نسل پرسش و ضرورت به رسمیت شناختن آن

دکتر بیژن عبدالکریمی در نشستی با عنوان«ادبیات نسل پرسش» که به مناسب رونمایی از سه کتاب تازه منتشرشده انتشارات نقد فرهنگ، با عناوین «می‌خواستم بهت چیزی بگم» (اثر آلیس مانرو، ترجمه نیایش عبدالکریمی)، «آنچه باید نوشته می‌شد» (نوشته میرا قائمی) و «زندگی در شکاف صخره‌-ها» (اثر سیما عبادی)، در پژوهشکده مطالعات فرهنگی روایت، برگزار شد سخنرانی خویش را با عنوان «نسل پرسش و ضرورت به رسمیت شناختن آن» ارائه کرد. نوشته زیر متن پیاده‌شده، کوتاه و ویراسته‌شده این سخنرانی است.

۱. ضرورت به رسمیت شناختن «دوقطبی شدن جامعه ما»
در شرایط کنونی، و با توجه به بحران‌های عمیقی که جامعه ما در حال حاضر با آن روبروست، یکی از حقایقی که باید بدان توجه کرد و بسیاری آن را نادیده می‌گیرند، این حقیقت است که جامعه ما «جامعه‌ای دوقطبی» است. یکی از مهم-ترین حقایقی که در شرایط کنونی باید بدان اذعان داشت این است که جامعه ما از مدت‌ها پیش به تدریج دوپاره شده، این دوپارگی امروز خود را به نحو شدید و کاملاً آشکاری نمایان ساخته است. انتساب این دوپارگی به توطئه بیگانگان، تأثیر عوامل خارجی یا تبلیغ رسانه‌های غربی، به معنای نادیده گرفتن حقیقت، پشت کردن به واقعیت و ساده و مبتذل کردن یکی از بنیادی‌ترین مسائل اصلی ما و انبوهی از معضلات پیرامونی آن است.
امروز جامعه ما، جامعه‌ای دوپاره است و این دوپارگی نه حاصل تلاش دشمنان و بیگانگان بلکه امری کاملاً طبیعی و حاصل دو گونه جهان‌بینی، دو نحوه هستی‌شناسی و دو شیوه مواجهه با جهان است: جهان سنت، باورها و شیوه‌های زیست فردی ، اجتماعی و سیاسی حاصل از این باورها از یک سو و جهان مدرن، ارزش‌ها و باورها و شیوه زیست فردی، اجتماعی و سیاسی مبتنی بر ارزش‌های مدرن از سوی دیگر.
ظهور این دوپارگی میان این دو سنت تاریخی (عالَم سنت و مدرنیته) امری کاملاً طبیعی و تاریخی است که به هیچ-وجه نباید و اساساً نمی‌توان آن را نادیده گرفت. این دوپارگی امری است که از دو قرن پیش، یعنی از همان زمانی که جامعه سنتی ما با فرهنگ و تمدن جدید روبرو شد و سیمای خود را در آیینه عقلانیت و تمدن جدید غربی دید و برج و باروهای ستبر اعتقادات و باورهای سنتی ما شروع به لرزیدن گرفت، خود را در جامعه ما آشکار ساخت و هر از چند گاه در میان ما سر باز می‌کند. این دوپارگی همان است که در انقلاب مشروطه میان مشروعه‌خواهان و مشروطه‌خواهان و اعدام شیخ فضل‌الله نوری، و پس از مشروطه در نزاع میان رضاخان و مدرس یا به طور کلی حکومت پهلوی و روحانیت، و سپس در حوادثی چون کشته شدن کسروی توسط نواب صفوی، و در نهضت ملی در نزاع میان مصدق و کاشانی و پس از انقلاب در ترورهای گروه فرقان و مجاهدین خلق و اعدام رهبران آنها، و سپس حوادث مربوط به ریاست جمهوری بنی‌صدر و برکنار شدن وی، و سپس در انتخابات دوم خرداد و حوادث آن و سپس در انتخابات دهمین ریاست جمهوری و فردا …. آشکار شده و باز هم آشکار خواهد شد (هر دم بت عیار به رنگی دگر آمد).
ما باید کف‌های مناقشات به ظاهر سیاسی و ایدئولوژیک موجود در جامعه خود را کنار گذاشته، حقیقت وجود تاریخی جامعه خویش را به‌درستی ببینیم. واقعیت تاریخی ما این است که جامعه ما جامعه‌ای دوپاره است و انکار این حقیقت بزرگ به معنای انکار امری است که اظهر من الشمس بوده، و همین انکار، آغاز و ریشه اصلی بسیاری از بحران‌های کنونی ماست. لذا ما امروز به اندیشه‌ای نیازمندیم که به ما بیاموزد چگونه می‌توانیم، در عین به رسمیت شناختن دوپاره اجتماعی در جامعه خویش، به نحوی که شایسته انسان و جهان کنونی است، با یکدیگر زیستنی انسانی داشته باشیم. عدم درک روح تحولات اجتماعی و تاریخی ما در این دو قرن اخیر یا نادیده گرفتن آن یکی از مهم‌ترین و اساسی‌ترین دلایل بحران‌های کنونی جامعه ماست. متأسفانه، هر یک از جریانات سیاسی و اجتماعی، عمدتاً و نه مطلقاً، یک بخش از جامعه دوپاره ما را رهبری کرده، از دیدن و فهم منطق درونی پاره دیگر جامعه ناتوان است. ما باید توجه داشته باشیم هیچ‌یک از پاره‌های این دوپارگی، که خود را به صورت طرفین مناقشات سیاسی، اجتماعی و ایدئولوژیک در همه عرصه ها خود را نشان می‌دهند، نه باید حذف شود و نه اساساً حذف‌شدنی است.
نزاع‌های تاریخی‌ای را که از زمان مشروطه تاکنون داشته‌ایم، به‌خوبی این تجربه بزرگ اجتماعی و تاریخی را اثبات می‌کند که حذف و طرد بخشی از جامعه دوپاره ما که وجودی اصیل و حقیقی دارند، غیرممکن است. مگر مشروطه‌خواهان توانستند با اعدام شیخ فضل‌الله نوری‌ها مشروعه‌خواهان را از بین برند؟ مگر رضاشاه توانست با حوادثی چون مسجد گوهرشاد یا حمله به حوزه‌های علمیه پاره سنتی و اصیلی از جامعه را به رعب و وحشت و سکوت وا دارد؟ مگر امکان‌پذیر است که با دندان نشان دادن و خشونت به نسل جدید، از آنان خواست که از نحوه هستی و شیوه زیست خویش، که امری تاریخی و خارج از میل و اراده آنان است، دست بکشند؟
این همان حقیقت بزرگی است که ما باید بدان اذعان داشته، تا در پرتو این حقیقت بتوانیم فهم درستی از مسائل جامعه خودمان داشته باشیم: ما دوپاره گوناگون از واحد مشترکی به نام ایران و ایرانی هستیم. ما همچون دو برادر همزاد به‌هم چسبیده و تفکیک‌ناپذیر هستیم که جدایی‌مان از یکدیگر به مرگ همدیگر منتهی خواهد شد. فیلم «چارچنگولی»، به کارگردانی سعید سهیلی و به بازیگری جواد رضویان و رضا شفیعی جم، داستان شهرام و بهرام، برادران دوقلویی است که از ناحیه کتف و شانه به هم چسبیده‌اند. آنها از نظر ظاهر و عقاید به‌شدت با یکدیگر متفاوتند اما مجبورند همدیگر را تحمل کنند. بهرام که اهل دین ومذهب است اسم دینی احمد و محمود را برای خود و شهرام انتخاب می کند. بهرام می خواهد با دختری چادری و مذهبی به نام میمنت عروسی کند و شهرام با دختری آلامد به نام ملوسک. آنها طرح زوج و فرد را پیاده می‌کنند. روزهای زوج به پارتی و روزهای فرد به عزاداری و مراسم سنتی مذهبی می‌روند. این فیلم، علی‌رغم آن که پرداخت نیرومندی نداشت اما ایده اصلی آن مهم بوده است. ما در جامعه با دو قطب مختلف روبروییم و هر دو همچون برادراران همزاد هستند. در انتهای فیلم «چارچنگولی» دو برادر با یک عمل جراحی از هم جدا می‌شوند. اما من آرزومندم که دو قطب حیات اجتماعی ما هیچ‌گاه از هم جدا نشوند. دو قطب اجتماعی حیات اجتماعی ما، یعنی سنت‌گرایان و نوگرایان، همچون برادران همزاد به هم‌چسبیده‌ای هستند که جدا شدن هر یک از آنها به معنای مرگ هر دو است. ما باید این دوپارگی اجتماعی و تاریخی خود را امری کاملاً طبیعی دانسته، آن را به رسمیت بشناسیم، لیکن اجازه ندهیم که این دوپارگی طبیعی به شکاف و انشقاق تبدیل شود. یگانه راه نجات ما، نه خشونت و عناد و منطق حذف و طرد، بلکه صرفاً «تغییر نگاه» است. هیچ‌یک از طرفین نزاع، نه روشنفکران و جریانات اصلاح‌طلب و نه قدرت سیاسی و هوادارانش، حق ندارند که مخالفت و مقاومت مخالفان در برابر جهان‌بینی و ارزش‌های خود را «صرفاً» به منزله مخالفت یک جریان سیاسی سطحی و بدون پشتوانه تقلیل داده، قطب مخالف خود را «خس و خاشاک» تلقی کنند. هر یک از دوپاره اجتماعی ما بخش وسیع و انکارناشدنی جامعه ما هستند. نادیده گرفتن این حقیقت بزرگ و انکارناپذیر ریشه اصلی بسیاری از معضلات و بحران‌های ماست. حقیقت و منافع ملی ما ایجاب می‌کند که ما بفهمیم در فضای تاریخی کنونی و در روند زندگی طبیعی، جامعه ما به لحاظ فرهنگی دوپاره شده است. ما می‌توانیم این دوپارگی را به رسمیت بشناسیم و در همان حال کشور حفظ شود.
تنها راه‌حل عاقلانه ما رسیدن به نوعی پلورالیسم و کثرت‌گرایی است. هگل معتقد است که مهم‌ترین مسأله فلسفه سیاسی مدرن پاسخ به این پرسش است که چگونه می‌توان در یک جامعه متکثر به وحدت رسید. به خصوص با توجه به تقسیم امت مسیحی به دو بخش بزرگ کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها و جنگ‌های خونین و خانمان‌سوز میان این دو قطب امت مسیحی است که هگل مهم‌ترین پرسش فلسفه سیاسی مدرن را را نحوه نیل به وحدت در یک جامعه متکثر می‌داند. به اعتقاد من مهم‌ترین پرسش فلسفه سیاسی ما نیز همان است که هگل بازگو کرده است.
مرادم از پلورالیسم در اینجا نه پلورالیسم وجودشناختی است، نه پلورالیسم معرفت‌شناختی، نه پلورالیسم دینی و نه پلورالیسم اخلاقی؛ بلکه در حال حاضر و در این شرایط اجتماعی و تاریخی، بی‌آنکه بخواهیم وارد بحث‌های فلسفی یا دینی شویم این است که جامعه ما دوپاره شده است و قدرت سیاسی در ایران صرفاً یک پاره از این دوپاره، یعنی بخش سنتی جامعه، را نمایندگی می‌کند و پاره دیگر جامعه، یعنی بخش نوگرای جامعه، نه تنها هیچ نماینده‌ای در ساختار قدرت سیاسی ایران نداشته، بلکه از اساس نادیده انگاشته می‌شود. لذا یگانه راه‌حل حقیقی و بنیادین در جامعه ما برای مواجهه صحیح، منطقی و واقع‌بینانه برای حل بحران‌های حاصل از دوپارگیِ بسیار طبیعی و تاریخی کشور در وهله نخست به رسمیت شناختن این دوپاره‌گی و اذعان به وجود بخش نادیده‌گرفته شده جامعه و سپس تلاش به منظور رسیدن به نوعی پلورالیسم سیاسی است که بر اساس آن بتوان هر دو پاره اجتماعی کشور را نمایندگی کرد. در حال حاضر نظام سیاسی ما در جایگاه پدری است که صاحب دو فرزند است، اما صرفاً در برابر یکی از دو فرزند احساس مسئولیت کرده، وجود فرزند دیگر را از اساس نادیده می‌گیرد. بنابراین، متفکران، رهبران، روشنفکران و روحانیون کشور باید بر این مسأله بیندیشند که ما چگونه می‌توانیم به یک پلورالیسم سیاسی دست یابیم، بی‌آنکه به تحمیل حاکمیت نمایندگان یک پاره از جامعه بر کل دوپاره کشور منتهی شود. حکومت پهلوی کوشید تنها بر نوگرایان جامعه تکیه ورزد و برنامه‌های خویش را صرفاً با اتکا به نوگرایان طرفدار خودش به پیش برد، لیکن سنت‌گریان و مخالفانش در برابر پیشبرد برنامه‌هایش مقاومت کرده، به سنگ‌اندازی پرداختند تا نهایتاً به سرنگونی‌اش منتهی شد. عین همین اشتباه را نظام جمهوری اسلامی لیکن در جهت معکوس مرتکب شده است. این نظام صرفاً به رهبری لایه‌های سنتی و سنت‌گرای جامعه پرداخته و نوگرایان ما را که بخش وسیعی از جامعه‌مان را تشکیل می‌دهند، نادیده می‌گیرد. ما نیازمند اندیشه‌ و مسیری هستیم که هر دو قطب جامعه را ببیند و هر دو قطب جامعه را در اهداف ملی و توسعه کشور همسو سازد.
این که در این اواخر بنده بر اندیشه‌های شریعتی به منزله معلم تفکر آینده‌مان اشاره کرده‌ام، یکی از مهم‌ترین چشم‌اندازهایش این بوده است که نه به واسطه اندیشه‌های سنت‌گرایان و نه بر اساس اندیشه‌های نوگرایان بلکه به کمک اندیشه‌های متفکرانی چون شریعتی است که می‌توان بر شکاف میان دوقطب اجتماعی جامعه خود غلبه یافت.

دومین شکاف تمدنی و ظهور نسلی جدید
به دنبال ظهور مدرنیته و عالَم مدرن در غرب، و پس از نخستین مواجهه‌های ما با این عالَم جدید، از حدود دو قرن پیش به تدریج ما ایرانیان تصویر خود را در آیینه تمدن جدید دیدیم و تا حدود زیادی با دیدن تصویر خویش، در خود فروشکستیم. از آن زمان تاکنون، هر روز با سرعت، حدّت و شدّت بیشتری برج و باروهای ستبر عالَم سنتی ما رو به ویرانی و فروپاشی گرفته، عالَم سنت بر سرمان آوار گشته است. از آن زمان تاکنون، میان ما و جهان جدید شکافی معرفت‌شناختی شکل گرفت. یعنی دیگر ذهنیت ما منطبق با واقعیات جهان و مسیر حرکت و تحولات آن نبوده و نیست. تعبیر شکاف در اینجا به دو وضعیت مختلف معرفتی، تاریخی و تمدنی اشاره دارد. شکاف میان ذهنیت، اعتقادات و باورهای ما با جهان معاصر و تحولات بیش از اندازه سریعِ آن می‌رود که به یک گسست تبدیل شود. مراد من از گسست در اینجا شکافی پرناشدنی و فاصله‌ای عبورناکردنی است. این شکاف یا گسست صرفاً در میان ما و جوامع مدرن اروپایی و آمریکایی یا میان عالَم سنتی ما و عالَم مدرن جوامع غربی نیست بلکه این شکاف و گسست خود را در هویت و شخصیت افراد جامعه ما و حتی در زندگی یکایک خود ما یعنی در درون خود ما آشکار کرده است. این گسست خود را در پدیدارهای گوناگون اجتماعی، همچون گسست نسلی (شکاف و فاصله میان پدران با پسران، مادران با دختران)، گسست خانوادگی، و گسست میان ساختار قدرت سیاسی و شهروندان نشان می‌دهد. حتی در درون بسیاری از ما جنگ و نزاعی سهمگین میان دو نحوه رویکرد به جهان، دو گونه عقلانیت دینی و غیردینی و دو گونه تفسیر قدسی یا عرفی از هستی برپاست. ما نیز به گونه‌ای، به قول حافظ، چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزیم.
به تعبیر ساده‌تر، با ظهور مدرنیته میان عالَم مدرن، که بر همه جهان از جمله بر خود ما سیطره یافته و بخشی از هویت ما گشته است، با عالَم پیشین و سنتی ما، که بخش دیگری از هویت ما بوده و هست، شکافی عظیم شکل گرفته است. به همین دلیل، بسیاری از ما امروز در شرایطی برزخی وــ به بیانی روان‌شناختی و به تعبیر دکتر داریوش شایگان‌‌ــ در حالتی اسکیزوفرنیک، یعنی در حالتی دوشخصیتی بسر می‌بریم.
لیکن آنچه شرایط جامعه، و به تبع آن مسئولیت متفکران و عناصر آگاه ما را بسی خطیرتر و دشوارتر می‌سازد تغییر و تحولات عمیق دیگری است که در این چند دهه اخیر در جهان صورت گرفته است. به تعبیر دیگر، ما با شکاف دیگری مواجهه شده‌ایم و همین امر ما را با یک گسست معرفتی، تاریخی و تمدنی «مضاعف»، و به تعبیری با «دومین شکاف تاریخی و تمدنی»، مواجه ساخته است.
انسان امروزــ مرادم عمدتاً و اصالتاً انسان غربی است و سپس بقیه جهان به تبعیت آگاهانه یا ناآگاهانه، خواسته یا ناخواسته از عالَم غربی‌ــ با از دست دادن ایمان خویش به ارزش‌ها و آرمان‌های عصر روشنگری و باورهای دوران مدرنیته با بحران عظیمی مواجه گشته است. پس از جنگ جهانی دوم چالش‌های انتقادی نسبت به مدرنیته و علیه آرمان‌ها و ارزش‌های آن به شدت رو به فزونی گرفته است. خرد مدرن غربی که به منزله فراروایت تلقی می-شد، از سوی متفکرانی چون ژان فرانسوا لیوتار به شدت مورد چالش قرار گرفت و لیوتار با انکار هر گونه فراروایت، در حقانیت و مشروعیت مطلق خرد غربی از اساس تردید افکند. به این ترتیب، پلورالیسم جانشین مونیسم گشت. ژاک دریدا به طرح مسأله شالوده‌شکنی و انکار تقابل‌ها و تخالف‌های مفهومی‌ای پرداخت که در شالوده و بنیان نظام‌های متافیزیکی قرار دارند. میشل فوکو نقش عنصر قدرت‌ و تأثیر نهادها و قدرت‌های اجتماعی در شکل-گیری مفاهیم حقیقت و عینیت را آشکار ساخت. دلوز و گاتاری از پیوند فلسفه و روانکاوی سخن به میان آوردند. معنی این پیوند این است که فلسفه‌ها بیش از آنکه حاصل تفکر متفکران باشند نتیجه حالات روحی و روان‌شناسی آنان است. بدین ترتیب، به تدریج شرایط یا فضایی شکل گرفت که از آن به فضا یا شرایط پست‌مدرن تعبیر می-گردد. در فضای پست‌مدرن وجود هر گونه معنایی ثابت، واقعیتی عینی و حقیقتی مطلق در جهان انکار می‌گردد و مفهوم عینیت معنای محصل و پوزیتویستی خود را از دست می‌دهد و از منظرگرایی یا پرسپکتیویسم نیچه به منزله ابزاری برای انکار وجود هر گونه شناخت و معرفت عینی استفاده شده‌، باور به وجود هر گونه حقیقتی به عنوان یک فریب تلقی می‌گردد. در این دوره فردیت فرد، به منزله موجودی عقلانی، یعنی به عنوان فاعل شناسایی که قادر به ارزیابی و تحلیل عقلی و انتقادی تمام افکار و انتقادات و توانا به کنار گذاشتن همه پیش‌فرض‌ها به منظور رسیدن به شالوده‌ها و بنیان‌های یقینی و اطمینا‌ن‌بخش و واقعیتی عینی و مستقل از امیال، خواست‌ها و آرزوهای سوبژه است، فرو می‌ریزد و انسان‌ها دیگر منابع مستقل و اصیل معنا، درک و فهم‌پذیری تلقی نمی‌گردند و ساختارها و نهادها، به جای فردیت آدمیان نقشی تعیین‌کننده و معنا‌بخش می‌یابند.
بدین ترتیب هر گونه مرکزیتی در جهان و در معرفت انکار می‌شود، نظام‌های اندیشگی فاقد هر گونه مرجِّح معرفت‌شناختی در قیاس با نظام‌های اندیشگی رقیب می‌گردند و سلسله‌مراتب ارزش‌ها فرو می‌ریزد و هیچ ارزشی نسبت به ارزش‌های دیگر از هیچ‌گونه ارجحیتی جز خواست و انتخاب سوبژه برخوردار نیست.
علاوه بر همه این تحولات در عرصه نظر و تفکر، تحولات اخیر در عرصه تکنولوژی اطلاعات (IT) را نیز باید افزود. این تحولات و شکل‌گیری شبکه جهانی اطلاعات را به هیچ‌وجه نباید صرفاً به منزله افزوده شدن ابزاری به ابزارهای دیگر بشر تلقی کرد. انقلابی که در آخرین دهه‌های قرن بیستم در عرصه تکنولوژی اطلاعات صورت گرفت، منجر به تغییر معنا و مفهومِ زمان و مکان در ذهن آدمی، درهم تنیدگی فضا و مکان جهانی و ظهور آدم و عالَم دیگری شده است. با تعابیر توماس کوهن، ما در مراحل آغازین انقلاب در پارادیم عصر و زمانه خویشیم. انقلاب تکنولوژیکی که در حوزه فناوری اطلاعات روی داده است، تأثیر خود را در تمامی جنبه‌های زندگی آدمی از حوزه‌های سیاست، اقتصاد و تکنولوژی گرفته تا قلمرو فرهنگ و علوم و حتی سبک زندگی و خلقیات انسان‌ها گذاشته و می‌گذارد. با تحولات اخیر در حوزه تکنولوژی ارتباطات، زندگی اجتماعی در دوران ما در فضایی بسیار گسترده‌تر شکل می‌گیرد و قدرت مکان و زمان و نیز قدرت‌های سیاسی و اجتماعی، در محدود و مقید ساختن روابط آدمیان و کنترل آنها و بنابراین محدود ساختن گستره زندگی اجتماعی، البته به اعتباری خاص، بسیار کاهش می‌یابد.
در چنین شرایطی، مرزهای جغرافیایی، اعتباری و قراردادیِ سیاسی فرو ریخته است، حکومت‌ها و نهادهای قدرت‌های سنتی دیگر همچون گذشته قادر به کنترل نیروهای اجتماعی و نسل‌های جوان نیستند. نسل‌های جوان از طریق رایانه‌هایشان و از طریق ارتباط با شبکه جهانی به سهولت و در کوتاه‌ترین زمانِ ممکن از مرزها می‌گذرند. دیگر کنترل مسیر اطلاعات امکان‌پذیر نیست. فرایند جهانی شدن، در این دنیای بی‌مرز، سرعت بیشتری به خود گرفته است. هویت‌های ملی، دینی و محلی به شدت متزلزل شده‌اند و فرایند هویت‌سازی به واسطه نهادهای سنتی بسیار دشوار گشته است. در جهان تازه‌ای که در حال رخ نمودن است، شاهد دگرگونی ساختاری در روابط تولید، روابط قدرت و نیز در روابط اجتماعی می‌باشیم.
در یک چنین شرایطی، ایدئولوژی‌های سنتی و محافظه‌کارانه دیگر نخواهند توانست ایدئولوژی بشر عصر حاضر باشند. ما به واسطه تحولاتی که در عرصه فناوری اطلاعات صورت گرفته است و نیز به خاطر بسیاری از دلایل نظری، معرفت‌شناختی و وجودشناختی، در آستانه تحولات ژرفی در بسیاری از ساختارها و مناسبات هستیم تا آنجا که می‌توان گفت شکاف و فاصله ما با جهان مدرن «مضاعف» گشته است. به بیان دیگر، نظام‌های اونتولوژیک، معرفت‌شناختی، تئولوژیک و ایدئولوژیک ما دیگر مناسبتی با جهان معاصر و مسائل کنونی ما ندارند و ما نیازمند یک «شیفت پارادایمی» در عرصه نظر و تفکر هستیم.
به هر تقدیر، انسان معاصر با تجربه دو دوره اساسی و بنیادین تاریخی، یعنی دوران‌های سنت و مدرن، هم-اکنون خود را با فروپاشی نحوه نگرش و ارزش‌های هر دو دوران مواجه می‌بیند آنچنان که وجودش در زیر آوارهای همه نظام‌های‌ وجودشناختی، معرفت‌شناختی و ارزشی دوران‌های سنت و مدرن از هم پاشیده، تکه‌تکه، خُرد و وامانده شده ‌است. بشر امروز در پایان دوران مدرن و در شرایطی که از آن به دوران یا شرایط پست‌مدرن تعبیر می‌گردد، همه نظام‌های اندیشگی پیشین خویش را بی‌اعتبار می‌یابد. در دوران حاضر نه تفکر سکولارِ مدرنیته در غرب و نه باورهای تئولوژیکِ سنتی در شرق، هیچ‌یک نمی‌توانند یکپارچگی و استحکام خود را حفظ نمایند و ملاک‌ها و ارزش‌های هر یک، اعتبار خویش را از دست داده‌اند.
دوران ما، که برخی آن را همچون جیانی واتیمو «دوران اونتولوژی‌های درهم شکسته» یا «دوران درهم شکستگی اونتولوژی» یاد می‌کنند، ما را به رویارویی و مواجهه دیگری با جهان هستی فرا می‌خواند. ما نیز امروز، در نحوه هستی بومی و محلی خود، در معرض ترکش‌های فروپاشی همه خرده‌نظام‌های اونتولوژیک دوران مدرن و معاصر قرار گرفته‌ایم. از سوی دیگر، در این دو دهه اخیر با توجه به تحولات تاریخی، به‌خصوص با توجه به شتاب و تعمیق روند جهانی شدن و ظهور انقلابات تکنولوژیک در عرصه رسانه‌ها و اطلاعات و ارتباطات و تشکیل شبکه جهانی، باید پذیرفت که دیگر هیچ تاریخ قومی و بومی وجود نداشته، همین امور در همه جوامع آسیایی و آفریقایی، از جمله در جامعه ما ایرانیان، تحت تأثیر تاریخ و فرهنگ جهانی، دوپارگی اقشار گوناگون اجتماعی را با سرعت و حدت و شدت بیشتری دامن زده است. امروز فاصله نسلی میان ما و فرزندانمان به هیچ‌وجه قابل مقایسه با فاصله نسلی و تاریخی میان خودمان و پدرانمان نیست.
در جامعه بسیار جوان ما‌ــ به لحاظ نسلی و به اعتبار وجود جمعیت جوان در آن‌ــ در این سه دهه اخیر، به طور طبیعی و تاریخی نسلی شکل گرفته است که اساساً جهان، انسان، زندگی، اخلاق، دین، سیاست، و … را بسیار متفاوت از پدران و نیاکانش می‌فهمد.
امروز در عالَم این نسل‌جدید، تحت تأثیر شرایط پست‌مدرن دیگر سلسله‌مراتب‌های پیشین بی‌معنا گشته و اساساً وجود ندارد. نسل‌های جدید نه فقط سلسله‌مراتب سیاسی را همچون گذشتگان به رسمیت نمی‌شناسند، حتی سلسله‌مراتب پدرسالارانه در خانواده یا حتی دانشگاه و در رابطه استادی و دانشجویی را به چالش می‌خوانند. امروز حتی زبان جوانان تغییر کرده است. آنان حتی پدران و اساتیدشان را با تعبیر «تو» و نه «شما» خطاب می‌کنند. اینها اموری نیست که تابع تصمیم‌گیری افراد، توطئه‌ای سیاسی یا نقشه‌ای از پیش طرح‌ریزی‌ شده یا امری صرفاً اخلاقی باشد. ظهور تحولات تاریخی و پا به عرضه گذاشتن انسان‌های جدید با اعتقادات و رفتارهای جدید همان قدر طبیعی است که جوامع از دوره شمینیسم و جاندارانگاری اشیا به مرحله متکامل‌تر تفکر انتزاعی رسیدند یا از ادیان شرک و چندخدایی به ادیان توحیدی روی آوردند، یا از جوامع ایلی و قبایلی وارد زندگی شهرنشینی یا از زندگی کشاورزی وارد زندگی صنعتی شدند. لذا، بخش عمده‌ای از مسائل و بحران‌های فرهنگی ما اصلاً مسأله‌ای سیاسی نیست، بلکه خود را در شکل مسأله‌ای سیاسی آشکار ساخته و می‌سازد.
مسأله ما این است که دوران دگرگون شده، و مظهریت عالَم تغییر کرده است، لذا، دیگر به‌هیچ‌وجه نمی‌توان بر بخشی از جامعه که عالمیت‌ و فضای ذهنی‌شان به نحو ناخودآگاه و ناخواسته با جهان‌بینی، ارزش‌ها و عقلانیت مدرن شکل گرفته است، بر اساس جهان‌بینی و ارزش‌های نسل‌های پیشین حکومت کرد.
نسل جدیدی که در جامعه ما ظهور یافته است چند ویژگی اساسی و بنیادین دارد. این نسل، همچون پدران خویش لیکن با شدت و حدّتی بیشتر، از بحران هویت رنج می‌برد و به هیچ وجه نمی‌تواند به پرسش از کیستی خویش پاسخی محصل دهد. جهان این نسل جهانی بی‌متافیزیک است، با این توضیح که این نسل از فلسفه و متافیزیکی برای تبیین جهان و توضیح شأن و جایگاه خویش در این جهان برخوردار نیست. از آنجا که این نسل فاقد هر گونه متافیزیکی است، لذا از امنیت وجودشناختی (انتولوژیک) برخوردار نیست و نمی‌تواند جهان را محل امنی برای زندگی انسانی تلقی کند. نیچه به درستی نیهیلیسم، بی‌معنایی و «مرگ خدا» را مهم‌ترین وصف یک چنین جهانی برشمرده است. «مرگ خدا» به معنای «مرگ حقیقت»، «مرگ امر مطلق» و «مرگ بنیاد» است. در چنین عالمی هیچ گونه حقیقت مطلق و بنیادی وجود ندارد و حقیقت نه امری قدسی بلکه کاملاً انسانی است بدین معنا که حقیقت نه حاصل انکشاف ذات حقیقت بلکه مصنوع و مخلوق تولید خود بشر و حاصل فرهنگ‌ها، مناسبات اجتماعی و نیز حاصل قدرت و بازی‌های گوناون زبانی است. در یک چنین جهانی هیچ حقیقت مطلقی به منزله معیار برای کنش و انتخاب آدمی وجود ندارد و در جهانی که هیچ حقیقت و معیاری برای انتخاب وجود ندارد و به تعبیر ژان پل سارتر «از هر طرف که روی، راه همان است» و «هیچ راهی تو را به رفتن دعوت نمی‌کند» «آزادی» به «کابوسی وحشت‌انگیز» تبدیل می‌شود. بی‌تعین بودن جهان و «مرگ اخلاق»، به معنای بی‌بنیاد شدن اخلاق، و بر هم خوردن هماهنگ بودن سه مقوله حقیقت، اخلاق و سعادت از شاخصه‌های مهمی از جهان کنونی در جهان نسل جدید ما به تبع فضای جهانی، جهان بی‌تعین است. فردگرایی (اندیویدوآلیسم) افراطی، اتمیزه شدن انسان‌ها و تضعیف بسیاری از همبستگی‌های اجتماعی هویت‌بخش و لذا ضعیف شدن احساس تعلق به سرنوشت جامعه و در نتیجه اضمحلال امر سیاسی، مرگ مفهوم ملیت و پایان یافتن عصر ملت‌ـ‌دولت‌ها، فروپاشی مرزها و مبانی جغرافیایی سیاست، مرگ میراث و گسست از تاریخ گذشته و مرگ اتوپیا و لذا فقدان هر گونه افقی برای آینده و در نتیجه نبود گذشته و آینده گسترش سیطره زمان «حال» و «اکنونیت» که در معنای کوچک و تنگ شدن افق و سیطره روزمرگی و بیهودگی است، همچنین تضعیف شدن بسیاری از عناصر هویت‌بخش و همه نهادهای کهن (همچون نهاد خانواده، روحانیت، مدارس و دانشگاه‌ها، و …) و در یک کلمه سیطره نیهیلیسم و بی‌معنایی از دیگر شاخصه-های جهان کنونی نسل جدید است.
اگر سنت‌گرایان و نیز نوگرایان ما هر یک متفکران و الگوهای فکری و اجتماعی خاص خویش را دارند لیکن این نسل تازه ظهور، که در این نشست از آنها به «نسل پرسش» تعبیر گشته است، فاقد هر گونه متفکر و الگوی فکری و اجتماعی خاص خویش است. اندیشه متفکرانی از سنخ سیدجمال‌الدین اسدآبادی تا اقبال لاهوری و بازرگان و شریعتی و تا ‌چهره‌هایی چون سروش، ملکیان، مجتهد شبستری، جواد طباطبایی و فردید و داوری و… هیچ یک نمی‌توانند الگوی فکری و نظری این نسل تازه ظهور قرار گیرد. موج‌های گوناگون نهضت‌های اصلاح مذهبی آخرین مقاومت‌ها را در برابر عالَم مدرن صورت داده‌اند لیکن دولت‌شان مستعجل بوده است. اگر در دهه‌های گذشته این جنبش‌ها چند صباحی بر روند حرکت اجتماعی و فرهنگی تأثیرگذار بوده‌اند، امروز هیچ قلب و اندیشه‌ای را گرم نمی‌کنند. برای این نسل تازه و نوظهور همه چیز رنگ و بوی این‌جهانی می‌دهد. موضع آنان، همچون بسیاری از پدران و مادران‌شان نسبت به طبیعت و جهان روشن و واضح نیست، چون خودشان هم نمی‌دانند با محیط این‌جهانی خود چه می‌خواهند بکنند. به همین دلیل است که معتقدم این نسل جدید مطلقا یتیم، بی‌الگو، بی‌مأوا و بی‌خانمان است.
جامعه ما در یک مرحله گذار جدی تاریخی است. چه بخواهیم، چه نخواهیم، پارادایم فرهنگی و تاریخی سنت تفکر ما در حال تغییر و حتی فروپاشی است.
مفروضات پیشین به چالش خوانده شده ‏اند، نظام‏های وجودشناختی ما در هم شکسته‏اند، ارزش‌هایمان متزلزل شده‏‌، برج و باروهای ستبر اعتقادات‌مان فروپاشیده‏ اند. در یک کلمه عالَمیت عالَم ما و سنت نظری و فکری ما به پایان رسیده است. ما تغییر کرده و می‏کنیم و این تغییر در میان طوفانی از درهم شکستگی‏ها، فروپاشی‏ها، بی‏ریشه‏شدن‏ها و بی‏معنایی‏ها و در بستری از ناخودآگاهی و یأس صورت می‏پذیرد.
به همین دلیلِ شکافِ مضاعفِ معرفتی، تاریخی و تمدنی میان عالَم سنت و عالَم مدرن است که امروزه در جامعه ما شکاف و گسست مهم و عمیق دیگری شکل گرفته است. در این دومین شکاف تمدنی، نسل جدیدی ظهور یافته است که با نسل‌های پیشین بسیار فاصله دارد. عدم درک و بی‌تفاوتی نسبت به این شکاف، که امری معرفتی‌، تاریخی و تمدنی است و تقلیل آن به پاره‌ای شکاف‌ها و اختلافات سیاسی نهایتاً به ضعف بنیادین و زوال جایگاه رهبران فکری و سیاسی و اجتماعی خواهد انجامید.
یکی از وظایف و رسالت‌های خطیر ما این است که خارج از هر گونه مناقشات سیاسی و ایدئولوژیک در باب شکاف تمدنی و تاریخی مذکور به نحو عمیقی به تأمل و بازاندیشی بپردازیم. درک ماهیت جهان معاصر و فهم تفاوت‌های بنیادین آن با عالَم سنت و زندگی پیشینیان و تلاش برای ایجاد ارتباط نظری و معرفتی با جهان و عالَم کنونی به منظور پر کردن شکاف‌های تاریخی و تمدنی میان ما و جهان معاصر از جمله امور خطیری است که آگاهان و متفکران جامعه باید در راستای آن بکوشند. ما باید صدای این نسل‌های نوظهور را که حاصل شرایط فرهنگی، تاریخی و تمدنی کنونی ما هستند، بشنویم تا بتوانیم فرزندانمان و عالم آنها را بشناسیم. در غیر این صورت، آنان در برابر ما قرار خواهند گرفت و شکاف‌های موجود در جامعه ما عمیق‌تر خواهد شد.

دکتر بیژن عبدالکریمی در نشستی با عنوان«ادبیات نسل پرسش» که به مناسب رونمایی از سه کتاب تازه منتشرشده انتشارات نقد فرهنگ، با عناوین «می‌خواستم بهت چیزی بگم» (اثر آلیس مانرو، ترجمه نیایش عبدالکریمی)، «آنچه باید نوشته می‌شد» (نوشته میرا قائمی) و «زندگی در شکاف صخره‌-ها» (اثر سیما عبادی)، در پژوهشکده مطالعات فرهنگی روایت، برگزار شد سخنرانی خویش را با عنوان «نسل پرسش و ضرورت به رسمیت شناختن آن» ارائه کرد. نوشته زیر متن پیاده‌شده، کوتاه و ویراسته‌شده این سخنرانی است.

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.