌کند و این جمعیت را مقابل رشد مداوم جمعیت صنعتی که در شهرهای بزرگ گرد هم می‌آیند قرار می‌دهد. در نتیجه شرایطی ایجاد می‌شود که موجب شکاف جبران‌ناپذیری در انسجام اجتماعی می‌شود که توسط قوانین طبیعی زندگی مقرر شده است.

در نتیجهٔ این امر باروری خاک از بین می‌رود و این نابسامانی با تجارت گسترده که فراتر از مرزهای یک دولت خاص است (لیبیگ) و صنایع بزرگ و کشاورزی مکانیزه در مقیاس بزرگ همسو است. اگر اساساً با این واقعیت متمایز شود که پیشینیان اتلاف زیاد داشته و بطور بنیادی نیروی کار را از بین می‌برند، پس در دوره‌های بعدی توسعه دست در دست هم گذاشته سیستم صنعتی و کارگران را تحت تأثیر قرار داده و صنعت و تجارت بر روی بخش کشاورزی با هدف بهره‌کشی بیش از حد از خاک تمرکز می‌کنند (مارکس ۵۸۸، ۱۹۵۹).

مانند بسیاری از نمونه‌های دیگر که در زیر به آن‌ها می‌پردازیم، توجه مارکس به کشاورزی و مشکل فرسودگی خاک متمرکز است، اما او این موضوع را با اصلی کلی‌تر مرتبط می‌کند: شکاف متابولیسم، یعنی سیستم تبادل مواد بین جوامع بشری و طبیعت که در واقع متضاد با «قوانین طبیعی زندگی» است. به دو مورد ارائه شده مهم باید توجه داشته باشید حتی اگر آن‌ها توسط مارکس بسط نیافته باشند: همکاری بین صنعت و کشاورزی در روند شکاف و گسترش تخریب به مدد تجارت بین‌المللی در مقیاس جهانی.

مساله شکاف متابولیکی را می‌توان در عبارت مشهور دیگری در جلد یک سرمایه مشاهده کرد: نتیجه‌گیری فصل کشاورزی و صنعت بزرگ. این یکی از مهمترین نوشته‌های مارکس است، چرا که دارای دید دیالکتیکی از تضادهای «پیشرفت» و پیامدهای مخرب آن بر محیط طبیعی تحت حاکمیت سرمایه‌داری است:

تولید سرمایه‌داری تعامل متابولیک بین انسان و زمین را مختل می‌کند؛ یعنی از بازگشت خاک به عناصر تشکیل‌دهنده آنکه توسط انسان به شکل غذا و لباس مصرف می‌شود، جلوگیری می‌کند. از این‌رو مانع عملکرد شرایط طبیعی برای باروری پایدار خاک می‌شود. تمامی پیشرفت در کشاورزی سرمایه‌داری پیشرفت در فن است که نه تنها دزدیدن از کارگر که دزدیدن از خاک است، و تمامی پیشرفت‌ها در افزایش باروری خاک برای مدت زمان معین، پیشرفتی در جهت از بین بردن منابع ماندگارتر حاصلخیزی است. به‌عنوان مثال، هر چه یک کشور مانند ایالات متحده امریکا بر اساس صنایع بزرگ دست به توسعه بزند به همان نسبت روند تخریب بیشتر و سریعتر می‌شود. بنابر این، فناوری و میزان ترکیب آن با روند اجتماعی تولید بطور همزمان منابع اصلی ثروت یعنی خاک و کارگر را تضعیف می‌کند. (مارکس ۶۳۸-۶۳۷، ۱۹۷۰)

چندین عنصر در این بخش مهم قابل توجه هستند:

۱- این ایده که پیشرفت می‌تواند مخرب باشد، «پیشرفتی» که نتیجه‌اش تخریب محیط‌زیست است. مثالی که مارکس انتخاب کرده محدود است یعنی از دست دادن باروری خاک، ولی به او اجازه می‌دهد موضوع بزرگتر و مهمتر حمله به طبیعت و حمله به «شرایط طبیعی ابدی» توسط تولید سرمایه‌داری را پیش بکشد.

۲- بهره‌برداری و تضعیف کارگران و طبیعت از دیدگاه کاملاً مشابهی ارائه می‌گردد که نتیجه همان منطق غارتگری، منطق صنعت بزرگ سرمایه‌داری و کشاورزی صنعتی است. این موضوع بیشتر در کتاب سرمایه مطرح شده است (نگاه کنید به فاستر ۱۵۷-۱۵۵، ۲۰۰۰)

ارتباط مستقیم بین استثمار بی‌رحمانه سرمایه‌داری از پرولتاریا و زمین در پس زمینه‌ای نظری و استراتژیک، مبارزه طبقاتی و مبارزه زیست محیطی را در یک مبارزه مشترک علیه سلطه سرمایه قرار می‌دهد.

مارکس (۸۵، ۱۹۵۹) متقاعد شده است که «کشاورزی عقلانی با سیستم سرمایه‌داری ناسازگار است. کشاورزی عقلانی نوعی از کشاورزی است که به دست کشاورز خرده‌پایی انجام می‌شود که با کار خودش یا کنترل دیگر تولیدکنندگان امرار معاش می‌کند». بین منطق فوری سرمایه و کشاورزی «عقلانی» که نیاز به زمان بسیار طولانی‌تر و نگاهی پایدار و بین نسلی دارد که به محیط زیست احترام می‌گذارد، تضادی اساسی و بنیادی وجود دارد. مارکس از اینکه شیمی‌دان محافظه‌کاری چون جیمز جانسون به این نتیجه می‌رسد که مالکیت خصوصی می‌تواند «مانعی غیر قابل عبور» برای کشاورزی واقعاً منطقی باشد، بسیار خشنود است؛ زیرا:

روح کلی سرمایه‌داری که به سمت دستیابی به پول سوق پیدا کرده است، مغایر با نوعی از کشاورزی است که می‌بایست تمامی نیازهای دائمی زندگی مورد نیاز زنجیره‌ای از نسل‌های متوالی بشر را فراهم کند (مارکس ۴۷۷، ۱۹۵۹)

به گفته مارکس یک نمونه بارز از این تضاد، جنگل‌ها هستند که از مالکیت خصوصی در امان مانده است و تحت کنترل عمومی اداره می‌شود. مساله نابودی جنگل‌ها، در کنار فرسودگی خاک‌ها، نمونه اصلی بلایای زیست محیطی است که توسط مارکس و انگلس مورد بحث قرار گرفته است. این موضوع اغلب در کتاب سرمایه مورد بحث قرار گرفته است: مارکس می‌نویسد «کشاورزی و صنعت در نابودی جنگل‌ها چنان فعال بوده‌اند که هر کاری برای محافظت از آن‌ها انجام شود در مقایسه با ویرانی و نابودی آن ناچیز است» (مارکس ۲۴۷، ۱۹۶۸). این دو پدیده یعنی تخریب جنگل‌ها و زمین بطور مستقیم با یکدیگر در ارتباطند. انگلس در عبارتی از کتاب دیالکتیک طبیعت از تخریب جنگل‌های کوبا توسط تولیدکنندگان بزرگ اسپانیایی قهوه و بیابان زایی حاصل از خاک به‌عنوان نمونه‌ای از نگرش کوتاه‌بینانه و غارتگرایانه نسبت به «شیوه‌های جاری تولید» و بی‌تفاوتی آن نسبت به پیامدهای مضر بلندمدت بر محیط زیست یاد می‌کند (۱۸۵، ۱۹۶۴).

اگر مارکس و انگلس به تشخیص واضح و منسجمی از پویایی مخرب سرمایه‌داری بر روی طبیعت رسیده باشند، راهی که آن‌ها دریافته‌اند این است که برنامه سوسیالیستی در رابطه با محیط زیست بدون تنش‌های داخلی نیست. از یک‌طرف، همانطور که در بالا دیدیم، چندین عبارت داریم که به نظر می‌رسد تولید سوسیالیستی صرفاً مالکیت جمعی نیروها و ابزار تولیدی است که توسط سرمایه‌داری گسترش یافته است: پس از سرکوب، «غل و زنجیرهای» نمایانگر روابط مولد سرمایه‌داری بویژه روابط مالکیت، از بین خواهد رفت و این نیروها قادر به توسعه بدون غل و زنجیر خواهند بود.

به نظر می‌رسد در اینجا نوعی استمرار قابل ملاحظه بین دستگاه سرمایه‌داری و سوسیالیسم تولیدی وجود دارد که موضوع سوسیالیسم اساساً اداره جمعی برنامه ریزی شده و منطقی تمدن مادی است که توسط سرمایه ایجاد شده است. به عنوان مثال، در نتیجه‌گیری معروف فصل مربوط به انباشت اولیه در جلد اول سرمایه که مارکس تاکید می‌کند:

انحصار سرمایه تبدیل به زنجیری می‌شود برای شیوه تولیدی که رشد و شکوفایی تحت آن به دست می‌آید. اجتماعی شدن کار و متمرکزسازی ابزار تولید به نقطه‌ای رسیده است که دیگر نمی‌تواند بیشتر از این در پوسته سرمایه‌داری خود باقی بماند. این پوسته به قطعات مختلفی تقسیم می‌شود. زنگ پایان سرمایه‌داری به صدا درآمده است… و تولید سرمایه‌داری نفی خود را با ضرورت یک روند طبیعی ایجاد می‌کند (مارکس ۷۹۱، ۱۹۷۰).

به نظر می‌رسد این عبارت از دیدگاه سوسیالیستی، دست نخورده باقی مانده است و کل فرایند تولیدی ایجاد شده توسط سرمایه‌داری را به چالش می‌کشد، و تنها «پوسته» را که توسط مالکیت خصوصی به نمایش گذاشته می‌شود («انحصار») و مانعی برای پیشرفت اقتصادی است، به چالش می‌کشد.

نمونه مشابه منطق استمرار را می‌توان در عبارت‌های خاص انگلس در آنتی دورینگ مشاهده کرد، جایی که سوسیالیسم مترادف با توسعه نامحدود نیروهای مولد تلقی می‌شود:

نیروی گسترده ابزارهای تولید، زنجیرهایی را که شیوه تولید سرمایه‌داری بر روی آن‌ها ایجاد کرده است، می‌شکند. آزادسازی آن‌ها از زنجیرهایشان تنها شرط مورد نیاز برای توسعهٔ بی وقفه نیروهای مولد پیشرفت سریعتر و بنابراین برای رشد عملاً نامحدود تولید خودش است (انگلس ۲۶۳، ۱۹۵۹).

در این نوع برداشت از سوسیالیسم، هیچ جای نگرانی از محدودیت‌های طبیعی کره زمین وجود ندارد. با این‌وجود چندین نوشتار دیگر از مارکس و انگلس وجود دارد که بُعد اکولوژیکی برنامه سوسیالیستی مورد توجه قرار می‌گیرد، و بر این اساس زمینه را برای یک چشم‌انداز اکوسوسیالیستی فراهم می‌کند.

مارکس در عبارت جذابی در کتاب سرمایه جلد اول، نشان می‌دهد که جوامع پیشاسرمایه‌داری، متابولیسم بین جوامع انسانی و جهان طبیعت بصورت «طبیعی»(naturwüchsig) شکل می‌گیرد، در جامعه سوسیالیستی (واژه‌ای که پدیدار نمی‌شود اما معنایش کاملاً روشن است) Stoffwechsel با طبیعت در روشی سیستماتیک و عقلانی دوباره پایه‌ریزی می‌شود (۵۲۸، ۱۹۷۰).

مارکس این مثال‌ها را بسط نداد، اما نکته قابل توجه اینجاست که او وظیفه سوسیالیسم را بازگرداندن به شکلی جدید یعنی هماهنگی خودجوش با ماهیت جوامع پیشاسرمایه‌داری با یک امر برنامه‌ریزی شده و منطقی در نظر می‌گرفت که برای مثال بحثی بسیار مهم در زمینه مبارزات اکولوژیکی- اجتماعی در امریکای لاتین امروز است.

در حقیقت، مارکس حفظ شرایط طبیعی را وظیفه اصلی سوسیالیسم می‌دانست. به‌عنوان مثال او در جلد سوم سرمایه، با منطق سرمایه‌داری در کشاورزی مخالفت می‌کند و براساس بهره‌کشی و فرسودگی خاک، منطق متفاوت یک سوسیالیست مبتنی بر «رفتار آگاهانه و منطقی زمین به‌عنوان یک مالکیت دائمی جمعی» است که خاک را نه منبع سود کوتاه‌مدت بلکه به‌عنوان «شرط غیرقابل نفوذ برای وجود و تولید مثل زنجیره نسل بشر» در نظر می‌گیرد. چند صفحه قبل از آن، گزارهٔ بسیار مهمی را می‌یابیم که دوباره بطور مستقیم غلبه بر مالکیت خصوصی را با حفظ طبیعت مرتبط می‌کند:

از نگاهی بالا به شکل اقتصادی، مالکیت خصوصی بر کره زمین توسط افراد مشخص همانقدر «پوچ» به‌نظر می‌رسد که مالکیت یک انسان بر انسان دیگر. نه تنها یک انسان که نه حتی یک جامعه، یک ملت یا حتی همه جوامع موجود که در یک زمان همه با هم جمع شده باشند، باز هم صاحبان کره زمین نیستند. آن‌ها فقط تصرف‌کنندگان آن هستند؛ مانند خانواده‌های بونی پترز و باید آن را در شرایط و وضعیت بهتر به نسل‌های بعدی تحویل دهند (مارکس ۵۶۷، ۱۹۵۹).

به عبارت دیگر، مارکس آنچه را که هوناس جوناس بعدها به‌عنوان اصل مسئولیت نامیده می‌شود، یعنی تعهد هر نسل به احترام گذاشتن به محیط زیست، به عنوان شرط وجود نسل‌های آینده بشر در نظر می‌گیرد. علاوه بر این مارکس در همان جلد سوم سرمایه، سوسیالیسم را به عنوان «تسخیر» یا تسلط انسان بر طبیعت تعریف نمی‌کند، بلکه آن را به‌عنوان کنترل منطقی مبادله مادی انسان با طبیعت تعریف می‌کند. او در حوزهٔ تولید مادی می‌نویسد:

آزادی در این زمینه فقط می‌تواند از انسان سوسیالیست و تولیدکنندگان مشارکتی ترکیب شود که بطور عقلانی مبادلاتشان را با طبیعت تنظیم می‌کنند، و طبیعت را به جای اینکه توسط نیروهای کور طبیعت اداره شوند، تحت کنترل مشترک خود درمی‌آورند. (مارکس ۵۹۳، ۱۹۵۹)*

والتر بنیامین، یکی از اولین مارکسیست‌های قرن بیستم که مسائلی از این دست را مطرح می‌کند، این گزاره را تقریباً واژه به واژه بیان کرده است. در سال ۱۹۲۸ بنیامین در کتابش با عنوان خیابان یک‌طرفه، ایده تسلط انسان بر طبیعت را به‌عنوان «آموزهٔ امپریالیستی» رد کرده و به جای آن مفهوم جدیدی از این تکنیک را با نام «تسلط بر روابط بین انسان و طبیعت» پیشنهاد می‌کند (۱۴۷، ۱۹۷۲).

یافتن نمونه‌هایی دیگر از علاقه واقعی به موضوع محیط زیست در آثار مارکس و انگلس کار دشواری نیست، حتی اگر آن‌ها فاقد یک تفکر نظام‌مند یا کلی در مورد این موضوع باشند. سایتو در مقاله جذاب و جالبی که اخیراً منتشر شد، بیان می‌کند که کتابچه علمی-طبیعی مارکس در سال ۱۸۶۸ نشان می‌دهد که:

نقد اقتصاد سیاسی مارکس، اگر کامل می‌شد، بر آشفتگی «تعامل متابولیکی» بین جهان انسانی و طبیعت به‌عنوان تضادهای بنیادین درون جهان سرمایه‌داری تاکید بسیاری داشت (۲۰۱۶).

شاید بطور معکوس اینگونه باید گفت که در وضعیت نیمه تمام کتاب، مارکس موضوع اکولوژیک را به‌عنوان «تضاد بنیادین» مطرح نمی‌کند. سایتو در خلاصه مباحث مربوط به مارکس در بین اکوسوسیالیست‌ها اینگونه بیان می‌کند که «اکوسوسیالیست‌های مرحله اول» مانند آندره گرز و جیمز اوکانر معتقد بودند که تحلیل‌های مارکس در مورد مسائل زیست محیطی «برای زندگی امروز بسیار ناقص و دارای تاریخ مصرف‌اند»؛ و در مقابل «اکوسوسیالیست‌های مرحله دوم» بویژه خود فاستر و پل بورکت بر «اهمیت روش‌شناختی امروز نقد اکولوژیکی مارکس از سرمایه‌داری تاکید می‌کنند» (سایتو ۲۰۱۶).

من برای موضع سوم که احتمالاً چندین نفر در گروه‌های بالا آن را قبول داشته باشند، راه میانه‌ای را برخواهم گزید: بحث مارکس و انگلس در مورد مسائل زیست محیطی ناقص و تاریخ‌دار است، اما علیرغم این کاستی‌ها، امروزه اهمیت روش‌شناختی دارد. به عبارت دیگر اکوسوسیالیست‌های قرن بیست‌ویکم نمی‌توانند خود را با میراث زیست‌محیطی قرن نوزدهمی مارکسی راضی کنند و نیاز به فاصلهٔ انتقادی با برخی از محدودیت‌های آن دارند. اما از سوی دیگر، اکولوژی که قادر به مقابله با چالش‌های معاصر باشد نمی‌تواند بدون نقد مارکسیستی اقتصاد سیاسی و تحلیل چشمگیر آن از منطق مخرب ذاتی برای انباشت سرمایه وجود داشته باشد. اکولوژی که مارکس، نظریهٔ ارزشش و نقد بتوارگی کالا و شیءوارگی را نادیده گرفته یا تحقیر می‌کند، محکوم به تبدیل شدن به چیزی شبیه «اصلاح» «زیاده‌خواهی» تولیدگرایی سرمایه‌داری است.

اکوسوسیالیست‌های امروزی می‌توانند بحث‌های پیشرفته‌تر و منسجم‌تری از مارکس و انگلس را بنا کنند تا:

۱- به درک واقعی ماتریالیستی از پویایی فریبنده سیستم دست یابند؛ ۲- برای توسعه یک نقد رادیکال از تخریب سرمایه‌داری محیط‌زیست تلاش کنند و ۳- چشم‌انداز جامعه‌ای سوسیالیستی را با احترام به «شرایط غیرقابل‌نفوذ» زندگی روی کره زمین طرح‌ریزی کنند.

همانطور که نائومی کلاین بطور جدی این بحث را پیش می‌کشد که تغییر شرایط آب و هوایی «همه‌چیز را تغییر خواهد داد». چنین خطری نه برای «سیاره زمین» بلکه برای زندگی روی کره زمین و بویژه زندگی انسان روی کره زمین به نابودی و فنا منجر می‌شود. مسالهٔ اکولوژیکی پیش از هر چیز مبتنی بر گرم شدن فاجعه‌آمیز جهانی است که در حال حاضر و بطور فزاینده‌ای تبدیل به چالش اصلی برای تجدید فکر مارکسیستی دوران ما شده است.

چنین مساله‌ای یک نظریه مارکسیستی را که تضادی بنیادین با ایدئولوژی پیشرفت خطی و با پایه‌های تمدن سرمایه‌داری- صنعتی دارد، ایجاب می‌کند. نقطه کوری که در برخی متون «متعارف» مارکس و انگلس قابل رویت است، دیدگاه غیرنقادانه نیروهای مولد است که توسط سرمایه ایجاد می‌شود؛ یعنی دستگاه‌های صنعتی سرمایه‌داری مدرن که گویی «بی‌طرف و خنثی» هستند و گویا انقلابیون تنها باید آن‌ها را از حالت خصوصی تبدیل به جمعی کنند و به جای مالکیت خصوصی مالکیت اشتراکی را جایگزین کنند و آن‌ها را در خدمت طبقه کارگر درآورند.

اکوسوسیالیست‌ها باید از گفته‌های مارکس درباره کمون پاریس الهام بگیرند: کارگران نمی‌توانند دستگاه‌های دولتی سرمایه‌داری را بدست بگیرند و آن را در خدمت خودشان درآورند. کارگران باید «آن را بشکنند» و آن را با شکلی کاملاً متفاوت، دموکراتیک و دارای پویایی سیاسی جایگزین کنند. پس از انجام اصلاحات بنیادین کاربردهای مشابه از دستگاه‌های تولیدی درست نیست چرا که آن‌ها «خنثی و بی‌طرف» نیستند، بلکه امری که نشاندهنده توسعه این دستگاه‌هاست در خدمت انباشت سرمایه‌داری و توسعه نامحدود بازار است.

این امر دستگاه‌ها را در تضاد با نیازهای حفاظت از محیط‌زیست و سلامتی افراد قرار می‌دهد و بنابراین فرد باید آن را در فرآیند تحول بنیادین، «تغییر» اساسی و بنیادی دهد. البته بسیاری از دستاوردهای علمی و فناوری مدرنیته گرانبها و باارزش هستند، اما باید کل سیستم تولیدی دگرگون شود؛ و این مهم فقط با روش‌های اکوسوسیالیستی صورت می‌گیرد، یعنی از طریق مالکیت جمعی ابزار اصلی تولید و برنامه‌ریزی دموکراتیک اقتصادی که حفظ تعادل زیست‌محیطی را در نظر می‌گیرد.

این بدان معناست که قبل هر چیزی باید سوخت‌های فسیلی را که مسئول فرایند فاجعه‌بار تغییر آب‌وهوا هستند با منابع تجدیدپذیر انرژی، یعنی باد، خورشید و آب جایگزین کرد و در ادامه نیز پایان‌دادن به صنعت کشاورزی مخرب، تغییر بنیادی در سیستم‌های حمل و نقل و در نهایت تغییر الگوی مصرف ضرورت دارد. به عبارت دیگر، اکوسوسیالیسم به معنای انقلابی رادیکال و بنیادین است، یعنی انقلابی که با آن کل الگوی تمدن سرمایه‌داری متلاشی می‌شود. اکوسوسیالیسم نه تنها هدفش تولید به شیوه‌ای جدید و ارائه شکل جدیدی از جامعه است، بلکه در آخرین تحلیل در یک الگوی تمدنی جدید، شیوهٔ جدید زندگی بر اساس ارزش‌های آزادی، برابری، همبستگی و احترام به «مادر طبیعت» خواهد بود.

منبع خبرگزاری مهر
مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.