تغییر نقش فلاسفه در جایگاه روشنفکران عمومی

جاستین دبلیو

شاید بتوان گفت امروز در مقایسه با زمانی که ژان پل سارتر یا برتراند راسل بر دنیای فلسفه حکمفرما بودند، ایفای نقش روشنفکریِ عمومی برای فلاسفه دشوار شده است.

بارت این تصویر تنزّل‌یافته از فلاسفه را نشانه می‌گیرد و می‌گوید:
امروز دیگر امکان‌پذیر نیست که بتوانیم شاهد وجود آن قِسم از روشنفکران عمومی باشیم که آن دو شخصیتِ برجسته (سارتر و راسل) در میانۀ قرن بیستم مظهر و تجسّم آن بودند. اما این بدان معنا نیست که بگوییم در حال حاضر هیچ جولان‌گاهی برای ایفای نقش روشنفکری عمومی برای فلاسفه وجود ندارد، یا این که عرصه برای همۀ روشنفکران عمومی تنگ شده است… غالباً مفسّران افول قِسم خاصّی از روشنفکران عمومی را با افول کلّی روشنفکران عمومی اشتباه می‌گیرند… وضعیت کنونی نوعی حضور و مشارکت عمومی را از جانب فلاسفه ایجاب می‌کند؛ نقشی که با عملکرد سارتر و راسل بسیار متفاوت است.

بارت اذعان می‌دارد که "تغییر و تحوّلات دورنمای اجتماعی-سیاسیِ جامعه، ظهور روشنفکران عمومیِ مرجع و صاحب‌نظر، و جلب احترام و توجّه عموم را برای آنها دشوارتر ساخته است." در اینجا تأکید بر «مرجعیت و صاحب‌نظر بودنِ روشنفکر» است. بارت شرایطی را که روشنفکران عمومیِ صاحب‌نظر و مرجع تحت آن شرایط می‌توانند به شکوفایی برسند این گونه توصیف می‌کند:
روشنفکران عمومی در جوامعی شکوفا می‌شوند که بخش قابل‌توجّهی از جمعیت برای حیات روشنفکری ارزش قائل باشند و پایتخت فرهنگی و عقلائی نیز در چارچوب یک گروه برگزیدۀ کوچک متمرکز شده باشد. آنها در فضاهای آموزشیِ سلسله‌مراتبی رشد و نمو پیدا می‌کنند. منظور از «سلسله‌مراتب» آن است که در جامعه بین نهادهای زبده و دیگر نهادهای آموزش عالی تمایز آشکاری وجود داشته باشد، علاوه بر این، فضای آموزشی به گونه‌ای باشد که رشته‌های دارای منزلت اجتماعی بالاتر بر رشته‌های فاقد این منزلت امتیاز داشته باشند. روشنفکران عمومی می‌توانند به کمک منابع مستقلّ مالی که از طریق ثروت خانوادگی یا بهره‌برداری موفقیت‌آمیز از رسانه‌های روز (در نیمۀ اول قرن بیستم از طریق تألیف کتب و انتشار مقالات در روزنامه‌ها، و در نیمۀ دوم قرن بیستم به بعد از طریق سخن‌پراکنی) به دست آورده‌اند، به حیات خود ادامه دهند و از قراردادهای دانشگاهی بی‌نیاز باشند. آنها معمولاً زمانی ظهور پیدا می‌کنند که فضای آکادمیک نابسامان‌ و تخصّص اندک است، خصوصاً زمانی که علوم اجتماعی از سطح تخصّص نازلی برخوردارند. در این فضای بسیار خاصّ است که روشنفکران عمومی صاحب‌نظری مثل سارتر و راسل عرصه برای جولان پیدا می‌کنند. آنها غرقه در رشتۀ پر سر و صدایی مثل فلسفه و ریاضیات، و با اتّکا به روش صحیح و تحصیلات طراز اول خود، قادرند دربارۀ طیف گسترده‌ای از مسائل اجتماعی و سیاسی سخن بگویند بدون این که به اتّهام غیرحرفه‌ای بودن و تفنّن‌پردازی مورد انتقاد واقع شوند. بخش آغازین قرن بیستم، به‌ویژه در بعضی نقاط اروپا، برای ظهور این فلاسفۀ آرمانی بسیار مناسب بود. آن دوره عصر فلاسفه در جایگاه روشنفکران عمومی بود.

اما اکنون شرایط تغییر کرده است. برای مثال "فلسفه تا حدودی سلطۀ عقلائی سابق خود را از دست داده است." بارت علّت این امر را یک سری خطوط فکری که موجب تضعیف اقتدار فلسفه گشته‌اند (مثل پسامدرنیته) و همچنین تخصّصی شدن و رشد و پیشرفت علوم اجتماعی می‌داند. نتیجه آن بوده است که حال "برای فلاسفه و دیگران دشوارتر شده است که بدون تعلیم و تخصّص کافی در حوزۀ علوم اجتماعی بتوانند ادّعاهای صاحب‌نظرانه‌ای دربارۀ ماهیت جهان اجتماعی و سیاسی بکنند و مورد انتقاد نیز واقع نشوند."

افزون بر این، "با بالا رفتن سطح تحصیلات بخش اعظم جامعه، تمایز سابق بین نخبگان روشنفکر و بقیۀ اعضای جامعه دیگر همانند گذشته نیست. با بالا رفتن سطح تحصیلات مردم، شکاکیت فزاینده ای نسبت به مرجعیت معرفت‌شناختی و اخلاقی ایجاد شده است. به علاوه، مردم بیشتر و بیشتر به خطاپذیری دانش و وجود دیدگاه‌های جایگزین پی برده‌اند. لذا سخن گفتن از بالادست خطاب به مردم، یعنی همان کاری که روشنفکران عمومی صاحب‌نظر و مرجع انجام می‌دهند دیگر همانند گذشته مقبولیت ندارد."

بارت می‌گوید با این که شرایط برای روشنفکران عمومی مرجع و صاحب‌نظر همانند گذشته مساعد نیست، اکنون انواع دیگری از روشنفکران ظهور کرده‌اند: "روشنفکران عمومی متخصّص و روشنفکران عمومی کنکاشی."

روشنفکران عمومی متخصّص "از دانش حرفه‌ای خود که از پژوهش‌هایشان در حوزۀ علوم اجتماعی یا طبیعی حاصل شده کمک می‌گیرند، تا بتوانند به مسائل اجتماعی یا سیاسی‌ای که فراتر از تخصّص محدودشان است بپردازند"؛ مثل فوکو، بوردیو و چامسکی.
روشنفکران عمومی کنکاشی برخلاف روشنفکران مرجع و متخصّص، "برای خود موضع برتری نسبت به عامۀ مردم قائل نیستند. بلکه خود را همسنگ و هم‌تراز با عموم معرفی می‌کنند و همان‌قدر که مردم از آنها مطلب می‌آموزند، آنها نیز از مردم درس می‌گیرند… و با مردم به نحوی تعاملی ارتباط برقرار می‌کنند."

بارت معتقد است "فلسفه با روشنفکران عمومیِ مرجع سازگارتر بود تا با این گونه‌های جدید روشنفکری." او می‌نویسد:
سخت است که مانند گذشته شاهد آن باشیم که در دورنمای جدید فرهنگی که بر پایۀ تخصّص و کنکاش قرار دارد و فضا نیز رو به تنزّل است، فلاسفه بتوانند همانند گذشته عرصۀ عمومی را به جولانگاه خود تبدیل کنند.  اگر هم موفّق به انجام این کار شوند، احتمالاً مداخله‌های آنها بیشتر جنبۀ ترکیبی پیدا می‌کند؛ یعنی ترکیب فلسفه و پژوهش تجربی. فلسفه‌ای که در حوزۀ آکادمیک شاهد آن هستیم، کاملاً از قیل و قال جامعۀ معاصر فاصله گرفته است… این تا حدودی بدان خاطر است که روش تعلیم دیدنِ فلاسفه، به‌ویژه در فضای آنگلوساکسونی، عملاً به مشارکت انتقادی و سازندۀ آنها در دغدغه‌های کنونی عموم مردم منتهی نمی‌شود.

بارت می‌گوید معنی این سخن آن نیست که دیگر جایی برای فلاسفه به عنوان روشنفکران عمومی مرجع و صاحب‌نظر وجود ندارد. بلکه "تحوّلات اجتماعی باعث شده‌اند که افراد ممتازی که جامع علوم مختلف هستند کمتر از قبل جدّی گرفته شوند و تأثیرگذار واقع گردند، همان طور که برای فلاسفه‌ای که با جدّیت  آموزش دیده‌اند نیز ورود به عرصۀ عمومی دشوارتر شده است."

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.